کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

چراغ‌ها را من روشن می‌کنم

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
اصلا فکرش را می‌کردم یک روز وبلاگم را با این خبر به روز کنم که دارم شخصیت‌پردازی یاد می‌گیرم؟ صادقانه می‌گویم نه، فکرش را نمی‌کردم. اما واقعیت دارد، دارم یاد می‌گیرم. جای عجبش کجا بود؟ چرا فکرش را نمی‌کردم؟ زیرا شخصیت‌پردازی را -و بقیهٔ مهارت‌های نویسندگی را- یاد گرفتنی به شمار نمی‌آوردم، پس ذهنم این طور حک شده‌بود -و البته به زبان نمی‌آوردم- که این توانایی یا ذاتی و سرشتی است، یا مثل وحی، ناشی از مرحمتی است که یک منبع ناشناخته به تو می‌کند، یا دست بالا پس از سیر و سلوک آفاقی و انفسی -ولی بیشتر انفسی- به این مرتبت می‌رسی که شخصیت‌های داستانی خلق کنی. برایم سنگین بود پذیرش اینکه شخصیت‌پردازی را هم می‌شود با شاگردی کردن یاد گرفت، یا از آن عجیب‌تر با یک کتاب. ولی دقیقا همین اتفاق برایم افتاد. کتابی دست گرفتم به اسم «فن و هنر داستان‌نویسی» و صفحه صفحه با تمرین‌هایش جلو آمدم و حالا که رسیده‌ایم به فصل شخصیت‌پردازی (یا دقیق‌تر بگویم، فصل «خدمهٔ راوی») کم کم احساس سردرآوردن و فهمیدن دارم؛ زبان‌حالم این است که «ئه! پس این طور!» و «پس چرا زودتر نگفتی؟!» و «ای بابا، داستان این بود؟!»

و واقعا هم داستان با آنچه من پس ذهنم داشتم تفاوت عمده‌ای داشت. من خیال می‌کردم شخصیت‌پردازی چنین چیزی است: یک اسم انتخاب می‌کنی، قدری ویژگی‌های فیزیکی‌ به آن نسبت می‌دهی، بعد می‌روی سراغ طرحت و روایت کردن را شروع می‌کنی و هرجا نوبت به شخصیت مورد نظر رسید تمرکز می‌کنی و حس می‌گیری و می‌روی توی جلدش تا با چشم باطن ببینی الان چه می‌کند و چه می‌گوید؛ کاری شبیه به جن‌گیری و احضار روح، و جای عجب ندارد که خیال می‌کردم برای این کار به مرحمت خدایان احتیاج دارم! اما کتابی که در دست دارم روش دیگری پیشنهاد می‌کند؛ شخصیت‌پردازی را به عنوان یک فرآیند جدا از روایت و پیش‌درآمدی بر آن آموزش می‌دهد. قبل از اینکه بروی سر وقت طرحت -و حتی قبل از اینکه طرحت در ذهنت عینیت و جسمیت یافته باشد- آدم‌هایی را مجسم می‌کنی که به هر دلیل برایت جالب‌اند و خوش داری در داستانت به کارشان بگیری. خُردک خُردک دربارهٔ این آدم‌ها پرونده‌های مکتوب می‌سازی؛ با اسم و شغل و ظاهر شروع می‌کنی، بعد خاطرات کودکی‌شان را ورق می‌زنی، یک صفحه از دفتر خاطراتشان را می‌نویسی، کمد لباس‌هایشان را وصف می‌کنی، بزرگترین دروغ‌شان را، ترس‌هایشان را، یک روز معمولی‌شان را، و خلاصه آن قدر ادامه می‌دهی تا بفهمی با چه کسی سر و کار داری. بعد می‌روی سراغ روایتت، و بر اساس آنچه از آدم‌ها می‌دانی تصمیم می‌گیری در چه موقعیتی قرارشان بدهی تا خودشان را نشان بدهند. و این در حالی است که از همه آنچه در بارهٔ آن‌ها می‌دانی شاید فقط اندکی را در متن بیاوری. کتاب می‌گوید شخصیت‌ها مثل کوه یخ‌ وسط اقیانوس‌اند. قله را خواننده‌ها می‌بینند، اما نویسنده باید از دامنهٔ زیرآب‌مانده‌شان هم خبر داشته باشد. 

