کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

خسته از نوجوانی ابدی

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

چند وقت پیش یادداشتی خواندم که مدعی بود آدم‌ها «عجیب‌ترین خل‌بازی‌هایشان» را در سال‌های منتهی به 30 سالگی (و 40 سالگی و 50 سالگی و بقیه عددهای رند) انجام می‌دهند. دیشب از فکر اینکه تا دو سال دیگر 30 ساله می‌شوم، در تختخواب زار زدم. مصمم بودم اجازه ندهم مهربانی‌ها و دلداری‌های میم حتی ذره‌ای تسکینم بدهند. داد زدم که زندگی‌ام را باخته‌ام، که مثل یک آدم معمولی و متوسط و «غیرمهم» به 30 سالگی می‌رسم و هیچ چیزی دیگر در دنیایم ارزش زندگی کردن ندارد. میم که می‌دید تفکر راه‌حل‌محور همیشگی‌اش را پس می‌زنم، عقب نشست و گذاشت آن قدر گریه کنم تا از خستگی خوابم ببرد. همین طور که پلک‌هایم سنگین می‌شد فکر کردم این اولین بروز همان چیزی است که دوستم، سین، اسمش را گذاشته «بحران سین سالگی پیش از موعد». و نمی‌دانستم دفعه بعد کی و کجا به سراغم می‌آید.


دیشب  تازه از سفر برگسته‌بودیم؛ من و سین، همان مبدع اصطلاح بحران پیش از موعد. تعطیلات را رفته‌بودیم گیلان، خانه مادربزرگم. آدم‌هایی را دیدم که پاره‌های تن و قلب من هستند. کوه و جلگه و جنگل را دیدیم که خویشاوندان روحی‌ام هستند. به دل جنگل زدیم، حتی نزدیکتر و عمیق‌تر از آنچه هر سال در ییلاق می‌زنیم و من انگار منطقه‌ای ناشناخته از جهان درونی‌ام را می‌دیدم که مقابلم عینیت یافته‌است. ده‌ها ایده و الهام و عقیده نو سراغم را گرفتند و دیدم که در دنبال کردنشان، تا به جایی برسند و معنای تازه‌ای را برایم آشکار کنند، حرفه‌ای و کاربلد شده‌ام. با این حال چیزی هم این میان زیر پوستم خزید؛ تردیدی، حسرتی، درباره اینکه معلوم نیست مسیر زندگی‌ام را تا اینجا درست آمده باشم و از این به بعد درست بروم. 


صبح که بیدار شدم هنوز سنگین و تهی بودم. احساس می‌کردم باید با چیزهای ناخوشایندی روبه رو شوم؛ یکی از آن‌ها شاید این حقیقت باشد که به رغم رویاهای نوجوانی‌ام، هرگز جوهره خاصی نداشته‌ام؛ gifted نبوده‌ام. قرار ملاقاتی را کنسل کردم. کز کردم روی مبل و رمان نوجوانی را که از دخترخاله‌ام امانت گرفته‌ام خواندم. از قضا رمان هم درباره دختر نوجوانی بود که استعداد مادرزادی‌اش را دنبال می‌کرد! رمان را تمام کردم. دسته‌ٔ گل‌های وحشی را -که دیروز توی جاده چیده‌بودم- مرتب کردم. به خودم وعده دادم در حین نوشتن وبلاگ تصمیم بگیرم  این رمان را در این موقعیت به خصوص چه طور تلقی کنم؟ به عنوان تلنگری درباره جدی گرفتن استعدادهایم؟ یا به عنوان مرثیه‌ای بر نوجوانی تمام شده‌ای که در آن کار خاصی برای این استعدادها نکرده‌ام؟


تصمیم نگرفته‌ام هنوز. راستش این است که این تصمیم‌ها خیلی به اختیار خودم نیست؛ بیشتر به حال و هوا و مود هر لحظه بستگی دارد که باعث می‌شود یک وجه این مناقشه ذهنی در چشمم درست‌تر جلوه کند. تصمیم‌هایی از این دست بارها میچرند و وارونه می‌شوند. نقدا دارم به همان چند عمل مختصری فکر می‌کنم که حتی در این موقعیت پرتردید، در مسیر کلی زندگی‌ام درست و به‌جا به نظر می‌رسند: چهار سال روزانه‌نویسی‌ام، که حاصلش شده بیست و چند جلد دفتر؛ نگه‌داشتن و ادامه دادن این وبلاگ به مدت 3 سال؛ هفت تا دسته‌گل وحشی که در فاصله شش سال زندگی در تهران، در هر فرصتی که توانستم برای خودم فراهم کردم. 


