کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

رو به آفتاب*

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ
خیال نداشتم از حسرت‌ها و حسادت‌هایم بنویسم. میلم بیشتر سوی این است که پیش‌رفت‌ها وفتوحات را ثبت کنم. اما اگر بناست مسیر حرکتم را نشانه‌گذاری کنم -کاری که تازگی قصدش را کرده‌ام- باید از گیر و گرفت‌ها هم بنویسم. دیشب زخم بدی به خودم زدم. سرک کشیدم به صفحهٔ یکی که از قدیم درباره‌اش حساس بودم؛ موضوع حسادتم بود. مدت‌ها از هم بی‌خبر بودیم. سرک کشیدم و یک بار دیگر احساس کردم از من جلوتر است؛ رفته و رسیده به یکی از منزلگاه‌های مطلوب من که خودم از آن دور مانده‌ام. به هم ریختم. پس از چندین وقت که رو به راه بودم حقد و حسد دوباره سر برآورد. نشستم با وسواس تا ته ناکجای صفحه‌اش را دیدم. نشستم که به خودم ثابت کنم من هیچ چیز نیستم و همهٔ دستاوردهای این چندگاهم هیچ نیست و او همان کسی است که همیشه می‌خواسته‌ام باشم. چه مرضی است این حسد که وا می‌دارد این گونه با خودمان دشمنی کنیم؟ چه مرضی است که بهای کینه‌ها و بددلی‌هایمان را با لجن‌مال کردن خودمان بپردازیم؟ خودمان را نفی کنیم تا ثابت کنیم دیگری ارزش حسد بردن دارد؟ 

میم تنها کسی است که دربارهٔ حسدهایم به تفصیل برایش می‌گویم. بس که خودم شرمم می‌آید و بیزارم از آن‌ها. بس که آدمی عریان و بی‌حفاظ و بی‌پناه می‌شود وقتی به حسادت اعتراف می‌کند. میم دیشب می‌گفت: «به این فکر کن که تازگی چقدر کمتر به این حال می‌افتی و چقدر زودتر خودت را از گرداب بیرون می‌کشی.» راست می‌گوید. دیگر اینکه این روزها به نسبت سال‌های پیش به آدم‌های کمتری رشک می‌برم. این حاصل راه دور و درازی است که آمده‌ام، حاصل چیزی که درون خودم تغییر کرده؛ وگرنه آدم‌ها همانی هستند که بودند. این‌ها را که در نظر می‌آورم دلگرم می‌شوم که در مسیر درستی هستم. به دلم برات شده که یک روز در همین مسیر چشم باز می‌کنم و از حسرت‌ها و حسادت‌هایم نشان می‌گیرم و نیستند، محو شده‌اند، مثل تکه یخی که در گرمای تابستان روی ایوان رها کرده‌باشی. از کجا بفهمم آن روز رسیده؟ گمان می‌کنم نشانه‌اش این است که سخاوت جای بخل را بگیرد. صمیمانه برای آن‌هایی که قبلا خوشی‌هایشان ناخوشم می‌کرد چیزهای خوب بخواهم. آه، یعنی کی آن قدر بزرگ می‌شوم؟


* نشد سلام دهم عشق را جواب بگیرم/ غرور یخزده را رو به آفتاب بگیرم (محمدعلی بهمنی)

از روزهای قرمز تقویم

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ
پریودم. دوباره به خودم مرخصی داده‌ام. دو سال پیش با خودم قرار گذاشتم روز اول پریود به خودم مرخصی بدهم. اما در این فاصله کمتر به آن عمل کرده‌ام. دلم می‌خواست آیینی هم برای روزهای آغاز خون‌ریزی داشته‌باشم. چندتایی ابداع کردم اما تصنعی بودند و زود کنار رفتند. فکرش را که می‌کنم می‌بینم در این زمانه آیین داشتن کار عجیب و بعیدی است. آیین‌ها از دل جهل و حیرت در مقابل هستی می‌جوشند. ما با این خودعالم‌پنداری‌مان به مناسک و آیین چه کار داریم؟ مناسک‌مان ناشنیانه و مضحک و تقلیدی از آب درمی‌آید؛ پوک و پوچ و بی‌معنا. ولی البته من مناسکی دارم که خیلی هم بی‌معنا نیست: به فرموده دکتر از این ماه، هر روز که خونریزی دارم دو تا قرص آهن می‌خورم؛ صبح و شب. خوشم می‌آید؛ احساس می‌کنم مراقب بدنم هستم. و شاید تلقین باشد اما به نظرم می‌آید درد و ضعفم هم کمتر می‌شود. امروز آن قدر حالم خوب بود که ورزش کردم؛ ورزشی که این اواخر خیلی بی‌نظم شده‌بود و روزهای عادی هم گاهی تعطیل می‌شد. 

