کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

به ساز اشتیاق

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۳ ب.ظ
اخیرا احساس می‌کنم اشتیاقم زیر احساس وظیفه دفن شده. دیروز آمده‌بودم کتابخانه که پروپوزال و مقاله‌ام را بنویسم. ملولانه فکر می‌کردم کی آن روز مبارک می‌رسد که بی‌هدف بیایم کتابخانه و هرچه عشقم کشید بردارم و بخوانم؟ به خودم فرجه‌ای دادم که در قفسه‌ها گشت بزنم. طبقه‌ای که عادتا در آن جاگیر می‌شوم به کتاب‌‌های ادبیات و روانشناسی و فلسفه و الهیات اختصاص دارد. از جلد بعضی از کتاب‌ها عکس گرفتم و دلمرده بودم. بعد، بدون آنکه احساس مشخصی از جسارت و شجاعت داشته‌باشم، دست به تصمیمی زدم که برای من محافظه‌کار واقعا جسورانه است: کتابی را از قفسه برداشتم، کتابی که به هیچ کدام از اولویت‌های مطالعاتی حالایم ربطی ندارد. نشستم به خواندنش. 

«خواستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دو جایگاهی». اسم کتاب این است. از مدت‌ها پیش برایم چشمک می‌زد. تبیینی نظری است از اینکه آگاهی (Consciousness) کی و کجا و چگونه در مسیر تکاملی انسان پیدا شده. مرزهایی در روانشناسی و علوم شناختی و فلسفه ذهن دارد. دیروز فقط مقدمه کتاب را خواندم. از کتابخانه برگشتم در حالی که پروپوزال یک سطر هم پیش نرفته بود. در عوض عصر، نمی‌دانم چه طور، شاید به خاطر کیفی که از تن دادن به هوس دلم برده‌بودم، راضی شدم که چند ساعتی با پروپوزال وقت بگذرانم. اولین بار بود، بعد از هفته‌های پی در پی رکود و بی‌انگیزگی. 

صبح بیدار شدم و دیدم خیلی میل دارم دوباره بیایم کتابخانه. نه به خاطر پروپوزال، به خاطر تجربه دوباره آن کیف هوسبازانه. آمدم. فصل اول و دوم را خواندم. انتزاعی است، خیلی انتزاعی. و برای من که فلسفه را هیچ وقت آن طور که دلم خواسته نخوانده‌ام، خواندنش تقلا می‌‌خوهد؛ رفتن و برگشتن روی سطور می‌خواهد. دقیقا در مرز توان ذهنی و زبانی من است. از خودم پرسیدم می‌خواهی تا آخرش را بخوانی؟ و به خودم جواب دادم بله. حتی اگر وقت زیادی بگیرد (و ناچار باشم این وقت را از پروپوزال و مقاله بدزدم)، حتی اگر تقلا بخواهد، حتی اگر مطمئن باشم که دو سال بعد ساده‌تر و عمیق‌تر می‌فهممش، می‌خواهم بخوانم، می‌خواهم همین حالا بخوانم. می‌خواهم با این تقلا کش بیایم، رشد کنم. می‌خواهم بعد از این همه مدت دوباره به ساز اشتیاقم برقصم. 

خبر خوب اینکه بر خلاف سال‌های قبل، قرار است کتابخانه را مرداد هم باز نگه دارند. یک آن وسوسه شدم  با خودم قول و قراری بگذارم: هر روز بیایم کتابخانه، بی‌توشه، بی‌هدف؛ همین کتاب را بخوانم و بعد از آن کتاب باب دل دیگری را و بعد کتاب‌های دیگری را. در عوض عصرها در خانه روی پایان‌نامه و مقاله‌ها و «وظایف» دیگر کار کنم. بعد به خودم آمدم. ذهن عاقلم هی زد: «از حالا نمی‌توانی برای کل تابستان نقشه بکشی. با تکیه بر تجربه یک روز نمی‌توانی تکلیف همه روزهای بعدی را روشن کنی.» راست می‌گفت. درسی است که تازه دارم بر آن مسلط می‌شوم: اینکه واقعی‌ترین تصمیم‌ها آن‌هایی هستند که برای لحظه اکنون گرفته می‌شوند. آینده باد هواست. آینده باشد برای آینده؛ در لحظه اکنون می‌خواهم کمی مشتاق باشم، به جای وظیفه‌شناس. 

