کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

معاشقه با امتحان و تکلیف

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۴۶ ب.ظ
امتحانات تمام شدند. حالا یک ماه و قدری کمتر فرصت دارم که گزارش‌ها و مقاله‌ها را تحویل بدهم. تقریبا به همان فشردگی روزهای امتحانات دارم کار می‌کنم و حظ می‌برم. چندسالی هست که فهمیده‌ام پرکاری حالم را خوب می‌کند و با این حال هنوز از بعضی پرکاری‌ها می‌گریزم. شاید چون این لذت را درست باور نکرده‌ام. هنوز طعمش با دندانم قدری غریبه است. 

امتحانات را دوست دارم. برخلاف بعضی از دوستانم به چشمم پوچ و بی‌حاصل نیستند؛ فرصت فشرده و جبرانی یادگیری هستند تا دیون نپرداختهٔ طول ترمت را با خودت تصفیه کنی؛ مصداق آن آیه کتاب مقدس‌اند که می‌گوید: «سال‌هایی را که ملخ‌ها خورده‌اند به تو باز می‌گردانم.» از لا به لای امتحانات و فشردگی و اضطرارشان روزهای ملخ‌زدهٔ عمرم را بازمی‌جویم. هرچه در طول ترم نخوانده‌ام و نیاموخته‌ام اینجا می‌آموزم. کم‌حاصلی طول ترم با پرحاصلی این چند هفته سر به سر می‌شود. خواندن و خواندن و خواندن؛ غرق شدن در کتاب‌ها و کاغذها. وای که دیوانه‌اش هستم!

مرید اساتیدی هستم که می‌دانند چه طور امتحان و ارزیابی را به فرصت دیگری برای یاد دادن تبدیل کنند. چقدر واژه استاد به نامشان می‌برازد. این ترم با دوتا از این آدم‌ها کلاس داشتیم. اولی امتحان گرفت و یک خروار تکلیف داد. روز آخر که داشت فهرست بلندبالای تکالیف را یادآوری می‌کرد در چشم‌هایش برق شیطنت بود. انگار داشت می‌گفت «بخواهید یا نخواهید یادتان می‌دهم.» حالتش مثل گربه‌ای بود که موش‌ها را بازی بدهد. و من عاشق این موش‌وگربه‌بازی هستم؛ عاشق گربه‌ای چنین عزیز که چابک شدن موش‌ها برایش مهم است. 

آن استاد دیگر امتحان نگرفت؛ فقط تکلیف داد؛ آن قدر زیاد که نمی‌دانم اگر شب و روز بیدار بمانم آیا از پس تمام کردنشان برمی‌آیم یا نه. اما می‌دانم هر یک تکلیفش هم‌چون سفری است که از آن پخته‌تر و خردمندتر برمی‌گردی. هر یک تکلیفش غنیمتی است. چه خوب است معلم راه‌بلدی داشته باشی که تو را سفر بفرستد، جای اینکه خودت باری به هر جهت طی طریق کنی. چه خوب است که تیرگی و ناشناختگی مسیر را کمی برایت بشکافند. 

همه اساتید این قدر مرشد و بلد راه نیستند. ولی من خوشدلانه فکر می‌کنم حتی اگر استاد نخواهد و نتواند، دانشجو خودش می‌تواند امتحان را به فرصت دیگری برای یادگیری تبدیل کند. روی این حساب، تکالیف بی‌مزه‌تر و فرمایشی‌تر را هم دارم با ذوق و شوق و البته با وسواس کامل می‌کنم. گاهی عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه این قدر به جو عمومی احساسات دانشجویی خائنم. گاهی حتی شک می‌کنم که کودن و سطحی باشم؛ که کور باشم بر برهنگی امپراطور، بر پوچی آنچه بیشتر اساتید از ما می‌خواهند. نکند آن‌هایی که گرفتار ملال‌اند از من تیزبین‌تر باشند؟

 اما پس از همه این‌ها، باز هم این لذت است که مرا هدایت می‌کند؛ لذت خواندن و خواندن و نوشتن، لذت آموختن، حتی اندکی آموختن، حتی به سختی آموختن. چیزی به بی‌واسطگی لذت را کمتر استدلالی می‌تواند ساقط کند. این روزها دارم به طعم غریب این لذت خوگیر می‌شوم؛ مثل قهوه و چای که ذائقه‌ات باید به آن خو کند تا بپسندی. 

another American movie

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ق.ظ

دوشنبه با میم پالپ فیکشن را تماشا کردیم. من بار اولم بود و او بار چندمش. خشونت عریان فیلم را هنوز همچون غباری بر ذهنم احساس می‌کنم. مخصوصا صحنهٔ تجاوز برایم آزارنده بود. یادم آمد فرهنگ چه طور عمل جنسی را با قدرت و مهار مرتبط می‌کند؛ طوری که فرد دریافت‌کننده، صرف نظر از جنسیتش، همیشه سهمی از فرودستی و سرافکندگی دارد. احساس می‌کنم بعد از همه چیز، هنوز روی خرده‌شیشه‌های فرهنگ مردسالار راه می‌رویم. استعاره‌های مردسالارانه را منسوخ می‌کنیم، معانی و استعاره‌های تازه خلق می‌کنیم، با کسانی معاشرت می‌کنیم که استعاره‌های مردسالارانه را نفی می‌کنند، اما باز هم این استعاره‌ها، مثل خرده‌های شیشه، ناغافل به پایمان فرو می‌روند و می‌گزند. 


