کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

از آویشن و میخک و ظلم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ
در این یک ساله و مخصوصا در سه ماههٔ آخرش خیلی آشپزی کرده‌ام: ماکارونی، عدس‌پلو، ماهی سرخ‌شده، میرزاقاسمی، خوارک مرغ، باقالی‌قاتوق، خورش‌های من‌درآوردی با گوجه و کدو و قارچ و چیزهای دیگر. بعضی از این خوراک‌ها را آن قدر تکرار کرده‌ام که به چند و چونشان اشراف دارم؛ خوراکی که می‌پزم، از این دفعه به دفعهٔ بعد همان طعم و مزه را دارد؛ شانسی و الله‌بختکی درست نمی‌کنم. دربارهٔ ادویه‌ها هم قدری کارکشته‌تر شده‌ام. از هم بازمی‌شناسم‌شان؛ تشخیص می‌دهم کدام ادویه به کدام ترکیب‌ها «می‌نشیند» و کدام ادویه‌ها با هم جورند. مثل سابق بی‌حساب و کتاب ادویه خرج نمی‌کنم، به این امید که معجزه‌ای بشود و از ترکیب‌های باری‌به‌جهت، طعم بدیعی به دست بیاید. مثلا، برای عدس‌پلو، هل و زیره و میخک و دارچین را با هم به کار می‌برم. به لوبیاپلو، دارچین و زیره و زردچوبه می‌زنم وگاهی زعفران. سبزی‌پلو را فقط با زردچوبه و زعفران می‌پزم. دلم می‌خواهد زیرهٔ سبز هم بخرم و به کار بزنم اما فعلا اسیر نیم‌کیلو زیرهٔ سیاهی هستم که دوست بابا سه سال پیش هدیه داده و بعید می‌دانم تا ده‌سال دیگر هم تمام بشود!

نانوشته و ناگفته، کار را تقسیم کرده‌ام. از هر هفته، چها‌ر روزش را من آشپزی می‌کنم، دو روزش را مادرم و یک روزش که هیچ کدام‌مان نیستیم، پدر و برادرم خودشان فکری برمی‌دارند. بعضی روزها هم غذای آماده می‌خریم و من یا مادرم، هرکدام که خوش‌اقبال‌تر باشیم، حس می‌کنیم به بیست و چهار ساعتمان چیزی اضافه شده، می‌نشینیم به درس خواندن. آشپزی و نهار، سرجمع نزدیک سه ساعت وقت می‌گیرند که به نظر من فاجعه‌بار است. البته زیاد غصه‌اش را نمی‌خورم چون بقیهٔ روز را خوب می‌گذرانم؛ می‌نویسم، می‌خوانم، یاد می‌گیرم، و در مجموع خودم را در حال پیش‌روی می‌بینم. اما باز هم مشتاقانه به آن خجسته‌روزی فکر می‌کنم که برمی‌گردم به خوابگاه و غذایم را حاضر و آماده از غذاخوری تحویل می‌گیرم و بیشتر درس می‌خوانم و علامهٔ دهر می‌شوم. زیاد نمی‌شود روی این مختصری که از موضع پیشینم عقب‌نشسته‌ام حساب باز کرد. بله، آشپزی خوب است، عذاب‌آور نیست، لذت‌بخش است، اما جای خواندن و نوشتن را که نمی‌گیرد. مرا رها کنید برگردم پشت میز تحریرم؛ زیره و آویشن و میخک (بله، حتی مخیک!) را دودستی تقدیم می‌کنم به شما. 

دلم می‌سوزد که دست‌پختم مخاطب خوبی ندارد. این‌جا همه ایرادگیرند، هرکدام سازی می‌زنند. پدر و برادرم به همهٔ غذاهای ناآشنا بددل‌اند. پدرم مخصوصا با غذاهای خارجی سر لج دارد. برادرم سیر را توی غذا تحمل نمی‌کند و هزار و یک اما و اگر دیگر دارد. مادرم به آویشن و فلفل سیاه حساسیت دارد. یکی می‌گوید خورش کم‌روغن است، یکی از دندان‌گیر بودن دانه‌های برنج شاکی است. یکی در کاسهٰ خورش پیاز داغ دیده، میلش کور شده. دیگری اصلا این خورش را دوست ندارد. گاهی حرصم می‌گیرد که اصلا چرا نظر می‌دهند، وقتی خودشان آشپزی نمی‌کنند. اما راستش را بگویم، در این مدت بیشتر اظهارنظرهایشان را به چیزی نخریده‌ام. غذا را همان طور که خودم می‌پسندم پخته‌ام، با سیر و آویشن و فلفل و هرچیز دیگری که دوست دارم. اما از دیشب به نظرم رسیده این کار قدری ظالمانه است. دیشب مامان سوپ پخته‌بود و در آن آب فریز شدهٔ بوقلمون ریخته‌بود، که من از بویش فراری هستم. همین طور که قاشق‌ها را با اکراه به دهان می‌بردم فکر می‌کردم این چه ستمی است؟! و یادم آمد به ستم‌هایی که خودم روا داشته‌ام. به اینکه بدآمدن‌های دیگران را جدی نگرفته‌ام. لابد برادرم هم آن ماکارونی‌های سیردار را با همین اکراه فروبرده. یا مادرم، چقدر از آن همه فلفل سیاهی که در غذاها ریخته‌ام عذاب کشیده. 

امروز املت را بدون فلفل سیاه درست کردم. گفتم بگذار هرکس دوست دارم، خودش سر سفره آسیاب کند، روی غذایش بدهد. دیشب به برادرم گفتم تازه می‌فهمم چقدر در آشپزی مستبد بوده‌ام. فکر می‌کردم حالاست که قیافهٔ حق به جانبی بگیرد و شماتتم کند. ولی سر تکان داد و چیزی نگفت. فکرش را که می‌کنم می‌بینم درستش این است که دیگران را بیشتر به حساب بیاورم. حتی اگر کم و بیش به آشپزی مجبور شده‌باشم، حتی اگر هنوز شاکی باشم از این تقسیم کار جنسیتی که آشپزی را برای من بدیهی فرض می‌کند و برای مردها، نه. درستش این است که خودم ظلم نکنم. از دورهٔ آرمان‌گرایی‌ام این یک عقیده برایم باقی مانده که اگر می‌خواهی به ظلم بتازی، شرط اول‌قدم این است که خودت آلوده‌اش نباشی. این روزها راه دوری نمی‌روم، به ظلم در روابط میان‌فردی فکر می‌کنم. 

محرم 95

شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ
هوا گرفته و بارانی است. تاسوعا و عاشورا هم همین قدر گرفته‌بودند. هیچ جا نرفتم. در خانه ماندم و از زور کسالت و کلافگی، با خانوادهٔ محترم به سر و روی هم هم پنجه کشیدیم. سال‌های قبل با میم می‌رفتیم میان مردم. سعی می‌کردیم هر بار جای تازه‌ای برویم. من چادر می‌پوشیدم، فقط برای همان چند ساعت، و گریه می‌کردم. مردم خودشان برایم روضهٔ مکشوف بودند؛ ایمانشان، رنج‌هایشان، امید و آرزویشان، حسین و یزید درون‌شان، همه اشکم را جاری می‌کرد. بچهٔ بیماری که می‌رساندند به آغوش عباس تعزیه برایم روضه بود. مردی که لباس شیر می‌پوشید، پیشاپش دسته می‌آمد و بر سر می‌زد -که یعنی امام علی برای پسرش عزاداری میکند- برایم روضه بود. زن‌ها همگی برایم روضه بودند. اما امسال نشد که گریه کنم. چادر هم نپوشیدم، فکرش را که کردم دیدم تحملش را ندارم، حتی برای همان چند ساعت هم تحمل چادر را نداشتم. و نپوشیدم.

