کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

چنین عزیز و شریف

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۴ ب.ظ

«توران میرهادی در بیمارستان بستری شد.» صبح این خبر را خواندم و قلبم فشرده‌شد. نگاه کردم به عکسش، در واقع عکس عروسکی که مژده دانش‌پژوه از او ساخته، روی در شیشه‌ای کمدم. چند بار در نشست‌هایی که خانم میرهادی سخنرانی داشت، من خبرنگار بودم. نشست که می‌گویم نه از آن مجالس پرزرق و برق و عریض و طویل که مسئولین به افتخار خودشان می‌گیرند، نشست‌های خودمانی شورای کتاب کودک، در آن کتابخانهٔ کوچک‌شان، با قفسه‌های متراکم و کتاب‌های به هم‌فشرده‌اش. گاهی جمعیت به سی نفر هم نمی‌رسید. یک بار در انتهای یکی از همین جلسه‌ها عکس دونفره‌ای از توران میرهادی و نوش‌آفرین انصاری گرفتم. این دو زن عزیز، نزدیک شب یلدا بود، داشتند انار می‌خوردند. آن روز چند متری بیشتر از آن‌ها فاصله نداشتم، بس که خودشان آدم‌های بی‌فاصله و نزدیکی هستند. می‌شد بروم چند کلمه‌ای حرف بزنم. نرفتم، نمی‌رفتم، چون هنوز خیلی شرمین و رمنده بودم، رو نداشتم گام اول را بردارم، کلام اول را بگویم. 

صبح خبر را خواندم، قلبم فشرده شد. گفتم ای وای، ای وای، یعنی می‌شود یک بار دیگر... نه! ده بار دیگر، صدبار دیگر نشست و جلسه و همایش باشد، توران میرهادی سخنرانی کند، من گوشه‌ای بین شنونده‌ها نشسته‌باشم؟ یک بار از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی مرا نصیحت کنید. می‌دانم حرف همیشه‌تان چیست، شنیده‌ام بارها گفته‌اید باید غم‌های بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کرد. به من بگویید چه طور؟ به من بگویید کارهای بزرگ را چه طور تشخیص بدهم؟ به من بگویید چارهٔ تردید چیست؟ در آن لحظه‌ای که تاریکی و ترس و نومیدی هجوم می‌آورد ایمان را از کجا جستجو کنم؟ به من یک جمله بگویید که گنجم باشد برای همهٔ عمرم. در خستگی‌هایم مرورش کنم و تازه شوم از طعمش. 

یک بار دیگر از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی شما می‌دانید با قلب ما چه می‌کنید. می‌دانید چقدر نور و روشنی هستید. دلم می‌خواهد مثل شما زندگی کنم، مثل شما باشم. در قحطی و خشکی چشمه باشم. در تاریکی نور باشم. دلم می‌خواهد مثل شما ریشه بگسترم به چه وسعتی، برگ و بار بدهم به چه عظمتی. دلم می‌خواهد یک روزی هم بیاید دختر رمندهٔ تردیدزده‌ای زیر سایهٔ نام من نفس تازه کند، از گرمی لبخند من جان بگیرد؛ مثل من که زیر سایه شما...

یک بار دیگر از آن صد بار بروم جلو، فقط سلام کنم و برگردم. یک بار دیگر خواهش کنم با من عکس بیندازد. یک بار دیگر...

*عکس همان است که در متن ذکرش رفت. 

دربارهٔ «فروشنده» و تعلیق قضاوت اخلاقی

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
شنبه تهران بودم. با میم رفتیم سینما ملت، «فروشنده» را دیدیم. بعد روی چمن‌ها نشستیم و فهم‌مان از فیلم را با هم مبادله کردیم؛ از صحنه‌هایی که همدیگر را توضیح می‌دادند گفتیم، از اشارت‌ها و دلالت‌ها، از ریزه‌کاری‌هایی که توجه‌مان را جلب کرده‌بود. اما در دام آن نشانه‌شناسی جعلی که بعد از اکران «جدایی نادر از سیمین» باب شده بود نیفتادیم؛ همان که زور می‌زد از پیکسل پیکسل صفحهٔ نمایش معنای نمادین استخراج کند و به فیلم لایه‌هایی نسبت بدهد که بعضا به تنش زار می‌زدند. ساعتی نشستیم و به سادگی برای هم گفتیم چه دیده‌ایم و چه برداشت کرده‌ایم. روز بعد هنوز چیزهایی داشتیم که درباره «فروشنده» بگوییم. روز بعدتر چندتا نقد و یادداشت که این طرف و آن طرف خوانده‌بودیم برای هم فرستادیم و باز قدری حرف زدیم. تجربه جالبی بود؛ انگار فیلم را دوبار دیده‌باشم و به فراز و فرودش آشناتر شده‌باشم. جالب‌تر از آن، یافتن موضوعی بود که به یک اندازه هردومان را جذب و درگیر کند. چون رشته‌های تحصیلی‌مان متفاوت و دور از هم‌اند و چون هردو سعی می‌کنیم خودمان را به نگاه تخصصی پایبند کنیم و عادت بدهیم (و لاجرم به هر سوراخی سرک نکشیم و درباره هرچه می‌بینیم نظر ندهیم) از این قبیل فرصت‌ها زیاد نداریم.

 از همهٔ آنچه دربارهٔ فیلم گفتیم و خواندیم یک نکته برای من از همه جالب‌تر بود: اینکه فروشنده برخلاف آثار گل‌کردهٔ دیگر فرهادی، قهرمان دارد و قضاوت اخلاقی می‌کند؛ مریم حتی از این هم فراتر رفته‌بود و نوشته‌بود تجویز اخلاقی می‌کند. به دو دلیل این نکته برایم جالب و حتی خوشایند است: اول اینکه از مدتی قبل با خودم فکر میکردم جریان روشنفکری ما دارد بیش از حد روی طبل نسبی‌گرایی اخلاقی و تعلیق قضاوت می‌کوبد. اگر واقعا شرایط اخلاقی جامعه را بحرانی می‌‌دانند -که ظاهرا می‌دانند- با تعلیق قضاوت فقط به بحران دامن می‌زنند. من استدلال هانا آرنت را می‌پذیرم که می‌گوید در بحرانی‌ترین شرایط هم می‌توان -یا در واقع باید بتوان- گناهکار را از بی‌گناه بازشناخت؛ چون اگر گناه را جمعی بینگاریم مفهومش را به ابتذال کشیده‌ایم؛ چون اگر همه گناهکار باشند مثل این است که هیچ کس گناهکار نیست. و «فروشنده» اولین جایی است که می‌بینم فرهادی دنبال گناهکار و بی‌گناه می‌گردد. برای من نویدبخش است که کسی مثل فرهادی دنبال گناهکار می‌گردد و عرصهٔ قضاوت اخلاقی را وا نمی‌گذارد به آن گفتمان صلب و مطلق‌گرا و تک‌انگاری که پیچیدگی‌های موقعیت انسانی را فرومی‌کاهد به مفاهیم تک‌بعدی و تک‌‌لایه‌ای مثل غیرت. (و اصلا مگر همین فروکاهش‌ها نبوده‌اند که ما را به هرچه قضاوت اخلاقی بدبین و از آن دلزده کرده‌اند؟) برایم نویدبخش است چون فرهادی در فیلم‌های قبلی‌اش نشان داده که ذات گره‌درگره روابط انسانی را می‌شناسد. برایم نویدبخش است که هنر تحلیل‌گر قضاوت‌کننده داشته‌باشیم.  

اما گفتم دو دلیل دارم؛ دلیل دومم شخصی است. خود من هم  چند سال است قضاوت اخلاقی را معلق گذاشته‌ام؛ آن قدر که گاهی در برخوردهای روزمره، در تشخیص اینکه حق با من است یا فروشنده، یا رانندهٔ تاکسی و همسایه، درمانده‌ام. اما تازگی‌ها دارم با ترس و لرز از خودم می‌پرسم آیا می‌توان بدون نادیده‌گرفتن و فروکاستن موقعیت لایه‌لایهٔ انسانی دست به قضاوت زد؟ آیا می‌توان انسان‌ها را عینا و از نزدیک و بی‌واسطه شناخت و باز از درستی و نادرستی تصمیم‌هایشان گفت؟ آیا سنجهٔ اخلاقی‌ای هست که با دانش متراکم و نسبتا جدید ما از روان و اجتماع انسانی بیشتر جور دربیاید؟ میم پاسخ جالبی به این سوال می‌دهد؛ می‌گوید تعلیق قضاوت اخلاقی، چه برای افراد و چه برای جوامع، یک وضعیت موقتی است؛ نشانهٔ مرحلهٔ گذار است. به زودی نظم جدیدی برقرار می‌شود که در آن داوری کردن دوباره ممکن می‌شود. اینکه می‌بینم فرهادی از این دره عبور کرده و دنبال سنجهٔ اخلاقی تازه است و دست به قضاوت‌های سنجیده‌تر می‌زند برای من هم نویدهای شخصی دارد. با خودم فکرمی‌کنم این راه بسته نیست؛ دیگران رفته‌اند، من هم می‌توانم بروم. 

*با همین حال و هوا: قمار اخلاقی

میز ما سه تا

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
ماهی عیدم زنده‌است. روشا هم. روشا اسم گلی است که میم وقتی اولین کار تمام‌وقت بیمه‌دارش را گرفت به من هدیه داد. حالا میم دارد از آن کار کناره می‌‌گیرد اما روشا هنوز زنده‌است. با ماهی عیدم، دوتایی، جایشان روی میز چای‌خوری گردی است که گذاشته‌ام کنج اتاق. این میز را بابا چند سال پیش که دستش بازتر بود خرید، ولی توجه نکرد که با اثاثیهٔ دیگر و با روح کلی خانه تناسبی ندارد. این بود که میز مدام از این اتاق به آن اتاق پس زده شد و بی‌استفاده ماند؛ مگر اینکه بابا خودش چند باری پشت آن کتابی خوانده باشد یا چیزی نوشته باشد. اوایل تابستان که اتاقم را با برادرم طاق می‌زدم این میز را هم به فرزندی قبول کردم، گذاشتم کنج اتاق، همراه با یک رومیزی قلاببافی سفید از شاهکارهای مامان به عنوان اشانتیون میز و یک سفره نایلونی بی‌رنگ برای اینکه قلاببافی را از خاک حفظ کند و البته قدری هم از جلوه‌اش بکاهد. بی‌مزگی مرا ببخشید اما شبیه کاری که حجاب قرار است برای ما بکند!

میز را از اول برای ماهی عیدم و برای روشا می‌خواستم؛ می‌خواستم هردو کنار هم و کنار خودم باشند؛ نه آن طور که در اتاق قبلی بودیم؛ جدا از هم، من و روشا در اتاق خودم، ماهی در اتاق مادرم. بعدا فنجان‌های نارنجی محبوبم را هم تصاحب کردم و آوردم گذاشتم روی همین میز؛ که البته کار کارستانی نبود، چون کسی غیر از من در خانه خاطرخواه آن فنجان‌ها نیست. بعدتر قوطی مدادرنگی‌ها را هم آوردم و لیوان نوشت‌افزار را. امیدوار بودم اگر مدادرنگی‌ها جلوی چشمم باشند بیشتر به کارشان بگیرم، که این طور نشد؛ نشان به آن نشان که از آن زمان یک بار بیشتر از قوطی بیرون نیامدند و فقط میز را شلوغ کردند. همین چند قلم وسیله یک نیم‌دایرهٔ کامل تشکیل دادند روی میز. چیز دیگری اضافه نکردم. 

