کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

از گویه‌ها و واگویه‌ها

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ
دو شب پیش، در ساعت صفر بین سه‌شنبه و چهارشنبه، با بابا راهی رشت شدیم. چهارشنبه را، نیمی خواب بودم و نیمی مشغول باز کردن توشه‌ام که بزرگتر از همیشه بود؛ چون این بار از خوابگاه جاکن شده‌بودم و هرچه داشتم با خودم آورده بودم. وسایل برادرم را که دیگر نیست، جابه‌جا کردم به داخل پستوی دیواری و جایی برای کتابهای خودم باز کردم. همزمان آن دسته از خرت و پرت‌هایش را که قابل استفاده بود (مثل انبوه کاغذها و سررسیدهای قدیمی و قلم‌ها و پوشه‌ها) جلوی دست و چشم گذاشتم تا اجازه بگیرم و استفاده کنم.

تازگی‌ها مدام دنبال «مصرف بهینه» هستم؛ یعنی تا چیزی به تمامی استفاده نشده، آن را دور نریزم و برایش جایگزین نخرم. همین طور که انبوه کاغذها را نظم و نظام می‌دادم با خودم فکر می‌کردم از دوسال پیش چه قدر تغییر کرده‌ام؛ آن وقت‌ها تا راه می‌رسیدم هرچه را می‌دیدم، کیلویی و یلخی بیرون می‌ریختم تا جا باز کنم و احساس کنم فضا گشاده شده‌است. بعدتر، حدود یک سال پیش، از این رویه برگشتم و به مفهوم «برکت» آویختم؛ حرف قدیمی‌ها را برای خودم تکرار کردم که می‌گویند: «اسراف نکنید تا مالتان برکت داشته‌باشد.» حالا می‌دیدم که از این هردو مرحله گذشته‌‌ام. با خودم روراست‌تر شده‌‌ام و می‌دانم که برکت را هنوز شخصا تجربه نکرده‌ام، هرچند برایم خوشایند است و دوستش دارم. در چنین احوالی، حرف زدن از برکت ، بیشتر شبیه شعار است تا اعتقاد صادقانه؛ از اصالت به دور است. حالا فقط به این دلیل که از مصرف‌گرایی فاصله بگیرم صرفه‌جویی می‌کنم، بدون اینکه مدعی باشد «اثر مضاعفی» مثل برکت در این کار هست. البته خوشحال می‌شوم که در این میان، اثر مضاعفی را هم شخصا و بی‌واسطهٔ سخن دیگران تجربه کنم. و منظورم فقط تجربهٔ مادی و عینی نیست؛ این طور نیست که عینیت‌گرا و کیمیت‌گرا شده باشم و از چه انتزاع دست شسته‌باشم. فقط می‌خواهم به اصالت عقایدم اهمیت بیشتری بدهم؛ به اینکه عقاید بازنمایی تجربه‌های خودم باشند، یا دست کم آن‌ها را به شیوهٔ قانع‌کننده‌ای توضیح بدهند. 

همین طور که بارها و بسته‌ها را باز می‌کردم این افکار در ذهنم واگویه می‌شدند. این‌ها بخش ذهنی‌تر مونولوگم بودند، اما افکار ملموس‌تری هم داشتم که برمی‌گشت به آخرین تغییرات خانه؛ به اینکه مامان و بابا را خیلی پیرتر از سه سال پیش که به خوابگاه می‌رفتم یافته‌ام. حالا دیگر در مقابل سرما و خستگی و بی‌رحمی و تنهایی حساس‌تر از من هستند. آن قدر پیر شده‌اند که مخالفت و مقابله با آن‌ها احمقانه به نظر می‌رسد. به چشمم ضعیف می‌آیند و این مشوشم می‌کند. می‌بینم که جاهایمان کم کم عوض می‌شود؛ حالا من باید مراقبت‌کننده باشم و آن‌ها مراقبت شونده. می‌ترسم از پس این کار برنیایم.

و جای خالی برادرم، دومین تغییری است که ناراحتم می‌کند. در میانه‌های کار، وقتی آلبوم بچگی‌هایمان روی زمین پخش شد، ذهنم به سوی این تغییر دوم چرخید و دلتنگی مثل چاقوی زنگ‌زده‌‌ای به قلبم فرورفت. برادرم را دیدم که پسر نوجوان موبور و ظریفی بود؛ رقیب و متحد همزمان من، که یک لحظه با هم می‌جنگیدیم و لحظهٔ بعد در دفاع از هم به مامان و بابا زبان‌درازی می‌کردیم. خودمان را دیدم که در گذشته و حال شریک بودیم و خیال می‌کردیم در آینده هم همین قدر یگانه خواهیم بود. اما حالا هزار کیلومتر از هم دوریم. هر کدام آیندهٔ خودمان را دنبال می‌کنیم و تمام کاری که می‌توانیم برای هم بکنیم، این است که به آیندهٔ هم علاقه‌مند باشیم. غم‌انگیز است. در آن لحظه از تلخی این غم دلشوره گرفته‌بودم.

