کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

خام بمگذار مرا

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ
امروز با ح رفتیم  به کافهٔ رو به روی پارک تا مهمانی تولد کوچکی داشته‌باشیم. کیک و قهوه سفارش دادیم، هدیه رد و بدل کردیم و حریصانه حرف زدیم. ح یک دوست قدیمی است؛ از هفت-هشت سال پیش و اولین تجربهٔ وبلاگ‌نویسی‌ام می‌شناسمش. برایم جالب است که به رغم تفاوت‌هایمان این رابطه تا اینجا ادامه پیدا کرده؛ مخصوصا که من در دوستی و روابط انسانی بسیار کم‌تجربه و کم‌سواد هستم. همیشه در زندگی‌ام کسانی‌ را داشته‌ام که دوست بنامم‌شان اما فقط در همین یکی دو سالهٔ اخیر بود که جایگاه دوستی را در زندگی کشف کردم و فهمیدم دوستان چه کارهایی می‌توانند با هم و برای هم بکنند. تا پیش از آن ذهنم پر بود از نظریه و جملهٔ قصار دربارهٔ روابط انسانی اما تجربه‌هایم همه نیمه‌کاره و ابتر بودند. با این حساب دوام رابطه‌ام با ح بیشتر نتیجهٔ فاصله بوده تا نزدیکی؛ فاصله‌هایی که اجازه نمی‌دادند خامی من خیلی خودش را به او نشان بدهد.

بخشی از بلوغ اجتماعی دیررسم را از چشم شبکه‌های اجتماعی می‌بینم. هم از این بابت که منبع و منشا نظریه‌های فضایی و تخیلی‌ و خودآزارانه‌ام دربارهٔ دوستی بودند، هم از این نظر که احساس ارضای کاذب ایجاد می‌کردند و غافلم می‌کردند از اینکه فکری برای خامی فراگیرم بکنم. این ایده که «دوستی رابطه‌ای است بر مبنای عدم توقع محض و آزادی مطلق متقابل» از دور و بری‌هایم در شبکه‌های اجتماعی به من سرایت کرد. دوستی را مثل همراهی تصادفی دو مسافر می‌دیدم که همواره ممکن است در پیچ بعدی جاده از هم جدا شوند. تعهد جایی در این میان نداشت. رابطه‌هایم پر از رنجش بودند و من مدام با خودم درگیر بودم که: «تو حق نداری قضاوت کنی، توقع داشته باشی و برنجی.» سعی می‌کردم به همان چیزی که بود راضی باشم و معنایی در آن پیدا کنم. هراز چندگاهی، وقتی یکی از نوشته‌هایم توجه آدم‌های زیادی را جلب می‌کرد یا یکی از «دوستان» به ابراز همدلی‌ام جواب گرم و صمیمانه‌ای می‌داد، به نظر می‌رسید که معنا وجود دارد و زندگی تا مدتی شیرین می‌شد. کمی بعد دوباره خمار می‌شدم و به خودم فشار می‌آوردم که حرف جالبی برای گفتن پیدا کنم تا در سایه موافقت دیگران به احساس یگانگی و تعلق برسم. چرخهٔ عجیبی بود و از قضا خیلی به چرخهٔ اعتیاد شباهت داشت.


شاید اوضاع را  کمی وخیم و اغراق‌آمیز توصیف کرده‌باشم. چیزی که هست، سرانجام بعضی از آن آدم‌ها  مرا به نحو جدی و غیرقابل جبرانی رنجاندند و چون عقیده‌ام به دوستی بی‌توقع از بین رفته‌بود، دیگر دلیلی برای صرف نظر از آن رنجش نداشتم. طبعا این پایان تلخ بر نظرم دربارهٔ شبکه‌های اجتماعی سایه انداخته‌است. شاید برای تحلیل دقیق‌تر و منصفانه‌تر باید اجازه بدهم زمان بیشتری سپری شود. اما حتی اگر نامردمی‌ها و ناروایی‌ها را به حساب نیاوریم، این واقعیت به جای خود باقی‌است که   بیشتر دوستی‌های آن فضا در مقایسه با دوستی‌های واقعی‌تر و همدلانه‌تری که بعدا تجربه‌کردم، «نشئهٔ کاذب» بودند. در لمس، در با هم خندیدن و با هم گریستن، در تجربه و خاطره مشترک داشتن و حتی در نامه‌نوشتن‌های دو نفره کیفیتی هست که لایک و کامنت، اگر چه مست‌کننده‌ترند جایش را پر نمی‌کنند. و جالب اینجاست که آبدیده شدن در روابط شبکه‌ای باعث نمی‌شود در دوستی‌های دو به دو هم بهتر عمل کنی. می‌توانی در شبکه‌های اجتماعی گل مجلس باشی اما از روابط عمیق و پربار و رشددهنده چیزی ندانی. و فاجعه اینجاست که شبکه‌های اجتماعی خامی‌ات را از چشمت پنهان می‌کنند.