چیز دیگری که ناراضی‌ام می‌کرد شخصیت‌پردازی زنان فیلم بود؛ همه ضعیف و منفعل. یکی عصبی و بی‌ثبات (هانی بانی)، یکی نگران اما احمق و بی‌خبر (فابین). سومی هم زنی اغواگر، با جذابیت کلیشه‌ای آمریکایی که نوچهٔ سربه هوا و ضعیف‌النفس شوهرش را مرعوب می‌کند، اما بر اقتدار شوهر گنگسترش خش هم نمی‌‌اندازد (میا). در پایان هم «شبان نیک‍»‍ی داریم که طبق معمول، مرد است. می‌توانم تصور کنم که پالپ فیکشن در فضای فرهنگی خود فیلمی خلاف جریان به حساب می‌آید؛ شاید حتی فیلمی معترض. اما برای من -زن جوان خاورمیانه‌ای در سال ۲۰۱۸- چیز تازه‌ای ندارد؛ تکرار همان هوای مسمومی است که بسیار تنفسش کرده‌ام، با چاشنی فرهنگ آمریکایی (که از قضا خوشایندم نیست.)


و با این همه به فیلم ۸ دادم، به خاطر غنای دراماتیکش و بازی‌های خوبش. حتی لحظه‌ای مردد ماندم که ۹ بدهم یا نه؟ بعد چیزهایی که بالاتر نوشتم را از نظر گذراندم و ندادم. گفتم ۹ بماند برای همان معدود فیلم‌هایی که «روحم را لمس می‌کنند.» به هیچ فیلمی ۱۰ نمی‌دهم. به دبیران ریاضی می‌مانم که معتقدند: «۲۰ مال خداست.»

درباره اهمالکاری

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ق.ظ

اگر درباره اهمالکاری از من بپرسید، می‌گویم آن هنر -و گاهی دانش!- معصومانه به خویشتن خیانت کردن است. الگویی بازگشتی از پراکنده کردن نیروها و از دست دادن فرصت‌ها؛ مثل وزیری که ملکه‌اش را به بزدل بودن و گریختن از همهٔ نبردها پند می‌دهد؛ تا جایی که از ملکه هیبتی پوشالی می‌ماند و حکمش را هیچ کجا نمی‌خوانند. مدتی است دربارهٔ اهمالکاری خیلی می‌خوانم؛ هم به خاطر خودم که گرفتارش هستم، هم برای کمک کردن به چند تنی که در این باره مشورت می‌خواستند. 


احتمالا بسنده‌ترین و کارآترین چهارچوب نظری برای شناخت و تبیین و درمان اهمالکاری، الگوی شناختی-رفتاری (CBT) است. طبق این الگو چرخهٔ خودافزای اهمالکاری با یک نگرانی اولیه (شاید نگرانی از شکست) آغاز می‌شود. پای کار نشستن این نگرانی را یادآوری می‌کند. می‌نشینی به تمرین و فکر می‌کنی اگر هیچ وقت یاد نگیری چه طور؟ کار اصلی را کنار می‌گذاری و خودت را با کار خوشایند یا حواس‌پرت‌کن دیگری سرگرم می‌کنی و به این طریق نگرانی موقتا رفع می‌شود. دور شدن نگرانی -که حالت ناخوشایندی است- مثل یک پاداش، تشویقت می‌کند به اهمالکاری بیشتر و بیشتر. 


فرارهای پیاپی لاجرم به شکست‌های پیاپی منجر می‌شوند. اهمالگران با این شکست‌ها به طرق مختلفی کنار می‌آیند؛ بعضی انکار می‌کنند؛ بعضی توجیه می‌کنند؛ بعضی خودشان را با وعده جبران سرپا نگه می‌دارند. کسانی هم هستند که شکست‌خوردگی را می‌پذیرند و جزئی از هویت خود می‌کنند. به تجویز CBT راه خروج از چرخه خودشکن این است که نگرانی را تحمل کنی و همزمان کار اصلی‌ات را پی بگیری. چون بدن نمی‌تواند هیچ احساسی را برای مدت طولانی تاب بیاورد، سرانجام خوگیر می‌شوی؛ اضطراب ناپدید می‌شود و نگرانی خنثی. کار کردن با نگرانی‌ها و بیرون کشیدن ریشه‌هایشان و پاسخ دادن به آن‌ها هم البته مفید است، اما کافی نیست. 