میان جعبه‌ها و لباس‌ها و کتاب‌ها ایستاده بودم، به یگانگی از دست رفته‌ام با برادرم فکر می‌کردم و دلشوره گرفته‌بودم. به جوانی از دست رفتهٔ پدر و مادرم فکر می‌کردم و دلشوره گرفته‌بودم. سخت غمگین بودم. اما  چیزی در این میان عجیب بود: این بار غم، این دلشوره، به عجز نمی‌کشاند و بی‌تحملم نمی‌کرد؛ انگار پذیرفته‌بودم که این دلشوره سهم منصفانهٔ من است و تحملش بیشتر از توانم نیست. می‌دانستم این غمی است برای همیشه، می‌دانستم هیچ تسلایی در کار نیست ولی می‌دیدم که با غم بی‌تسلا هم می‌توانم به زندگی ادامه بدهم و حتی خوشبخت باشم. حال عجیبی بود. شانه بالا انداختم و به خودم گفتم: «خب، انگار بزرگتر شده‌ای. شاید این هم نوعی بلوغ است.» و بعد به کارم ادامه دادم.  

قدرت روانشناس

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ
تشخیص روانشناسی شبیه «رسم سه نما» در نقشه‌کشی است؛ در بهترین حالت، از یک شی اِن بعدی ان تصویر یک بعدی ارائه می‌کند؛ کل را می‌شکند به مجموعهٔ اعضایی که برابر کل نیستند. چند روز پیش، روانشناسم از روی نتیجهٔ آزمون میلون تشخیص داد که من به یک نوع اختلال شخصیت مبتلا هستم. حالم شبیه کسی بود که یک باره دره‌ای زیر پایش دهن باز کند. تا چند ساعت پیش خودم را زنی با قدرت روانی عظیم می‌دیدم؛ کسی که به تنهایی بر افسردگی و تعلیق اخلاقی غلبه کرده بود، کسی که خشم را رام کرده‌بود، مستقیم به تاریک‌ترین زوایای شخصیتش چشم دوخته بود و آن‌ها را شناخته‌بود. تا چند ساعت پیش در خودم می‌دیدم که از هر دشواری دیگری هم عبور کنم. اما حالا نمی‌دانستم با این تشخیص جدید چه کنم؟ آن را بپذیرم و بگذارم همهٔ افتخارات شخصی‌ام دود شوند و به هوا بروند؟ بپذیرم که کور بوده‌ام، که خودم را بهتر از آنچه هستم شناخته‌ام، که پشت دفاع‌های ناسالم روانی پناه گرفته‌ام؟ بپذیرم که «غریزهٔ نیرومند شفا» چیزی جز خواب و خیال نبوده؟ یا این تشخیص را رد کنم، به انتخابم برای تحصیل در روانشناسی شک کنم و یک عمر سایهٔ این تشخیص را مثل یک تهدید بالقوه پشت سرم داشته باشم؟

حالم تا چند روز بد بود. به واسطهٔ این حال بد فهمیدم راجرز در تشخیص روانشناسی چه دیده‌بود که آن را مخل و مزاحم درمان می‌دانست. شخصا تجربه کردم که بیمار چقدر در برابر تشخیص آسیب‌پذیر است: حتی اگر آن را ناعادلانه و نادرست و یک‌بعدی ببیند، قدرت چندانی برای مخالفت ندارد؛ چون رد کردن تشخیص به معنای رد کردن پارادایم روانشناسی است؛ یا دست کم روانشناس تشخیص‌دهنده این طور وانمود خواهد کرد. و بیمار بینوا یک باره همهٔ لشکر عریض و طویل روانشناسی را، با فهرست طولانی دانشمندانش، با اصول و قوانین پذیرفته‌شده‌اش، و با پیروزی‌های تاریخی‌اش مقابل خود خواهد دید. و حالا تصور کنید که اگر تشخیص‌دهنده به جای روانشناس، روانپزشک باشد چه نبرد دشوارتری خواهد بود؛ آخر پارادایم پزشکی قدیمی‌تر و پرنفوذتر از روانشناسی است و جای پایش، به واسطهٔ پیروزی‌های تاریخی بیشتر، استوارتر است. تازه فهمیدم تجربهٔ تشخیص می‌تواند به خودی خود ترومای دیگری باشد، از همان جنس که مواجهه با قدرت می‌تواند به بار بیاورد. فهمیدم روانشناسی هم می‌تواند مثل یک پدرسالار، یک حکومت خودکامه، یا یک عرف نامنعطف، زورگو و مستبد باشد. 