قصد داشتم یک شب بنشینم، سر فرصت روضه‌ها و مرثیه‌های قدیمی بشنوم و قدری وصل شوم به محرم. همان هم دست نداد. یعنی دست داد، اما با همان مرثیه اول، به جای محرم وصل شدم به بچگی و باغ پدربزرگ و نوستالوژی‌ گذشته‌های بوده و نبوده و دیدم در آستانهٔ فرورفتنم. دست کشیدم. در عوض هرشب از خانهٔ همسایه سردارمان -که تکیه زده‌بودند و روضه داشتند- موسیقی زندهٔ سین‌سین پخش می‌شد. گوش‌خراش و دل‌آزار. تلویزیون هم روشن بود و مداحی‌های نو به نوی امساله پخش می‌کرد و خبر از آیین‌های فرمایشی نوظهور می‌داد: همایش شیرخوارگان حسینی، اجتماع نوجوانان پیرو قاسم، زنان پیروی زینب. در محاصرهٔ این‌ها، مکررا به فرآیند حکومتی‌سازی محرم فکر می‌کردم. (و نیز بقیهٔ جلوه‌های فرهنگ عامه.) یاد لطیفه‌ای می‌افتادم که مردم فلان‌شهر می‌خواهند برای خودشان آثار باستانی بسازند. فکر می‌کردم در این میان چه چیزهایی از دست خواهد رفت و همه چقدر ضرر خواهیم کرد؛ حتی خود حکومت، حتی کسی مثل من که در آیین‌های محرم، بیشتر تماشاگر است تا مشارکت‌کننده. 

گاهی این گلایه‌ها را برای میم می‌بردم که به رسم سال‌های قبل، هر روز بیرون می‌رفت. جواب می‌داد که محرم مردمی‌تر از این حرف‌هاست. شاید حکومت در بعضی چیزها دست برده‌باشد، اما هنوز این مردم‌اند که به هزار شکل خودشان را به نمایش می‌گذارند. حرف‌هایش چیزی از افسوس و -گاهی- جوش و خروش من کم نمی‌کرد. چشم‌اندازهایمان فرق می‌کرد. میم بازار تهران را می‌دید، من تلویزیون را می‌دیدم. عاقبت ظهر عاشورا قدم‌رنجه کردم و از خانه بیرون رفتم. قبلش پدر و مادر و برادرم رفته‌بودند، هر کدام با یک ظرف نذری برگشته‌بودند. گفتم من هم بروم غذای خودم را بگیرم. یک تک پا رفتم و آمدم. اذان زده‌بودند و عزاداری تمام شده‌بود و دسته‌ها متفرق شده‌بودند. از عاشورا کپه‌های عظیم زباله‌اش مانده بود و آخرین صف‌های نظم‌ناپذیر نذری و جماعتی که به خانه برمی‌گشتند. قدری از سینوزیت کلافه بودم. به خودم گفتم عاشورای مردمی که غمش را می‌خوری این منظره‌ها را هم دارد. تو راستی راستی آدم دوست داشتن این مردم هستی؟ یا دست کم آدم شناختن‌شان؟ جواب را موکول کردم به آینده. 

گران‌بار از پرسش‌ها

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ
برگشته‌ام به توییتر. چله‌ام سرآمده، هوای انزوا و غارنشینی از سرم پریده. همیشه همین طور بوده‌ام؛ متلون و چرخه‌ای، چندگاهی از آدم‌ها گریزان، چندگاهی به آدم‌ها متمایل. حساب جدید باز کرده‌ام و رفته‌ام توی نخ آدم‌های جدید. از قدیمی‌ها، آن‌هایی که می‌شناختمشان و می‌شناختندم، کمتر کسی را سراغ گرفته‌ام. شب اولی که برگشته بودم به نظرم رسیده بود شین درست  می‌گفت که: «تو خودت را ایزوله کرده‌ای.» هر چند وقتی گفته‌بود خوشم نیامده بود و گذاشته بودم به پای قیم‌مآبی‌اش. هنوز هم گاهی با خودم می‌نشینم، منافع این بازگشتن را حساب می‌کنم: اینکه اخبار به گوشم می‌خورند، اینکه می‌فهمم در سرهای دیگران چه سودایی است، از «روح زمانه» بی‌خبر نمی‌مانم، ایده‌هایی که گلچین می‌کنم، خواندنی‌های خوبی که به دستم می‌رسد. مهم‌تر از همه اینکه دیگر نمی‌روم صفحه‌های آشنایان قدیم را بخوانم، ببینم در زندگی‌هایشان چه می‌گذرد. (عادت بدی بود که در تمام مدت کناره‌گیری از شبکه‌های اجتماعی نتوانستم ترکش کنم.) بعد با خودم می‌گویم: «همین تو نبودی که شش ماه پیش محاسن پشت کردن به جماعت را برمی‌شمردی؟ حالا میخواهی از روح زمانه سر در بیاوری؟» به خودم می‌خندم. خودم را می‌شناسم. 

گاهی هم به خودم هی می‌زنم که به وقت‌گذرانی خو نگیرم. آن همه زحمت کشیدم که نظم بیاموزم، قدر وقتم را بدانم. مبادا یک باره و از سر تفنن از همهٔ این‌ها دست بردارم. به خودم هی می‌زنم که: «این همه تفنن است، بنا نیست با جیک و جیک کردن سقف فلک را بشکافی». اگر باید سقفی شکافته‌شود، با رنج بردن و گنج اندوختن روزمره است؛ با هر روز درس خواندن، قلم‌زدن، آموختن. توییتر اگر پایان سرخوشانهٔ یک روز سختکوشانه باشد، خوب است. خوب است که گاهی چیزکی از یک زندگی حقیقتا غنی عکس شود، بنشیند در قاب توییتر. اما مبادا هر روزم را از دریچهٔ چیزهایی که می‌توانم درباره‌اش برای دیگران تعریف کنم ببینم. مبادا تجربه‌ها را از آن رو بخواهم که بهانهٔ حرف زدن و تایید گرفتن از دیگران هستند؛ همان طور که قبلا به سرم آمده و دیده‌ام که به سر دیگران هم می‌آید. به خودم می‌گویم: «به هوش باش که دوباره در آن دام قدیمی ِ دربارهٔ همه چیز نظر دادن و موضع داشتن نیفتی.» می‌گویم: «یادت باشد رسانه‌ها چه طور احساسات رنگارنگ به آدم‌ها القا می‌کنند. مراقب باش عروسک انگشتی‌شان نشوی.» مدام می‌گویم و مدام سرتکان می‌دهم که بله، بله، چشم، درست می‌فرمایید. 