با اینکه CBT تبیین بسنده‌ای فراهم می‌کند، هیچ عیبی نمی‌بینم که یک مشکل را از چند چهارچوب نظری مختلف ببینم و تبیین کنم؛ چون علم داستان فیل در تاریکی است. در یک سطح دیگر، می‌شود موضوع را از منظر گشتالت‌درمانگرها دید. گشتالت یعنی کل، و گشتالت‌درمانی می‌گوید بهزیستی فقط وقتی به دست می‌آید که تجربهٔ زیستهٔ آدم‌ها به کمال و یکپارچگی برسد؛ یکپارچگی احساس و عمل، یکپارچگی عقیده و کلام . یکپارچگی تجربه. این آخری همان چیزی است که اهمالکاری مختلش می‌کند. 


با اهمالکاری انبوهی از تجربه‌های ابتر و ناتمام برای خودت فراهم می‌کنی. (همه دفعاتی که تلاش کردم شنا بیاموزم و شکست خوردم، همه کتاب‌هایی که ناتمام گذاشتم، همه امانت‌هایی که پس ندادم.) این تجربه‌های ابتر -یا به قول گشتالتی‌ها، گشتالت‌های ناتمام- پهنای باند ذهنی‌ات را اشغال می‌کنند. ظرفیتت را برای تجربه تمام و کمال زندگی کنونی‌ات کم می‌کنند. همه این‌ها را همچون بدحالی مبهم و بی‌شکلی احساس خواهی کرد. بخش ثابتی از اغلب درمان‌های گشتالتی این است که به عقب برگردی و گشتالت‌های ناتمام دور و نزدیکت را کامل کنی. 


این نامه را که تمام کنم، می‌روم به سراغ گشتالت ناتمام خودم؛ یکی از دشوارترین‌هایشان: امانتی که در برگرداندنش خیلی تاخیر کرده‌ام. آن را با تنگی نفس و سنگینی در قفسهٔ سینه‌ام به یاد می‌آورم، با شرم. به خاطرش خودم را از دیدارهای دوستانه‌ای محروم کرده‌ام. این بدقولی مثل لکهٔ ننگی بر دامن خاطرات بهترین دورهٔ زندگی‌ام نشسته. می‌روم که کاملش کنم. چه کسی می‌گوید اهمالکاری خیانت به خود نیست؟

به نیت شکر نعمت

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۲۶ ب.ظ

اواخر دورهٔ کارشناسی، درسی داشتیم به نام «ساختمان و تجهیزات کتابخانه‌ها». عصرهای خوابآلود پاییزی در کلاس پرنور می‌نشستیم و کاتالوگ تجهیزات کتابخانه‌ای را دست به دست می‌کردیم. آلبومی را که استاد خودش از عکس‌های کتابخانه‌های دنیا درست کرده بود با احتیاط ورق می‌زدیم. آن کتابخانه‌ها سالن‌های پرنور و مبلمان راحت داشتند. روی کاناپه‌هایشان نوجوان‌ها، درازکش، مجلهٔ مصور ورق می‌زدند. در بوفه‌هایشان بساط خنده و قهوه به راه بود. استاد «خب که چی» را در چشمان‌مان می‌خواند و به تکرار یادآوری می‌کرد: «اینها را نشان‌تان می‌دهم که دید داشته‌باشید. شاید روزی نظرتان را برای ساخت کتابخانه‌ٔ جدیدی خواستند.»


کمی قبل‌تر از آن روزها، استاد دیگری که از سفر خارجه برگشته‌بود برای‌مان جلسه گزارش سفر گذاشته بود. در صندلی‌های راحت اتاق شورا فرو رفته‌بودیم و رد شدن اسلاید‌ها را می‌دیدیم. دانشکده و دانشجوها. کلاس‌ها. بعد نوبت کتابخانه شد: مادری با کالسکه کودکش در راهروی بین قفسه‌ها ایستاده بود و چیزی می‌خواند. آه از دلمان بلند شد. آه تعجب و حسرت. آن مادر و کودک و کالسکه نماد کتابخانه‌ای بود که بارها عکسش را اینجا و آنجا دیده بودیم؛ در نشست‌های تخصصی کتابداری، در جلسه‌هایی شبیه همین. این کتابخانه‌ای بود که باور کرده‌بودیم مال ما نمی‌شود. شرطی شده‌بودیم با دیدنش آه حسرت بکشیم. با این علامت نشان می‌دادیم که آن را بازشناخته‌ایم. 