همین طور که زیر پتو کز کرده‌بودم و اندوه و خشم و ترس را نفس می‌کشیدم، به خودم می‌گفتم باید این حال و این روزها را برای همیشه به خاطر بسپارم. نباید از یاد ببرم که تشخیص چقدر می‌تواند برای بیمار دردناک باشد. نباید از یاد ببرم که روانشناس قدرت یک پارادایم پرنفوذ را پشت سرش دارد. باید بدانم در جایگاه یک روانشناس، وظیفهٔ اخلاقی من به آنچه «اخلاق حرفه‌ای» توصیه می‌کند، به رازداری و احترام و صداقت و صراحت خلاصه نمی‌شود؛ قبل از همهٔ اینها، باید هر لحظه آگاه باشم که در چه موقعیت نابرابری نسبت به مراجعه‌کنندگانم قرار گرفته‌ام و چه قدرتی در برابر آنها دارم. باید بیاموزم که در استفاده از این قدرت زاهد باشد. مهمترین وظیفهٔ اخلاقی من این است. 

پ.ن: با مشورت میم و راضیه، تصمیم گرفتم تشخیص این روانشناس را با روانشناس دیگری هم چک کنم. و بعد از این تصمیم حالم بهتر شد. 
پ.ن: روانشناس دوم را دیدم. مصاحبه گرفت و تشخیص قبلی را رد کرد. گفت تست میلون مناسب جمعیت بالینی است و دلیلی ندارد برای کسی که شواهدی از بیماری روانی ندارد استفاده شود. به علاوه درباره تشخیصی که برای من گذاشته‌شده (اختلال شخصیت هیستریونیک) روایی فرهنگی ندارد؛ بعنب عده زیادی از ایرانی‌هایی که این تست را می‌دهند به دلایل فرهنگی و نه درون‌روانی همین تشخیص را می‌گیرند.  نفس راحتی کشیدم. 

که گر به پای درآیم، به در برند به دوشم*

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ب.ظ
تازگی‌ها زندگی را مثل رقصی می‌بینم که باید گام‌های مختلفش را تمرین کرد و در آن‌ها استاد شد. امروز صبح با خودم فکر می‌کردم گام‌های اصلی رقص من، یا دست کم گام‌هایی که حالا نیاز دارم تمرین‌شان کنم این‌ها هستند: خودآرایی و مراقبت از تنم، متصل ماندن با اعماق تاریک ناخودآگاهم، تلاش و سختکوشی برای ساختن سرنوشتی که می‌خواهم، آفریدن زیبایی در دنیای اطرافم، و مراقبت کردن از چیزهایی که آن بیرون (بیرون از من) در حال رشد و رویش‌اند. «ماندالای زندگی» من را این قطرها می‌سازند؛ این‌ها هستند که باید توازن پیدا کنند تا  نرم و موزون و ماهرانه برقصم. رقصی که دوست دارم این است.

خودآرایی را در خوابگاه یاد گرفتم و خیلی طول کشید تا بپذیرم که همسنگ آن چیزهای دیگر است؛ همسنگ ساختن آینده‌، همسنگ آفریدن و خلق کردن. نه اینکه همه اینها را از دخترهای خوابگاه آموخته باشم؛ نه، شیوهٔ من هنوز به تربیت پیوریتن‌وار دورهٔ نوجوانی‌ام نزدیکتر است تا راه و رسم آن‌ها؛ به جای همهٔ رنگ‌های آنها، من چند قوطی کرم، شیشه‌های کوچک عطر، شامپوها و روغن‌هایم را دارم. استحمام و شانه زدن و هماهنگ کردن رنگ لباس‌ها و زیورآلات را بیشتر از طرح و نقش زدن روی صورتم دوست دارم. خودآرایی برای من بیشتر به معنای نازپروده کردن بدن است؛ به این معناست که همان مراقبت‌های همیشگی را و کمی بیشتر از آن‌ها را با ناز و نوازش و توجه بیشتری انجام بدهم؛ طوری که همهٔ زیر و بم تنم از آن بهره‌مند شوند؛ طوری که همهٔ زیر و بم تنم را بشناسم. شیوه‌هایم را از دخترهای خوابگاه یاد نگرفته‌ام، اما از آنها یاد گرفته‌ام که باید شیوه‌ای داشت، که باید وقت صرف کرد برای تنی که همهٔ لذت‌ها و رنج‌ها، چه مادی و چه معنوی، از صدقهٔ سر اوست که ممکن شده‌اند. 