اما چیز دیگری هم هست، چیزی غیر از این گفتگوی درونی درباره خوبی‌های در جمع بودن و پرهیز از بدی‌هایش. که اگر صادق باشم، این گفتگو بیشتر بهانه و توجیه است، خودم را راضی می‌کنم؛ که یعنی تو آن قدرها هم دمدمی و خودمتناقض نیستی. امروزت آن قدرها هم ضد دیروزت نیست. اما تمام آنچه بازگشت به توییتر در من بیدار می‌کند همین نیست. توییتر وامی‌دارد به دنیا و آدم‌ها نگاه کنم، دنیایی که این یک ساله خیلی وقت‌ها سرم را پایین انداختم تا نبینمش. دنیایی که در آن دخترهای یزیدی به اسارت می‌روند، بحث درمی‌گیرد که میزبانی شطرنج زنان را تحریم کنیم یا نه، یکی دیگری را افشا می‌کند، خبرنگارها ظالمانه زندانی می‌شوند، روستاهای سیستان می‌خشکند، برابری آموزشی نیست و هزار هزار خبر و اتفاق و دغدغهٔ دیگر که هر کدام از یک سو دامنم را می‌کشد. آن وقت است که گیج می‌شوم. نمی‌دانم پی کدام یک از این‌ها را باید بگیرم. به کدام یک باید گوش بدهم؟ از این هزار هزار دردی که دنیا دارد به درمان کدام یکی باید امید ببندم و برایش گامی بردارم؟ این پرسش شب و روز در ذهنم چشمک می‌زند و من نمی‌دانم این اتفاق خوبی است یا نه. خوب است که اینجا، در این نقطهٔ مسیر از وظیفه‌ام سوال کنم، یا بهتر است همهٔ توش و توانم را برای پیش رفتن ذخیره کنم و منتظر نشانه‌هایی باشم که به وقتش در پیچ‌های بعدی جاده ظاهر می‌شوند؟

* با همین حال و هوا: هنوز در سفرم

هنوز در سفرم

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
چندگاهی است نوشتن در وبلاگ سختم شده، به کیبرد که می‌رسم لَخت می‌شوم. با این حال خبرهایی هست که می‌خواهم ثبت کنم، شاید برای اینکه مسیر را علامت‌گذاری کرده‌باشم؛ که بعدها به یاد بیاورم اول کجا بودم و بعد به کجا رسیدم و بعدتر چه شد. نقدا به اینجا رسیده‌ام که مستمع آزاد کلاس‌های روانشناسی دانشگاه گیلان هستم. ایده‌اش از میم بود. کلاس‌های خودم سه ماه دیگر شروع می‌شود و برای کسی با خلقیات من هیچ مناسب نیست که سه ماه تمام احساس بادبادک نخ‌بریده را داشته باشد؛ که به هیچ جا وصل نباشد و روزمرگی او را به این سو و آن سو بکشد. با اینکه این‌ها را می‌دانستم، با ترس و لرز معمول آدم‌های اجتنابی پیش رفتم، با این نگرانی که «اگر به کلاس راهم ندهند؟ اگر تقاضا کنم و نه بشنوم؟» اما تقاضا کردم و نه نشنیدم. حالا دوهفته می‌شود که سرکلاس‌ها حاضر می‌شوم و سعی می‌کنم به تفاوت‌های کلاس‌های ارشد و لیسانس خو بگیرم. به اینکه استادها چیزهای جدیدی می‌خواهند که قبلا نمی‌خواستند. و به اینکه در روانشناسی تازه‌واردم و دیگران همه خاک‌صحنه‌خورده‌اند. (و مگر شبیه همین احساس نبود که واداشت از لیسانس فرش انصراف بدهم؟) 

خبر دیگری هم دارم. اولین شغل مشاوره‌ام را به دست آورده‌ام، مشاورهٔ کنکور. فعلا فقط یک داوطلب (شاگرد؟) دارم. خیلی اتفاقی پیدایش شد، خودش پیشنهاد داد مشاورش باشم. من هم سر ذوق آمدم و به خاطر اینکه آب نطلبیده بود، قبول کردم تخفیف عمده‌ای بدهم. حالا پول مختصری که می‌گیرم (و هنوز اولین قسطش را هم نگرفته‌ام) فقط کفاف هفته‌ای یک بار استخر رفتنم را می‌دهد، یا ماهی یک بار مسافرت داخل استانی با تور. ولی شادم. دلم خوش است. چیزی که با مشاغل ژورنالیستی نداشتم. اصلا آن‌ها را شغل به حساب نمی‌آوردم. حقوقشان را حقوق نمی‌دانستم. هیچ خاطره‌ای از اولین حقوق‌شان ندارم، هیچ وقت برای خرج کردن پول‌شان نقشه نکشیدم. تازه دارم هیجان اولین شغل و اولین حقوق را می‌چشم. ور وسواسی و مقرراتی و کنترل‌گر وجودم هم با این کار ارضا می‌شود. همهٔ آن نظم و قاعده‌مندی را که نمی‌توانم و نباید به میم و برادرم و دیگران تحمیل کنم، بی عذاب وجدان به شاگردم تحمیل می‌کنم. چون همین را از من می‌خواهد، پول می‌دهد برای همین. 

راستش این خبرها که دارم می‌نویسم قدری بیات شده‌اند، داغ داغ نیستند. وقتی که داغ داغ بودند به صرافت نوشتن نمی‌افتادم. چون داشتم با اوضاع جدید کنار می‌آمدم، با این موج تغییرات نه‌خیلی کوچک که به سمتم خیز برداشته بود. شاید حالا اغراق‌آمیز به نظر برسد اما روزهای اول احساسم دقیقا همین بود. تا چندی به نظرم می‌رسید زندگی خیلی جدی شده، بساط بازی را ناگهان برچیده‌اند و مرا ناغافل پرتاب کرده‌اند وسط زمین مسابقه. از یک طرف دانشگاه بود و استادها و انتظارات جدیدشان که برایم تازگی داشت، از طرفی شغل جدیدی که تعهد یکساله می‌طلبید. احساس می‌کردم تا دیروز بچه بوده‌ام و از امروز بدون اخطار قبلی، بزرگسال حسابم می‌کنند. اما آن روزها گذشتند و دیدم اوضاع به آن وخامت هم نیست. حالا کم و بیش خو گرفته‌ام به اقتضائات وضعیت جدید. اما هنوز گرهی هست که به بند جانم افتاده و مشوشم می‌کند. شب و روز -اما بیشتر شب‌ها- به این فکر می‌کنم که قرار است با زندگی‌ام چه کار کنم؟ کدام هدف را نشانه بروم؟ خودم را وقف کدام وظیفهٔ خودفرموده کنم؟ مسیر پیش رویم تا حدی روشن شده، کم و بیش می‌دانم که دو سال آینده کجا زندگی می‌کنم و چه می‌خوانم و چه می‌آموزم و شغلم چیست. اما دربارهٔ اینکه با عمر و زندگی‌ام چه می‌خواهم بکنم هنوز جواب روشنی ندارم. دیشب در همین باب با سین درد‌دل می‌گفتم، گفت باید صبر کنی، چاره همین یکی است.