و با همهٔ اینها، من خیلی کمتر از آنچه این یادداشت ممکن است نشان بدهد از خامی خودم در عذابم. دست کم حالا عذابم خیلی کمتر از زمانی است که تازه این خامی را کشف کرده‌بودم. راستش مبتدی بودن مزایایی هم دارد که مهم‌ترین آن‌ها اشتیاق است. برای من هر دعوتی، هر قرار ملاقات دونفره‌ای و هر گپ و گفت ساده‌ای فرصتی برای یاد گرفتن و تمرین کردن است. هنوز به پیروزی‌های کوچک عادت نکرده‌ام و از آن‌ها به شوق می‌آیم؛ از اینکه دوستی‌ام را به سادگی نشان بدهم و آدم‌ها به سادگی آن را بفهمند و بپذیرند، از تجربهٔ همدلی و نزدیکی، از شریک شدن در تجربه‌ها و علاقه‌ها. به توجه همدلانه حساس‌م و سعی می‌کنم قدرش را بدانم. همین دیدار امروزم با ح را در نظر بگیرید. از یک هفتهٔ قبل به آن فکر می‌کردم و می‌دانستم که می‌خواهم درباره‌اش بنویسم. نمی‌گویم از این وضعیت و این تاخیر در یادگیری راضی هستم و نمی‌گویم که ناراضی‌ام. به هر حال وقتی آدم تصور روشنی از آنچه می‌توانست پیش بیاید ندارد، بهتر است چیزی را که پیش آمده غنیمت بشمارد. این فلسفهٔ سادهٔ من است. 

سفارشی برای نگار: همهٔ آنچه درباره نظم می‌دانم

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ق.ظ
پدر من آدم بسیار منظمی است. نظمش تنه به وسواس می زند. معتقد است برای هر کاری روش درست و بی‌نقصی وجود دارد که باید آن را یافت و به آن وفادار ماند. وقتی جوان و پرانرژی بود بخش بزرگی از دعواهایش با من بر سر تخطی کردن از این روش‌های بی‌نقص بود. حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم پدرم بود که رابطهٔ من و نظم را برای سال‌های متوالی مخدوش کرد. از یک طرف، به من باوراند که آدم شلختهٔ نامنظمی هستم و از طرف دیگر نظم را در ذهنم تبدیل کرد به یک الگوی نامنعطف و غیرقابل تخطی و کسل‌کننده که لزوما باید از بیرون تحمیل شود. همان طور که اینجا نوشته‌ام، نقطهٔ عطف رابطهٔ من با نظم رفتنم به خوابگاه بود. آنجا فهمیدم به طور طبیعی و بدون اینکه تلاش خاصی بکنم از میانگین آدم‌ها منظم‌ترم. و فرصت یافتم که در غیاب الگوهای مثالی بابا، استعداد نظم را در خودم به کار بگیرم و الگوهای خودم را بسازم. 

در این یادداشت می‌خواهم تجربهٔ شخضی‌ام را از نظم شرح بدهم. نظم برای من بر دو پیشفرض نظری اولیه استوار است: خودمختاری و کنترل. خودمختاری همان چیزی است که پدرم در تلاش‌هایش برای نظم دادن به من نادیده می‌گرفت: اینکه آدم‌ها طبیعتا دوست دارند خودشان برای شروع و ادامه و خاتمهٔ اعمالشان تصمیم بگیرند و تحمیل بیرونی، ارگانیسم انسانی را از حداکثر بازدهی که می‌تواند داشته باشد دور می‌کند. ترجمهٔ این اصل در سطح رابطهٔ درون‌فردی این است که سطوح و ساحت‌های مختلف وجود انسان (مثل فیزیولوژی، شناخت، هیجان، کارکردهای ارتباطی) گرایش دارند خودشان حوزهٔ عملشان را تنظیم کنند و تلاش برای تنظیم یک سطح از طریق سطح دیگر، بازده را کم می‌کند. (مثلا تلاش برای تنظیم نیازهای بدن از طریق برنامه‌ریزی عقلی.) این «ترجمهٔ درون‌فردی» البته حمایت تجربی ندارد و قطعا روانشناسان کل‌گرا تاییدش نمی‌کنند. اما تجربهٔ شخصی مرا منعکس می‌کنند. اعتقاد به خودمختاری به من حکم می‌کند اجازه بدهم هر سطحی کارکرد خودش را تنظیم کند. بدن خودش و از طریق آلارم‌هایی که میدهد میزان غذا و خواب را تعیین کند. ذهن خودش پیام بدهد که چقدر درس خواندن برای امروز بس است. و احساسی که نسبت به افراد و موقعیت‌ها دارم مشخص کند که تعاملم را با آن‌ها ادامه بدهم یا نه. 