درس معلم

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۶ ق.ظ

آخرین امتحان ارشد را گذراندم. هرچند استادش هنوز درباره کارهای کلاسی که تحویل داده‌ایم بهانه می‌گیرد. استادی که خیلی به اخلاق‌مداری‌اش مطمئن بودم و حتی برایم الهام‌بخش بود؛ اما در عرض یک هفته با دو رفتار نابالغ و ناعادلانه از چشمم افتاد. حالا که مرور می‌کنم، خیلی از حرف‌های الهام‌بخشش هم، و به خصوص هیجانی که همراه آن‌ها بروز می‌داد، به چشمم نمایشی می‌آید؛ شبیه ابراز احساسات کسانی که از احساسات اغراق‌شده به خودی خود لذت می‌برند. این حالت را می‌شناسم چون در خودم هم هست. 


یک تحویل کار دیگر هم باقی مانده که موعدش چهارشنبه است. هنوز دست به سویش نبرده‌ام. دست و دلم نمی‌رود. این یکی را هم باید به یک استاد نامنصف دیگر بدهیم؛ کسی که بر خلاف اولی، بی‌انصافی‌اش از مدت‌ها پیش برایمان محرز بود. دمش گرم که دست کم غافلگیرمان نکرد. بی‌انصافی، چیزی بود که در این ترم آخر دوره ارشد خیلی انتظارش را داشتم؛ اینکه تلاش‌هایت وزنی نداشته باشند و در عوض چیزهایی وزن داشته باشند که دست تو نیست؛ یا اگر دست تو هست، ربطی به درس و دانشگاه ندارد؛ با اگر دارد، خواسته گزافی است از تو. تمام طول ترم انتظار داشتم چنین برخوردی ببینم و همین از تلاش کردن، آن طور که ترم‌های پیش می‌کردم و از خستگی‌اش لذت می‌بردم ناامیدم می‌کرد. 


یک بار جایی نوشته بودم: «فکری برای ضعفهای شخصیتی کوفتی‌مان بکنیم که بعدها، در مقام استاد، به جوانی که باید بلد و امینش باشیم خیانت نکنیم.» این را در اوج خشم نوشته بودم. حالا حتی همان خشم را هم ندارم. خستگی؟ نه، چندان خسته هم نیستم. تبدیل به نظاره‌گر خنثایی شده‌ام که منتظر است این دوره هم بگذرد. ناامیدی؟ ناامید هم نیستم. خوب یا بد، در من طلسمی است که از ناامیدی حفظم می‌کند؛ شاید یک جور خوش‌بینی بی‌پایه و اساس درباره اینکه آنچه پیش‌آمده نمی‌تواند صدمه بزرگی بزند. شاید هم از همان خصلت شبه‌نمایشی‌ام برمی‌خیزد؛ از دوست داشتن احساسات، دوست داشتن امید، به خودی خود. 


دیروز با دوستی حرف می‌زدم، دوستی که مثل خودم احساس می‌کرد دانشگاه و اساتیدش با ما بی‌انصافند؛ حتی خیلی خشمگین‌تر از من بود، و تا حدودی ناامید. بهش گفتم شاید ما اشتباه می‌کنیم که در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد می‌گردیم؛ که می‌خواهیم از استاد چیزی بیش از دانش و محفوظاتش بگیزیم؛ چیزی مثل الهام، احترام، علاقه، سرمشق زندگی. می‌گفتم و او تایید می‌کرد. ولی دانستن این موضوع چیزی از بار دلمان برنمی‌داشت. شاید چون می‌دانستیم علی رغم این اشکالی که بر خودمان می‌گیریم، باز هم و تا ابد، در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد خواهیم گشت؛ هیچ وقت نخواهیم توانست با معلمانمان با همان بی‌طرفی و تاثیرناپذیری مواجه شویم که با پزشک و فروشنده و کتابدار. دست کم من درباره خودم مطمئن بودم.