بقیه تلاش‌های زندگی‌ام مثل برگ‌های معلق در هوا هستند؛ هنوز بی‌سرانجام‌اند و معلوم نیست به چه چیزی ختم می‌شوند. این همه تلاش و ایده و آرزوی بی‌سرانجام برای کسی به سن و سال من زیاده از حد نوجوانانه‌است؛ بلوغ ندارد، پختگی ندارد. سخت است که در آستانه 30 سالگی هنوز و هر روز خودت را در آغاز راه ببینی و هرازچند گاهی حتی به درستی راه هم شک کنی. انگار که این «نوسفر بودن» پایانی ندارد و ابدی است. یک بار در توییتر نوشته‌‌بودم «خسته از نوجوانی ابدی.» دیشب هم انگار همین نوجوانی ابدی بود که در گلویم آب می‌شد و از چشم‌هایم بیرون می‌ریخت، زار زار.

بدنم، بدن من

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

صبح را با ورزش شروع کردم؛ با یکی از آن اپلیکیشن‌های ورک‌آوتی که تازگی فهمیده‌ام در گوگل‌پلی فت و فراوان‌اند و انواع و اقسام دارند؛ ورک‌آوت کمر و باسن و پهلو، ورک‌آوت شکم، ورک‌آوت بازو و سینه و پستان. کشفشان شادی نامنتظری در روزهای گرم تابستانی‌ام بود. مرا از زحمت باشگاه و معاشرت با آدم‌‌های جدید -که اهلش نیستم- خلاص کرد. باشگاه را به خانه آورد: همان بوی عرق پس از ورزش -که دوستش دارم-؛ همان تماشای لرزش عضلات در زیر پوست نمناکم در آینه قدی؛ همان نفس نفس زدن و تشنه شدن و سپس احساس رهایی در عضله‌های تازه آرمیده. صبحم را با ورزش ساختم. 


چیزی که ورزش را در ذهن من برجسته می‌کند- طوری که همیشه مترصد فرصتی برای گنجاندنش در روزهایم باشم و خودم را برای دور افتادن از آن شماتت کنم- وعده سلامتی نیست؛ جسمانیت خالص و عظیمی است که در خلال ورزش تجربه می‌کنم. تمام و کمال در جسمم ساکن می‌شوم و ذهن تا حد قابل قبولی پس می‌نشیند؛ تا حدی که دستش از آزارگری‌های همیشگی‌اش کوتاه باشد. این جسمانیت چیزی است که معتقدم به حکم فرهنگی که در آن زیسته‌ام و با هم‌دستی خودم و عزیزانم از من دریغ شده. بازپس گرفتنش برایم حکم یک وظیفه وجدانی و معنوی را دارد؛ ریسمانی است که مرا وصل می‌کند به آن تنها شکل معنویت که هنوز برایم معنادار است. 


چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم اخیرا شجاعتم را برای گفتن از جسمم از دست داده‌ام؛ به طور ویژه در این وبلاگ. اخیرا که می‌گویم یعنی پس از ازدواج. یک دلیلش شاید این است که در این مدت، بخش بزرگی از تجربه جسمانی من تجربه بین دو جسم بوده؛ و چون این تجربه انحصرا از آن خودم نیست، و چون این نه فقط به جسمانیت، بلکه به عشق و خلوت صمیمانه هم مربوط است، قلبا آزاد نیستم در سخن گفتن از آن. اما سوای این دلیل به نظر خودم موجه، چیز دیگری هم هست: بهانه‌گیر اعظم که در سرم، با صدای والدینم و اولیای مدرسه و همه مراجع قدرت، باید و نباید می‌کند. می‌ترساندم که مبادا با حرف زدن، حتی از آن بخش شخصی و انحصاری تجربه جسمانی، عزیزانم را برنجانم. تهدید می‌کند و به سکوت می‌کشد. امروز به خودم یادآوری کردم که تجربه کردن جسمم و سخن گفتن از آن، برای من انتخاب و تفنن نیست؛ ضرورت است؛ عملگری فرهنگی است. و نشستم پشت میز که این پست را بنویسم. 


صبحم را با ورزش شروع کردم. ورزش، دست کم برای من، یک تجربه جسمانی خالص و غنی است؛ وصلم می‌کند به چیزی که از من دریغ شده. پریود و خستگی هم همین طورند؛ بیماری‌ هم -دست کم در اشکال خفیفش- همین طور است. عشقبازی هم. اما چیز دیگری هم هست که فقط به تازگی یاد گرفته‌ام به چشم تجربه جسمانی نگاهش کنم: سفر؛ جا به جا شدن با تنت در مکان -و شاید حتی زمان!-؛ دیدن و شنیدن تازگیها، پیش رفتن، گام زدن. امشب راهی سفرم. می‌نویسم تا به خودم اندرز بدهم که خوب در سفر غوطه بخورم؛ لحظه به لحظه‌اش را حاضر باشم؛ قدرش را بدانم؛ این بار به مثابه یک تجربه جسمانی غنی. 