باز کمی قبل‌تر، کارآموز کتابخانهٔ بزرگ و مشهوری بودم. از بخشی به بخش دیگر می‌رفتم و وظایفی داشتم که انجام بدهم. بعضی سرپرست‌ها خوش‌خلق بودند، اما اغلب از آن نوعی بودند که می‌بایست به خودت بقبولانی جورشان از مهر پدر بهتر است. در تلاش برای همدل بودن، روزها همهٔ دلایلی را که می‌توانست به این بدخلقی و نظم بی‌انعطاف انجامیده باشد با خودم مرور می‌کردم. یکی از تقصیرکاران احتمالی فضای زیرزمینی کتابخانه و نور مصنوعی آن بود. هر بار که پایت را از ساختمان بیرون می‌گذاشتی از تغییر نور روز شگفت‌زده می‌شدی. مجموعهٔ اصلی کتابخانه (مجموعهٔ امانت) به روی مراجعان بسته بود و جز کتابداران همان بخش کسی اجازهٔ ورود نداشت. با من بیشتر مثل مراجع رفتار می‌کردند تا یکی از خودشان. محروم از لذت پرسه‌زدن لابه‌لای قفسه‌ها، اوقات استراحتم را با تحلیل رفتار کارمندان می‌گذراندم. 


قبل‌تر و بعدتر -در تمام ترم‌های کارشناسی- فصل امتحانات در سالن مطالعه کتابخانه دانشگاه درس می‌خواندم. سالن مطالعه نیم‌طبقه‌ای بود بر فراز مخزن اصلی کتابخانه که قفسه‌ها در آن بودند. مجاور سلف و بوفه بود و همیشه بوی سرخ‌کردنی می‌داد. هواکشش صدای استخوان‌‌خراشی داشت. انعکاس نور زرد روی مرمرهای چرکمرده‌اش و فنسی که پشت پنجره‌ها بسته‌بودند افسرده‌ام می‌کرد. حتی صندلی‌هایش انگار از صندلی‌های کتابخانهٔ دانشکده و کتابخانهٔ خوابگاه ناراحت‌تر بودند. تنها مزیتش خلوتی‌اش بود که آن را هم از صدقه سر اوضاع خرابش داشت. گاهی که از خواندن فارغ می‌شدم، از آن بالا به قفسه‌ها و رفت و آمد کارمندها نگاه می‌کردم و به شایعهٔ ساخت کتابخانه جدید می‌اندیشیدم. غمگنانه فکر می‌کردم: «به ما که وصال نمی‌دهد.»


گذشت و گذشت و تصادفا دانشجوی ارشد همان دانشگاه کارشناسی شدم. به رغم بدبینی و سق سیاهم، هفتهٔ پیش کتابخانهٔ جدید به من وصال داد. پس از ماه‌های پیاپی که منتظر افتتاحش بودم -آن قدر که عادت درس خواندن در کتابخانه از سرم افتاده‌بود- یک روز خبر افتتاح بی سر و صدایش را شنیدم. با دوستم رفتیم و گشتی زدیم. وه، چه قصری بود! شش طبقه، با پنجره‌های عظیم سرتاسری. مثل دلبر که قصر دیو را می‌کاوید، به هر سوراخی سرک کشیدیم. طبقه به طبقه بالا رفتیم. آنچه در کلاس تجهیزات کتابخانه آموخته‌بودم و نیاموخته‌بودم از نو به من باز می‌گشت: مخزن کتاب‌ها باز بود، کف را موکت کرده‌بودند که صدای رفت و آمدها نپیچد. بین ردیف قفسه‌های سفید، کاناپه بود. میزهای مطالعه را کنار پنجره‌ها گذاشته‌بودند. صندلی‌هایی با پشتی‌های راحت. پریز برق به تعداد زیاد. صندلی‌های چرخان و میزهای مخصوص لپ‌تاپ. و نور و نور و نور. و منظره و منظره و منظره؛ منظرهٔ درختان قدیمی دانشگاه، منظرهٔ دانشجوها در رفت و آمد، منظره کلاغ‌هایی که در آسمان معلق می‌زدند. 




ما دوباره سبز می‌شویم؟

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۰۹ ب.ظ

امروز سبزه گذاشتم. پیشنهاد میم بود. می‌گفت: «تو یادت رفته در حال رشد کردنی. سبزه بگذار تا قدکشیدن ذره‌ذره‌شان را ببینی و به یاد بیاوری.» کف بشقابی پنبهٔ خیس گذاشتم و ماش پاشیدم. یادم آمد سبزه گذاشتن ایمان می‌خواهد. هیج اطمینانی نیست که عمل بیایند. گاهی دانه‌هایت خرابند. گاهی آب زیاد است. گاهی نور کم است. برای همین است که سبزه نماد برکت است؛ چون مثل برکت آمدنیامد دارد. 


مادربزرگم این آمدنیامد را با پرکاری خودش جبران می‌کرد. از دوهفته قبل از عید، هرچند روزی چندتا سبزه می‌گذاشت. روز عید شاید بیست تا سبزه داشت. بعضی بلند و سبز، بعضی پوسیده، بعضی خشکیده. یکی را سر سفرهٔ هفت‌سین می‌گذاشت، بقیه را می‌داد به مرغ‌هایش تا دل سیری بچرند. حالا که این‌ها را می‌نویسم حسرت می‌خورم که چرا در روزگار جوانی و سلامتش چندگاهی کنارش زندگی نکردم. لابد از این فوت و فن‌ها باز هم در آستین داشت. 


سبزه‌های مادربزرگ را ما گره می‌زدیم. یادم نمی‌آید خودش سبزه‌ای گره زده‌باشد. آرزوهایش برآورده شده‌بودند؟ آرزویی نداشت؟ شاید هم آرزوهایش را جای دیگری، با خرافات دیگری متبرک می‌کرد. ولی من اگر روزی روزگاری نوه‌ای داشته‌باشم دلم می‌خواهد سبزه گره زدنم را ببیند؛ بداند چه دل آرزومندی دارم. خنده‌های کامروایی‌ام را ببیند، گریه‌های ناکامی‌ام را ببیند -یا گریه‌های از ترس ناکامی را-. بداند از دنیا چه می‌خواهم و چه بسیار می‌خواهم. 


هرچه می‌کشم از آرزومندی است. از آرزومندی است که دلم همیشه می‌لرزد. روزهایی مثل امروز با بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های تسکین‌ناپذیرشان تحفهٔ آرزومندی هستند. ترس از نداشتن و نرسیدن، ترس از دیر رسیدن. ترس از پوسیدن دانه‌هایی که کاشته‌ای. کاش من هم یاد بگیرم مثل مادربزرگ آمدنیامد دنیا را با پرکاری خودم جبران کنم؛ آن قدر سبزه بگذارم تا چندتایی سبز شوند. 

سفر شمال

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

نمی‌دانم کجا خواندم، شاید هم از کسی شنیدم که مرده‌ها به سمت شمال می‌روند. انگار ناگهان صدایی ناشنیدنی را می‌شنوند؛ شاید صدای زنگ، یا بانگ انفجاری عظیم، یا صدایی که نامشان را می‌خواند. در یک آن هرچه در دست دارند بر زمین می‌گذارند، رو به هر کجا دارند برمی‌گردند و رو به شمال می‌کنند. می‌روند و می‌روند؛ رفتنی بی‌توقف، رفتنی بی‌بازگشت. 


پدربزرگم آن بانگ را در بهار 81 شنید. آخرین بار دوهفته پیش از رفتنش او را دیدم. شبی تاریک بود. از ما -دو کودک و یک نوجوان- خواسته‌بود چیزی را برایش از خانه بیاوریم. خانه در انتهای جنوبی باغ بود، پدربزرگ در انتهای شمالی باغ، منتظر. در راه‌باریکه‌ای که این دو را به هم می‌پیوست، آن شب برای نخستین بار شب‌تاب‌ها را دیدم. نزدیک صورتمان در هوا معلق بودند، اما اگر دست دراز می‌کردیم به جانب درختان پرتقال پس می‌نشستند. ما در آن تاریکی جرئت نداشتیم پا از راه بیرون بگذاریم. 


آن شب بی‌آنکه بدانیم پدربزرگ را در سفرش به سوی شمال بدرقه کردیم. گاهی فکر می‌کنم اگر به قدر کافی به همان سو برویم، اگر خزر مه‌گرفته را پشت سر بگذاریم و روی ساحل روسیه فرود بیاییم، او را می‌بینیم که هنوز سفرش را به میانه نرسانده. هیبتی به‌هم‌زده مناسب پیرمردهای روس؛ با پالتوپوستی سنگین و چمدانی کوچک و ساق‌بندهای پشمی. می‌رود و می‌رود و گاهی به پشت سر، به آنچه ترک کرده نگاهی می‌اندازد. 


پدربزرگ را خلاف مسیر سفرش، در قبرستانی رو به جنوب دفن کردیم. آن قبر مثل یک نشانه، مثل میخی در زمین، سمت خانه را به مسافر ما نشان می‌دهد. به مَثَل، انگار رشتهٔ باریکی از قبر بیرون زده که انتهای دیگرش در دست پدربزرگ است. او می‌رود و می‌رود و رشته کش می‌آید. رشته به او می‌گوید از کجا آغاز کرده و چقدر دور شده. بلی، این سفری بی‌بازگشت است، اما پدربزرگ به هر حال می‌خواهد جهت خانه را بداند. 


رشتهٔ نادیدنی، در مسیرش از قبر تا شمال ِ دور، از میان باغ و خانه نیز می‌گذرد؛ از راه‌باریکه‌ای که در آن شب‌تاب‌ها را ملاقات کردیم. در پرسه‌های گاه به گاه‌مان بی‌آنکه بدانیم به رشته برخورد می‌کنیم و آن را می‌لرزانیم. پدربزرگ فرسنگ‌ها دورتر از ما این لرزش را در کف دست پیرش احساس می‌کند. می‌فهمد که ما هنوز همین‌جاییم؛ هنوز از پی‌اش روان نشده‌ایم. 

دوری‌ها و دوستی‌ها

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ
دو ماه است خودم را با این وعده سر پا نگه می‌دارم که سخت درس بخوانم و بعد، در فرجه میان دو ترم خوب معاشرت کنم. نقشه‌ام این است که از چند دوست نادیده اینترنتی (برخی جدید و برخی قدیمی) دعوت کنم جایی حوالی مرکز تهران همدیگر را ببینیم و چایی بنوشیم و گپی بزنیم. اگر برف هم باریده باشد و بتوان پیچیده در لباس‌های گرم، مثل خرس سر چنین قراری رفت چه بهتر. نون هم دارد می‌آید ایران و قرار است بعد از سالها، برای اولین بار همدیگر را ببینیم. فکری‌ام به آن نون دیگر هم پیام بدهم و جویا شوم که آمدنی نیست؟ و یادآوری که مشتاقم ببینمش.

در این چندساله که فرصت دوستی‌های رو در رو دست نمی‌داد (یا خودم توانش را نداشتم) رفاقت‌های راه دور گرم و زنده نگهم داشته‌اند. هنوز هم وقتی به واژهٔ دوستی فکر می‌کنم دلم می‌رود قزوین و قم و انزلی و نجف‌آباد و شیراز. تواضع چرا؟ به خودم می‌بالم که می‌توانم در روزگار قحطی و تنهایی بو بکشم و شهد و شیره پیدا کنم و جان بگیرم. به خودم می‌بالم که به روحم گرسنگی نمی‌دهم، تنهایی و دوری نمی‌دهم؛.حتی وقتی عزیزترین‌هایم دورند میدانم چه طور رشته را پیوسته نگه دارم تا نیرو بگیرم و دوباره به سمت آن «فردای افسون‌ریز رویایی» پیش بروم. 

ایمانم به دوستی و شبکه‌سازی قدیمی و مصرانه است؛ دوستی را هم برای خودش می‌خواهم هم برای  چیزی که به ما می‌دهد. برای اینکه گرد یک آتش حلقه بزنیم -آتش امید و ایمان‌مان- و تمام آنچه را زمانه دریغ می‌کند بین خودمان رد و بدل کنیم؛ مهربانی و عشق را، قدرت را، دانش را، امید را. دلم روشن است که وقتی از گرد این آتش برمی‌خیزیم به تغییر دادن و تغییر کردن مصرتر و تواناتریم. 

می‌دانم که میلم به بودن با آدم‌ها با فصل‌ها رنگ عوض میکند؛ گاهی -مثل این روزها- برای دورهمی‌های رو در رو با آدم‌های همدل نقشه می‌کشم. گاهی غارم را و کنج خلوتم را و همان چندتن عزیزترم را می‌طلبم. گاهی حرفی دارم که بزنم گاهی سکوتم. گاهی چیزی دارم که ببخشم، گاهی یکسره تمنا و دریوزه‌ام. اما می‌دانم که در همه حال و همه فصل به نفس یاران موافق زنده‌ام و آن را از خودم دریغ نمیکنم. 

شبح پشت سر

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ
در روان‌درمانگری برایش اسم هم گذاشته‌اند: انتقال. یعنی با افراد -و به طور خاص با درمانگرتان- طوری رفتار کنید که گویی او خودش نیست؛ شخص مهم دیگری در گذشته شماست؛ کسی که بسیار وابسته‌اش بوده‌اید، یا از او زخم بزرگی خورده‌اید، یا به هر دلیل دیگری در سرنوشت‌تان مهم بوده‌است. انتقال یعنی در پس چهره کسی که رو به روی شماست هیکل خیالی شخص دیگری را ببینید. کلام‌تان خطاب به آن خیال باشد. احساسی را ابراز کنید که آن خیال در شما برمی‌انگیزد. 

یادآوری‌اش گاهی تسکین خوبی است؛ اینکه برخی از روابط روزمره نیز ماهیت انتقالی دارند. آدم‌ها با شما سخن می‌گویند، تندی می‌کنند، قهر می‌کنند (یا شما را دوست می‌دارند) در حالی که خودتان را نمی‌بینند؛ شما شیشهٔ شفافی هستید که از پس‌تان چهره‌های دیگری در نظرشان می‌آید؛ شاید چهره خویشاوندتان که به آن‌ها ستم کرده، شاید چهره مثالی تفکری که خیال می‌کنند پرچمدارش هستید، شاید خاطره عزیزی از دست رفته. دانستنش مایه آسودگی است که تمام آن مهر و غیض‌های غلیظ و شدید از آن شما نیست؛ بیشترش از آن شبحی است که پشت سر شما ایستاده. 

نامه به دوست

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ

لیلای عزیز،

دوست مشترک‌مان که خودت نامش را حدس خواهی زد از من خواست با تو صحبت کنم. گفت: «شاید تو درکش می‌کنی.» نمی‌دانست که من در سکوت و انزوای این روزهایم از ادعای درک کردن همه‌کس و همه‌چیز پس کشیده‌ام؛ نمی‌دانست که حتی طغیان‌گران هم شبیه هم نیستند. (یا درست‌تر بگویم: به ویژه طغیان‌گران شبیه هم نیستند.) 


با این حال دوست‌مان توانست مرا به سخن گفتن وسوسه کند. زیرا طغیان تو به من فرصتی می‌دهد تا قصه طغیان خودم را بازگو کنم. نمی‌دانی چقدر محتاج بازگو کردن قصه‌هایم هستم. و نمی‌دانی این احتیاج مرا به چه صمیمت‌های از بیخ و بن غلطی کشانده است. باری، عزیز، ببخش که بیشتر بهانهٔ سخن گفتن من با خودم هستی. برایت می‌نویسم چون زبان من همیشه مکتوب بوده‌است. 


لیلا، دوست‌مان نگران حال توست؛ نگران ناپایداری حالت؛ از یک سو خشم‌هایت (که می‌گوید همه را فراری داده و می‌ترسد خودش را هم فراری بدهد) و از سویی اندوهت که دلش را بر تو بی‌اندازه رئوف می‌کند. انگار تو با خودت، او را هم به نوسان واداشته‌ای. 


راست اینکه حسادتم گل کرد. وقتی من مثل تو قی می‌کردم پس‌مانده‌های هر باوری را که نجویده بلعیده بودم، کسی خشم و اندوه را درونم ندید و نام نگذاشت. آنچه در من دیدند لجاجت و بدخویی بود، گمراهی بود و انباشته‌شدن با القائات این و آن. این است که هنوز احساس می‌کنم از آن تب و لرز چنان که باید عبور نکرده‌ام. 


شاید مضحک باشد اما وقتی دوست‌مان از نگرانی‌اش برای تو سخن می‌گفتٰ در دلم حسرتی بود که کاش من هم برگردم و یک بار دیگر آن روزها را پا به پای تو بگذرانم. اگر این بار هم کسی نگرانم نبود، خودم تیماردار و پرستار خودم باشم. نمی‌دانی لیلا، دختری که آن روزها بودم هنوز خشمگین و غمزده و تشنه همدردی است. دختری که حالا هستم لبریز از شفقت برای اوست، اما افسوس که میان‌شان دیوار شیشه‌ای و نفوذناپذیر زمان است. 


چیز دیگری هم هست که مرا به آرزوی عبث و حسرت‌بار بازگشت به گذشته می‌کشاند. راست این است که من آن لحظه‌های تردید و یاس و سرگشتگی را درست زندگی نکرده‌ام؛ نه به آن معنایی که این روزها از زندگی کردن می‌فهمم. از رنج آن لحظه‌ها به هرچه فکرش را بکنی گریخته‌ام؛ به کتاب‌ها، به خیال‌پروری، به رفاقت‌هایی که مخدر بودند. لاجرم چیزی از آن رنج در حافظه اندام‌هایم رسوب نکرده که حالا به جرقه‌ای بیدار شود و مرا در گذشته بیدار کند. 


از آن روزها خاطره کم دارم. یک بار که داشتم داستان طغیان و گذارم را برای کسی می‌گفتم دیدم چقدر خاطره کم دارم. هر چه می‌گفتم با فاصله بود؛ انگار راوی بی‌حس و حالی قصه‌ای را بازگو کند که چندان اهمیتی هم به آن نمی‌دهد. پررنگ‌ترین خاطره‌ام از روزی است که بر کاشی‌های سرد حمام نشسته‌بودم و فکر می‌کردم چه می‌شود اگر خودم را بکشم تا از این همه تردید رها شوم. اما این داستان دیگری است و مجال دیگری می‌خواهد...


لیلا جان، حالا که این همه پیش رفته‌ام و محرمت دانسته‌ام، بگذار چیز دیگری هم بگویم؛ اعتراف اعتراف‌هایم. دوست دارم به عقب برگردم چون آن روزها چیزی را که بر آن شوریدم و از آن گریختم چندان نشناختم! بله، خوب می‌دانم چه می‌گویم و معنای مستور سخنم را هم می‌فهمم. این یعنی آن‌هایی که سرزنشم می‌کردند پر بیراه نمی‌گفتند که منطق نیرومندی پشت اعتراضم نیست؛ که بی‌فکر و احساساتی‌ام و ستیزه‌جویی‌ام چندان اعتباری ندارد. 


آن‌ها درست می‌گفتند و درست نمی‌گفتند؛ چون نفهمیده بودند که احساسات هم به جای خود اعتباری دارند. نفهمیده‌بودند که -به نقل از این دوستم- اشک‌ها استدلال‌های وحشتناک انسانی هستند. احساس خاموش‌نشدنی و مُصری که از درونم فریاد برداشته بود «اینجا چیزی غلط است، اینجا چیزی ظالمانه است» برای خودش اعتباری داشت. 


دلم می‌خواهد به گذشته برگردم چون تنها به نیمی از فراخوان آن فریاد درونی لبیک گفتم. از آنچه بوی نادرستی و ستم می‌داد گریختم، اما وقتی به قدر کافی دور شدم، نایستادم تا چشم در چشمش بنگرم و بدانم احساسم از کدام نادرستی انذارم داده‌است. این برگشتن و نگریستن وظیفه‌ای است که این روزها بر دوش خودم گذاشته‌ام. اما ای کاش همان زمان پی‌اش گرفته‌بودم تا امروز، چند سال پس از آن طوفان بزرگ، داناتر و بیناتر و پربرگ و بارتر می‌بودم. 