هنوز نمی‌دانم میل زن‌ها به خودآرایی در کجای پیوستار طبیعت-فرهنگ می‌ایستد. نمی‌دانم طبیعت‌مان ما را به روغن‌های معطر و سنگ‌های براق و پارچه‌های پرنقش و نگار جلب می‌کند، یا فرهنگی که به دست خودمان ساخته‌ایم و سپس به دستش ساخته‌شده‌ایم. راستش تا حد زیادی خودم را از دعوای طبیعت-فرهنگ کنار کشیده‌ام. اصلا چه کسی گفته فرهنگ چیزی است خارج از دایرهٔ طبیعت؟ اصلا مگر چیزی می‌تواند خارج از دایرهٔ طبیعت بایستد؟ حالا دغدغه‌ام این است که فرهنگ شخصی خودم را بنا بگذارم، فرهنگی که تا حدامکان، همرنگ طبیعت باشد و مرا از دیگر دستپرورده‌های او جدا نکند؛ که تافتهٔ جدابافته نباشم از سارها و ماده‌روباه‌ها و زنجره‌ها؛ که از رقص عظیم و دسته‌جمعی آنها جا نمانم؛ رقصی که پر از گام‌های ماهرانه است؛ پر از تجربهٔ عمیق جسمانی، پر از گوش سپردن به الهام‌ و شکل دادن به سرنوشت، پر از زاییدن و مراقبت کردن. این روزها بیشتر دوست دارم برقصم، تا اینکه دربارهٔ رقصیدن فکر کنم یا به باید و نبایدهای دیگران گوش بدهم. 

* من رمیده‌دل آن به که در سماع نیایم- که گر به پای درآیم به در برند به دوشم (سعدی)

شاید برای تسکین

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ
«عین» میگفت من ارواح را به خودم جذب می‌کنم؛ به خصوص آن‌هایی را که درد و رنج بزرگی در زندگی‌شان داشته‌اند و بدون اینکه از شر آن خلاص شوند از دنیا رفته‌اند. عین کمی خیال‌پرداز و عجیب و غریب بود و مرا لطیفتر و رقیقتر از آنچه در واقع هستم فرض می‌کرد. با این حال امروز صبح، وقتی چشم‌هایم را به روی سقف اتاق باز کردم، از ذهنم گذشت که شاید عین پربی‌راه نمی‌گفته. خواب بدی دیده‌بودم؛ خوابی که در آن همه اهل فامیل گرد آمده‌بودند و به اتفاق پدر و مادرم می‌خواستند وادارم کنند به کاری که از آن نفرت داشتم، سخت در چنگشان بودم، مثل گنجشکی که اسیر پسربچه‌های شرور شده باشد و گریه و لابه‌هایم دلشان را نرم نمی‌کرد. و چه خیالی برایم داشتند؟ در خواب حرفی از آن نبود. اما بیدار که شدم می‌دانستم: قبل از خواب قسمت ششم شهرزاد را تماشاکرده‌بودم، و حالا که بیدار شده‌بودم می‌فهمیدم که خودم را به جای شهرزاد دیده‌ام: می‌خواستند به ازدواجی ناخواسته وادارم کنند. 

از آخرین باری که کابوس ازدواج اجباری دیده‌ام نمی‌دانم چقدر می‌گذرد. و در زندگی واقعی هیچ کس حتی به خیالش هم نرسیده که مرا به زور پای سفرهٔ عقد بنشاند. پس چه بود این کابوس؟ چه بود این سنگینی عجیب روی قلبم که هنوز ادامه دارد؟ چیست این بغض دنباله‌دار، طوری که انگار همهٔ آنچه در خواب دیده‌ام و بسیار چیزهای بدتر از آن را واقعا از سر گذرانده‌ام؟ دارم به ارواحی فکر می‌کنم که عین از آنها حرف می‌زد؛ ارواحی که طول عمرشان، کوتاه یا بلند، برای مویه کردن بر مصیبت بزرگشان کافی نبوده، و حالا، پس از مرگ، دنبال قلب‌هایی می‌گردند که با اندوه سنگین‌شان کنند یا چشم‌هایی که به جای آن‌ها اشک بریزند. گاهی به نظرم می‌رسد که دنیا پر از چنین ارواحی است؛ کالبدهایی اثیری و شفاف از رنج‌های تمام نشده که همه جا هستند؛ در هوایی که نفس می‌کشیم، در آبی که می‌نوشیم، روی رخت‌هایی که در باد تاب می‌خورند. و همیشه مترصدند تا قلبی را برای حمل بار مصیبتشان به دام بیندازند.