دو خاطره

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۳۸ ب.ظ

امروز با سین برای هفته بعد قرار ملاقات گذاشتم. سین همکلاسی راهنمایی و دبیرستان من است. چند وقتی از هم بی‌خبر بودیم تا اینکه در توییتر پیدایم کرد. قرار گذاشتیم همدیگر را نزدیک انقلاب ببینیم. همین طور که در ذهنم اطلس گشت ارشادهای تهران را مرور می‌کردم و کمد لباس‌ها را دنبال مانتوی کم‌خطری ورق می‌زدم، یاد خاطره‌ای دور افتادم. 


با سین از دبیرستان به خانه برمی‌گشتیم. آن وقت‌ها هنوز چادر می‌پوشیدم. سین با معیارهای آن سال‌ها کمی «قرتی» بود. دسته بزرگی از موهایش را بیرون ریخته‌بود و شاید آستین‌ها را هم بالا زده‌بود. در خیابان صفری سنندج، پلیسی که کنار ماشینش ایستاده‌بود به او گیر داد. گفت: «مقنعه‌ات را جلو بکش.» سین با جسارت همیشگی‌اش داد زد: «نمی‌کشم.» مرد -شاید به کردی- گفت: «از موهایت می‌گیرمت، پرتابت می‌کنم توی ماشین.»


من لرزیدم اما همچنان عقب ایستادم و دم نزدم. چون «تنظیمات کارخانه‌ام» روی ترسیدن و دم نزدن بود. یادم نیست بگومگو چه طور تمام شد. شاید سین مقنعه‌اش را جلو کشید. برگشت عقب و همین طور که دوباره راه می‌افتادیم به من گفت: «انتظار داشتم طرفم را بگیری.» 


شرم. تمام آنچه بعدش یادم می‌آید شرم است. داغی بدن و دَوَران سر که اجازه نمی‌داد افکار و احساساتم را درک کنم. منگ بودم. به خانه که رسیدم همه چیز را برای مادرم گفتم. زنگ زد به 124 و پس از قدردانی از «همه تلاش‌هایشان»، مودبانه بدرفتاری ماموری در خیابان صفری را گزارش کرد. قول دادند پیگیری کنند. آتش جان من اما آرام نشد. بعدها این خاطره را خیلی به یاد آوردم. هر بار با شرم. 


امروز هم به یاد آوردم؛ با فهم تازه‌ای که حاصل همهٔ این سال‌های تردید و طغیان است. «انتظار» ناکام‌مانده سین را این بار می‌فهمیدم؛ انتظار اینکه دوستت، پدرت، خانواده‌ات، مشتی باید و نباید قراردادی را به توی گوشت و خون‌دار ترجیح ندهند؛ با اسیرکنندگانت در یک جبهه نایستند. انتظاری که اغلب ناکام مانده است. 


سین آن روز نمی‌دانست، هیچ وقت هم برایش نگفتم: من باید و نبایدها را به او ترجیح ندادم؛ با مرد مامور در یک جبهه نایستادم. من فقط با ترسم در یک جبهه ایستادم؛ با سکوت و دم نزدن که نمی‌دانم خصلت سرشتی من است یا آموزهٔ زودهنگامی که تبدیل به سرشت دوم شده. 


هنوز کم و بیش همانم؛ ترسو، خجالتی، ساکت. اما خاطره دیگری هم دارم که سین نمی‌داند: چند سال بعد از آن ماجرا، یک شب سوار تاکسی ون بودم. راننده به زنی قول داد او را زیر پل پیاده کند. جلوتر که رفت و ترافیک را که دید زیر قولش زد، خواست از روی پل برود. مدعی شد زن از اول مقصدش را نگفته. صدای قدرتمند من که برای خودم غریبه بود از گلویم در آمد که: «گفته، من شنیدم.» دیگران همگی ساکت بودند. راننده زیر پل ایستاد. 


هفته بعد که سین را ببینم، شاید تمام این‌ها را برایش بگویم. یا شاید همین نوشته را برایش بخوانم؛ مخصوصا پایانش را: اینکه آن روز در تاکسی، قبل از اینکه صدایم را بلند کنم، خاطره پلیس و خیابان صفری بود که برای بار نمی‌دانم چندم از سرم گذشت. 

