کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

پاراگراف*- 1

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۷ ب.ظ

"سرش را در آغوش گرفتم. موهایش بوی خوب و ساده و پاکیزه‌ای داشت؛ یک جور پاکیزگی خالص، اما قدیمی و روستایی. مثل بوی برگ‌های ضخیمی که کنار رودخانه می‌رویند و اگر فشارشان بدهی کف می‌کنند. مثل بوی صابون‌های دست‌ساز؛ پر کف اما بی‌رایحه. موهایش بوی تمام زمانها و مکان‌هایی را داشت که مردم خودشان را با این چیزهای ساده پاکیزه می‌کردند."


* «پاراگراف»های بعد از این، پاره‌های انتخاب‌شدهٰ نوشته‌های خودم هستند. 

خسته از نوجوانی ابدی

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

چند وقت پیش یادداشتی خواندم که مدعی بود آدم‌ها «عجیب‌ترین خل‌بازی‌هایشان» را در سال‌های منتهی به 30 سالگی (و 40 سالگی و 50 سالگی و بقیه عددهای رند) انجام می‌دهند. دیشب از فکر اینکه تا دو سال دیگر 30 ساله می‌شوم، در تختخواب زار زدم. مصمم بودم اجازه ندهم مهربانی‌ها و دلداری‌های میم حتی ذره‌ای تسکینم بدهند. داد زدم که زندگی‌ام را باخته‌ام، که مثل یک آدم معمولی و متوسط و «غیرمهم» به 30 سالگی می‌رسم و هیچ چیزی دیگر در دنیایم ارزش زندگی کردن ندارد. میم که می‌دید تفکر راه‌حل‌محور همیشگی‌اش را پس می‌زنم، عقب نشست و گذاشت آن قدر گریه کنم تا از خستگی خوابم ببرد. همین طور که پلک‌هایم سنگین می‌شد فکر کردم این اولین بروز همان چیزی است که دوستم، سین، اسمش را گذاشته «بحران سین سالگی پیش از موعد». و نمی‌دانستم دفعه بعد کی و کجا به سراغم می‌آید.


دیشب  تازه از سفر برگسته‌بودیم؛ من و سین، همان مبدع اصطلاح بحران پیش از موعد. تعطیلات را رفته‌بودیم گیلان، خانه مادربزرگم. آدم‌هایی را دیدم که پاره‌های تن و قلب من هستند. کوه و جلگه و جنگل را دیدیم که خویشاوندان روحی‌ام هستند. به دل جنگل زدیم، حتی نزدیکتر و عمیق‌تر از آنچه هر سال در ییلاق می‌زنیم و من انگار منطقه‌ای ناشناخته از جهان درونی‌ام را می‌دیدم که مقابلم عینیت یافته‌است. ده‌ها ایده و الهام و عقیده نو سراغم را گرفتند و دیدم که در دنبال کردنشان، تا به جایی برسند و معنای تازه‌ای را برایم آشکار کنند، حرفه‌ای و کاربلد شده‌ام. با این حال چیزی هم این میان زیر پوستم خزید؛ تردیدی، حسرتی، درباره اینکه معلوم نیست مسیر زندگی‌ام را تا اینجا درست آمده باشم و از این به بعد درست بروم. 


صبح که بیدار شدم هنوز سنگین و تهی بودم. احساس می‌کردم باید با چیزهای ناخوشایندی روبه رو شوم؛ یکی از آن‌ها شاید این حقیقت باشد که به رغم رویاهای نوجوانی‌ام، هرگز جوهره خاصی نداشته‌ام؛ gifted نبوده‌ام. قرار ملاقاتی را کنسل کردم. کز کردم روی مبل و رمان نوجوانی را که از دخترخاله‌ام امانت گرفته‌ام خواندم. از قضا رمان هم درباره دختر نوجوانی بود که استعداد مادرزادی‌اش را دنبال می‌کرد! رمان را تمام کردم. دسته‌ٔ گل‌های وحشی را -که دیروز توی جاده چیده‌بودم- مرتب کردم. به خودم وعده دادم در حین نوشتن وبلاگ تصمیم بگیرم  این رمان را در این موقعیت به خصوص چه طور تلقی کنم؟ به عنوان تلنگری درباره جدی گرفتن استعدادهایم؟ یا به عنوان مرثیه‌ای بر نوجوانی تمام شده‌ای که در آن کار خاصی برای این استعدادها نکرده‌ام؟


تصمیم نگرفته‌ام هنوز. راستش این است که این تصمیم‌ها خیلی به اختیار خودم نیست؛ بیشتر به حال و هوا و مود هر لحظه بستگی دارد که باعث می‌شود یک وجه این مناقشه ذهنی در چشمم درست‌تر جلوه کند. تصمیم‌هایی از این دست بارها میچرند و وارونه می‌شوند. نقدا دارم به همان چند عمل مختصری فکر می‌کنم که حتی در این موقعیت پرتردید، در مسیر کلی زندگی‌ام درست و به‌جا به نظر می‌رسند: چهار سال روزانه‌نویسی‌ام، که حاصلش شده بیست و چند جلد دفتر؛ نگه‌داشتن و ادامه دادن این وبلاگ به مدت 3 سال؛ هفت تا دسته‌گل وحشی که در فاصله شش سال زندگی در تهران، در هر فرصتی که توانستم برای خودم فراهم کردم. 