چراغ‌ها را من روشن می‌کنم

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
اصلا فکرش را می‌کردم یک روز وبلاگم را با این خبر به روز کنم که دارم شخصیت‌پردازی یاد می‌گیرم؟ صادقانه می‌گویم نه، فکرش را نمی‌کردم. اما واقعیت دارد، دارم یاد می‌گیرم. جای عجبش کجا بود؟ چرا فکرش را نمی‌کردم؟ زیرا شخصیت‌پردازی را -و بقیهٔ مهارت‌های نویسندگی را- یاد گرفتنی به شمار نمی‌آوردم، پس ذهنم این طور حک شده‌بود -و البته به زبان نمی‌آوردم- که این توانایی یا ذاتی و سرشتی است، یا مثل وحی، ناشی از مرحمتی است که یک منبع ناشناخته به تو می‌کند، یا دست بالا پس از سیر و سلوک آفاقی و انفسی -ولی بیشتر انفسی- به این مرتبت می‌رسی که شخصیت‌های داستانی خلق کنی. برایم سنگین بود پذیرش اینکه شخصیت‌پردازی را هم می‌شود با شاگردی کردن یاد گرفت، یا از آن عجیب‌تر با یک کتاب. ولی دقیقا همین اتفاق برایم افتاد. کتابی دست گرفتم به اسم «فن و هنر داستان‌نویسی» و صفحه صفحه با تمرین‌هایش جلو آمدم و حالا که رسیده‌ایم به فصل شخصیت‌پردازی (یا دقیق‌تر بگویم، فصل «خدمهٔ راوی») کم کم احساس سردرآوردن و فهمیدن دارم؛ زبان‌حالم این است که «ئه! پس این طور!» و «پس چرا زودتر نگفتی؟!» و «ای بابا، داستان این بود؟!»

و واقعا هم داستان با آنچه من پس ذهنم داشتم تفاوت عمده‌ای داشت. من خیال می‌کردم شخصیت‌پردازی چنین چیزی است: یک اسم انتخاب می‌کنی، قدری ویژگی‌های فیزیکی‌ به آن نسبت می‌دهی، بعد می‌روی سراغ طرحت و روایت کردن را شروع می‌کنی و هرجا نوبت به شخصیت مورد نظر رسید تمرکز می‌کنی و حس می‌گیری و می‌روی توی جلدش تا با چشم باطن ببینی الان چه می‌کند و چه می‌گوید؛ کاری شبیه به جن‌گیری و احضار روح، و جای عجب ندارد که خیال می‌کردم برای این کار به مرحمت خدایان احتیاج دارم! اما کتابی که در دست دارم روش دیگری پیشنهاد می‌کند؛ شخصیت‌پردازی را به عنوان یک فرآیند جدا از روایت و پیش‌درآمدی بر آن آموزش می‌دهد. قبل از اینکه بروی سر وقت طرحت -و حتی قبل از اینکه طرحت در ذهنت عینیت و جسمیت یافته باشد- آدم‌هایی را مجسم می‌کنی که به هر دلیل برایت جالب‌اند و خوش داری در داستانت به کارشان بگیری. خُردک خُردک دربارهٔ این آدم‌ها پرونده‌های مکتوب می‌سازی؛ با اسم و شغل و ظاهر شروع می‌کنی، بعد خاطرات کودکی‌شان را ورق می‌زنی، یک صفحه از دفتر خاطراتشان را می‌نویسی، کمد لباس‌هایشان را وصف می‌کنی، بزرگترین دروغ‌شان را، ترس‌هایشان را، یک روز معمولی‌شان را، و خلاصه آن قدر ادامه می‌دهی تا بفهمی با چه کسی سر و کار داری. بعد می‌روی سراغ روایتت، و بر اساس آنچه از آدم‌ها می‌دانی تصمیم می‌گیری در چه موقعیتی قرارشان بدهی تا خودشان را نشان بدهند. و این در حالی است که از همه آنچه در بارهٔ آن‌ها می‌دانی شاید فقط اندکی را در متن بیاوری. کتاب می‌گوید شخصیت‌ها مثل کوه یخ‌ وسط اقیانوس‌اند. قله را خواننده‌ها می‌بینند، اما نویسنده باید از دامنهٔ زیرآب‌مانده‌شان هم خبر داشته باشد. 

جالب است، نه؟ جالب است که داستان گفتن چنین پیش‌درآمدی داشته باشد و این قدر شبیه همهٔ کارهای دیگر باشد؛ مثل قالی‌بافی که اول باید نخ‌ها را رنگ زد و بعد بافت، مثل خراطی که اول باید پوست جوب را تراشید و آن را در محلول‌هایی خواباند که آماده مغارخوردنش می‌کنند، مثل آشپزی و نقاشی و خیاطی و هزار کار دیگر. هرچه جلوتر می‌روم از کشف اینکه نویسنده آن قدرها هم تافتهٔ جدابافته نیست بیشتر حیرت می‌کنم و البته نفس راحت می‌کشم. هنوز مطمئن نیستم که شیوهٔ پیشنهادی این کتاب شیوهٔ مناسب من هم باشد. مثلا، شاید وقتی جلوتر رفتم و به کل فرآیند مسلط‌تر شدم، ترجیح بدهم پرداخت اولیهٔ شخصیت‌ها را ذهنی انجام بدهم نه روی کاغذ. یا شاید به جای دستورالعمل کتاب، بخواهم شیوهٔ خودم را برای کند و کاو در زندگی آدم‌های داستانم داشته باشم. (حتی به ذهنم رسیده که چک‌لیست خودم را درست کنم، چک لیست سوال‌هایی که باید درباره هر شخصیت به آن‌ها جواب داد. اگر درست کردم اینجا منتشرش می‌کنم.) با این حال این شیوهٔ برخورد با مساله انگار بار سنگینی را از ذهنم برداشته. و مخصوصا یکی از توصیه‌های نویسنده برایم رهایی‌بخش بوده؛ اینکه تشویق می‌کند عمدا از شخصیت‌ها فاصله بگیریم؛ جسارت به خرج بدهیم و آدم‌هایی را توصیف کنیم که خودمان نیستیم، ویژگی‌هایی را که مال ما نیست. دربارهٔ همین یکی می‌توانم یک پست وبلاگی بنویسم؛ دربارهٔ اینکه خیال می‌کردم هر شخصیتی که خلق می‌کنم باید گوشه‌ای از خودم را نشان بدهد و درباره اینکه همین الزام چه طور دست و پای مرا بسته‌بود. حالا از آن پندار آزاد شده‌ام. چراغ‌ها برایم روشن شده‌اند. 

خوب است که چراغ‌ها روشن باشند. خوب است که وقتی نمی‌دانی بروی جستجو کنی، بپرسی و چراغ‌ها را روشن کنی. همیشه به خودم نصیحت می‌کردم، در دفترم می‌نوشتم، در تاریکی راه نرو؛ منظورم این بود که با وهم و گمان‌هایت نمان، درباره چند و چون چیزی که نمی‌دانی حدس نزن، برو بپرس، برو ببین تا محتاج حدس و گمان و پندار نباشی. و راستش را بگویم، کمتر به این نصیحت گوش داده‌ام. ( شاید از معایب درون‌گرا بودن است که این همه مجذوب ذهنیتت می‌شوی، تا جایی که دوست داری همه چیز را در ذهن خودت حل و فصل کنی، با کمترین مراجعه به بیرون.) باری، این یک بار را می‌دانم که به آن نصیحت عمل کرده‌ام؛ نور انداخته‌ام روی راهی که می‌خواهم بروم؛ توی تاریکی راه نرفته‌ام. و شاید همین است که این قدر حالم را خوب کرده‌است. حالم خوب است این روزها. 