گاهی فکر می‌کنم پس پشت همهٔ چیزهایی که با چشم می‌بینیم و با دست لمس می‌کنیم، چیزی نامرئی هست، خاطره‌ای فراموش شده از مصیبت‌های ادامه‌دار: ظلم‌های جبران نشده، رنج‌های تسکین نیافته، عشق‌های به باد رفته، جدایی‌های ویرانگر، بی‌گناه قصاص شدن‌ها، ناخواسته گم‌شدن‌ها. و شاید عین راست می‌گفت که من همه آن‌ها را به سمت خودم می‌کشم. و چرا نکشم؟ مگر وارث طایفه‌ای نیستم که نسل به نسل علم عزاداری به در خانه‌شان آویزان کرده‌اند؟ مگر وارث فرهنگی نیستم که خدا می‌داند از کی، محکوم به عزا گرفتن و بر سر و سینه زدن بوده؟ -یک روز برای سیاوش، یک روز برای حسین- و شاید همه چیز به همان سادگی و باورناپذیری است که عین می‌گوید. شاید این نقطه از زمان-مکان که ما برآن ایستاده‌ایم، واقعا گذرگاه ارواح است که می‌آیند و می‌روند و روی دیوار این دالان بی انتها، دنبال میخی می‌گردند که ردای کهنهٔ رنج‌هایشان را به آن بیاویزند. شاید از همهٔ ذراتی که این بنای عظیم را ساخته‌اند، از همهٔ آجرها و لولاها و درها و پنجره‌ها، ما همان میخ‌ها هستیم.

خودانضباطی

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ
خیلی فرق می‌کند که مساله را چه طور صورت‌بندی کنی: من از بچگی دوست داشتم جدول‌های منظم برنامه‌ریزی هفتگی و دفترهای منظم حساب و کتاب و اتاقی منظم داشته‌باشم. مدام تلاش می‌کردم و مدام شکست می‌خوردم و این را می‌گذاشتم به پای بی‌‌استعدادی. (و خب بزرگترها هم در بازخوردهایی که به شکستهایم می‌دادند این تصور را تقویت می‌کردند.) اما حالا می‌‌بینم که صورت‌بندی دیگری هم برای کل داستان وجود دارد: اینکه بگوییم من بچه‌ای بودم با استعداد مادرزادی نظم و خودانضباطی، اما مربی درستی نداشتم. و بزرگتر‌هایم الگوهای خیلی خوبی برای نظم در وسیع‌ترین معنایش نبودند. نتیجه اینکه مدام تلاش می‌کردم و در غیاب آموزش درست، شکست می‌خوردم. بدبختانه حتی شکست خوردن و تلاش کردن هم آن قدر ادامه نمی‌دادم تا دست کم از دل همین آزمون و خطاها روشی بیرون بیاید. 

اینها را گفتم که بگویم من این روزها دارم از نو برای منظم کردن خودم تلاش می‌کنم. کار با سررسیدهای مدیریتی را یاد گرفته‌ام و تمرین می‌کنم. اتاقم -که در واقع تختم باشد، به ضمیمه قفسه‌هایم، سر و سامان خوبی گرفته. و حالا می‌دانم که بای ادامه داد تا به ثبات رسید. جالب است دوباره برگشتن به چیزی که مدت‌ها پیش رهایش کرده‌بودی. جالب است که در سطح دیگری آن را بفهمی. 

صبح روز بعد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ
صبح بیدار شدم و از سبکی و آسایش قلبم دانستم از شوق و احساس اوج خبری نیست. و این طور بود که فهمیدم چرا آدم ها نمی توانند همیشه در اوج باشند. چون احساس اوج فرساینده است، به معنی دقیق و جسمانی کلمه. چون بدن نمیکشد. نفس راحتی کشیدم از اینکه دیگر آن طور دیوانه وار عاشق دنیا نبودم. و به خودم قول دادم تا اوج بعدی خوب زندگی کنم. تا آن انرژی هرز نرود. 

توراث

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ
نمی‌خواستم امروز پیاده‌روی کنم. استخوان‌هایم هنوز از پریود تمام‌شده درد می‌کردند و می‌خواستم امروز به خودم تخفیف بدهم. اما «چنین گفت زرتشت» را خواندم -به عنوان نهمین کتاب از آن لیست 12تایی کذایی- و منقلب شدم. فهمیدم اگر پیاده‌روی نکنم و تب روحی‌ام را به شکل حرارتی جسانی بیرون نریزم، از هم می‌پاشم. زن‌ستیزی آشکار نیچه منقلبم کرده‌بود. اینکه می‌گفت با زن‌ها نمی‌شود دوستی کرد، اینکه می‌گفت وقتی به سراغ زن‌ها می‌روی نباید شلاقت را فراموش کنی. قبلا هم زن‌ستیزی فروید به همین شدت بهمم ریخته بود، و قبل‌تر زن‌ستیزی ملاصدرا و دیگرانی که اسم نمی‌برم. همیشه زن‌ستیزی «نوابغ» منقلبم می‌کند.  حیوان زخم‌خورده‌ای در قلبم در خودش می‌پیچد و زوزه می‌کشد. و هنوز هیچ راهی پیدا نکرده‌ام که این درد آمیخته به خشم را برای کسی که آن را نچشیده‌باشد توضیح بدهم. 