گاهی از خودم می‌پرسم چیدمان روی میز چه تصوری از من برای بینندهٔ ناشناس فرضی می‌سازد؟ شاید فکر می‌کند می‌نشینم پشت این میز و نقاشی می‌کنم. می‌شد بکنم، می‌شد نقاش باشم و پشت این میز نقاشی کنم. چند روز پیش به عنوان یکی از تمرین‌های این کتاب، داشتم برای خودم فهرست می‌کردم که چرا می‌نویسم، چرا می‌خواهم بنویسم؟ تند و تند قلم می‌زدم که هیچ جرقهٔ فکری از دستم فرار نکند. از جمله نوشتم «{می‌نویسم} چون نقاش نیستم، چون نوازنده نیستم.» بعدا دوباره خواندم و فکر کردمعجب حرف درستی. اگر نقاش بودم نیازی به نوشتن نداشتم. ولی لابد برای نقاشی هم باید عرق می‌ریختم، همان طور که برای نوشتن باید بریزم. اخیرا متوجه شده‌ام در هنر هم مثل ورزش گریزی از عرق ریختن نیست. کسی چیزی به‌ من نگفته، خودم از راهی شبیه کشف و شهود فهمیدم. دانسته‌های قبلی‌ام در هم جوشیدند و با هم پختند و آمیختند و این علم تازه از دلشان حاصل شد. بعدا این طرف و آن طرف چیزهایی هم خواندم در تایید کشفم. (و بعضی از این خوانده‌ها را در حاشیهٔ وبلاگ، در ستون «از سایرین» لینک کرده‌ام.) 

نقاشی نمی‌کنم، ولی می‌نشینم پای میز عرق می‌ریزم که نویسنده بشوم. البته به معنای کنایی‌اش، وگرنه پنکه روشن است که نگذارد عرق کنم! روزی سه صفحه می‌نویسم که فعلا نمی‌شود اسم‌شان را داستان گذاشت؛ اما روزنوشت هم نیستند، پست وبلاگی هم نیستند، ستون‌نویسی هم نیستند. بیشتر از همه به همان داستان شبیه‌اند؛ هرچند شباهت‌شان مثل شباهت بچه‌غورباقه‌های بی‌دست و پای آبزی‌ست به قورباغه‌های بالغ دوزیست. فعلا فقط می‌نویسم و عبور می‌کنم، بی‌بازبینی، بی‌بازنویسی. می‌نویسم که دستم گرم شود، عادت کنم به هر روز و هر روز و هر روز نوشتن. و آن قدر این کار ساده و طبیعی است، آن قدر حالم را خوب می‌کند که باورم نمی‌شود زودتر شروعش نکرده‌بودم. اصلا چه چیزی طبیعی‌تر از اینکه وقتی می‌خواهی بنویسی، بنویسی؟ چرا زودتر نفهمیده بودم؟ چرا آن همه منتظر الهام و جوشش نشستم؟ چرا هر روز کاغذ سیاه نکردم؟ 

جالب است که سه صفحه دست‌نوشتهٔ روزانه چه طور هم چشم‌انداز و هم روحیه‌ام را تغییر می‌دهد. وقتی می‌نویسم، وقتی به قاعده و پیوسته می‌نویسم و هر روز را سنجاق می‌کنم به زنجیره‌ای از روزهای دیگری که آن‌ها را هم با نوشتن شروع کرده‌ام، دیگر به این فکر نمی‌کنم که چه راه دور و درازی در پیش دارم و چقدر دیر شروع کرده‌ام؛ دیگر شک نمی‌کنم که اصلا چیزی برای گفتن دارم یا نه؛ به کاف و دیگران هم حسادت نمی‌کنم که چرا زودتر از من چیزهایی نوشته‌اند و منتشر کرده‌اند. انگار در گام برداشتن و پیش رفتن جادویی هست که ترس و ناامیدی را چاره می‌کند. انگار ترس و ناامیدی شعبدهٔ سکون است. این را قبلا هم می‌دانستم، اما نه دربارهٔ نوشتن. می‌دانستم اگر هر روز ورزش کنم دیگر از بدقواره شدن نمی‌ترسم، اگر هر روز مطالعه کنم کم‌مایگی‌ام آن قدرها هم آزارم نمی‌دهد. اما دربارهٔ نوشتن امتحانش نکرده‌بودم. پای همین میز کوچک گرد کشف کردم نوشتن هم تافتهٰ جدا بافته نیست؛ فرقی ندارد با راه رفتن، با خواندن. فقط برای نوشتن است که پشت این میز می‌نشینم، کنار ماهی و روشا. 