از خانه به خانه

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۱۰ ب.ظ

ساعت 12 ظهر تهران بودیم. از جاده چلوس آمدیم. با اینکه چندبار ایستادیم تا لقمه بخوریم، یا من گیاهان اردی‌بهشتی را سیر کنم، یا گل‌هایی از ریشه دربیاورم برای گلدانهای خانه، هیچ کجا در راهبندان و صف انتظار عبور نماندیم. به تدبیرمان احسنت گفتیم که خوب‌وقتی به جاده زده‌ایم. از نیمه‌های راه، درست نمی‌دانم از کجا، دلتنگی مهیب خانه‌ای که پشت سر گذاشته بودم جایش را داد به اشتیاق ملایم برای خانه تهران و همه آن کارهایی که آنجا انتظارم را می‌کشیدند: کتاب‌هایم، گلکاری، قلاببافی. درست مثل بهار، حالم برگشت. دو روزی که در گیلان بودم به دلتنگی برای گیلان (و بدخلقی ناشی از دلتنگی) گذشته بود، درست. اما تازه هم شدم. از پرستوها و قورباغه‌هایی که دیدم تازه شدم. از نخ کشیدن بهارنارنج، از بوی آشنای خاک خانه. 


هنوز در جاده بودیم که فکر کردیم همین امروز برویم نمایشگاه کتاب. نزدیکتر که شدیم فکر کردیم همین که پامان به خانه رسید برویم! می‌ترسیدیم فرصت بهتری دست ندهد. رسیدیم و کوله‌ها را خالی کردیم و رفتیم. برادرم هم آمد. فهرست کتاب‌ها را از قبل نوشته بودم؛ عجولانه و سردستی اما مطمئن، چون هر کدام را استادی یا دوست باسوادی توصیه کرده‌بود. چندتایی هم کتاب سفارشی بود که باید برای عزیزانی می‌گرفتیم. دوره افتادیم و گشتیم و کتاب‌های از پیش نشان شده را خریدیم. 


بن کتاب خودم و مادرم دستم بود، اولی روی کارت ملی و دومی با فناوری nfc. علی رغم حرف و حدیث‌هایی که درباره این دو روش دریافت بن کتاب می‌شنیدم، ویرش را داشتم که فناوری‌های جدید را بیازمایم. در اولین غرفه کمی اضطراب داشتم. اما خریدها انجام شد و هیچ مشکلی نبود. کارت ملی عین کارت الکترونیک عمل می‌کرد. nfc هم بی‌هیچ مشکل و قطع و وصلی کار می‌کرد و سریع بود. تنها عیبش این بود که گزارش موجودی نمی‌داد. وقتی از کارمند بانک شهر کمک خواستم، پیشنهاد کرد بن الکترونیکم را تبدیل به کارت فیزیکی کنم. کار ساده ای بودکه خودپردازها انجامش می‌دادند و حتی نیازی به رو در رو شدن با کارمندها نبود. کارت را گرفتم، موجودی را فهمیدم و آخرین ریال‌ها را خرج آخرین کتاب‌‌ها کردم. بعد به خانه برگشتیم. 


حالا نشسته‌ام و می‌نویسم تا به وسوسه ناگهانی به روز کردن وبلاگ نه نگفته باشم. سرم دوار دارد. بار و بنه سفر هنوز کف خانه پهن است. باقی کارها را باید بگذارم برای فردا. خیلی که هنر کنم، همین نوشته را به پایان ببرم؛ بازخوانی و ویرایشش هم پیشکش. چه روز گران‌باری بود. از کجا به کجا رسیدم. از خانه به خانه. یادم باشد فردا کتاب‌ها را بر اساس اولویت خواندن فهرست کنم. یادم باشد به مادربزرگم تلفن بزنم و به استادم ایمیل. یادم باشد فردا به این فکر کنم که دو تا خانه داشتن، دوزیست بودم یعنی چه. یادم باشد معنایش را برای خودم روشن کنم. 



خشم می‌کارم

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ

دوست نداشتم میم برود سربازی. دوست ندارم هیچ کس برود. منطق سربازی -و قبل از آن، منطق جنگ- به کتم نمی‌رود. غیظم می‌گیرد که کسانی مثل من، از تن و گوشت و خون‌شان مایه بگذارند و زندگی نو را شکل بدهند و بزایند و بپرورند، بعد دیگرانی از راه برسند و حاصل مادری ما را را پیاده‌نظام شطرنج قدرت کنند؛ قربانی ایده‌هایی کنند که به خیال‌شان، ارزش قربانی گرفتن دارد؛ ایده‌های انتزاعی شرافت و شجاعت و غیرت. چه شرافت و شجاعتی؟! چه کشکی؟! کسانی که هیچ وقت نزاییده‌اند و نمی‌زایند کجا صلاحیت دارند که بر زندگی زاد و رود ما قیمت بگذارند؟! کجا صلاحیت دارند بگویند چه چیزی ارزش مردن دارد؟!