دردناک است که از آدم به خاطر چیزی که هست بیزار باشند. دردناک است که به هیچ چیز جز خرد کردن آدم، له کردنش، نفی کردنش راضی نباشند. که آدم را فقط له‌شده و خردشده و نفی‌شده دوست بدارند. دردناک است که آدم را به جرم اینکه به تمامی همان است که هست طرد کنند. که محبت‌شان را مشروط کنند به اینکه خردی و حقارت را بپذیری. دردناک است چون آن‌ها پدرهای ما، برادرهایمان، معشوق‌هایمان و بچه‌هایمان هستند و من هیچ نمی‌فهمم با آن‌ها چه کرده‌ایم که مستحق چنین نفرت کوبنده‌ای هستیم. چه کرده‌ایم جز اینکه بچه‌هایشان را -و بچه‌های خودمان را- به دنیا آورده‌ایم، جز اینکه وقتی بچه بودند و از هر سایه‌ای می‌ترسیدند پناه‌شان داده‌ایم، جز اینکه غرور و بلندپروازی‌شان را مثل آینه به آن‌ها منعکس کرده‌ایم و الهام‌بخش‌شان بوده‌ایم تا دنیایشان را بسازند. پس چرا آن‌ها نمی‌توانند غرور و بلندپروازی را در صورت ما تاب بیاورند؟ چرا اینکه ما هم دنیایمان را بسازیم این طور وحشت‌زده و خشم‌گین‌شان می‌کند؟ دردناک است که عشق بدهی و چنین نفرت عظیمی پس بگیری. 

فروید دربارهٔ کارن هورنای، که «رشک آلت مردی» را نفی کرده‌بود، می‌گفت: -نقل به مضمون- عجیب نیست که یک زن نتواند آن را تشخیص بدهد! دردناک است که به تو به خاطر زن بودنت نقصی را نسبت بدهند و بعد که نفی‌اش کردی، بگویند چون زنی نمی‌توانی تشخیصش بدهی! دردناک است این طور همه‌جانبه کوبیده شدن. دردناک است که کارن هورنای باشی و فروید این طور نفی‌ات کند. دردناک است که دختر هوشمندی باشی و پدرت، استادت، معشوقت نفی‌ات کند. دردناک است که ناچار باشی بین هوشمند بودن و محبوب بودن انتخاب کنی. بین بزرگ بودن و محبوب بودن، بین شکوفا بودن و محبوب بودن. و تاریخ پدرسالاری همین است: داستان انتخاب زن‌ها بین شکوفا بودن و محبوب بودن. داستان مخیر کردن زن‌ها بین استقلال و عشق، آن هم به دست عزیزترین عزیزانشان، به دست نزدیکانی که آدمی به حکم غریزه، از آن‌ها  انتظار عشق بی‌شائبه و نامشروط دارد. دردناک است وارث چنین تاریخی از تحقیر و طردشدگی بودن. 

قمار اخلاقی

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ
«انسان برای خویشتن» را خواندم، تمام شد. کتاب جالب و الهام‌بخشی بود. من نمی‌دانستم و فکرش را نمی‌کردم که اومانیسم هم یک مشرب فکری مشخص است با چهره‌های مشخص و تاریخ تحول و تطور، با گزاره‌های مشخص عقیدتی. بیشتر آن را مثل یکی از پیشفرض‌های بنیادی و یکی از ویژگی‌های تمدن غرب در نظر می‌گرفتم، مثل یک جور بستر مشترک که بقیه مکاتب فکری مغرب‌زمین بر آن روییده‌اند؛ چیزی شبیه «روشنگری» یا «خردگرایی». خواندن این کتاب تصورم را تغییر داد. از آنچه خواندم به این نتیجه رسیدم که اومانیسم یک جور بازگشت پساروشنگری است به فلسفه سقراط و افلاطون. تلاشی است برای اعاده حیثیت از آن‌ها و دوباره دیدن نکات مثبت فلسفه‌هایشان و آشتی دادن آن‌ها با شک‌گرایی که میراث عصر روشنگری‌است. برداشتم این بود که اومانیسم جایی بین مطلق‌گرایی و نسبی‌گرایی می‌ایستد، بین ایده‌آلیسم و رئالیسم. و اریش فروم به عنوان یک روانکاو اومانیست، جایی بین فروید و یونگ می‌ایستد؛ نه از این نظر که بین عقاید آن‌ها جمع زده‌باشد. اما از این نظر که عینیت‌گرایی فروید و ذهنیت‌گرایی یونگ را هم‌زمان تداعی می‌کند. و البته به فروید نزدیک‌تر است تا به یونگ. 