اصل کنترل می‌گوید بخش بزرگی از موقعیت‌های محیطی از عملکرد ما تاثیر می‌پذیرند و تحت کنترل آن هستند. (هرچند عملکرد ما تنها کنترل‌گر نیست.) استفاده از فرصتی که برای کنترل رویدادها داریم به سلامتی و حال خوب کمک می‌کند*. این یکی حمایت تجربی هم دارد که برمی‌گردد به تحقیقات سلیگمن دربارهٔ «درماندگی آموخته شده». من اصل کنترل را در خودانضباطی به این شکل به کار بردم که کوشیدم همواره از فرصت‌ها و انتخاب‌هایی که برای عمل کردن بر موقعیت دارم آگاه باشم. سر کلاس ساعت 8 چرت می‌زنم؟ برایش چه کار می‌توانم بکنم؟ گفتگو با هم‌اتاقی‌ام همیشه به جایی می‌رود که نباید برود؟ برایش چه می‌توانم بکنم؟ پول‌هایم قبل از آخر ماه کم می‌آیند؟ چه می‌توانم بکنم؟ اصل کنترل یعنی عادت به پرسیدن سوال‌های «چگونه.» نکته مهم این است که قبل از عمل کردن، متوجه تعدد و تنوع گزینه‌ها و پیامدهای وابسته به آن‌ها باشیم. این یک تمرین ذهنی-عملی است که به مرور ملکه می‌شود. 

اما از اصول نظری که بگذریم، جلوهٔ عملی نظم در زندگی من مدیریت سه حوزهٔ مهم بوده: زمان، مکان و پول. برای هر یک از این‌ها الگوهای مختلفی وجود دارد که می‌شود یاد گرفت. من در بارهٔ این هنوز خیلی کم‌تجربه‌ام و مشتاق یادگرفتن. اما خودم را متعهد کرده‌ام که حداقلی از کنترل را روی هر یک از این سه حوزه اعمال کنم: دربارهٔ زمان، هرشب حتما باید رئوس برنامه‌های روز بعد را روی کاغذ بیاورم تا از نحوهٔ سپری کردن زمان تصویری کلی داشته باشم. دربارهٔ مکان، فضای اختصاصی من (در خوابگاه تختم، در خانه اتاقم) حتما باید قبل از خواب مرتب باشد. دربارهٔ پول، فهرست همهٔ درآمدها و مخارج حتما باید وارد دفتر مخصوص بشود. اگر آخر هفته این داده‌ها را وارد فایل اکسل مخارج هم کردم (که امکان محاسبه کلی‌تر را فراهم می‌کند) فبهاالمراد، ولی یادداشت کردن مخارج حداقل چیزی است که باید به آن پایبند بمانم. و البته اصل دیگری هم دربارهٔ پول دارم: پس‌انداز ده درصد هر پولی که از هر طریقی به دستم می‌رسد. 

مهم‌ترین نکته دربارهٔ کنترل‌های حداقلی که در پاراگراف بالا حرفشان را زدم، استمرار نامحدود است. به مرور زمان است که الگوها خودشان را نشان می‌دهند و اشکال بهینه‌تر و بهینه‌تر یکی بعد از دیگری کشف می‌شوند. به مرور زمان می‌فهمیم که برنامه‌ریزی روزانه باید چه طور باشد، بهترین ترتیب چینش کتابها کدام‌است و پول‌های پس‌انداز شده را کجا باید نگه‌داری کرد. کنترل‌های حداقلی داده‌هایی را روی هم انباشته می‌کنند که برای تصمیم‌گیری‌های بعدی لازم‌اند و منشا ایده‌های خوب می‌شوند. دیگر اینکه باید متوجه بود که نظم، شیوهٔ حرکت است نه مقصد رسیدن. هیچ وقت نمی‌شود گفت نظم برقرار شده، فقط می‌شود هدف متحرک نظم را تعقیب کرد. به مرور زمان راه‌حل‌ها کارایی خودشان را از دست می‌دهند و یافتن شیوه‌های جدید ضروری می‌شود. نیاز بدن به خواب ثابت نمی‌ماند. دسترسی به امکانات ورزشی متغیر است. مسئولیت‌های آدم کم و زیاد می‌شوند. من نظم را بیشتر به عنوان یک سبک تفکر-عمل شناختم تا مجموعه‌ای از دستورالعمل‌ها.

* تجربهٔ خیلی جالبی بود که ذهنت را دربارهٔ موضوع خاصی خالی کنی و هرچه به نظرت می‌رسد بنویسی. متشکرم نگارجان :)
* دربارهٔ رابطهٔ کنترل و خشم هم حرف زیاد دارم. یادم باشد بنویسم. 

هزار ساله شدم در عبور چند بهار*

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
25 ساله شدم. از 17 سالگی به بعد، این اولین بار است که شمارهٔ سنم را دوست دارم و با آن غریبگی نمی‌کنم. در سال‌های میان این دو مدام دلهره داشتم که چه بیهوده به سنم افزوده می‌شود، منی که هنوز خام و «میان‌تهی و فراوان‌سخن» هستم. امسال هم تحفهٔ نوبری نشده‌ام، اما دست کم در حال حرکتم و جاده‌ای زیر پایم هست و دورنمایی از مقصد مقابل چشمم. همین، قدری از اضطراب تاخیرم می‌کاهد. 25 سالگی لباسی نیست که به تنم زار بزند. تعارفی نیست که از سرم زیاده باشد. 25 ساله‌ شده‌ام درحالی که 25 ساله هستم. 