خودگویی از سر خشم

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ
چند روز پیش کشف کردم دلم برای تهران و زندگی خوابگاهی تنگ شده و از این بابت غافلگیر شدم. بسکه در همهٔ دورهٔ لیسانسم اصرار داشتم به خودم و دیگران بباورانم تهران را برای خودش دوست ندارم؛ اگر هم بسته و وابسته‌اش هستم به خاطر درس و دانشگاه است، نه هیچ چیز دیگری. در واقع، نه‌چندان‌دانسته، داشتم از خودم در برابر جوی که در دانشگاه -مخصوصا بین مسئولین و اساتید- وجود داشت دفاع میکردم؛ جوی بر علیه «دخترشهرستانی‌های عشق‌تهران که دست‌وپایشان را در این شهر بزرگ گم‌کرده‌اند و هرکاری می‌کنند که همین‌جا ماندگار شوند.» به لطف همین ژست «من که تهران را دوست ندارم» بخش بزرگی از کنایه‌ها و حرف‌های منظوردارشان را نشنیده می‌گرفتم و جا خالی می‌دادم؛ چیزهایی مثل اینکه چقدر از ترم اول تغییر کرده‌ایم، چقدر خوابگاه به‌مان ساخته، چقدر لهجه‌مان برگشته. 

با این‌حال از بعضی تیرها نمی‌شد جاخالی داد. مثلا یک بار استادم چیزی پراند دربارهٔ دخترهایی که از همان ترم اول موهایشان را رنگ می‌کنند، کار پیدا می‌کنند و بعد تقاضای خوابگاه تابستانی می‌دهند. به جز رنگ کردن مو، بقیهٔ اوصاف به من می‌خورد. همین گارد را مسئولین خوابگاه هم دربرابر کار کردن ما داشتند؛ به نظرشان یک جور حقه بود برای اینکه خودمان را از قوانین آمد و شد خوابگاه مستثنا کنیم و بیشتر و بیشتر در شهری بچرخیم که پر از دام و تله است و می‌تواند خرابمان کند. احساس مسئولیت می‌کردند که ما را همان‌طور که در آغاز بودیم (یا فکر می‌کردند بودیم) به خانه و خانواده پس بدهند؛ ساده و بی‌غل‌و‌غش و فرمانبر و سربه‌زیر. 

 تا همین چند روز پیش که متوجه‌اش شدم و درباره‌اش بیشتر فکر کردم، نمی‌دانستم چقدر این جو برایم سنگین بوده و چقدر دلم نمی‌خواسته مرا به این چشم ببینند. و چقدر دفاعم در برابر این حملهٔ نامنصفانه، خام و نپخته‌بوده. در واقع تن داده بودم به قواعد بازی‌شان، قبول کرده‌بودم که اگر تهران را و زندگی خوابگاهی را دوست داشته‌باشم لابد ریگی به کفشم هست و سعی می‌کردم نشان بدهم که دوست‌شان ندارم. این بود که یک سال بعد از جدا شدن از خوابگاه، وقتی ناگهان متوجه شدم دلم برای آنجا تنگ شده، جا خوردم. بیشتر که کنکاش کردم دیدم نه تنها خود شهر را، مخصوصا همان چیزهایی را دوست داشتم که «بزرگترها»ی دانشگاه نمی‌خواستند دوست داشته‌باشیم؛ تجربهٔ نصفه‌نیمهٔ زندگی مستقل و مجردی را دوست داشتم، آزادی نسبی را دوست داشتم؛ اینکه خودم برای خودم انتخاب می‌کردم و به کسی توضیح نمی‌دادم چه می‌کنم، اینکه بزرگتری بالای سرم نبود. 

