شاید برای تسکین
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ
«عین» میگفت من ارواح را به خودم جذب میکنم؛ به خصوص آنهایی را که درد و رنج بزرگی در زندگیشان داشتهاند و بدون اینکه از شر آن خلاص شوند از دنیا رفتهاند. عین کمی خیالپرداز و عجیب و غریب بود و مرا لطیفتر و رقیقتر از آنچه در واقع هستم فرض میکرد. با این حال امروز صبح، وقتی چشمهایم را به روی سقف اتاق باز کردم، از ذهنم گذشت که شاید عین پربیراه نمیگفته. خواب بدی دیدهبودم؛ خوابی که در آن همه اهل فامیل گرد آمدهبودند و به اتفاق پدر و مادرم میخواستند وادارم کنند به کاری که از آن نفرت داشتم، سخت در چنگشان بودم، مثل گنجشکی که اسیر پسربچههای شرور شده باشد و گریه و لابههایم دلشان را نرم نمیکرد. و چه خیالی برایم داشتند؟ در خواب حرفی از آن نبود. اما بیدار که شدم میدانستم: قبل از خواب قسمت ششم شهرزاد را تماشاکردهبودم، و حالا که بیدار شدهبودم میفهمیدم که خودم را به جای شهرزاد دیدهام: میخواستند به ازدواجی ناخواسته وادارم کنند.
از آخرین باری که کابوس ازدواج اجباری دیدهام نمیدانم چقدر میگذرد. و در زندگی واقعی هیچ کس حتی به خیالش هم نرسیده که مرا به زور پای سفرهٔ عقد بنشاند. پس چه بود این کابوس؟ چه بود این سنگینی عجیب روی قلبم که هنوز ادامه دارد؟ چیست این بغض دنبالهدار، طوری که انگار همهٔ آنچه در خواب دیدهام و بسیار چیزهای بدتر از آن را واقعا از سر گذراندهام؟ دارم به ارواحی فکر میکنم که عین از آنها حرف میزد؛ ارواحی که طول عمرشان، کوتاه یا بلند، برای مویه کردن بر مصیبت بزرگشان کافی نبوده، و حالا، پس از مرگ، دنبال قلبهایی میگردند که با اندوه سنگینشان کنند یا چشمهایی که به جای آنها اشک بریزند. گاهی به نظرم میرسد که دنیا پر از چنین ارواحی است؛ کالبدهایی اثیری و شفاف از رنجهای تمام نشده که همه جا هستند؛ در هوایی که نفس میکشیم، در آبی که مینوشیم، روی رختهایی که در باد تاب میخورند. و همیشه مترصدند تا قلبی را برای حمل بار مصیبتشان به دام بیندازند.
گاهی فکر میکنم پس پشت همهٔ چیزهایی که با چشم میبینیم و با دست لمس میکنیم، چیزی نامرئی هست، خاطرهای فراموش شده از مصیبتهای ادامهدار: ظلمهای جبران نشده، رنجهای تسکین نیافته، عشقهای به باد رفته، جداییهای ویرانگر، بیگناه قصاص شدنها، ناخواسته گمشدنها. و شاید عین راست میگفت که من همه آنها را به سمت خودم میکشم. و چرا نکشم؟ مگر وارث طایفهای نیستم که نسل به نسل علم عزاداری به در خانهشان آویزان کردهاند؟ مگر وارث فرهنگی نیستم که خدا میداند از کی، محکوم به عزا گرفتن و بر سر و سینه زدن بوده؟ -یک روز برای سیاوش، یک روز برای حسین- و شاید همه چیز به همان سادگی و باورناپذیری است که عین میگوید. شاید این نقطه از زمان-مکان که ما برآن ایستادهایم، واقعا گذرگاه ارواح است که میآیند و میروند و روی دیوار این دالان بی انتها، دنبال میخی میگردند که ردای کهنهٔ رنجهایشان را به آن بیاویزند. شاید از همهٔ ذراتی که این بنای عظیم را ساختهاند، از همهٔ آجرها و لولاها و درها و پنجرهها، ما همان میخها هستیم.
- ۹۴/۱۰/۱۰