دستم خالی است. تا مدت‌ها ارزشمندترین دستاورد سال‌های جوانی‌ام را جنگ مغلوبهٔ هویتی با پدر و مادرم می‌دانستم. اما آن هم مدتی است در چشمم عیاری ندارد. از همهٔ آنچه کردم، فقط برداشتن چادر تصمیم درستی بود. (و وای که چقدر بر سرم سنگینی می‌کرد!) اما بقیهٔ آن هیاهوها و جنجال‌ها و گروکشی‌های عاطفی به نظرم بچگانه می‌آیند. بچه بودم که فکر می‌کردم باید هویتم را مثل کارنامهٔ سال‌های دبستان به امضای پدر و مادرم برسانم. بچه بودم که می‌خواستم خطاهای همهٔ اجدادم را یک‌تنه جبران کنم. بچه بودم که فکر می‌کردم غلبه بر پدرم یعنی غلبه بر مردسالاری. 

از جایی که ایستاده‌ام دنیا خیلی ساده‌تر و واقعی‌تر از چند سال پیش است: زمانه منتظر من نیست تا میان کفر و دین انتخاب کنم. زنان خانواده‌ام نفرین نشده‌اند. ارواح مردگان هیچ سهمی از جوانی و آرزوهایم ندارند. آشپزخانه خط مقدم مبارزه با مردسالاری نیست. گاهی دلم برای دنیای آن سال‌ها و اشباح و افسانه‌هایش تنگ می‌شود. اما می‌بینم که دنیای واقعی این روزها برای دست‌های خالی من که مشتاق خوشه‌چینی هستند چیزهای بیشتری دارد. در این دنیا می‌شود عاشق شد، دوستی کرد، یاد گرفت و یاد داد. در این دنیا می‌شود 25 ساله شد و با سن خود غریبگی نکرد. می‌شود خود را روز به روز آفرید. و نمی‌دانم، شاید حتی بشود آن دنیای قدیمی را بازجست، در شعر یا در داستان.  


* هزارساله شدم در عبور چند بهار- به سرنوشت سیه‌پوش من مخند، بهار (خالده فروغ)

دو نوع تقلید

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
از روزی که به رشت آمده‌ام عصرها مرتب پیاده‌روی می‌کنم. خوشا به سعادتم که سرانجام موفق شدم رشتهٔ ارتباط بین ورزش و لاغری را ببرم. با خودم قرار گذاشتم تا پیش از کنکور به وزن‌کم‌کردن فکر نکنم. پیاده‌روی را با این هدف شروع کردم که تفنن و تنفسی باشد میان ساعت‌های طولانی درس خواندنم. کم کم کشف کردم غیر از شیوهٔ معهود من، به سبک دیگری هم می‌شود ورزش کرد؛ می‌شود تعداد گام‌ها و مسافت رفته را نشمرد، می‌شود سهمیهٔ روزانه نداشت، می‌شود از ورزش فقط لذتش را خواست. به خودم آمدم و دیدم تازه دارم اشتیاق به ورزش را کشف می‌کنم. دیدم آنچه قبلا اسمش را اشتیاق گذاشته‌بودم، در واقع انضباط و تعهد بوده، که البته بد چیزی نیست، ولی جای اشتیاق را نمی‌گیرد. حالا اگر ادعا کنم پیاده‌روی روزانه بخشی از پاداش‌های زندگی من است به خودم دروغ نگفته‌ام. 

بختم بلند است که در این شهر کم‌پارک نزدیک خانهٔ ما پارکی افتتاح کرده‌اند. هرروز همان مسیر را می‌روم، بی‌آنکه خسته شوم. و به یاد می‌آورم که چه طور منظره‌های خیابانی خیلی زود دلزده‌ام می‌کردند. این پارک کاج‌های گوناگون و افرا و بلوطهای عظیم دارد. زاغی‌ها روی شاخهٔ درختانش بالابلندی بازی می‌کنند. پرنده‌های دیگری هم هستند که لابه‌لای گیاهان مردابی انتهای پارک زندگی می‌کنند. هر روز صدایشان را می‌شنوم، اما تا به حال خودشان را ندیده‌ام. صدای آهنگین‌شان در روزهای بارانی و برفی قطع که نمی‌شود هیچ، شورمندانه‌تر و پراوج‌تر هم می‌شود. ترکیب این صدای شورمندانه با هوای مه‌گرفته و منظره پرپیچ معبرهای پارک، جنگل را به خاطرم می‌آورد. تنها مایهٔ حسرت «گوهررود» آلوده و متعفن است که از پشت پارک عبور می‌کند و انگار به ناسپاسی و گوهرناشناسی آدم‌ها پوزخند می‌زند.

