هنوز در سفرم
جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
چندگاهی است نوشتن در وبلاگ سختم شده، به کیبرد که میرسم لَخت میشوم. با این حال خبرهایی هست که میخواهم ثبت کنم، شاید برای اینکه مسیر را علامتگذاری کردهباشم؛ که بعدها به یاد بیاورم اول کجا بودم و بعد به کجا رسیدم و بعدتر چه شد. نقدا به اینجا رسیدهام که مستمع آزاد کلاسهای روانشناسی دانشگاه گیلان هستم. ایدهاش از میم بود. کلاسهای خودم سه ماه دیگر شروع میشود و برای کسی با خلقیات من هیچ مناسب نیست که سه ماه تمام احساس بادبادک نخبریده را داشته باشد؛ که به هیچ جا وصل نباشد و روزمرگی او را به این سو و آن سو بکشد. با اینکه اینها را میدانستم، با ترس و لرز معمول آدمهای اجتنابی پیش رفتم، با این نگرانی که «اگر به کلاس راهم ندهند؟ اگر تقاضا کنم و نه بشنوم؟» اما تقاضا کردم و نه نشنیدم. حالا دوهفته میشود که سرکلاسها حاضر میشوم و سعی میکنم به تفاوتهای کلاسهای ارشد و لیسانس خو بگیرم. به اینکه استادها چیزهای جدیدی میخواهند که قبلا نمیخواستند. و به اینکه در روانشناسی تازهواردم و دیگران همه خاکصحنهخوردهاند. (و مگر شبیه همین احساس نبود که واداشت از لیسانس فرش انصراف بدهم؟)
خبر دیگری هم دارم. اولین شغل مشاورهام را به دست آوردهام، مشاورهٔ کنکور. فعلا فقط یک داوطلب (شاگرد؟) دارم. خیلی اتفاقی پیدایش شد، خودش پیشنهاد داد مشاورش باشم. من هم سر ذوق آمدم و به خاطر اینکه آب نطلبیده بود، قبول کردم تخفیف عمدهای بدهم. حالا پول مختصری که میگیرم (و هنوز اولین قسطش را هم نگرفتهام) فقط کفاف هفتهای یک بار استخر رفتنم را میدهد، یا ماهی یک بار مسافرت داخل استانی با تور. ولی شادم. دلم خوش است. چیزی که با مشاغل ژورنالیستی نداشتم. اصلا آنها را شغل به حساب نمیآوردم. حقوقشان را حقوق نمیدانستم. هیچ خاطرهای از اولین حقوقشان ندارم، هیچ وقت برای خرج کردن پولشان نقشه نکشیدم. تازه دارم هیجان اولین شغل و اولین حقوق را میچشم. ور وسواسی و مقرراتی و کنترلگر وجودم هم با این کار ارضا میشود. همهٔ آن نظم و قاعدهمندی را که نمیتوانم و نباید به میم و برادرم و دیگران تحمیل کنم، بی عذاب وجدان به شاگردم تحمیل میکنم. چون همین را از من میخواهد، پول میدهد برای همین.
راستش این خبرها که دارم مینویسم قدری بیات شدهاند، داغ داغ نیستند. وقتی که داغ داغ بودند به صرافت نوشتن نمیافتادم. چون داشتم با اوضاع جدید کنار میآمدم، با این موج تغییرات نهخیلی کوچک که به سمتم خیز برداشته بود. شاید حالا اغراقآمیز به نظر برسد اما روزهای اول احساسم دقیقا همین بود. تا چندی به نظرم میرسید زندگی خیلی جدی شده، بساط بازی را ناگهان برچیدهاند و مرا ناغافل پرتاب کردهاند وسط زمین مسابقه. از یک طرف دانشگاه بود و استادها و انتظارات جدیدشان که برایم تازگی داشت، از طرفی شغل جدیدی که تعهد یکساله میطلبید. احساس میکردم تا دیروز بچه بودهام و از امروز بدون اخطار قبلی، بزرگسال حسابم میکنند. اما آن روزها گذشتند و دیدم اوضاع به آن وخامت هم نیست. حالا کم و بیش خو گرفتهام به اقتضائات وضعیت جدید. اما هنوز گرهی هست که به بند جانم افتاده و مشوشم میکند. شب و روز -اما بیشتر شبها- به این فکر میکنم که قرار است با زندگیام چه کار کنم؟ کدام هدف را نشانه بروم؟ خودم را وقف کدام وظیفهٔ خودفرموده کنم؟ مسیر پیش رویم تا حدی روشن شده، کم و بیش میدانم که دو سال آینده کجا زندگی میکنم و چه میخوانم و چه میآموزم و شغلم چیست. اما دربارهٔ اینکه با عمر و زندگیام چه میخواهم بکنم هنوز جواب روشنی ندارم. دیشب در همین باب با سین درددل میگفتم، گفت باید صبر کنی، چاره همین یکی است.
- ۹۵/۰۷/۱۶