دوست نداشتم میم برود سربازی، ولی دستم به هیچ کجا بند نبود. میم زنگ می‌زد و می‌گفت نمی‌دانم چه می‌کشد. توی دلم می‌گفتم: «تو هم نمی‌دانی من چه می‌کشم.» غلیان‌های غیظ می‌آمد و می‌رفت. غیظ آن لحظه که فهمیدم به‌شان میوه و سبزی نمی‌دهند. غیظ وقتی از وضع بهداشت خوابگاه‌شان شنیدم. غیظ روزی که میم آمد مرخصی و تنش بوی آفتاب‌سوختگی و خستگی می‌داد. غیظ هر لحظه و ساعت و روزی که منطق پشت همه این‌ها را به یاد می‌آوردم: اینکه کسانی فکر می‌کنند بر زندگی و تن و جان عزیزان ما حقی دارند؛ مالکش هستند. غیظم می‌گرفت و غیظ را نمی‌گذاشتم سرریز کند؛ وا می‌داشتم از درون قل‌قل بزند؛ بلکه به چیزی نافذتر و برنده‌تر از خودش تبدیل شود. بلکه از آن درختی بروید. 


نزدیک است که میم از آموزشی برگردد. این چند سطر را می‌نویسم تا این روزها را گم نکنم. چون اینجا جایی است که زندگی را قاب می‌کنم، مسیر را نشانه‌گذاری می‌کنم. می‌نویسم و غیظ هنوز در من هست؛ خیلی بیش از آنچه این کلمات باز می‌تابانند. بیشتر نمی‌نویسم، بیشتر نمی‌گویم. به خودم هی می‌زنم: «بخوان، بخوان تا بدانی، بخوان تا بفهمی. بخوان تا با دانشت به دل این ستم و ستم‌های دیگر نفوذ کنی.» به خودم وعده می‌دهم یک روز مفصل بنویسم؛ روزی که برگ و باری داشته باشم؛ بزرگتر از زنِ جوانِ دانشجوی نوآموزی باشم که حالا هستم. روزی که فقط صدای خودم و غیظ خودم نباشم. 

زنی از خویش برون آید و کاری بکند

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۱۹ ب.ظ

بلوغ، برکت، رشد، غنا. این‌ها بعضی از واژه‌های دستچین‌شده من هستند. دیروز استاد گفت: «اگر می‌خواهید درمانگر کودک بشوید باید مچور (بالغ) باشید.» شاخک‌هایم جنبید که چه چیزی را بلوغ می‌گوید؟ آیا بلوغ را مقابل کودکی قرار می‌دهد؟ ادامه داد: «باید ببینید، بشنوید، زندگی کنید، تجربه کنید. هرشب از خودتان بپرسید امروز چه چیز تازه‌ای را تجربه کردم؟» بلوغی که حرفش را می‌زد همان چیزی است که من غنا می‌گویم. دلم از خوشی لرزید. دانستم که به اشتباه سر این کلاس نیامده‌ام. 


عصر با میم (وبلاگنویس) قرار ملاقات داشتم. در کافه‌ای مشرف به یکی از پارک‌های محبوبم همدیگر را دیدیم. میم از کتاب‌ها و آدم‌ها و وبلاگ‌ها حرف زد. بلوغ، غنا. این دو واژه در سرم می‌چرخید. میم از آن آدم‌های راحتی بود که به خودت می‌آیی و می‌بینی کنارشان بی‌نقابی. «نقاب» هم یکی از واژه‌های دستچین شده من است؛ واژه‌هایی که برایشان معنای شخصی وضع کرده‌ام. با میم تا سر بزرگراه قدم زدیم و فکر کردم باید از واژه‌بازی و ور رفتن به انتزاع بکاهم. در عوض آدم‌ها را بیشتر ببینم که چگونه خودشان و جهانشان و آرزوهایشان را با واژه‌ها توضیح می‌دهند. 

از جاده و مراقبه

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ب.ظ
کم کم دارم جاده را دوست می‌دارم. شاید هم ناگزیر از دوست داشتنش شده‌ام. در این دوهفتهٔ تعطیلات بین چهار ولایت مختلف در رفت و آمد بودم: یزد، تهران، گیلان، کرمان و دوباره تهران. بیشتر این سفرها زمینی بود. 

برای من که رانندگی نمی‌کنم تنها عضو بدن که در جاده حسابی به کار می‌آید چشم است. تا توانستم نگاه کردن را مشق کردم. اما چه نگاه کردنی؟ آنکه به مثل، دمیدن روح است به چشم‌ها: در هر نگاه حاضر بودن. دیدن به جای دید زدن. هشیار بودن برای شناختن و بازشناختن هرآنچه از پیش چشمت می‌گذرد. 