پیاده‌روی غیر از ترشح سروتونین و دوپامین، کارکرد دیگری هم برایم دارد. این روزها در انزوای خودم به «اصالت» فکر می‌کنم؛ به اینکه مقهور جریان آب نبودن و مسیر خود را در پیش گرفتن یعنی چه. پیاده‌روی فرصتی است که ببینم خارج از غار خودم چگونه می‌توانم به اصالت پایبند بمانم. فقط اینجاست که آدم‌ها را می‌بینم و حضور «جریان غالب» را حس می‌کنم. آن را با بعضی از نشانه‌هایش به جا می‌آورم؛ با آرایش‌های اغراق‌آمیز مو و صورت و بدن، با گوشی‌های هوشمند حاضر به یراق، با مونوپادها و سلفی‌ها، با خبرها و تحلیل‌هایی که مستند به کانال‌های تلگرام و پیج‌های اینستاگرام هستند، با گفتگوهایی دربارهٔ جشن‌های عروسی و خرید‌های نوروزی. هر روز عصر با چشم‌ و گوش کنجکاو در معبرهای پارک می‌گردم و آدم‌ها را دید می‌زنم و از خودم می‌پرسم چگونه می‌توانم مسیر میانه را در پیش بگیرم؟ مسیری میان دنباله‌روی و تضاد. طوری که احساس درستی را نه ازموافقت و تایید دیگران به دست بیاورم، نه از نفی و رد آن‌ها؛ طوری که نه هویت همرنگ داشته باشم و نه هویت ضد؟ در این سال‌ها بیشتر و بیشتر متقاعد شده‌ام که «تضاد، دومین نوع تقلید است.» و راستش از این نوع دوم بیشتر از نوع اول می‌ترسم. 

نشئهٔ زندگی Vs نشئهٔ مواد

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ
تصادفا همین امروز که «اختلال‌های وابستگی و سومصرف مواد» را می‌خواندم با قهوه مسموم شدم. علائم همان‌هایی بودند که یک بار دیگر در هفده سالگی تجربه کرده‌بودم: تپش قلب و بی‌قراری، اضطراب، تکرر ادرار، تهوع و معده‌درد. از همان هفده سالگی یادم مانده‌بود -و کتاب آسیب‌شناسی دوباره یادآوری می‌کرد- که قهوه داروی محرک است، عضو کم‌تاثیرتر خانوادهٔ کوکائین و آمفتامین. همهٔ این سال‌‌ها قهوه و چای نمی‌خوردم؛ بیشتر به این دلیل که مزه‌شان جاذبهٔ خاصی برایم نداشت، و کمی هم از ترس تپش قلب که مستعدش هستم. ولی یکی دو هفتهٔ گذشته مدام در سرم می‌چرخید که شاید یک فنجان قهوهٔ سر صبح شاداب‌تر و هشیارترم کند برای درس خواندن، طوری که خواب‌آلودگی ناشی از دیر بیدار شدن جبران شود. تا اینکه امروز آزمودم و پشیمان شدم.

از دیدگاه آسیب‌شناسی بین مخدر*های سنگینی مثل کوکائین و هروئین با مخدرهای ضعیف‌تری که فرهنگ مصرف‌شان را مجاز می‌داند (مثل چای و قهوه و سیگار و مشروب) فرق ماهوی نیست؛ تفاوت اصلی در شدت وابستگی جسمانی و شدت نشئگی است. از آنجا که آسیب‌شناسی و «انگیزش و هیجان» را همزمان می‌خوانم، یک تلقی دوگانهٔ آسیب‌شناختی-انگیزشی از مخدرها و اعتیاد پیدا کرده‌ام. جالب است که بیشتر مخدرها مکانیزم‌هایی را فعال می‌کنند که به صورت طبیعی، در جریان فعالیت‌های انگیزشی سطح بالا فعال می‌شوند؛ مثلا در جریان دنبال کردن اصیل‌ترین هدف‌های درونی**. از این صغرا و کبری نتیجه جالبی به دست می‌آید: آدم‌ها دارو مصرف می‌کنند تا احوالی را به دست بیاورند که به طور طبیعی، پس از کوشش پیوسته و بسیار به دست می‌آید؛ احوالی مثل آرامش (دربارهٔ الکل و افیون‌ها)، خلق بالا (دربارهٔ محرک‌ها) و الهام (دربارهٔ داروهای توهم‌زا). ظاهرا اعتیاد «خوشبختی شبیه‌سازی‌شده» است. و شاید بتوان این نتیجه‌گیری را به رفتارهای وسواسی و اعتیادگونه هم گسترش داد؛ مثلا تماشای فیلم، وبگردی، بازارگردی، معاشرت افراطی و مانند این‌ها. 