خوشم می‌آید پریود باشم و ورزش کنم. خاله‌ای دارم، ورزشکار است. می‌گوید بعضی از ورزشکارهای زن بهترین رکوردهایشان را در ایام خونریزی زده‌اند. می‌گوید خونریزی ماهانه باید تجربه خوبی باشد. اگر نیست، چون ما از طبیعت‌مان دور شده‌ایم. خودم هم از روزهای خونریزی خوشم می‌آید. از اینکه رحمم را مثل گوی داغ و فروزانی در میان بدنم احساس کنم خوشم می‌آید. نیلو یک بار متنی برایم فرستاده‌بود که یوگی‌ها (یا بعضی‌هایشان) معتقدند این تجربه رحم داغ موضوع بی‌نظیری است برای مراقبه. با عقل من هم جور درمی‌آید. هیچ وقت دیگری این قدر به بدنت نزدیک نیستی؛ هیچ وقت دیگری بدنت این طور بی‌وقفه در پس‌زمینه آگاهی‌ات حاضر نیست. حتی استخوان‌درد پریود هم از زمرهٔ دردهای خوب است، ملایم است، آدم را از پا در نمی‌آورد. انگار طاقتت را می‌سنجند با این درد. حس خوبی است که هربار طاقت می‌آوری. پریود که هستم بدنم بیشتر از همیشه به چشمم محترم است. 

فقط اینها نیست؛ از آن رقت قلبی که با پریود می‌آید هم خوشم می‌آید. انگار فقط رحمم نیست که لایه لایه فرومی‌ریزد؛ روحم هم همان قدر نازک می‌شود. زود به گریه می‌افتم؛ اغلب گریه شوق و شادی و حیرت و تحسین، و ندرتا گریه غم. برگ شمشاد اشکم را درمی‌آورد؛ پر پرنده در باد، بوی کود، میوه‌های بلوط که روی خاک نمور می‌پوسند، خش خش پرگ‌های نی‌ مرداب در پارک، هوای مِه گرفته، بخار دهن آدم‌ها، چین و چروک دست پیرها، لطافت فرّار پوست بچه‌ها. همه این‌ها انگار معنایی ورای خودشان دارند، چیزی غیر از خودشان را تداعی می‌کنند؛ مرگ و زندگی را تداعی می‌کنند . پریود که هستم آماده‌ام زانو بزنم مقابل مرگ و زندگی و هردو را پرستش کنم. مردها این چیزها را کمتر می‌بینند. خیال می‌کنند پریود یعنی انفجار خشم، پاچه‌گیری بی‌دلیل، بدخلقی بی‌دلیل. اما من خیال می‌کنم اگر قرار باشد زنی به رسالت برسد، وحی‌اش را حتما وقتی می‌فرستند که خونریزی داشته باشد. 

نه اینکه انفجار خشم نباشد؛ گاهی پیش می‌آید. اما به نظر من خاص وقت‌هایی است که مراعات خودت را نکرده‌ای یا دیگران مراعاتت را نکرده‌اند؛ بار اضافه برداشته‌ای یا بر دوشت گذاشته‌اند. همین که پریود را پنهان می‌کنیم، حرفش را نمی‌زنیم، خودش دیگران را به خطا می‌اندازد که می‌توانند همان همکاری همیشگی را ازمان طلب کنند. نمی‌دانند، نگفته‌ایم که پریود زمان کناره گرفتن و در خود فرورفتن و درون‌نگری است. حتی اگر برای دردش نباشد، برای رقت قلبش هست. حیف نیست همچه روزهایی را که صدای بال فرشته‌ها و نفس دیوها درست کنار گوشت می‌آید، به درس و امتحان و سررسید تحویل پروژه و شستن ظرف‌ها و تمیز کردن خانه بگذرانی؟ حیف نیست یک نفس خلوت نکنی که مسیر حرکت خون را در اندرونت دنبال کنی؟ اگر همه چیز بر مدار مراد بگردد، خانهٔ امن و گرمی باشد، پتوی خوبی، فراغتی، غذای داغ و تندی، عزیزانی که هوایت را داشته‌باشند و محبوبی که دست بگذارد روی کانون درد در گودی کمرت، از قضا روزهای خون‌ریزی روزهای خوبی هستند. تازه می‌شوی، مثل رحم‌ات که با هر خونریزی تازه می‌شود.

به سبک دفترم

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
آفتاب شده، روی برف‌ها. اتاق را بعد از دو روز مرتب کردم. عزم دارم این طوری بنویسم، تداعی آزاد، بدون قید و بند. گور بابای قید و بند. من خیلی این طوری می‌نویسم، هر روز صبح در دفترم. اما آوردنش به صفحه وبلاگ حرف دیگری است. سرما خورده‌ام. دو روز برف شدیدی بارید. از قبل سرماخورده‌بودم. استاد آمار پیام داده فلانی سر کلاس سوال نپرسد، دانشجوی ما که نیست. وقت تلف می‌کند. بچه‌های کلاس خودمان باید بپرسند. البته پیام نداده. از دو جلسه‌ای که من سر کلاس غایب بودم استفاده کرده اینها را با داد و دعوا گفته. هیچ کس به خودش زحمت نداد بیاید برایم تعریف کند، به جز یکی که ارزشش در چشمم خیلی زیاد شد. از حرف نزدن‌شان به این نتیجه می‌رسم که آنها هم با استاد موافقند. دلم می‌خواهد سکوت بشوم. سکوت محض. هیچ‌جا دیگر هیچ صدایی ازم نشنوند. خیال می‌کردم به کیفیت کلاس کمک می‌کنم. آدمی چه خیال‌ها که نمی‌کند. بسیار خب همه قرار نیست دوستت داشته‌باشند. اما من از مرخصی هنوز برنگشته‌م. مرخصی از همه چیز. و از جمله از آدم قوی و متکی به خود بودن، از منطقی بودن.

کفش زمستانی تازه‌ام که با چه شور و شوقی خریده بودمش آب می‌گیرد. درز ندارد. سوراخ ندارد. جنس چرمش جوری است که خیس می‌شود. میم می‌گوید برو با اتحادیه کفش‌فروشان حرف بزن. شاید شرایط تعویض کالا شامل حالت می‌شد. می‌روم حرف می‌زنم. ولی دلم می‌خواهد بگویند شامل حالت نمی‌شود. دلش را ندارم بروم با فروشنده حرف بزنم. من استدلال کنم او استدلال کند. فروشنده‌ها همیشه در استدلال کردن بر آدم سرند. من آدم دعوا نیستم. دوست ندارم کسی صدایش را سرم بلند کند. چقدر لخت و عور به نظر می‌رسم وقتی این حرف را می‌زنم. می‌روم اتحادیه ولی. و اگر گفتند برو کالا را عوض کن باز هم می‌روم. برای تجربه کردن. میم می‌گوید بی‌تجربه‌ای. هستم. خودم هم می‌دانم. راه درازی آمده‌ام ولی هنوز بی‌تجربه‌ام. دارم به آن یک باری فکر می‌کنم که می‌خواستم کیفی را پس بدهم ولی نشد. اما چرا به آن یک بار دیگری فکر نمی‌کنم که کاغذهای آ5 نامرغوب را پس دادم؟ میم و روانشناسی که آن وقت‌ها پیشش می‌رفتیم هردو اصرار کردند برو پس بده. رفتم، حرف زدم. پس گرفت. 


این نوشته را منتشر کنم یا نکنم؟ بالاخره می‌رود در آرشیو وبلاگ گم و گور می‌شود. گیرم که هر وقت بخواهم آرشیو را بخوانم از سرش بپرم. رفتم خاطرات ویرجینیا وولف را خریدم. فکر می‌کردم همان طوری می‌نویسد که من روزها در دفترم می‌نویسم. کنجکاو بودم که چه نوشته. کاشف به عمل آمد آن طوری نمی‌نویسد. خاطراتش را هم شوهرش گزینش کرده، بخشی را که صلاح دیده منتشر کرده. ویرجینیا وولف 26 تا دفتر داشته، به قدر یک دفتر از آن را منتشر کرده‌اند. هر روز هم نمی‌نوشته. من هر روز می‌نویسم و فقط در همین سه سال 12 تا دفتر دارم. چندتایی را هم قبلا از بین برده‌ام. نوشتن خوب است. نوشتن راه باز می‌کند. همه قسمش خوب است. اما اگر قرار شد چیزی از دفترهایم منتشر شود باید با صلاح‌دید خودم باشد نه هیچ کس دیگر. نه حتی میم که امانت‌دار دفترهایی است که نتوانستم با خودم بیاورم رشت. 


در گروه کلاس آمار پیام جدید آمده. به من چه دخلی دارد؟ من دیگر آنجا سکوتم.