به مانند سالکان، در جاده به مکاشفه‌ای رسیدم: اینکه برای من بهترین مراقبه، تماشاست. کار ساده‌ای نیست. از هر مراقبه‌ای که آزموده‌ام (و من مراقبه‌های بسیاری را آزموده‌ام) خسته‌کننده‌تر و طراوت‌بخش‌تر است. مغزت در هر ثانیه از آن بیدار است و کار می‌کند. اما هرز کار نمی‌کند؛ سراسیمه نیست، هروله نمی‌کند. آهسته و پیوسته و صبور است. 

بعدا در یکی از منزلگاه‌ها مراقبه دیگری را هم کشف کردم که به اندازه اولی دشوار و پیغمبرانه است: مراقبه در کلمات. و این یعنی هر کلمه‌ای را که می‌گویی، می‌نویسی، می‌شنوی، می‌خوانی خوب مزه‌مزه کنی. بگذاری در ذهنت نشست کند. در این دومی، شاید به واسطه تمرین کمتر، قدری ناتوان‌ترم. 

هردو شیوه برایم چیزی بیش از تفنن جاده‌ای هستند: حیاتی‌اند، ضرورت دارند. مراقبه در زندگی من ضرورت دارد. این را مدتی است که می‌دانم. کمک می‌کند در بحر جزئیات غسل ارتماسی کنم. و می‌دانم که جزئیات بارورکننده‌اند. چه برگ و باری؟ راستش حالا فقط حدس می‌زنم. مراقبه تکه‌ای ضروری از پازلی است که هنوز کامل نشده؛ پازلی که در آن کوه و جنگل و جاده هست. 

هرچه هستی باش، اما باش

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۰۶ ب.ظ

سکوت آن قدر طبیعی است که سخن گفتن برایم سخت شده. تنهایی آن قدر طبیعی است که جوشیدن برایم سخت شده. یک ماه اخیر را تنها بوده‌ام. میم نیست. رفته سربازی. روزهایی می‌آیند که از صبح تا غروب یک جمله هم نمی‌گویم، مگر در ذهنم. روزهایی که هیچ کس را نمی‌بینم مگر از پشت پنجره. تنهایی سختم نیست، نبوده؛ دست کم نه به آن دلایلی که مادر و پدرهایمان خیال می‌کنند و نگرانش هستند؛ آن دلایلی که اگر به من سر بزنند یا برادرم را راضی کنند مدتی نزدم بماند مرتفع می‌شوند. تنهایی سخت هم اگر باشد، سختی‌اش مثل سختی زندگی است؛ مثل سختی هر روز برخاستن و چیزی را از سر گرفتن؛ حتمی و گریزناپذیر است، اما کشنده نیست. آن را پذیرفته‌ام، بی‌گلایه، بی آرزوی خلاصی. 


در تنهایی خودم هستم. این را همان روزهای اول دانستم. صورت تنهایم کمتر لبخند می‌زند؛ بیشتر فکور است و دوردست‌ها را سیر می‌کند. اما این هم بد نیست. پس از ساعات طولانی برهنگی، نقاب زدن سخت است؛ حتی تنه به ناممکن می‌زند. وقتی از تنهایی به جمع برمی‌گردم (مثلا جمع کلاس، یا جمع خیابان) می‌بینم آن گفتن و شنیدن و خندیدن و خنداندن‌ها دیگر راه دستم نیست. سکوت کش می‌آید. سکوت امتداد می‌گیرد. سکوت خودبه‌خودی است. سکوت کامل است و همه چیز را پس می‌زند. من کامل نیستم. گاهی کلمه‌ای، خنده‌ای، رخنه می‌کند به سکوتم. اما باز هم سکوت است که بودنش را مدیون هیچ چیز نیست؛ برخلاف کلمه‌ها که بودن‌شان را مدیون آدم‌ها هستند. 


در سکوت حفره را هم شناختم، حفره درون خودم؛ حفره‌ای که به سیاهچاله‌های ازلی ابدی تنهایی راه دارد؛ حفره‌ای که تنهایی از همانجا پیش می‌آید و مرا فتح می‌کند. حفره خیلی چیزها را توضیح می‌دهد؛ اینکه چرا این حال، این سکوت، این هیچ بزرگ درونی برایم تازگی ندارد؛ آشناست. اینکه چرا وقتی هم که تنها نبوده‌ام تنها بوده‌ام. اینکه چرا همه دوستی‌ها کم‌اند، همه مهربانی‌ها کم‌اند. چون مرا حفره عظیمی به مخزن همه تنهایی‌های عالم وصل می‌کند. حفره مکنده‌است، حفره سیری ناپذیر است. حفره نشانم می‌‌دهد که تنهایی چقدر ناگزیر است. از وقتی آن را شناخته‌ام، هم‌زمان آزاد و ناامید شده‌ام. 