چنین عزیز و شریف

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۴ ب.ظ

«توران میرهادی در بیمارستان بستری شد.» صبح این خبر را خواندم و قلبم فشرده‌شد. نگاه کردم به عکسش، در واقع عکس عروسکی که مژده دانش‌پژوه از او ساخته، روی در شیشه‌ای کمدم. چند بار در نشست‌هایی که خانم میرهادی سخنرانی داشت، من خبرنگار بودم. نشست که می‌گویم نه از آن مجالس پرزرق و برق و عریض و طویل که مسئولین به افتخار خودشان می‌گیرند، نشست‌های خودمانی شورای کتاب کودک، در آن کتابخانهٔ کوچک‌شان، با قفسه‌های متراکم و کتاب‌های به هم‌فشرده‌اش. گاهی جمعیت به سی نفر هم نمی‌رسید. یک بار در انتهای یکی از همین جلسه‌ها عکس دونفره‌ای از توران میرهادی و نوش‌آفرین انصاری گرفتم. این دو زن عزیز، نزدیک شب یلدا بود، داشتند انار می‌خوردند. آن روز چند متری بیشتر از آن‌ها فاصله نداشتم، بس که خودشان آدم‌های بی‌فاصله و نزدیکی هستند. می‌شد بروم چند کلمه‌ای حرف بزنم. نرفتم، نمی‌رفتم، چون هنوز خیلی شرمین و رمنده بودم، رو نداشتم گام اول را بردارم، کلام اول را بگویم. 

صبح خبر را خواندم، قلبم فشرده شد. گفتم ای وای، ای وای، یعنی می‌شود یک بار دیگر... نه! ده بار دیگر، صدبار دیگر نشست و جلسه و همایش باشد، توران میرهادی سخنرانی کند، من گوشه‌ای بین شنونده‌ها نشسته‌باشم؟ یک بار از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی مرا نصیحت کنید. می‌دانم حرف همیشه‌تان چیست، شنیده‌ام بارها گفته‌اید باید غم‌های بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کرد. به من بگویید چه طور؟ به من بگویید کارهای بزرگ را چه طور تشخیص بدهم؟ به من بگویید چارهٔ تردید چیست؟ در آن لحظه‌ای که تاریکی و ترس و نومیدی هجوم می‌آورد ایمان را از کجا جستجو کنم؟ به من یک جمله بگویید که گنجم باشد برای همهٔ عمرم. در خستگی‌هایم مرورش کنم و تازه شوم از طعمش. 

یک بار دیگر از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی شما می‌دانید با قلب ما چه می‌کنید. می‌دانید چقدر نور و روشنی هستید. دلم می‌خواهد مثل شما زندگی کنم، مثل شما باشم. در قحطی و خشکی چشمه باشم. در تاریکی نور باشم. دلم می‌خواهد مثل شما ریشه بگسترم به چه وسعتی، برگ و بار بدهم به چه عظمتی. دلم می‌خواهد یک روزی هم بیاید دختر رمندهٔ تردیدزده‌ای زیر سایهٔ نام من نفس تازه کند، از گرمی لبخند من جان بگیرد؛ مثل من که زیر سایه شما...

یک بار دیگر از آن صد بار بروم جلو، فقط سلام کنم و برگردم. یک بار دیگر خواهش کنم با من عکس بیندازد. یک بار دیگر...

*عکس همان است که در متن ذکرش رفت. 

دربارهٔ «فروشنده» و تعلیق قضاوت اخلاقی

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
شنبه تهران بودم. با میم رفتیم سینما ملت، «فروشنده» را دیدیم. بعد روی چمن‌ها نشستیم و فهم‌مان از فیلم را با هم مبادله کردیم؛ از صحنه‌هایی که همدیگر را توضیح می‌دادند گفتیم، از اشارت‌ها و دلالت‌ها، از ریزه‌کاری‌هایی که توجه‌مان را جلب کرده‌بود. اما در دام آن نشانه‌شناسی جعلی که بعد از اکران «جدایی نادر از سیمین» باب شده بود نیفتادیم؛ همان که زور می‌زد از پیکسل پیکسل صفحهٔ نمایش معنای نمادین استخراج کند و به فیلم لایه‌هایی نسبت بدهد که بعضا به تنش زار می‌زدند. ساعتی نشستیم و به سادگی برای هم گفتیم چه دیده‌ایم و چه برداشت کرده‌ایم. روز بعد هنوز چیزهایی داشتیم که درباره «فروشنده» بگوییم. روز بعدتر چندتا نقد و یادداشت که این طرف و آن طرف خوانده‌بودیم برای هم فرستادیم و باز قدری حرف زدیم. تجربه جالبی بود؛ انگار فیلم را دوبار دیده‌باشم و به فراز و فرودش آشناتر شده‌باشم. جالب‌تر از آن، یافتن موضوعی بود که به یک اندازه هردومان را جذب و درگیر کند. چون رشته‌های تحصیلی‌مان متفاوت و دور از هم‌اند و چون هردو سعی می‌کنیم خودمان را به نگاه تخصصی پایبند کنیم و عادت بدهیم (و لاجرم به هر سوراخی سرک نکشیم و درباره هرچه می‌بینیم نظر ندهیم) از این قبیل فرصت‌ها زیاد نداریم.

 از همهٔ آنچه دربارهٔ فیلم گفتیم و خواندیم یک نکته برای من از همه جالب‌تر بود: اینکه فروشنده برخلاف آثار گل‌کردهٔ دیگر فرهادی، قهرمان دارد و قضاوت اخلاقی می‌کند؛ مریم حتی از این هم فراتر رفته‌بود و نوشته‌بود تجویز اخلاقی می‌کند. به دو دلیل این نکته برایم جالب و حتی خوشایند است: اول اینکه از مدتی قبل با خودم فکر میکردم جریان روشنفکری ما دارد بیش از حد روی طبل نسبی‌گرایی اخلاقی و تعلیق قضاوت می‌کوبد. اگر واقعا شرایط اخلاقی جامعه را بحرانی می‌‌دانند -که ظاهرا می‌دانند- با تعلیق قضاوت فقط به بحران دامن می‌زنند. من استدلال هانا آرنت را می‌پذیرم که می‌گوید در بحرانی‌ترین شرایط هم می‌توان -یا در واقع باید بتوان- گناهکار را از بی‌گناه بازشناخت؛ چون اگر گناه را جمعی بینگاریم مفهومش را به ابتذال کشیده‌ایم؛ چون اگر همه گناهکار باشند مثل این است که هیچ کس گناهکار نیست. و «فروشنده» اولین جایی است که می‌بینم فرهادی دنبال گناهکار و بی‌گناه می‌گردد. برای من نویدبخش است که کسی مثل فرهادی دنبال گناهکار می‌گردد و عرصهٔ قضاوت اخلاقی را وا نمی‌گذارد به آن گفتمان صلب و مطلق‌گرا و تک‌انگاری که پیچیدگی‌های موقعیت انسانی را فرومی‌کاهد به مفاهیم تک‌بعدی و تک‌‌لایه‌ای مثل غیرت. (و اصلا مگر همین فروکاهش‌ها نبوده‌اند که ما را به هرچه قضاوت اخلاقی بدبین و از آن دلزده کرده‌اند؟) برایم نویدبخش است چون فرهادی در فیلم‌های قبلی‌اش نشان داده که ذات گره‌درگره روابط انسانی را می‌شناسد. برایم نویدبخش است که هنر تحلیل‌گر قضاوت‌کننده داشته‌باشیم.  