حرف استادم هنوز هم که هنوز است ناراحتم می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد جوابش را بدهم، ولی بعید می‌دانم بتوانم با او و کسانی مثل او دربارهٔ چنین چیزهای حرف بزنم؛ همان طور که با پدر و مادرم نمی‌توانم حرف بزنم. بسکه پیشفرض‌هایمان متفاوت است. بسکه ارزشهای متفاوتی را قبول داریم. با این حال یک شب نشستم و در حالی که داغم از مرور خاطره‌ها تازه شده‌بود، در خیال استادم را مخاطب گرفتم: گفتم بله، من خیلی ذوق‌زده‌‌بودم که داشتم دور از خانواده‌ام در خوابگاه زندگی می‌کردم، و بله تلاش می‌کردم جاپایم را محکم کنم که بعد از لیسانس به خانه برنگردم. برای اینکه در فرهنگ ما -فرهنگی برای شما این قدر عزیز و محترم است و این قدر به آن ارجاع می‌دهید- این یکی از کم‌هزینه‌ترین راه‌هایی بود که برای مستقل شدن داشتم. بله، من می‌خواستم مستقل بشوم، می‌خواستم بدون ولی و قیم زندگی کنم و اهمیتی نمی‌دادم و نمی‌دهم که این کارم چه بلایی سر ارزش‌های شما می‌آورد. شما نمی‌توانید متوقفم کنید. می‌توانید کمکم نکنید، از قدرتی که حالا دارید استفاده کنید و سنگ جلوی پایم بیندازید ولی در نهایت و به احتمال، من بیشتر از شما عمر می‌کنم. همین برای پیروزی‌ام کافی است. چون من می‌توانم در آینده‌ای که شما این قدر نگرانش هستید و اصرار دارید پیشاپیش تکلیفش را روشن کنید دست به عمل بزنم، بر اساس تصمیم خودم، و البته در غیاب شما. 

 پ.ن: نتیجهٔ کنکور اعلام شد. روانشناسی بالینی قبول شدم، در همان دانشگاه سابقم. رشته همانی بود که می‌خواستم، دانشگاه نه. 

As I experienced

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ
از میان آنچه می‌خواستم در تابستان 95 انجام بدهم، بیشتر از همه دربارهٔ مطالعهٔ زبان انگلیسی موفق بودم. این تنها برنامه‌ای بود که به رغم بالا و پایین شدن‌های درونی و بیرونی، تقریبا هر روز پی گرفتم. و حالا نتیجه کاملا مقابل چشم است: خیلی در درک مطلب و تلفظ رشد کرده‌ام. اما چه کردم و چگونه و با کدام ابزار پیش رفتم؟ 

  • یاد گرفتن واژه‌های جدید محور زبان‌آموزی‌ام بود. با همین کتاب‌های لغت معروف پیش‌رفتم؛ اسنشال وردز، 504 و 1100 واژه. اولی و دومی را در جریان درس خواندن برای کنکور یک بار مرور کرده‌بودم، ولی بعد از کنکور دوباره رفتم سراغ‌شان با این قصد که این‌بار واژه‌های حاشیه‌ای و مترادف‌ها را هم یاد بگیرم. 1100 را هنوز شروع نکرده‌ام، اما در برنامه هست. چه طور خواندم؟ با نرم‌افزار پرآموزی که واژه‌ها را طبق مدل جعبه‌لایتنرمرور می‌کند. برای هر واژه یک فلش‌کارت صوتی-تصویری دارد؛ یعنی واژه را در کنار تصاویر تداعی‌کننده می‌نویسد و هم‌زمان تلفظ می‌کند. بعدا، هنگام مرور، آن تصاویر نمایش داده می‌شوند و تو باید واژه را تایپ کنی. این طوری گوشت به تلفظ آشنا می‌شود و املا را هم یاد می‌گیری. من راضی بودم. و نرم‌افزار را توصیه می‌کنم. 