ایده‌های فروم برای من الهام‌بخش‌ بودند و هستند. البته نه به اندازهٔ ایده‌های یونگ یا مثلا ویکتور فرانکل. نه به اندازهٔ آن‌هایی که رسما فراتر رفتن از عقل متفکر و به رسمیت شناختن شهود را تبلیغ می‌کنند. شاید این نتیجه ریشه‌های فرهنگی شرقی من باشد که هر جا اسم شهود را می‌شنوم قلبم از شوق می‌تپد، یا شاید فقط نتیجهٔ ساختار شخصیتی خودم باشد. به هر حال، ایده‌های اریش فروم آن لرزش شوق‌انگیز را در من برنمی‌انگزند، که مثلا ایده‌های یونگ. فروم همه جا از عقلانیت حرف می‌زند و از خودآگاهی. هیچ کجای کتابش اثری از «آن سوی عقلانیت» نیست. حتی وقتی به ایمان توصیه می‌کند، تصریح می‌کند که منظورش ایمان خردگراست. و این حال استفاده‌اش از «خود انسان» و «خودشکوفایی انسان» به عنوان سنجهٔ اخلاقی، برای من بسیار الهام‌بخش است. این مهم‌ترین چیزی است که روانشناسی انسان‌گرا را در چشم من جذاب می‌کند. چون گذشته از علاقه و شیفتگی‌ام نسبت به الهام و شهود، من هم حس می‌کنم که برای اخلاق، نیاز به معیار عینی‌تری دارم؛ معیاری نه به عینیت و اطلاق و خشکی اخلاقیات دینی و تنزیلی، و نه به شناوری و گریزندگی نسبی‌گرایی و تشخیص شهودی. به نظرم می‌رسد که انسان‌گرایی پیشنهادی فروم، حتی اگر جواب پرسش اخلاقی من نباشد، سرنخ خوبی برای جستجوی پاسخ است. 

و از همهٔ این‌ها گذشته، برایم جالب است که دارم با پای خودم دوباره به سراغ نوعی از عینیت و یقین اخلاقی می‌روم، گیرم که این یکی خیلی منعطف‌تر از یقینی باشد که از کودکی در بستر فرهنگی دینی آموخته‌بودم. برایم جالب است که پس از آنکه باورهایم زیر پایم فروریختند و آن طور وحشت‌زده از شر یقین دینی به آغوش شک پناه بردم، حالا باز در جستجوی باور و معیار و سنجه هستم .اما این اتفاق افتاده‌، چیزی در من عوض شده. حس می‌کنم به قدری قطعیت اخلاقی بیشتر نیاز دارم. حس می‌کنم که از مرحلهٔ احتیاط محض فراتر رفته‌ام؛ از مرحله‌ای که به هیچ «اصل»ی اعتماد نمی‌کنی از ترس اینکه باز هم بدلی از آب دربیاید. هنوز فکر می‌کنم زندگی قمار بر سر اصل و بدل است و هیچ وقت نمی‌توانی یقین کنی که اصل را از بدل تشخیص داده‌ای. اما حالا جرئت بیشتری برای بازی کردن دارم. حالا چارهٔ کار را در کناره گرفتن از بازی و چشم پوشیدن یک سان از اصل و بدل نمی‌دانم. حالا پذیرفته‌ام که بدون قمار اخلاقی، زندگی معنادار ممکن نیست.

یک آرزوی قد کشیده

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ق.ظ
کشاورزی، بیش از آنکه مسالهٔ خاک و بذر و آب و کود باشد، مسالهٔ «قریحهٔ پروردن» است. یا اگر دقیقتر باشم، کشاورزی چیزی نیست جز شکل خاصی از قریحهٔ پروردن. و قریحهٔ پروردن یعنی عشق بی‌دریغ به همهٔ روییدنی‌ها، از بذر گیاه و تخم حیوان و کودک انسان گرفته تا روابط وایده‌ها و استعدادها؛ بعنی ایمان به اینکه می‌شود در دل چیزهای خفته و خاموش، زیبایی و شکوفایی را برانگیخت. قریحهٔ پروردن یعنی مهربانی فراگیر، حمایت بی‌دریغ و انتظار مومنانه. و این چیزی است که به دست‌های یک کشاورز یا قلم یک نویسنده یا کلام معلم یا دامن پدر و مادر برکت می‌دهد. بدون قریحهٔ پروردن پربارترین باغ‌های دنیا هم یک روز می‌خشکند؛ مثل باغ پدربزرگ که خشکید و من نمی‌فهمیدم که چرا. 