اما گفتم دو دلیل دارم؛ دلیل دومم شخصی است. خود من هم  چند سال است قضاوت اخلاقی را معلق گذاشته‌ام؛ آن قدر که گاهی در برخوردهای روزمره، در تشخیص اینکه حق با من است یا فروشنده، یا رانندهٔ تاکسی و همسایه، درمانده‌ام. اما تازگی‌ها دارم با ترس و لرز از خودم می‌پرسم آیا می‌توان بدون نادیده‌گرفتن و فروکاستن موقعیت لایه‌لایهٔ انسانی دست به قضاوت زد؟ آیا می‌توان انسان‌ها را عینا و از نزدیک و بی‌واسطه شناخت و باز از درستی و نادرستی تصمیم‌هایشان گفت؟ آیا سنجهٔ اخلاقی‌ای هست که با دانش متراکم و نسبتا جدید ما از روان و اجتماع انسانی بیشتر جور دربیاید؟ میم پاسخ جالبی به این سوال می‌دهد؛ می‌گوید تعلیق قضاوت اخلاقی، چه برای افراد و چه برای جوامع، یک وضعیت موقتی است؛ نشانهٔ مرحلهٔ گذار است. به زودی نظم جدیدی برقرار می‌شود که در آن داوری کردن دوباره ممکن می‌شود. اینکه می‌بینم فرهادی از این دره عبور کرده و دنبال سنجهٔ اخلاقی تازه است و دست به قضاوت‌های سنجیده‌تر می‌زند برای من هم نویدهای شخصی دارد. با خودم فکرمی‌کنم این راه بسته نیست؛ دیگران رفته‌اند، من هم می‌توانم بروم. 

*با همین حال و هوا: قمار اخلاقی

میز ما سه تا

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
ماهی عیدم زنده‌است. روشا هم. روشا اسم گلی است که میم وقتی اولین کار تمام‌وقت بیمه‌دارش را گرفت به من هدیه داد. حالا میم دارد از آن کار کناره می‌‌گیرد اما روشا هنوز زنده‌است. با ماهی عیدم، دوتایی، جایشان روی میز چای‌خوری گردی است که گذاشته‌ام کنج اتاق. این میز را بابا چند سال پیش که دستش بازتر بود خرید، ولی توجه نکرد که با اثاثیهٔ دیگر و با روح کلی خانه تناسبی ندارد. این بود که میز مدام از این اتاق به آن اتاق پس زده شد و بی‌استفاده ماند؛ مگر اینکه بابا خودش چند باری پشت آن کتابی خوانده باشد یا چیزی نوشته باشد. اوایل تابستان که اتاقم را با برادرم طاق می‌زدم این میز را هم به فرزندی قبول کردم، گذاشتم کنج اتاق، همراه با یک رومیزی قلاببافی سفید از شاهکارهای مامان به عنوان اشانتیون میز و یک سفره نایلونی بی‌رنگ برای اینکه قلاببافی را از خاک حفظ کند و البته قدری هم از جلوه‌اش بکاهد. بی‌مزگی مرا ببخشید اما شبیه کاری که حجاب قرار است برای ما بکند!

میز را از اول برای ماهی عیدم و برای روشا می‌خواستم؛ می‌خواستم هردو کنار هم و کنار خودم باشند؛ نه آن طور که در اتاق قبلی بودیم؛ جدا از هم، من و روشا در اتاق خودم، ماهی در اتاق مادرم. بعدا فنجان‌های نارنجی محبوبم را هم تصاحب کردم و آوردم گذاشتم روی همین میز؛ که البته کار کارستانی نبود، چون کسی غیر از من در خانه خاطرخواه آن فنجان‌ها نیست. بعدتر قوطی مدادرنگی‌ها را هم آوردم و لیوان نوشت‌افزار را. امیدوار بودم اگر مدادرنگی‌ها جلوی چشمم باشند بیشتر به کارشان بگیرم، که این طور نشد؛ نشان به آن نشان که از آن زمان یک بار بیشتر از قوطی بیرون نیامدند و فقط میز را شلوغ کردند. همین چند قلم وسیله یک نیم‌دایرهٔ کامل تشکیل دادند روی میز. چیز دیگری اضافه نکردم. 

گاهی از خودم می‌پرسم چیدمان روی میز چه تصوری از من برای بینندهٔ ناشناس فرضی می‌سازد؟ شاید فکر می‌کند می‌نشینم پشت این میز و نقاشی می‌کنم. می‌شد بکنم، می‌شد نقاش باشم و پشت این میز نقاشی کنم. چند روز پیش به عنوان یکی از تمرین‌های این کتاب، داشتم برای خودم فهرست می‌کردم که چرا می‌نویسم، چرا می‌خواهم بنویسم؟ تند و تند قلم می‌زدم که هیچ جرقهٔ فکری از دستم فرار نکند. از جمله نوشتم «{می‌نویسم} چون نقاش نیستم، چون نوازنده نیستم.» بعدا دوباره خواندم و فکر کردمعجب حرف درستی. اگر نقاش بودم نیازی به نوشتن نداشتم. ولی لابد برای نقاشی هم باید عرق می‌ریختم، همان طور که برای نوشتن باید بریزم. اخیرا متوجه شده‌ام در هنر هم مثل ورزش گریزی از عرق ریختن نیست. کسی چیزی به‌ من نگفته، خودم از راهی شبیه کشف و شهود فهمیدم. دانسته‌های قبلی‌ام در هم جوشیدند و با هم پختند و آمیختند و این علم تازه از دلشان حاصل شد. بعدا این طرف و آن طرف چیزهایی هم خواندم در تایید کشفم. (و بعضی از این خوانده‌ها را در حاشیهٔ وبلاگ، در ستون «از سایرین» لینک کرده‌ام.) 