دلم هیچ کس را نمی‌خواهد؛ نه مهربانی نه التفات. پشت صورت تنها و بی‌لبخندم به همه این‌ها نیشخند می‌زنم؛ به این مشت خاکی که بناست آن حفره را پر کند. نه شکایتی دارم نه گلایه‌ای، نه دلم هوای کسی را می‌کند. فقط دلم می‌خواهد میم برگردد. آن هم نه برای پس زدن تنهایی، گفتم که از تنهایی گلایه ندارم، همان طور که از زنده بودن. دلم می‌خواهد برگردد که فقط باشد؛ به موازات تنهایی‌ام، در حاشیه‌اش، در متنش، فرقی نمی‌کند. فقط باشد. میم با بودنش -که رنگارنگ و پر سر و صداست- تنهایی را سهل‌تر می‌کند، همان طور که زندگی را. 

از جنون و مالیخولیا

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ب.ظ

پنجشنبه‌ها همیشه دلیلی برای دلشکستگی پیدا می‌کنم، هرازچندگاهی هم بهانه‌ای برای رشک و غبطه. چندین پنجشنبه پیاپی خودم را پاییدم و هربار فرضیه‌ام تایید شد. جمعه که سر کلاس بودم و استاد تبیین شناختی-رفتاری افسردگی را درس می‌داد می‌خواستم بپرسم: «به عقیده شما چرخه‌های درون‌زای افسردگی وجود ندارند؟» منظورم بازگشت‌های دوره‌ای و خود به خود اندوه بود، وقتی که هیچ یک از دلایل مفروض نظریه در کار نیستند. چیزی شبیه پریود که با ساعت درونی بدن تنظیم می‌شود، نه با علائم بیرونی. دلم میخواست خیال کنم آنچه هر پنجشنبه تکرار می‌شود نوسانی خود به خودی است. این طوری دیگر لازم نبود دنبال دلیل زیربنایی‌تری بگردم. 


امشب احساس کردم افسردگی هنوز به من نزدیک است. داشتم یادداشت‌های بیمار افسرده‌ای‌ را خواندم و خودم هم قدری دلشکسته بودم. یادم از روزهای تاریکی آمد که پشت سر گذاشته بودم و دیدم به معنی، خیلی هم دور نشده‌ام، فقط دور زده‌ام و در طرف دیگر دیوار ایستاده‌ام. دیوار نازکی است میان امیدها و اشتیاق‌هایم از یک سو، و مه غلیظ اندوه و ناامیدی از سوی دیگر. کافی است زلزله‌ای بیاید تا همه چیز در هم بیامیزد. حتی بی‌زلزله، اگر خودم کمی وا بدهم افسردگی از منفذهای دیوار نشت می‌کند و همه چیز را فرامی‌گیرد. کمی احساس آسودگی کردم.دیدم هر گاه بخواهم می‌توانم چشم‌انداز گذشته را اعاده کنم. بعد دوباره خودم را به درس خواندن فرمودم که در حکم درز گرفتن دیوار است؛ چون هنوز تصمیم و دلیلی برای بازگشتن به روزهای تیره و تاز قدیمی ندارم. 


با این حال آنچه بیشتر از افسردگی دوست دارم نزدیک و در دسترسم باشد جنون است؛ جنون خلص و خالص، سایکوز؛ بریدگی از زمان و مکان و واقعیت. دیگر شدن، پوستین انداختن. بر خلاف افسردگی جنون را هرگز نزدیک خودم احساس نکرده‌ام. دور است مثل وهم، دور است مثل مرگ. حتی از مرگ و وهم دورتر است. مرگ را دست کم می‌توان در گورستان لمس کرد. می‌توان چیزی از آن را با خود به خانه آورد. (مثلا تکه سنگ شکسته‌ای از گوری قدیمی.) اما جنون به کلی برایم غریبه است، و چه حیف. چون بهترین گریزگاه‌هاست. تو را از تیررس زندگی دور می‌کند؛ حتی دورتر از آنچه افسردگی می‌تواند. کاش هر پنجشنبه دلیلی برای جنون پیدا می‌کردم. 