برایم خیلی ساده‌است که بیرون گود بنشینم و رفتارهای دیگران را قضاوت کنم. نتیجه بگیرم که مبتلایان اعتیاد، چون نمی‌خواهند مسئولیت جست‌وجوی خوشبختی را بپذیرند، به مدل‌های شبیه‌سازی شدهٔ خوشبختی می‌آویزند. اما مسمومیت امروزم با قهوه تذکر خوبی بود؛ به یادم آورد که خودم هم مثل بقیهٔ آدم‌ها دربرابر وسوسهٔ راه‌های میانبر آسیب‌پذیرم. من هم بدم نمی‌آید حال خوب ناشی از سحرخیزی و ورزش صبحگاهی را با یک فنجان قهوهٔ فوری تاخت بزنم. و ای بسا تنها تفاوت من با یک معتاد تیپیکال در بزرگی وسوسه‌هایی باشد که سر راهمان سبز شده‌اند. شاید «پاکی» من فقط نتیجهٔ معصومیتی باشد که عرف به کسی در جایگاه من تحمیل می‌کند. چنین چیزی را فقط با آزمایش می‌شود فهمید، و راستش بعد از همهٔ چیزهایی که دربارهٔ اعتیاد خوانده‌ام، ترجیح می‌دهم اصلا آزمایش نشوم!

و گذشته از همهٔ این حرف‌ها، به نظرم می‌رسد که دوراهی «نشئهٔ زندگی دربرابر نشئهٔ مواد»، به جز اعتیاد، موقعیت‌های بسیار دیگری را هم در برمی‌گیرد. مثلا انتخاب بین درس خواندن و تقلب کردن، انتخاب بین کار کردن و کلاهبرداری کردن، بین آفرینش و تقلید، بین عشق و وابستگی، بین جستجوی معنا و ایمان ساختگی به معنایی که دیگران تجویز کرده‌اند. این بحث اشارات جالبی دربارهٔ فلسفهٔ اخلاق و معنای زندگی دارد. روانشناسان انسانگرا و وجودگرا خیلی در این باره نوشته‌اند و گمان می‌کنم فیلسوفان هم نوشته‌باشند، هرچند من خبر ندارم. منتظرم کنکور بگذرد و یک دل سیر در این باره بخوانم. 

* مخدر اصطلاح دقیقی نیست برای همهٔ مواد اعتیادآور؛ در واقع مخدر به یک طبقهٔ خاص از این مواد، یعنی طبقهٔ افیون‌ها اشاره می‌کند. اما مصطلح شده و من هم به کار بردم. 
** بله، روانشناسی این روزها به مفاهیمی مثل «اهداف اصیل درونی» هم می‌پردازد؛ آن هم نه فقط از زاویهٔ دید روانپویشی، یا انسان‌گرایانه؛ مفهوم اصالت اهداف، برای روانشناسان شناختی هم، با آن همه تاکیدشان بر روش علمی، خالی از معنی نیست. ظاهرا در عصر جالبی زندگی می‌کنیم!

به زبانِ حال خوب

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ
شبهه‌ای هست که من همیشه گرفتارش بوده‌ام: آیا می‌توان میان زندگی سالم -در عامترین معنایش- و آفرینش خلاق ذهنی و هنری جمع زد و هردو را با هم داشت؟ آیا ارزشش را دارد که برای چنین جمع‌زدنی تلاش کنیم؟ دور تا دور این سوال را تا آنجا که عقل و دانش من قد می‌دهد، شواهد و استدلال‌های متناقض و گیج‌کننده پر کرده‌اند: از یک سو پژوهش‌های آسیب‌شناختی از همبستگی خلق مانیک و ژن اسکیزوفرنیک با خلاقیت می‌گویند، از سوی دیگر نظریه‌پردازان انگیزش از ارزش سبک تبیینی خوشبینانه و گرایش خودشکوفایی حرف می‌زنند. دریک سو، چهرهٔ نابغهٔ مثالی را داریم، با جسم نزار و ریه‌های مسلول و خلق افسرده‌اش. در سوی دیگر تمثال کارمند نمونه را می‌بینیم ، با مفصل‌های نقرسی و معده‌درد عصبی و نارضایتی زیرپوستی‌اش. فکر می‌کنم اینجا هم یکی از آن بسیار جاهایی است که آدمی باید دست به قمار بزند: یک مسیر را برگزیند -شاید آن یکی را که دلش بیشتر برمی‌دارد، یا آنکه شواهد بیشتری برایش سراغ دارد- و بی‌آنکه یقین داشته‌باشد همان را در پی بگیرد، دست کم تا وقتی که بیهودگی آن راه برایش مبرز نشده‌است. 

و اما انتخاب من آن مسیری است که دلم بیشتر برمی‌دارد: اینکه فرض کنم زندگی سالم با زایندگی و آفرینندگی همگراست، دست کم دربارهٔ خودم. با این فرض است که دو سال اخیر زندگی‌ام را گذرانده‌ام. به اتکای این فرض است که تلاش کرده‌ام سالم‌تر زندگی کنم، و گاهی کورکوارنه، گاهی کم‌باور و افتان و خیزان، ولی همیشه خوشبینانه، به سمت چیزی پیش‌رفته‌ام که به نظرم «سلامت فراگیر» بوده‌است. و این روزها هم که بیشتر «جریان‌»های زندگی‌ام به خاطر کنکور از حرکت ایستاده‌اند، این یکی هنوز ادامه دارد. این روزها که کار نمی‌کنم، معاشرت‌ها و ماجراجویی‌هایم متوقف‌شده‌اند، کتاب‌های چالش‌برانگیز جدید نمی‌خوانم، هنوز صبح به صبح بیدار می‌شوم و به این فکر می‌کنم که روزمرگی‌هایم را چه طور شکل بدهم که به سلامتی نزدیک‌تر باشد؟ تمرین مدیتیشن را کجای روز بگنجانم که بیشترین بهره را ببرم؟ با کدام آدم‌ها مرتبط بمانم و از کدام آدم‌ها ببرم؟ تفریحم چه طور باشد و درسم چه طور؟ چه چیزهایی را بیشتر بخورم و چه چیزهایی را کمتر؟ چه کنم که کمتر به خودم دروغ گفته‌باشم؟ با میم چه طور حرف بزنم که هردو شادتر باشیم؟ هر روز بازخورد تازه می‌گیرم و از نو چیزهای کوچکی را تغییر می‌دهم؛ شبیه نوازنده‌ای هستم که زه سازش را نرم‌نرمک شل و سفت می‌کند تا به آن توازن ظریف و راضی‌کننده برسد. 

گاهی فکر می‌کنم حال این روزهایم چقدر باید به چشم بعضی از دوستانم بی‌معنا باشد. چقدر باید بی‌معنا بدانند این را که کسی در لاک خودش فروبرود، از ماجراهای بزرگتر زندگی چشم بپوشد و با چنین وسواسی به تنظیم روزمرگی‌هایش مشغول باشد. برای من اما روزمرگی‌ها معنا پیدا کرده‌اند. فکر می‌کنم -یا امیدوارم- که این ساز، اگر درست تنظیم شود، حالا حالاها برایم بنوازد. فکر می‌کنم همه این کارها حکم قوی کردن ماهیچه‌ها را دارند برای مسافری که قرار است سال‌های سال جاده‌ها را بپیماید. فکر می‌کنم از دل این عادت‌های خوب، فکرهای خوب، شیوه‌های خوب فکر کردن و عمل کردن، و دستاوردهای خوب بیرون خواهد آمد. فکر می‌کنم همهٔ این «مراقبه‌ها» به من ذهن روشنتری خواهد داد برای اندیشیدن، و ارادهٔ بیشتری برای محقق کردن ایده‌ها، و انعطاف بیشتری برای تاب آوردن دشواری‌ها. به حال و روز خودم می‌گویم «روزگار پیلگی». امید بسته‌ام که با بال‌های نیرومندتر از این پیله بیرون بیایم.

نه خیالش را دارم، نه امیدش را که از این اندیشه‌ها و امیدها به آن دوستانم بگویم و آن‌ها بفهمند. گاهی احساس می‌کنم فرسنگ‌ها از هم دور شده‌ایم، اهل دو کشور و قبیله و زبان متفاوت شده‌ایم. گاهی فکر می‌کنم دو زبان متفاوت وجود دارد: زبان آن‌هایی که بین سلامتی و زایندگی ربط می‌بینند و زبان آن‌هایی که برعکس فکر می‌کنند؛ زبان آن‌هایی که به حال خوب معتقدند و آن‌هایی که نیستند. بعضی از دوستان من به آن زبان دیگر حرف می‌زنند، آن زبانی که من انتخابش نکرده‌ام. برای همین گاهی که غریبهٔ هم‌زبانی را می‌بینم، دلم حسابی روشن می‌شود. احساس می‌کنم از غربت درآمده‌ام. مثلا نوشتهٔ آخر این وبلاگ را بخوانید: «چرا آداب روزمره؟» حسابی هم‌زبان است با این روزهای من. 

از گویه‌ها و واگویه‌ها

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ
دو شب پیش، در ساعت صفر بین سه‌شنبه و چهارشنبه، با بابا راهی رشت شدیم. چهارشنبه را، نیمی خواب بودم و نیمی مشغول باز کردن توشه‌ام که بزرگتر از همیشه بود؛ چون این بار از خوابگاه جاکن شده‌بودم و هرچه داشتم با خودم آورده بودم. وسایل برادرم را که دیگر نیست، جابه‌جا کردم به داخل پستوی دیواری و جایی برای کتابهای خودم باز کردم. همزمان آن دسته از خرت و پرت‌هایش را که قابل استفاده بود (مثل انبوه کاغذها و سررسیدهای قدیمی و قلم‌ها و پوشه‌ها) جلوی دست و چشم گذاشتم تا اجازه بگیرم و استفاده کنم.

تازگی‌ها مدام دنبال «مصرف بهینه» هستم؛ یعنی تا چیزی به تمامی استفاده نشده، آن را دور نریزم و برایش جایگزین نخرم. همین طور که انبوه کاغذها را نظم و نظام می‌دادم با خودم فکر می‌کردم از دوسال پیش چه قدر تغییر کرده‌ام؛ آن وقت‌ها تا راه می‌رسیدم هرچه را می‌دیدم، کیلویی و یلخی بیرون می‌ریختم تا جا باز کنم و احساس کنم فضا گشاده شده‌است. بعدتر، حدود یک سال پیش، از این رویه برگشتم و به مفهوم «برکت» آویختم؛ حرف قدیمی‌ها را برای خودم تکرار کردم که می‌گویند: «اسراف نکنید تا مالتان برکت داشته‌باشد.» حالا می‌دیدم که از این هردو مرحله گذشته‌‌ام. با خودم روراست‌تر شده‌‌ام و می‌دانم که برکت را هنوز شخصا تجربه نکرده‌ام، هرچند برایم خوشایند است و دوستش دارم. در چنین احوالی، حرف زدن از برکت ، بیشتر شبیه شعار است تا اعتقاد صادقانه؛ از اصالت به دور است. حالا فقط به این دلیل که از مصرف‌گرایی فاصله بگیرم صرفه‌جویی می‌کنم، بدون اینکه مدعی باشد «اثر مضاعفی» مثل برکت در این کار هست. البته خوشحال می‌شوم که در این میان، اثر مضاعفی را هم شخصا و بی‌واسطهٔ سخن دیگران تجربه کنم. و منظورم فقط تجربهٔ مادی و عینی نیست؛ این طور نیست که عینیت‌گرا و کیمیت‌گرا شده باشم و از چه انتزاع دست شسته‌باشم. فقط می‌خواهم به اصالت عقایدم اهمیت بیشتری بدهم؛ به اینکه عقاید بازنمایی تجربه‌های خودم باشند، یا دست کم آن‌ها را به شیوهٔ قانع‌کننده‌ای توضیح بدهند. 

همین طور که بارها و بسته‌ها را باز می‌کردم این افکار در ذهنم واگویه می‌شدند. این‌ها بخش ذهنی‌تر مونولوگم بودند، اما افکار ملموس‌تری هم داشتم که برمی‌گشت به آخرین تغییرات خانه؛ به اینکه مامان و بابا را خیلی پیرتر از سه سال پیش که به خوابگاه می‌رفتم یافته‌ام. حالا دیگر در مقابل سرما و خستگی و بی‌رحمی و تنهایی حساس‌تر از من هستند. آن قدر پیر شده‌اند که مخالفت و مقابله با آن‌ها احمقانه به نظر می‌رسد. به چشمم ضعیف می‌آیند و این مشوشم می‌کند. می‌بینم که جاهایمان کم کم عوض می‌شود؛ حالا من باید مراقبت‌کننده باشم و آن‌ها مراقبت شونده. می‌ترسم از پس این کار برنیایم.

و جای خالی برادرم، دومین تغییری است که ناراحتم می‌کند. در میانه‌های کار، وقتی آلبوم بچگی‌هایمان روی زمین پخش شد، ذهنم به سوی این تغییر دوم چرخید و دلتنگی مثل چاقوی زنگ‌زده‌‌ای به قلبم فرورفت. برادرم را دیدم که پسر نوجوان موبور و ظریفی بود؛ رقیب و متحد همزمان من، که یک لحظه با هم می‌جنگیدیم و لحظهٔ بعد در دفاع از هم به مامان و بابا زبان‌درازی می‌کردیم. خودمان را دیدم که در گذشته و حال شریک بودیم و خیال می‌کردیم در آینده هم همین قدر یگانه خواهیم بود. اما حالا هزار کیلومتر از هم دوریم. هر کدام آیندهٔ خودمان را دنبال می‌کنیم و تمام کاری که می‌توانیم برای هم بکنیم، این است که به آیندهٔ هم علاقه‌مند باشیم. غم‌انگیز است. در آن لحظه از تلخی این غم دلشوره گرفته‌بودم.

میان جعبه‌ها و لباس‌ها و کتاب‌ها ایستاده بودم، به یگانگی از دست رفته‌ام با برادرم فکر می‌کردم و دلشوره گرفته‌بودم. به جوانی از دست رفتهٔ پدر و مادرم فکر می‌کردم و دلشوره گرفته‌بودم. سخت غمگین بودم. اما  چیزی در این میان عجیب بود: این بار غم، این دلشوره، به عجز نمی‌کشاند و بی‌تحملم نمی‌کرد؛ انگار پذیرفته‌بودم که این دلشوره سهم منصفانهٔ من است و تحملش بیشتر از توانم نیست. می‌دانستم این غمی است برای همیشه، می‌دانستم هیچ تسلایی در کار نیست ولی می‌دیدم که با غم بی‌تسلا هم می‌توانم به زندگی ادامه بدهم و حتی خوشبخت باشم. حال عجیبی بود. شانه بالا انداختم و به خودم گفتم: «خب، انگار بزرگتر شده‌ای. شاید این هم نوعی بلوغ است.» و بعد به کارم ادامه دادم.