نقاشی نمی‌کنم، ولی می‌نشینم پای میز عرق می‌ریزم که نویسنده بشوم. البته به معنای کنایی‌اش، وگرنه پنکه روشن است که نگذارد عرق کنم! روزی سه صفحه می‌نویسم که فعلا نمی‌شود اسم‌شان را داستان گذاشت؛ اما روزنوشت هم نیستند، پست وبلاگی هم نیستند، ستون‌نویسی هم نیستند. بیشتر از همه به همان داستان شبیه‌اند؛ هرچند شباهت‌شان مثل شباهت بچه‌غورباقه‌های بی‌دست و پای آبزی‌ست به قورباغه‌های بالغ دوزیست. فعلا فقط می‌نویسم و عبور می‌کنم، بی‌بازبینی، بی‌بازنویسی. می‌نویسم که دستم گرم شود، عادت کنم به هر روز و هر روز و هر روز نوشتن. و آن قدر این کار ساده و طبیعی است، آن قدر حالم را خوب می‌کند که باورم نمی‌شود زودتر شروعش نکرده‌بودم. اصلا چه چیزی طبیعی‌تر از اینکه وقتی می‌خواهی بنویسی، بنویسی؟ چرا زودتر نفهمیده بودم؟ چرا آن همه منتظر الهام و جوشش نشستم؟ چرا هر روز کاغذ سیاه نکردم؟ 

جالب است که سه صفحه دست‌نوشتهٔ روزانه چه طور هم چشم‌انداز و هم روحیه‌ام را تغییر می‌دهد. وقتی می‌نویسم، وقتی به قاعده و پیوسته می‌نویسم و هر روز را سنجاق می‌کنم به زنجیره‌ای از روزهای دیگری که آن‌ها را هم با نوشتن شروع کرده‌ام، دیگر به این فکر نمی‌کنم که چه راه دور و درازی در پیش دارم و چقدر دیر شروع کرده‌ام؛ دیگر شک نمی‌کنم که اصلا چیزی برای گفتن دارم یا نه؛ به کاف و دیگران هم حسادت نمی‌کنم که چرا زودتر از من چیزهایی نوشته‌اند و منتشر کرده‌اند. انگار در گام برداشتن و پیش رفتن جادویی هست که ترس و ناامیدی را چاره می‌کند. انگار ترس و ناامیدی شعبدهٔ سکون است. این را قبلا هم می‌دانستم، اما نه دربارهٔ نوشتن. می‌دانستم اگر هر روز ورزش کنم دیگر از بدقواره شدن نمی‌ترسم، اگر هر روز مطالعه کنم کم‌مایگی‌ام آن قدرها هم آزارم نمی‌دهد. اما دربارهٔ نوشتن امتحانش نکرده‌بودم. پای همین میز کوچک گرد کشف کردم نوشتن هم تافتهٰ جدا بافته نیست؛ فرقی ندارد با راه رفتن، با خواندن. فقط برای نوشتن است که پشت این میز می‌نشینم، کنار ماهی و روشا. 

خودگویی از سر خشم

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ
چند روز پیش کشف کردم دلم برای تهران و زندگی خوابگاهی تنگ شده و از این بابت غافلگیر شدم. بسکه در همهٔ دورهٔ لیسانسم اصرار داشتم به خودم و دیگران بباورانم تهران را برای خودش دوست ندارم؛ اگر هم بسته و وابسته‌اش هستم به خاطر درس و دانشگاه است، نه هیچ چیز دیگری. در واقع، نه‌چندان‌دانسته، داشتم از خودم در برابر جوی که در دانشگاه -مخصوصا بین مسئولین و اساتید- وجود داشت دفاع میکردم؛ جوی بر علیه «دخترشهرستانی‌های عشق‌تهران که دست‌وپایشان را در این شهر بزرگ گم‌کرده‌اند و هرکاری می‌کنند که همین‌جا ماندگار شوند.» به لطف همین ژست «من که تهران را دوست ندارم» بخش بزرگی از کنایه‌ها و حرف‌های منظوردارشان را نشنیده می‌گرفتم و جا خالی می‌دادم؛ چیزهایی مثل اینکه چقدر از ترم اول تغییر کرده‌ایم، چقدر خوابگاه به‌مان ساخته، چقدر لهجه‌مان برگشته. 

با این‌حال از بعضی تیرها نمی‌شد جاخالی داد. مثلا یک بار استادم چیزی پراند دربارهٔ دخترهایی که از همان ترم اول موهایشان را رنگ می‌کنند، کار پیدا می‌کنند و بعد تقاضای خوابگاه تابستانی می‌دهند. به جز رنگ کردن مو، بقیهٔ اوصاف به من می‌خورد. همین گارد را مسئولین خوابگاه هم دربرابر کار کردن ما داشتند؛ به نظرشان یک جور حقه بود برای اینکه خودمان را از قوانین آمد و شد خوابگاه مستثنا کنیم و بیشتر و بیشتر در شهری بچرخیم که پر از دام و تله است و می‌تواند خرابمان کند. احساس مسئولیت می‌کردند که ما را همان‌طور که در آغاز بودیم (یا فکر می‌کردند بودیم) به خانه و خانواده پس بدهند؛ ساده و بی‌غل‌و‌غش و فرمانبر و سربه‌زیر. 

 تا همین چند روز پیش که متوجه‌اش شدم و درباره‌اش بیشتر فکر کردم، نمی‌دانستم چقدر این جو برایم سنگین بوده و چقدر دلم نمی‌خواسته مرا به این چشم ببینند. و چقدر دفاعم در برابر این حملهٔ نامنصفانه، خام و نپخته‌بوده. در واقع تن داده بودم به قواعد بازی‌شان، قبول کرده‌بودم که اگر تهران را و زندگی خوابگاهی را دوست داشته‌باشم لابد ریگی به کفشم هست و سعی می‌کردم نشان بدهم که دوست‌شان ندارم. این بود که یک سال بعد از جدا شدن از خوابگاه، وقتی ناگهان متوجه شدم دلم برای آنجا تنگ شده، جا خوردم. بیشتر که کنکاش کردم دیدم نه تنها خود شهر را، مخصوصا همان چیزهایی را دوست داشتم که «بزرگترها»ی دانشگاه نمی‌خواستند دوست داشته‌باشیم؛ تجربهٔ نصفه‌نیمهٔ زندگی مستقل و مجردی را دوست داشتم، آزادی نسبی را دوست داشتم؛ اینکه خودم برای خودم انتخاب می‌کردم و به کسی توضیح نمی‌دادم چه می‌کنم، اینکه بزرگتری بالای سرم نبود. 

حرف استادم هنوز هم که هنوز است ناراحتم می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد جوابش را بدهم، ولی بعید می‌دانم بتوانم با او و کسانی مثل او دربارهٔ چنین چیزهای حرف بزنم؛ همان طور که با پدر و مادرم نمی‌توانم حرف بزنم. بسکه پیشفرض‌هایمان متفاوت است. بسکه ارزشهای متفاوتی را قبول داریم. با این حال یک شب نشستم و در حالی که داغم از مرور خاطره‌ها تازه شده‌بود، در خیال استادم را مخاطب گرفتم: گفتم بله، من خیلی ذوق‌زده‌‌بودم که داشتم دور از خانواده‌ام در خوابگاه زندگی می‌کردم، و بله تلاش می‌کردم جاپایم را محکم کنم که بعد از لیسانس به خانه برنگردم. برای اینکه در فرهنگ ما -فرهنگی برای شما این قدر عزیز و محترم است و این قدر به آن ارجاع می‌دهید- این یکی از کم‌هزینه‌ترین راه‌هایی بود که برای مستقل شدن داشتم. بله، من می‌خواستم مستقل بشوم، می‌خواستم بدون ولی و قیم زندگی کنم و اهمیتی نمی‌دادم و نمی‌دهم که این کارم چه بلایی سر ارزش‌های شما می‌آورد. شما نمی‌توانید متوقفم کنید. می‌توانید کمکم نکنید، از قدرتی که حالا دارید استفاده کنید و سنگ جلوی پایم بیندازید ولی در نهایت و به احتمال، من بیشتر از شما عمر می‌کنم. همین برای پیروزی‌ام کافی است. چون من می‌توانم در آینده‌ای که شما این قدر نگرانش هستید و اصرار دارید پیشاپیش تکلیفش را روشن کنید دست به عمل بزنم، بر اساس تصمیم خودم، و البته در غیاب شما. 