کتابخانه‌زی

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ب.ظ

چه طور می‌شود اگر به خودم اجازه بدهم همین‌جا در کتابخانه پست وبلاگی جدید و احتمالا بی‌سروتهی بنویسم؟ معمولا در کتابخانه غیر از درس خواندن و گاهی کمی وبگردی کاری نمی‌کنم؛ برایم مکانی مجزا از زندگی عادی است. اما این کتابخانه جدید طوری است که دلم می‌خواهد با تمام زندگی‌ام به آن کوچ کنم و در آن خیمه بزنم؛ همه کارهایم را همین جا بکنم، حتی غذا خوردن و از جمله وبلاگ نوشتن. پریروز با نگار همین جا قرار داشتیم و او کلمه‌ای گفت که از آن زمان به ذهن من چسبیده. گفت در یک برهه از زندگی‌اش قصد کرده‌بود «کتابخانه‌زی» بشود. تمام امروز، بین خواندن و نوشتن، گفتگوهایم با نگار را مرور می‌کردم و هزارباره به کلمه کتابخانه‌زی برمی‌گشتم؛ کلمه‌ای که زندگی ایده‌آل مرا خیلی خوب توصیف می‌کند. 


با این حال زیستن در میان کتاب‌ها تلویحا از نزیستن میان آدم‌ها خبر می‌دهد و این کمی مرا می‌ترساند؛ یا دقیقتتر بگویم مردد می‌کند. انتخاب بین انزوا و معاشرت، انتخاب بین مسئولیت اجتماعی و رشد فردی محذور زندگی من است. هرگز برایش پاسخی نیافته‌ام با اینکه بارها برایش پاسخی یافته‌ام. آن قدر این پرسش بر ذهنم سنگینی می‌کند که هرکجا گوش شنوای همدلی پیدا کنم احتمالا به آن گریزی می‌‌زنم. در گفتگو با نگار هم کمی به آن نزدیک شدم و بعد دوباره پس رفتم. مچ خودم را گرفتم که امید بسته‌بودم از نگار پاسخ حاضر و آماده‌ای برای این پرسش بگیرم. به خودم هی زدم و ادامه ندادم. 


اگر می‌خواستم ادامه بدهم به دلخوری‌های و ناامیدی‌هایم از روابط انسانی می‌رسیدم؛ چیزی که این روزها کفه ترازو را به نفع انزوا سنگین می‌کند و باعث می‌شود «کتابخانه‌زی» چنین زنگ پرطنینی در گوشم داشته‌باشد. هیچ چیز بیشتر از دلخوری مرا به زبان نمی‌آورد و از هیچ سخنی هم بیش از گلایه و درددل پشیمان نمی‌شوم. گلایه‌های این روزهایم البته شخصی نیستند؛ به فرد خاصی برنمی‌گردند؛ حس مبهمی هستند از اینکه روابط آن طوری که وعده داده شده پیش نمی‌روند. (کجا و کی وعده داده‌شده؟ نمی‌دانم.) ناکامی بسیار دارند و برای دست یافتن به شهد و شکرشان باید بسیار تقلا کرد. 


این ناتوانی در لذت بردن از روابط انسانی را روانشناسی به سادگی در غالب نقصان‌های فردی و نابسندگی‌های رشدی تحلیل می‌کند. من هم خودم را بسیار در این چهارچوب سنجیده‌ام و توضیح داده‌ام. اما گاهی هم به جان می‌آیم و طغیان می‌کنم؛ به خودم می‌گویم تا کی و کجا می‌خواهی ادراک بلافصل خودت را کنار بگذاری و قبول کنی دیگران (در این مثال، نظریه‌پردازان روانشناسی) تو را بهتر از خودت می‌شناسند؟ ادراک بلافصل من ایراد را در شکل رابطه‌ها می‌بیند نه درون تک تک آدم‌ها. دلم می‌خواهد گاهی بی‌خیال شک‌گرایی علمی، فقط به فهم خودم اعتماد کنم؛ فهمی که ادعای بی‌طرفی ندارد. (و می‌دانم که این روش بسیار پرمخاطره است.)


باری، بعد از همه اینها من کتابخانه‌زی نیستم؛ هنوز نیستم؛ در معنای افراطی‌اش نیستم. احتمالا چون میم را دارم و چند تن دیگر که حضورشان هنوز غنی و ارضا کننده است و بر ناامیدی فراگیرم از گفتگو و تعامل کمی سایه می‌اندازد. بسته به اینکه در چه کدام وضع خلقی باشم این رابطه‌های استثنایی برایم معانی مختلفی دارند؛ گاهی در اوج خوشبینی‌ام و خیال می‌کنم از همین سنگر آخر می‌توان همه دنیای سرد و غیردوستانه را فتح کرد. گاهی اسیر سایه‌های تیره‌ام و به نظرم می‌رسد چیزی نمانده آن دنیای غیردوستانه این سنگر آخر را در خود ببلعد. امروز عینک دوم را بر چشم دارم. غمگینم و می‌کوشم خودم را با نوشتن تسلی بدهم؛ با نوشتن در کتابخانه، جایی که غالبا در آن غیر از درس خواندن کاری نمیکنم.