بقیه تلاش‌های زندگی‌ام مثل برگ‌های معلق در هوا هستند؛ هنوز بی‌سرانجام‌اند و معلوم نیست به چه چیزی ختم می‌شوند. این همه تلاش و ایده و آرزوی بی‌سرانجام برای کسی به سن و سال من زیاده از حد نوجوانانه‌است؛ بلوغ ندارد، پختگی ندارد. سخت است که در آستانه 30 سالگی هنوز و هر روز خودت را در آغاز راه ببینی و هرازچند گاهی حتی به درستی راه هم شک کنی. انگار که این «نوسفر بودن» پایانی ندارد و ابدی است. یک بار در توییتر نوشته‌‌بودم «خسته از نوجوانی ابدی.» دیشب هم انگار همین نوجوانی ابدی بود که در گلویم آب می‌شد و از چشم‌هایم بیرون می‌ریخت، زار زار.

بدنم، بدن من

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

صبح را با ورزش شروع کردم؛ با یکی از آن اپلیکیشن‌های ورک‌آوتی که تازگی فهمیده‌ام در گوگل‌پلی فت و فراوان‌اند و انواع و اقسام دارند؛ ورک‌آوت کمر و باسن و پهلو، ورک‌آوت شکم، ورک‌آوت بازو و سینه و پستان. کشفشان شادی نامنتظری در روزهای گرم تابستانی‌ام بود. مرا از زحمت باشگاه و معاشرت با آدم‌‌های جدید -که اهلش نیستم- خلاص کرد. باشگاه را به خانه آورد: همان بوی عرق پس از ورزش -که دوستش دارم-؛ همان تماشای لرزش عضلات در زیر پوست نمناکم در آینه قدی؛ همان نفس نفس زدن و تشنه شدن و سپس احساس رهایی در عضله‌های تازه آرمیده. صبحم را با ورزش ساختم. 


چیزی که ورزش را در ذهن من برجسته می‌کند- طوری که همیشه مترصد فرصتی برای گنجاندنش در روزهایم باشم و خودم را برای دور افتادن از آن شماتت کنم- وعده سلامتی نیست؛ جسمانیت خالص و عظیمی است که در خلال ورزش تجربه می‌کنم. تمام و کمال در جسمم ساکن می‌شوم و ذهن تا حد قابل قبولی پس می‌نشیند؛ تا حدی که دستش از آزارگری‌های همیشگی‌اش کوتاه باشد. این جسمانیت چیزی است که معتقدم به حکم فرهنگی که در آن زیسته‌ام و با هم‌دستی خودم و عزیزانم از من دریغ شده. بازپس گرفتنش برایم حکم یک وظیفه وجدانی و معنوی را دارد؛ ریسمانی است که مرا وصل می‌کند به آن تنها شکل معنویت که هنوز برایم معنادار است. 


چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم اخیرا شجاعتم را برای گفتن از جسمم از دست داده‌ام؛ به طور ویژه در این وبلاگ. اخیرا که می‌گویم یعنی پس از ازدواج. یک دلیلش شاید این است که در این مدت، بخش بزرگی از تجربه جسمانی من تجربه بین دو جسم بوده؛ و چون این تجربه انحصرا از آن خودم نیست، و چون این نه فقط به جسمانیت، بلکه به عشق و خلوت صمیمانه هم مربوط است، قلبا آزاد نیستم در سخن گفتن از آن. اما سوای این دلیل به نظر خودم موجه، چیز دیگری هم هست: بهانه‌گیر اعظم که در سرم، با صدای والدینم و اولیای مدرسه و همه مراجع قدرت، باید و نباید می‌کند. می‌ترساندم که مبادا با حرف زدن، حتی از آن بخش شخصی و انحصاری تجربه جسمانی، عزیزانم را برنجانم. تهدید می‌کند و به سکوت می‌کشد. امروز به خودم یادآوری کردم که تجربه کردن جسمم و سخن گفتن از آن، برای من انتخاب و تفنن نیست؛ ضرورت است؛ عملگری فرهنگی است. و نشستم پشت میز که این پست را بنویسم. 


صبحم را با ورزش شروع کردم. ورزش، دست کم برای من، یک تجربه جسمانی خالص و غنی است؛ وصلم می‌کند به چیزی که از من دریغ شده. پریود و خستگی هم همین طورند؛ بیماری‌ هم -دست کم در اشکال خفیفش- همین طور است. عشقبازی هم. اما چیز دیگری هم هست که فقط به تازگی یاد گرفته‌ام به چشم تجربه جسمانی نگاهش کنم: سفر؛ جا به جا شدن با تنت در مکان -و شاید حتی زمان!-؛ دیدن و شنیدن تازگیها، پیش رفتن، گام زدن. امشب راهی سفرم. می‌نویسم تا به خودم اندرز بدهم که خوب در سفر غوطه بخورم؛ لحظه به لحظه‌اش را حاضر باشم؛ قدرش را بدانم؛ این بار به مثابه یک تجربه جسمانی غنی.