 پ.ن: نتیجهٔ کنکور اعلام شد. روانشناسی بالینی قبول شدم، در همان دانشگاه سابقم. رشته همانی بود که می‌خواستم، دانشگاه نه. 

As I experienced

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ
از میان آنچه می‌خواستم در تابستان 95 انجام بدهم، بیشتر از همه دربارهٔ مطالعهٔ زبان انگلیسی موفق بودم. این تنها برنامه‌ای بود که به رغم بالا و پایین شدن‌های درونی و بیرونی، تقریبا هر روز پی گرفتم. و حالا نتیجه کاملا مقابل چشم است: خیلی در درک مطلب و تلفظ رشد کرده‌ام. اما چه کردم و چگونه و با کدام ابزار پیش رفتم؟ 

  • یاد گرفتن واژه‌های جدید محور زبان‌آموزی‌ام بود. با همین کتاب‌های لغت معروف پیش‌رفتم؛ اسنشال وردز، 504 و 1100 واژه. اولی و دومی را در جریان درس خواندن برای کنکور یک بار مرور کرده‌بودم، ولی بعد از کنکور دوباره رفتم سراغ‌شان با این قصد که این‌بار واژه‌های حاشیه‌ای و مترادف‌ها را هم یاد بگیرم. 1100 را هنوز شروع نکرده‌ام، اما در برنامه هست. چه طور خواندم؟ با نرم‌افزار پرآموزی که واژه‌ها را طبق مدل جعبه‌لایتنرمرور می‌کند. برای هر واژه یک فلش‌کارت صوتی-تصویری دارد؛ یعنی واژه را در کنار تصاویر تداعی‌کننده می‌نویسد و هم‌زمان تلفظ می‌کند. بعدا، هنگام مرور، آن تصاویر نمایش داده می‌شوند و تو باید واژه را تایپ کنی. این طوری گوشت به تلفظ آشنا می‌شود و املا را هم یاد می‌گیری. من راضی بودم. و نرم‌افزار را توصیه می‌کنم. 

  • قدری ریدینگ هم خواندم، از روی کتابی به نام سلکت‌ریدینگ، جلد آپراینتر‌مدیت‌اش. هر درس را می‌خواندم و چندین بار به روخوانی نیتیو ضبط‌شده‌اش گوش می‌دادم و بعد تمرین‌ها را حل می‌کردم. و نیز لغت‌های جدید را وارد جعبه‌لایتنر دستی‌ام می‌کردم. که برای مرور خوب چیزی است، اما از وقتی به نرم‌افزار پرآموزی عادت کرده‌ام -که لقمهٔ راحت‌الحلقومی است، از این نظر که مجبور نیستی خودت کارت‌ها را درست کنی- با قدری اکراه و لختی سراغ لایتنر دستی خودم می‌روم. سلکت ریدینگ را حالا بیش از نیمه خوانده‌ام و می‌رود که در همین یکی دوهفته تمام شود. بعدش قصد دارم مجموعهٔ متون تخصصی روانشناسی را بخوانم که کیانوش هاشمیان گردآورده.

  • گرامرم از دوران دبیرستان ضعیف بود. گرامر این‌یوز را به خودم تجویز کردم که روزی یک درس بخوانم؛ هر درسی یک صفحه است و یک صفحه هم تمرین دارد. کار دشواری نیست، با این حال هر روز نخواندم. اگر خوانده بودم حالا خیلی پیشتر بودم. ولی همین قدر هم بسیار مفید بوده. بعضی از گیر و گرفت‌ها گرامری قدیمی‌ام که از ترس و تنبلی هرگز دنبال حل و فصل‌شان نبوده‌ام رفع شده‌اند.(مثلا تفاوت پرسنت پرفکت و پرسنت پرفکت کانتینیوز) حس خوبی است که از مرزهای معهود عبور کنم. می‌دانم که باید ادامه بدهم. کتاب 145 درس دارد و من سر درس 15 هستم. آهسته و پیوسته پیش می‌روم. 

  • چند روزی است گوگل‌ترنسلیت کامپونیتی را کشف کرده‌ام.  واردش می‌شوی و ترجمه می‌کنی یا به ترجمه‌های دیگران رتبه می‌دهی و در عوض امتیاز می‌گیری. هنوز خیلی ساده‌است و به نظرم باید گسترشش بدهند. بیشتر به بازی می‌ماند و از آن کارهایی است که اگر سرش بنشینم زمان را گم می‌کنم. با این حال به خودم گفتم اگر بنا به بازی و بازی‌گوشی است بگذار دست کم چیزی هم از آن بیاموزم. این است که روزی چند بار، برای تفنن و وقت‌گذرانی واردش می‌شوم، با این امید که این تفنن جدید، بازیگویشی‌های وقت‌کش‌تر و عبث‌ترم را از میدان به در کند، مثلا عادت ول گشتن در توییتر را. 

حالا که این‌ها را می‌نویسم خودم هم تعجب می‌کنم که این قدر ثابت‌قدم و جدی و مصمم بوده‌‌ام. تعجب می‌کنم که همین مسیر مشخص را پیوسته ادامه داده‌ام و مدام سرک نکشیده‌ام به راه‌های جایگزین و میانبر و چراغ‌های چشمک‌زن چه و چه. تعجب می‌کنم که سست و خسته نشده‌ام و رها نکرده‌ام. فکر می‌کنم دلیلش نتیجه‌ای است که از کنکور گرفته‌ام. دلگرم شده‌ام به آن موفقیت. اعتماد به نفسم بیشتر شده. در خودم می‌بینم که هدفگذاری کنم و بروم و برسم. و حالا اگر کسی ازم سراغ راهی را بگیرد برای منظم‌تر و باانگیزه‌تر و بااراده‌تر شدن، پیشنهاد می‌کنم یک هدف مشخص کمیت‌پذیر برای خودش انتخاب کند؛ چیزی که نتیجه‌اش یا موفقیت یا شکست باشد و حدوسط نپذیرد. حتی شاید بد نباشد که این هدف قدری رقابتی باشد، شبیه به کنکور. بعد توصیه می‌کنم برا این هدف تا می‌تواند مایه بگذارد و به هر سختی که می‌تواند به آن برسد. بهش می‌گویم یک چنین موفقیتی در تاریخچه شخصی آدم منبع عظیمی از عزت‌نفس و اراده و جدیت خواهد شد. و این احساس بدل‌ناپذیر است؛ هیچ راه‌حل طلایی و حقه و شعبده‌ای نمی‌تواند شبیه‌ش را به دست دهند.