از وقتی این را فهمیده‌ام دیگر برایم حیاتی نیست که مالک نهایی باغ پدربزرگ من باشم. کشاورز بودن هم برایم حیاتی نیست. ولی برایم حیاتی است که پرورش‌دهندهٔ بزرگی باشم. که دلم و دستم و نگاهم برکت داشته‌باشند؛ در وجودم آن کیفیت جادویی باشد که جوانه‌ها را حتی در دل سخت‌ترین سنگ‌ها بیدار می‌کند. آرزوی من، آرزوی 5 سال پیشم، حالا به این رنگ و شکل درآمده. دیگر باغ پدربزرگ برایم کافی نیست. چیزی که می‌خواهم این است که در قلبم باغی حمل کنم و در سرم باغی حمل کنم و به هر کجا که می‌روم باغی زیر پاهایم سبز شود. آرزویم قد کشیده است. 

"کسی که نتواند زوزه بکشد گله‌اش را پیدا نمیکند"*

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
تمام شد. دیروز رفتم با مایا -مربی رقصم- خداحافظی کردم و امروز شهریه کلاس را که پیشاپیش پرداخته‌بودم پس گرفتم. بهانه‌ام این بود که باید نیمهٔ ماه برگردم تهران اما دلیلم این بود می‌دانستم همراهی‌ام با این گروه و این مربی دنباله‌دار نخواهد بود. نمی‌خواستم یک رابطهٔ موقت را بیش از این ادامه بدهم. اما در لحظات خداحافظی آن قدر احساساتی شده‌بودم که نزدیک بود از تصمیمم برگردم. مایا مثل همیشه مهربان و صمیمی بود، زبانم را می‌فهمید، می‌فهمید که در تعریف از او و کلاسش اغراق نمی‌کنم، و تشکر کرد که برای خداحافظی آمده‌ام، در حالی که خیلی‌ها این کار را نمی‌کنند. یک جور تفاهم نامرئی بین‌مان جریان داشت که قلب مرا می‌لرزاند. انگار که از مدت‌ها قبل هم را می‌شناختیم، انگار که -به قول آنی شرلی- هردو از یک نژاد بودیم. «مایای عزیز! دلم می‌خواهد تا ابد با تو بمانم.» این فکری بود که در سرم تکرار می‌شد ولی می‌دانستم که شدنی نیست. فقط من نیستم که دارم می‌روم به تهران. مایا هم دارد بازنشسته می‌شود. دیروز چیزی در اعماق قلبم خراشیده شد که هنوز هم خراشیده مانده. 

این دومین باری است که از مربی و گروهی که دوستشان دارم جدا می‌شوم. دفعهٔ قبلی کلاس والیبال سودابه بود. غیر از مایا و سودابه، تا به حال با هیچ مربی ورزشی این قدر احساس نزدیکی نکرده‌ام. صمیمیتی که در کلاس ورزش با هم‌بازی‌هایت پیدا می‌کنی چیز متفاوتی است که در هیچ جای دیگر پیدا نمی‌شود. اینکه پا به پای کسانی بدوی، ضربان قلبشان و صدای تنفشان را بشنوی، پوست عرق‌کرده‌تان با هم تماس پیدا کند، کوفتگی‌های هم را ماساژ بدهید، تجربه متفاوت و منحصر به فردی است. حسی از هم‌قبیله بودن در آن هست، حسی از خواهری، انگار که همه دختران یک مادر باشید، انگار که گرگ‌های یک گله‌باشید، متحد و پشتیبان هم. نمی‌دانم دیگران هم این هیجان خوشایند را تجربه می‌کنند یا خاص آدم‌های احساساتی و هیجان‌زده‌ای مثل من است. هرچه که هست، من عاشق این جوگیری خوشایندم، این حس سرشارم می‌کند از زندگی، تازه‌ام می‌کند، روحم را نیرومند می‌کند تا سختی‌ها را بهتر تاب بیاورم. من به این حس نیاز دارم، به این مخدر جسمانی-روحانی نیاز دارم، و حالا که اینجا نشسته‌ام آرزویم این است که خیلی زود تیم واقعی خودم را پیدا کنم: یک باشگاه کوچک، با اعضایی صمیمی و کم تعداد که در کنارشان تنم را کشف کنم. گروهی که سال‌های سال کنارشان بمانم، با آن‌ها برقصم، بدوم، بازی کنم، کوهنوردی کنم و حس خواهری را مثل جریان گرمی در رگ‌هایم حس کنم؛ جسمانی جسمانی. 

* از کلاریسا پی استس