لیلای عزیز، می‌بینی؟ نامه‌ای که قرار بود از سر همدردی و هم‌دلی با تو باشد را به رشک‌نامه بدل کرده‌ام. عذرم را بپذیر، از آغاز گفتم که ادعای درک تو را ندارم. راهی که تو می‌روی راه من نیست و راهی که من رفتم راه تو نبود. اما یگانگی راه‌ها و سرنوشت‌ها مرا بازنمی‌دارد از اینکه برایت آرزو کنم: ای کاش از این تب، طغیان، دوران گذار یا هرچه نامش می‌دهی طوری عبور کنی که حسرت بارگشت برایت نماند. نمیدانم آنچه ممکن است روزی تو را حسرتناک کند چیست، اما ای کاش خودت بدانی. 


و نیز آرزو می‌کنم راه‌های یگانه ما، جایی در آینده دوباره به هم برسد؛ روزی که هردو در خاک رنج‌هایمان بارور شده‌باشیم؛ روزی که از رنج‌های هردوی ما درخت روییده باشد.*


* و سیکبر حزنک حتی یصبح اشجارا (محمود درویش)

بیشتر «زن شدن»

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

Four generations of women- عکس از اینجا

دو جلسه از کلاس رانندگی‌م باقی مانده. تمام که بشود دیگر ناچار نیستم هفت صبح مسیر خانه تا آموزشگاه را بروم. نه اینکه راه دوری باشد، اما خیلی سر راست نیست؛ باید بروی سر چهارراه و بعد به سمت راست. همیشه نمی‌توانی با یک کورس تاکسی خودت را برسانی. امروز که قدری دیر کرده‌بودم پژوی سبزی سوارم کرد. مرد میانسالی بود. کرایه نگرفت. پرسید در درمانگاه سر چهارراه کار میکنم؟ گفتم نه. گفت خودش پزشک بیمارستان قلب است. می‌خواست سر گفتگو را باز کند ولی من نمی‌خواستم. موقع پیاده شدن گفت برای قلبم بروم دکتر. پرسیدم چرا؟ گفت: «رنگ و روت پریده، تخم چشم‌هات هم زیادی سفیده.»

اندکی گذشت تا نگرانی‌ام فروکش کرد و توانستم به برداشت لحظه اولم برگردم و اعتماد کنم؛ اینکه نباید حرفش را جدی بگیرم. بعید است با چند دقیقه صورت کسی را دیدن بتوان بیماری قلبی‌ را تشخیص داد. پس اکو و نوار قلب و آن همه ابزار سنجش برای چه هستند؟ تازه من از اول به پزشک بودن این مرد شک کرده‌بودم. لحن و ظاهرش بیشتر بازاری‌ها را به یادم می‌آورد تا پزشک‌ها؛ یک برداشت شهودی اولیه که اغلب نمی‌توان صحتش را آزمود، اما من یاد گرفته‌ام آن را جدی بگیرم. به خودم گفتم فکرش را نکن؛ احتمالا انتظار داشته بعد از این حرف، از او شماره بگیرم. هر بار که مردهایی به این سن و سال، بی‌کرایه سوارم می‌کنند، بعد از من مسافر دیگری نمیگیرند و زود سر صحبت را باز می‌کنند شَکَم می‌برد که چنین قصدی دارند. چند هفته پیش در همین مسیر و همین ساعت، راننده دیگری اصرار می‌کرد هماهنگ کنیم که هر روز مرا برساند!

بعد از کلاس، در راه برگشت به خانه فکر کردم چقدر پخته‌تر شده‌ام؛ به قصد و نیت آدم‌ها شک می‌کنم، به شم و شهود خودم اعتماد می‌کنم؛ نمی‌ترسم که با حساس بودن و گوش به زنگ بودن آدم بدی بشوم. منی که تا چند سال پیش، اگر کسی توی تاکسی بدنش را به بدنم می‌مالید تردید می‌کردم اعتراض کنم؛ چون نمی‌خواستم بددل باشم، کسی را که نیت بدی نداشته به اشتباه متهم کنم! انگار همه آن سال‌ها را به عمد در خواب و گیجی و منگی راه می‌رفتم. حالا این بیداری و هشیاری تازه برایم قدرت و سرزندگی می‌آورد؛ احساس می‌کنم سرانجام بلوغ را آغاز کرده‌ام. چون فکر می‌کنم گذر خامی به پختگی، گذر از ضعف به قدرت و گذر از دختربچه به زن پیش از هر چیز به توانایی بو کشیدن خطرهاست؛ به اینکه مزاحم‌ها، بهره‌کش‌ها و سلطه‌گرها را به موقع و از روی نشانه‌هایشان بشناسی. و من مشتاقم که بیشتر و بیشتر به این معنا زن بشوم.