  • قدری ریدینگ هم خواندم، از روی کتابی به نام سلکت‌ریدینگ، جلد آپراینتر‌مدیت‌اش. هر درس را می‌خواندم و چندین بار به روخوانی نیتیو ضبط‌شده‌اش گوش می‌دادم و بعد تمرین‌ها را حل می‌کردم. و نیز لغت‌های جدید را وارد جعبه‌لایتنر دستی‌ام می‌کردم. که برای مرور خوب چیزی است، اما از وقتی به نرم‌افزار پرآموزی عادت کرده‌ام -که لقمهٔ راحت‌الحلقومی است، از این نظر که مجبور نیستی خودت کارت‌ها را درست کنی- با قدری اکراه و لختی سراغ لایتنر دستی خودم می‌روم. سلکت ریدینگ را حالا بیش از نیمه خوانده‌ام و می‌رود که در همین یکی دوهفته تمام شود. بعدش قصد دارم مجموعهٔ متون تخصصی روانشناسی را بخوانم که کیانوش هاشمیان گردآورده.

  • گرامرم از دوران دبیرستان ضعیف بود. گرامر این‌یوز را به خودم تجویز کردم که روزی یک درس بخوانم؛ هر درسی یک صفحه است و یک صفحه هم تمرین دارد. کار دشواری نیست، با این حال هر روز نخواندم. اگر خوانده بودم حالا خیلی پیشتر بودم. ولی همین قدر هم بسیار مفید بوده. بعضی از گیر و گرفت‌ها گرامری قدیمی‌ام که از ترس و تنبلی هرگز دنبال حل و فصل‌شان نبوده‌ام رفع شده‌اند.(مثلا تفاوت پرسنت پرفکت و پرسنت پرفکت کانتینیوز) حس خوبی است که از مرزهای معهود عبور کنم. می‌دانم که باید ادامه بدهم. کتاب 145 درس دارد و من سر درس 15 هستم. آهسته و پیوسته پیش می‌روم. 

  • چند روزی است گوگل‌ترنسلیت کامپونیتی را کشف کرده‌ام.  واردش می‌شوی و ترجمه می‌کنی یا به ترجمه‌های دیگران رتبه می‌دهی و در عوض امتیاز می‌گیری. هنوز خیلی ساده‌است و به نظرم باید گسترشش بدهند. بیشتر به بازی می‌ماند و از آن کارهایی است که اگر سرش بنشینم زمان را گم می‌کنم. با این حال به خودم گفتم اگر بنا به بازی و بازی‌گوشی است بگذار دست کم چیزی هم از آن بیاموزم. این است که روزی چند بار، برای تفنن و وقت‌گذرانی واردش می‌شوم، با این امید که این تفنن جدید، بازیگویشی‌های وقت‌کش‌تر و عبث‌ترم را از میدان به در کند، مثلا عادت ول گشتن در توییتر را. 

حالا که این‌ها را می‌نویسم خودم هم تعجب می‌کنم که این قدر ثابت‌قدم و جدی و مصمم بوده‌‌ام. تعجب می‌کنم که همین مسیر مشخص را پیوسته ادامه داده‌ام و مدام سرک نکشیده‌ام به راه‌های جایگزین و میانبر و چراغ‌های چشمک‌زن چه و چه. تعجب می‌کنم که سست و خسته نشده‌ام و رها نکرده‌ام. فکر می‌کنم دلیلش نتیجه‌ای است که از کنکور گرفته‌ام. دلگرم شده‌ام به آن موفقیت. اعتماد به نفسم بیشتر شده. در خودم می‌بینم که هدفگذاری کنم و بروم و برسم. و حالا اگر کسی ازم سراغ راهی را بگیرد برای منظم‌تر و باانگیزه‌تر و بااراده‌تر شدن، پیشنهاد می‌کنم یک هدف مشخص کمیت‌پذیر برای خودش انتخاب کند؛ چیزی که نتیجه‌اش یا موفقیت یا شکست باشد و حدوسط نپذیرد. حتی شاید بد نباشد که این هدف قدری رقابتی باشد، شبیه به کنکور. بعد توصیه می‌کنم برا این هدف تا می‌تواند مایه بگذارد و به هر سختی که می‌تواند به آن برسد. بهش می‌گویم یک چنین موفقیتی در تاریخچه شخصی آدم منبع عظیمی از عزت‌نفس و اراده و جدیت خواهد شد. و این احساس بدل‌ناپذیر است؛ هیچ راه‌حل طلایی و حقه و شعبده‌ای نمی‌تواند شبیه‌ش را به دست دهند.