خودگویی از سر خشم
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ
چند روز پیش کشف کردم دلم برای تهران و زندگی خوابگاهی تنگ شده و از این بابت غافلگیر شدم. بسکه در همهٔ دورهٔ لیسانسم اصرار داشتم به خودم و دیگران بباورانم تهران را برای خودش دوست ندارم؛ اگر هم بسته و وابستهاش هستم به خاطر درس و دانشگاه است، نه هیچ چیز دیگری. در واقع، نهچنداندانسته، داشتم از خودم در برابر جوی که در دانشگاه -مخصوصا بین مسئولین و اساتید- وجود داشت دفاع میکردم؛ جوی بر علیه «دخترشهرستانیهای عشقتهران که دستوپایشان را در این شهر بزرگ گمکردهاند و هرکاری میکنند که همینجا ماندگار شوند.» به لطف همین ژست «من که تهران را دوست ندارم» بخش بزرگی از کنایهها و حرفهای منظوردارشان را نشنیده میگرفتم و جا خالی میدادم؛ چیزهایی مثل اینکه چقدر از ترم اول تغییر کردهایم، چقدر خوابگاه بهمان ساخته، چقدر لهجهمان برگشته.
با اینحال از بعضی تیرها نمیشد جاخالی داد. مثلا یک بار استادم چیزی پراند دربارهٔ دخترهایی که از همان ترم اول موهایشان را رنگ میکنند، کار پیدا میکنند و بعد تقاضای خوابگاه تابستانی میدهند. به جز رنگ کردن مو، بقیهٔ اوصاف به من میخورد. همین گارد را مسئولین خوابگاه هم دربرابر کار کردن ما داشتند؛ به نظرشان یک جور حقه بود برای اینکه خودمان را از قوانین آمد و شد خوابگاه مستثنا کنیم و بیشتر و بیشتر در شهری بچرخیم که پر از دام و تله است و میتواند خرابمان کند. احساس مسئولیت میکردند که ما را همانطور که در آغاز بودیم (یا فکر میکردند بودیم) به خانه و خانواده پس بدهند؛ ساده و بیغلوغش و فرمانبر و سربهزیر.
تا همین چند روز پیش که متوجهاش شدم و دربارهاش بیشتر فکر کردم، نمیدانستم چقدر این جو برایم سنگین بوده و چقدر دلم نمیخواسته مرا به این چشم ببینند. و چقدر دفاعم در برابر این حملهٔ نامنصفانه، خام و نپختهبوده. در واقع تن داده بودم به قواعد بازیشان، قبول کردهبودم که اگر تهران را و زندگی خوابگاهی را دوست داشتهباشم لابد ریگی به کفشم هست و سعی میکردم نشان بدهم که دوستشان ندارم. این بود که یک سال بعد از جدا شدن از خوابگاه، وقتی ناگهان متوجه شدم دلم برای آنجا تنگ شده، جا خوردم. بیشتر که کنکاش کردم دیدم نه تنها خود شهر را، مخصوصا همان چیزهایی را دوست داشتم که «بزرگترها»ی دانشگاه نمیخواستند دوست داشتهباشیم؛ تجربهٔ نصفهنیمهٔ زندگی مستقل و مجردی را دوست داشتم، آزادی نسبی را دوست داشتم؛ اینکه خودم برای خودم انتخاب میکردم و به کسی توضیح نمیدادم چه میکنم، اینکه بزرگتری بالای سرم نبود.
حرف استادم هنوز هم که هنوز است ناراحتم میکند. خیلی دلم میخواهد جوابش را بدهم، ولی بعید میدانم بتوانم با او و کسانی مثل او دربارهٔ چنین چیزهای حرف بزنم؛ همان طور که با پدر و مادرم نمیتوانم حرف بزنم. بسکه پیشفرضهایمان متفاوت است. بسکه ارزشهای متفاوتی را قبول داریم. با این حال یک شب نشستم و در حالی که داغم از مرور خاطرهها تازه شدهبود، در خیال استادم را مخاطب گرفتم: گفتم بله، من خیلی ذوقزدهبودم که داشتم دور از خانوادهام در خوابگاه زندگی میکردم، و بله تلاش میکردم جاپایم را محکم کنم که بعد از لیسانس به خانه برنگردم. برای اینکه در فرهنگ ما -فرهنگی برای شما این قدر عزیز و محترم است و این قدر به آن ارجاع میدهید- این یکی از کمهزینهترین راههایی بود که برای مستقل شدن داشتم. بله، من میخواستم مستقل بشوم، میخواستم بدون ولی و قیم زندگی کنم و اهمیتی نمیدادم و نمیدهم که این کارم چه بلایی سر ارزشهای شما میآورد. شما نمیتوانید متوقفم کنید. میتوانید کمکم نکنید، از قدرتی که حالا دارید استفاده کنید و سنگ جلوی پایم بیندازید ولی در نهایت و به احتمال، من بیشتر از شما عمر میکنم. همین برای پیروزیام کافی است. چون من میتوانم در آیندهای که شما این قدر نگرانش هستید و اصرار دارید پیشاپیش تکلیفش را روشن کنید دست به عمل بزنم، بر اساس تصمیم خودم، و البته در غیاب شما.
.
پ.ن: نتیجهٔ کنکور اعلام شد. روانشناسی بالینی قبول شدم، در همان دانشگاه سابقم. رشته همانی بود که میخواستم، دانشگاه نه.
- ۹۵/۰۶/۱۱