جالب است، نه؟ جالب است که داستان گفتن چنین پیش‌درآمدی داشته باشد و این قدر شبیه همهٔ کارهای دیگر باشد؛ مثل قالی‌بافی که اول باید نخ‌ها را رنگ زد و بعد بافت، مثل خراطی که اول باید پوست جوب را تراشید و آن را در محلول‌هایی خواباند که آماده مغارخوردنش می‌کنند، مثل آشپزی و نقاشی و خیاطی و هزار کار دیگر. هرچه جلوتر می‌روم از کشف اینکه نویسنده آن قدرها هم تافتهٔ جدابافته نیست بیشتر حیرت می‌کنم و البته نفس راحت می‌کشم. هنوز مطمئن نیستم که شیوهٔ پیشنهادی این کتاب شیوهٔ مناسب من هم باشد. مثلا، شاید وقتی جلوتر رفتم و به کل فرآیند مسلط‌تر شدم، ترجیح بدهم پرداخت اولیهٔ شخصیت‌ها را ذهنی انجام بدهم نه روی کاغذ. یا شاید به جای دستورالعمل کتاب، بخواهم شیوهٔ خودم را برای کند و کاو در زندگی آدم‌های داستانم داشته باشم. (حتی به ذهنم رسیده که چک‌لیست خودم را درست کنم، چک لیست سوال‌هایی که باید درباره هر شخصیت به آن‌ها جواب داد. اگر درست کردم اینجا منتشرش می‌کنم.) با این حال این شیوهٔ برخورد با مساله انگار بار سنگینی را از ذهنم برداشته. و مخصوصا یکی از توصیه‌های نویسنده برایم رهایی‌بخش بوده؛ اینکه تشویق می‌کند عمدا از شخصیت‌ها فاصله بگیریم؛ جسارت به خرج بدهیم و آدم‌هایی را توصیف کنیم که خودمان نیستیم، ویژگی‌هایی را که مال ما نیست. دربارهٔ همین یکی می‌توانم یک پست وبلاگی بنویسم؛ دربارهٔ اینکه خیال می‌کردم هر شخصیتی که خلق می‌کنم باید گوشه‌ای از خودم را نشان بدهد و درباره اینکه همین الزام چه طور دست و پای مرا بسته‌بود. حالا از آن پندار آزاد شده‌ام. چراغ‌ها برایم روشن شده‌اند. 

خوب است که چراغ‌ها روشن باشند. خوب است که وقتی نمی‌دانی بروی جستجو کنی، بپرسی و چراغ‌ها را روشن کنی. همیشه به خودم نصیحت می‌کردم، در دفترم می‌نوشتم، در تاریکی راه نرو؛ منظورم این بود که با وهم و گمان‌هایت نمان، درباره چند و چون چیزی که نمی‌دانی حدس نزن، برو بپرس، برو ببین تا محتاج حدس و گمان و پندار نباشی. و راستش را بگویم، کمتر به این نصیحت گوش داده‌ام. ( شاید از معایب درون‌گرا بودن است که این همه مجذوب ذهنیتت می‌شوی، تا جایی که دوست داری همه چیز را در ذهن خودت حل و فصل کنی، با کمترین مراجعه به بیرون.) باری، این یک بار را می‌دانم که به آن نصیحت عمل کرده‌ام؛ نور انداخته‌ام روی راهی که می‌خواهم بروم؛ توی تاریکی راه نرفته‌ام. و شاید همین است که این قدر حالم را خوب کرده‌است. حالم خوب است این روزها. 
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی