کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

عشق است و داو اول*

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ
کم زیسته‌ام، خالی زیسته‌ام، خام و بی‌تجربه‌ام. به مدد قدم‌هایی که هر روز برمی‌دارم این فکر را پس می‌زنم؛ به مدد جیرهٔ ورزش روزانه، درس‌هایی که می‌خوانم و تعهدی که برای (تقریبا) هر روز نوشتن دارم. با کاغذهای شطرنجی و رنگی سه تا جدول پیگیری درست کرده‌ام؛ روزانه، هفتگی، ماهانه. ستون‌ها دوره‌های زمانی هستند (روز، هفته، ماه)، ردیف‌ها وظایف تکرار شوندهٔ هر دوره. مثلا هر روز باید آمار بخوانم. هر هفته، چهارشنبه‌ها باید فیلم ببینم. هر اول ماه باید وزن کنم بدنم را. هرکاری که تمام و کمال انجام شود، خانه‌اش را آبی می‌کنم، وگرنه صورتی یا زرد. از قدیم کارم با جدول‌ها خوب پیش می‌رفت. از این دفتر و دستک‌ها خوشم می‌آید؛ خوشم می‌آیم که دفترچهٔ دخل و خرج از سررسید و دفتر یادداشت‌های روزانه و جدول‌های ارزیابی روز و هفته و ماه جدا باشند. خوب از پس این همه دفتر برمی‌آیم. برخلاف تصور آن‌هایی که این عادت را ندارند، قاطی نمی‌کنم، کلافه نمی‌شوم. 

این همه دفتر برای این است که یادم برود چقدر خامم؛ وصل شوم به قدم‌های آهسته و پیوستهٔ هرروزه و مقصد را فراموش کنم. یک بار به رفیقی گفته بودم ماها اگر بتوانیم به اندازهٔ دوسال چشم از مقصد برداریم و فقط پیش برویم به خیلی جاها می‌رسیم. به تجربه می‌دانم غرق شدن در روزمره‌ها چنین اثری دارد؛ خیالت را از آنچه در نهایت می‌خواهی بسازی منصرف می‌کند. به خیلی‌ها همین غرق شدن را توصیه کرده‌ام. وقتی حالم خوب است، مست پیروزی‌های کوچکم هستم، مردم را زیاد نصیحت می‌کنم. بعدا که حالم به اوسط امور نزدیک‌تر است پشیمان می‌شوم از داد سخن دادن. وقتی حالم خوش نیست از این هم بدتر؛ شک می‌کنم که این نسخه حتی برای خودم به کار بیاید، چه برسد به دیگران. اینکه خام بودنت را فراموش کنی مگر چیزی را تغییر می‌دهد؟ شاید بدهد. راستش فکر می‌کردم تغییر می‌دهد که این بازی را شروع کردم. می‌دیدم حسرت زندگی‌های نزیسته و درس‌های نیاموخته و راه‌های نرفته به افسردگی و فلج اراده می‌کشاندم. فکر می‌کردم شاید برایم بهتر است همه این‌ها را از یاد ببرم. محو گام‌هایم بشوم، بلکه یک روز چشم باز کنم ببینم خیلی دور شده‌ام؛ دیگر آن قدرها بی‌مایه نیستم که در آغاز بودم. 

زندگی قمار است. همین بازی دفتر و دستک‌ها هم قمار است. شاید به آنجا که من امید بسته‌ام برسد، شاید راه به هیچ دهی نبرد. نون می‌گفت مایی که در این زمانه زاده‌شده‌ایم از میان‌مایگی گریزی نداریم. شاید حق با او باشد. اما من می‌خواهم روی نتیجه‌ای که خوش دارم قمار کنم؛ روی آرزوی پختگی، آرزوی ثمر دادن، سایه‌گستر شدن، به قله‌ای رسیدن و سپس از راهپیمایان همان قله دستگیری کردن. اگر قمار نکنم چه کنم؟ بنشینم کنج اتاقم، زانوبغل‌زده، به عمق ناکجای غم فروبروم؟ این رودخانه را که در من جاری‌است به بستر ناامیدی هدایت کنم؟ این همه واژه را برای شرح بی‌حاصلی و بی‌آرزویی به کار ببرم؟ مگر پیشتر همهٔ این کارها را نکرده‌ام؟ این راه را مگر تا نیمه نرفته‌ام؟ نه، نمیخواهم به آن روزها برگردم، حتی اگر هیچ حجتی نباشد که امید راست‌تر از ناامیدی است. در سیاهی راه می‌روم که بروم؛ می‌خواهم به آن بارقه‌ای که دیده‌ام یا خیال کرده‌ام که دیده‌ام مومن باشم. قمار است که باشد، عادلانه نیست که نیست. می‌خواهم دست خودم را بازی کنم. نمی‌خواهم بی‌آنکه تاسی ریخته‌باشم ببازم. 

*عشق است و داو اول بر ترک جان توان زد (داو یعنی نوبت بازی. با این معنی بخوانید تا مصرع خودش را نشان بدهد.)

یاد می‌گیرم پس هستم

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ
آمار را به خوب جایی رسانده‌ام. حالا دیگر می‌شود حرفش را زد. کنکور که تمام شد از یک دانشجوی دکتری روانشناسی مشورت خواستم که حالا چه بخوانم. آمار توصیهٔ او بود، از روی کتاب درسی بچه‌های لیسانس. بعدا میم هم به این فکر پر و بال داد. پبشنهاد کرد یک ترم سر کلاس آمار دانشگاه گیلان بنشینم. آن کتاب و آن کلاس‌ها زیرپایم را محکم کردند. کم کم حس کردم منطق آمار را می‌فهمم. مشتاق شدم که بیشتر یاد بگیرم. بعد ایده‌هایی جرقه زد. فکر کردم حالا که خبرنگاری را کنار گذاشته‌ام می‌توانم از آمار پول دربیاورم؛ از تدریس آمار و از انجام تحلیل‌های آماری برای پروژه‌های پژوهشی. دیده بودم در هر دانشکده‌ای یکی دوتا استاد هستند که به مهارت‌های آماری‌شان معروف‌اند. به چشمم آدم‌های شاخص و متمایزی بودند؛ به خاطر جدیت و سختگیری‌شان و چون از چیزی سردرمی‌آوردند که دیگران ترجیح می‌دهند نزدیکش نشوند. دیدم دلم می‌خواهد چنین کسی باشم؛ ابزاری داشته‌باشم که خیلی‌ها ندارند. 

هر روز دارم آمار می‌خوانم. کتاب اول را که تمام کنم، می‌روم سراغ منبع پیشرفته‌تری که آمار و spss را هم‌پای هم یاد می‌دهد. هم‌زمان باید روش تحقیق هم بخوانم، چون آمار با روش تحقیق معنا می‌دهد. پروژه‌ای است که خودم برای خودم تعریف کرده‌ام. از این خودمختاری در تعریف پروژه‌ها لذت می‌برم؛ از اینکه چیزی را یاد بگیرم که مجبور نیستم. آمار خواندن برایم مثل تمام کردن یک کار نصفه‌نیمهٔ قدیمی است. هیچ وقت آن طور که باید درگیرش نشده‌ام، آن طور که باید به عمقش نرفته‌ام. حالا دوست دارم یک بار برای همیشه آن را یاد بگیرم. جاذبهٔ دیگر آمار این است که مثل بقیهٔ شاخه‌های ریاضی، همیشه مردانه انگاشته‌شده. حتی آن اساتیدی که حرف‌شان را زدم غالبا مردند. خوشم می‌آید که در یک فضای مردانه جای پایی برای خودم باز کنم. این کار از حسرت‌هایم کم می‌کند؛ حسرت اینکه چرا زمینه‌هایی که برای کار و تحصیل انتخاب کرده‌ام - یعنی روانشناسی و ادبیات- هیچ کدام آن قدرها مردانه نیستند. حسرت اینکه چرا پیش‌گام جنسیت‌زدایی از زمینه‌ها و رشته‌های خاص نیستم. (مثل دخترهایی که علوم پایه و مهندسی و مالی می‌خوانند.) آمار که می‌خوانم حس می‌کنم من هم سهمی در برچیدن مرزهای موهوم جنسیتی دارم. 

تازه رسیده‌ام به آن نقطه‌ای که می‌فهمی تلاش‌هایت اثر داشته‌اند؛ که چیزی دارد می‌جنبد و تغییر می‌کند. حالا منطق رشته را می‌فهمم، زبانش را می‌فهمم و می‌دانم چه نمی‌دانم. قدر این نقطه را می‌دانم. قدر ادامه دادنم را در روزهایی که هنوز هیچ نشانه‌ای از پیشروی نبود. هرکس در عمرش چیزی کاشته و پرورده باشه (چه در معنای حقیقی و چه در معنای استعاری) این نقطه را می‌شناسد و قدرش را می‌داند. قدر حمایت‌های میم را هم می‌دانم. قدر اینکه برایش علی‌السویه نبود آمار بدانم یا ندانم. تشویق می‌کرد، ایده می‌داد، از تجربه‌های خودش می‌گفت. این چیزی است که در میم خیلی می‌پسندم و برایم ارزشمندتر از هر شعار فمنیستی‌ است که از مردها شنیده‌ام. اینکه می‌فهمد حال من وقتی خوب است که پر و بال بگیرم به هوای آرزوهایم، رشد کنم، فراتر بروم از آنچه تا به حال بوده‌ام. اینکه می‌داند عشق با حال خوب معنا دارد. اینکه مرا با حال خوب می‌خواهد. 

باقی بقای شما، خانم ماهی

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ
از کتاب‌ها دور افتاده‌ام. درست نمی‌دانم از کی شروع شد. اما می‌دانم تمام چهار سال کارشناسی داشتم دورتر و دورتر می‌شدم. حتی رشته‌ام -کتابداری- به این فاصله کمکی نکرد. دارم کم کم قبول می‌کنم که در آن چهارسال، بدحال بودم و دوری از کتاب‌ها را هم مثل یک تکه از این پازل بدحالی می‌بینم. وقتی این طوری نگاهش می‌کنی خیلی چیزها جور درمی‌آیند. بعضی از بازخوردها را که قبلا رد می‌کردم، دارم خرد خرد می‌پذیرم؛ بازخوردهایی درباره تصمیم‌های اشتباهی که در این فاصله گرفته‌ام و آدم‌های نابابی که با آن‌ها بُر خورده‌بودم و «حاشیه رفتن و به جاده‌خاکی انداختنـ»م. این آخری را ح.م گفته‌بودم و من چه دست و پایی می‌زدم که قبول نکنم. با دروغ گفتن از خودم دفاع می‌کردم. و شاید دفاع بدی هم نبود. شاید اگر از همان اول پذیرفته‌بودم که اشتباه کرده‌ام (مثلا درباره انصراف از رشته فرش) دوام نمی‌آوردم و تلاش نمی‌کردم و به این نقطه‌ای نمی‌رسیدم که حالا هستم؛ به این روزهای پس از فاجعه، به این اولین پیچ جاده که رد آتش‌سوزی روی علف‌هایش نیست. اما در هر حال به خودم دروغ می‌گفتم. 

اما کتاب‌ها را می‌گفتم. از آن‌ها دورافتاده‌ام. خیلی کم می‌خوانم، تازگی خیلی کم خوانده‌ام. تابستان می‌خواستم در مسابقهٔ کتابخوانی شرکت کنم، یادم آمد از آخرین باری که رمان خوانده‌ام نه ماه گذشته. بعد کم کم تکانی به خودم دادم. «به انتخاب مترجم» را خواندم و «شما که غریبه نیستید» و همین اواخر «زندگی عزیز» را. دلم تنگ شده برای روزگار خوشی که با کتاب‌ها داشتم. هرچند همهٔ خوشی آن روزگار از کتاب‌ها نبود؛ بخش بزرگی‌ش از بی‌خبری و معصومیت خوش‌خیالانه بود. اما من انگار خودم را بیش از آنکه بی‌خبر به یاد بیاورم، کتاب به دست به یاد می‌آورم. چند روز پیش نشستم و برای این خود بی‌خبر کتابخوان ازدست‌رفته مراسم ختم نمادین گرفتم. یادش کردم؛ مخصوصا یاد کردم از آن ضربه‌ای که برای روح خام و جوانش زیادی بزرگ بود و پس از آنکه اصابت کرد، او را به حالی انداخت که من اسمش را می‌گذارم خون‌ریزی روحی. و بعد هم مرگ بود؛ مرگ روحی. جداً هم آن بخش از روح و روانم را مرده و تمام‌شده احساس می‌کنم. غم‌انگیز است اما تحمل‌ناپذیر نیست، و مخصوصا بعد از آن مراسم ختم نمادین تحمل‌پذیرتر هم شده. 

جالب است که ختم چه طور می‌تواند خودش نقطهٔ آغاز باشد. وسط مراسم ختم نمادین به نظرم رسید هنوز می‌شود بعضی از خصایص آن دخترک ناکام را زنده کرد. از جمله عشقش به وبلاگ‌نویسی و کتاب‌خوانی را. و از این جا بود که احساس کردم کتاب‌ها دوباره برایم عزیز شدند؛ انگار یادگار جگرگوشهٔ ازدست‌رفته‌ای باشند. یک جور محبت خاص و خالص که قبلا برایم آشنا بود و در همه این سال‌ها تجربه‌اش نکرده‌بودم؛ شبیه حال آن‌هایی که با کتاب‌هایشان عشق‌بازی می‌کنند؛ عکس می‌گیرند از آن‌ها، بالا و پایین‌شان می‌کنند، حلواحلوایشان می‌کنند. شبیه حال بچه‌ها با اسباب‌بازی‌هایشان یا حال نوجوان‌ها با رفقای جان‌جانی‌شان. بعد از مراسم ختم احساس کردم دوباره چیز نوجوانانه‌ای در من زنده‌شده. چیزی که سال‌ها نبود یا بود و انکارش می‌کردم. رفتم برای خودم از نمایندگی رنگی‌رنگی چیزکی خریدم، به یاد آن دخترک که اگر زنده‌بود حتما خوشش می‌آمد. عصری هم از مرخصی روز اول پریودم استفاده کردم و اکانت گودریدز درست کردم. گفتم کتاب‌های نوخوانده را ثبت کنم، بلکه همین انگیزه بیشتر و بیشتر خواندن بشود. بس است هرچه دوری کشیدیم. 

پ.ن: و هم‌اینک موضوع نامه‌ای را که باید به بچه‌های سین بنویسم هم پیدا کردم! گودریدز! 

رفیق جدید

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ب.ظ


سرو مرداب. نامش این است. بهار امسال که در کتابخانهٔ علوم پایه درس می‌خواندم چشمم به دیدارش روشن شد. از همان اول به دلم افتاد که این باید سرو باشد. چون با همه سوزنی‌برگ‌هایی که دیده‌بودم فرق داشت. بهار بود و تازه داشت جوانه میزد. و چه برگ‌های لطیفی داشت. بعدا دیدم در باغچه همسایه عینش هست. بعدا نهال جوانش را در حیاط عمه‌ام دیدم. پاییز که شد دیدم که در حیاط همسایه رنگش دارد برمی‌گردد و اخرایی لطیفی می‌شود. آذرماه که رفتم از باغبان علوم پایه پیاز نجم آبی را بگیرم، دیدمش که میوه‌های رسیده‌اش دارند از هم می‌پاشند و پخش خاک می‌شوند. مشت زدم و مشت زدم و جیب‌هایم را از آن میوه‌های معطر که دانه‌های صمغ مثل تکه جواهری روی تنشان نشسته‌بود پر کردم. آوردم خانه و ریختم توی شیشهٔ دربسته‌ای و هربار دلتنگ شدم بو کردم. 

این سفر که رفتیم چابکسر در جاده کرانه چندین و چند بار دیدمش که با آن هیکل اخرایی نازنینش از درختان لخت و عور خاکستری یا درختان همیشه‌سبز متمایز است. برگشتنا با عمه توی ماشین حرفش را زدیم. مانده بودیم که سرو است یا کاج. گفتم هرطوری هست می‌گردم اسمش را پیدا می‌کنم. یادم مانده بود که اگر سرو را به انگلیسی جستجوی کنم، میان تصاویر، چندتایی هم از عکسهای او می‌آید. سرچ کردم و یافتم و پی‌اش را گرفتم و اسمش را دانستم: سرو مرداب. چه اسم نازنینی مثل خود نازنینش. بومی ایران نبود. ویکی پدیای فارسی نوشته بود دارند مطالعه می‌کنند که در جنگل شمال بکارندش. خوش‌خوشان، بشکن‌زنان گفتم کجای کاری عزیزم؟ آوردند، کاشتند. 

شاعر

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ
"در واقع شاعر است. واقعا شاعر است و واقعا اسب تربیت می‌کند. گاهی در کالج‌های مختلف یک ترم درس داده، ولی هرگز راهش آن قدر دور نبوده که تماسش با اصطبل‌ها قطع شود. شرکت در جلسات شعرخوانی را می‌پذیرد ولی، آن طور که خودش می‌گوید، هرازگاهی. روی شاعر بودنش تاکید نمی‌کند. گاهی از این طرز تلقی‌اش ناراحت می‌شوم- اسمش را گذاشته‌ام وجه بی‌خیال شخصیت او- ولی دلیلش را می‌فهمم. وقتی با اسب‌ها مشغولی کاری، ولی وقتی شعر می‌گویی، انگار عمرت را به بطالت می‌گذرانی و از این که بخواهی توضیح بدهی مشغول چه کاری هستی، معذب می‌شوی یا خجالت می‌کشی.

مشکل دیگر شاید این باشد که با این‌که آدم محجوبی است، شهرتش بیشتر به خاطر شعری است که مردم این اطراف- یعنی جایی که در آن بزرگ شده- احتمالا آن را بی‌پرده می‌دانند. شنیده‌ام که خودش می‌گوید خیلی بی‌پرده؛ این عذرخواهی نیست، فقط دارد کسی را از خواندن آن برحذر می‌دارد. به حساسیت‌های آدم‌هایی که می‌شناسد و ممکن است از بعضی مسائل ناراحت شوند توجه دارد، هرچند در مجموع از مدافعان سرسخت آزادی بیان است." 

*زندگی عزیز؛ آلیس مونرو؛ مژده دقیقی؛ نشر ماهی؛ ص 145. 

رو به آفتاب*

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ
خیال نداشتم از حسرت‌ها و حسادت‌هایم بنویسم. میلم بیشتر سوی این است که پیش‌رفت‌ها وفتوحات را ثبت کنم. اما اگر بناست مسیر حرکتم را نشانه‌گذاری کنم -کاری که تازگی قصدش را کرده‌ام- باید از گیر و گرفت‌ها هم بنویسم. دیشب زخم بدی به خودم زدم. سرک کشیدم به صفحهٔ یکی که از قدیم درباره‌اش حساس بودم؛ موضوع حسادتم بود. مدت‌ها از هم بی‌خبر بودیم. سرک کشیدم و یک بار دیگر احساس کردم از من جلوتر است؛ رفته و رسیده به یکی از منزلگاه‌های مطلوب من که خودم از آن دور مانده‌ام. به هم ریختم. پس از چندین وقت که رو به راه بودم حقد و حسد دوباره سر برآورد. نشستم با وسواس تا ته ناکجای صفحه‌اش را دیدم. نشستم که به خودم ثابت کنم من هیچ چیز نیستم و همهٔ دستاوردهای این چندگاهم هیچ نیست و او همان کسی است که همیشه می‌خواسته‌ام باشم. چه مرضی است این حسد که وا می‌دارد این گونه با خودمان دشمنی کنیم؟ چه مرضی است که بهای کینه‌ها و بددلی‌هایمان را با لجن‌مال کردن خودمان بپردازیم؟ خودمان را نفی کنیم تا ثابت کنیم دیگری ارزش حسد بردن دارد؟ 

میم تنها کسی است که دربارهٔ حسدهایم به تفصیل برایش می‌گویم. بس که خودم شرمم می‌آید و بیزارم از آن‌ها. بس که آدمی عریان و بی‌حفاظ و بی‌پناه می‌شود وقتی به حسادت اعتراف می‌کند. میم دیشب می‌گفت: «به این فکر کن که تازگی چقدر کمتر به این حال می‌افتی و چقدر زودتر خودت را از گرداب بیرون می‌کشی.» راست می‌گوید. دیگر اینکه این روزها به نسبت سال‌های پیش به آدم‌های کمتری رشک می‌برم. این حاصل راه دور و درازی است که آمده‌ام، حاصل چیزی که درون خودم تغییر کرده؛ وگرنه آدم‌ها همانی هستند که بودند. این‌ها را که در نظر می‌آورم دلگرم می‌شوم که در مسیر درستی هستم. به دلم برات شده که یک روز در همین مسیر چشم باز می‌کنم و از حسرت‌ها و حسادت‌هایم نشان می‌گیرم و نیستند، محو شده‌اند، مثل تکه یخی که در گرمای تابستان روی ایوان رها کرده‌باشی. از کجا بفهمم آن روز رسیده؟ گمان می‌کنم نشانه‌اش این است که سخاوت جای بخل را بگیرد. صمیمانه برای آن‌هایی که قبلا خوشی‌هایشان ناخوشم می‌کرد چیزهای خوب بخواهم. آه، یعنی کی آن قدر بزرگ می‌شوم؟


* نشد سلام دهم عشق را جواب بگیرم/ غرور یخزده را رو به آفتاب بگیرم (محمدعلی بهمنی)

از روزهای قرمز تقویم

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ
پریودم. دوباره به خودم مرخصی داده‌ام. دو سال پیش با خودم قرار گذاشتم روز اول پریود به خودم مرخصی بدهم. اما در این فاصله کمتر به آن عمل کرده‌ام. دلم می‌خواست آیینی هم برای روزهای آغاز خون‌ریزی داشته‌باشم. چندتایی ابداع کردم اما تصنعی بودند و زود کنار رفتند. فکرش را که می‌کنم می‌بینم در این زمانه آیین داشتن کار عجیب و بعیدی است. آیین‌ها از دل جهل و حیرت در مقابل هستی می‌جوشند. ما با این خودعالم‌پنداری‌مان به مناسک و آیین چه کار داریم؟ مناسک‌مان ناشنیانه و مضحک و تقلیدی از آب درمی‌آید؛ پوک و پوچ و بی‌معنا. ولی البته من مناسکی دارم که خیلی هم بی‌معنا نیست: به فرموده دکتر از این ماه، هر روز که خونریزی دارم دو تا قرص آهن می‌خورم؛ صبح و شب. خوشم می‌آید؛ احساس می‌کنم مراقب بدنم هستم. و شاید تلقین باشد اما به نظرم می‌آید درد و ضعفم هم کمتر می‌شود. امروز آن قدر حالم خوب بود که ورزش کردم؛ ورزشی که این اواخر خیلی بی‌نظم شده‌بود و روزهای عادی هم گاهی تعطیل می‌شد. 

خوشم می‌آید پریود باشم و ورزش کنم. خاله‌ای دارم، ورزشکار است. می‌گوید بعضی از ورزشکارهای زن بهترین رکوردهایشان را در ایام خونریزی زده‌اند. می‌گوید خونریزی ماهانه باید تجربه خوبی باشد. اگر نیست، چون ما از طبیعت‌مان دور شده‌ایم. خودم هم از روزهای خونریزی خوشم می‌آید. از اینکه رحمم را مثل گوی داغ و فروزانی در میان بدنم احساس کنم خوشم می‌آید. نیلو یک بار متنی برایم فرستاده‌بود که یوگی‌ها (یا بعضی‌هایشان) معتقدند این تجربه رحم داغ موضوع بی‌نظیری است برای مراقبه. با عقل من هم جور درمی‌آید. هیچ وقت دیگری این قدر به بدنت نزدیک نیستی؛ هیچ وقت دیگری بدنت این طور بی‌وقفه در پس‌زمینه آگاهی‌ات حاضر نیست. حتی استخوان‌درد پریود هم از زمرهٔ دردهای خوب است، ملایم است، آدم را از پا در نمی‌آورد. انگار طاقتت را می‌سنجند با این درد. حس خوبی است که هربار طاقت می‌آوری. پریود که هستم بدنم بیشتر از همیشه به چشمم محترم است. 

فقط اینها نیست؛ از آن رقت قلبی که با پریود می‌آید هم خوشم می‌آید. انگار فقط رحمم نیست که لایه لایه فرومی‌ریزد؛ روحم هم همان قدر نازک می‌شود. زود به گریه می‌افتم؛ اغلب گریه شوق و شادی و حیرت و تحسین، و ندرتا گریه غم. برگ شمشاد اشکم را درمی‌آورد؛ پر پرنده در باد، بوی کود، میوه‌های بلوط که روی خاک نمور می‌پوسند، خش خش پرگ‌های نی‌ مرداب در پارک، هوای مِه گرفته، بخار دهن آدم‌ها، چین و چروک دست پیرها، لطافت فرّار پوست بچه‌ها. همه این‌ها انگار معنایی ورای خودشان دارند، چیزی غیر از خودشان را تداعی می‌کنند؛ مرگ و زندگی را تداعی می‌کنند . پریود که هستم آماده‌ام زانو بزنم مقابل مرگ و زندگی و هردو را پرستش کنم. مردها این چیزها را کمتر می‌بینند. خیال می‌کنند پریود یعنی انفجار خشم، پاچه‌گیری بی‌دلیل، بدخلقی بی‌دلیل. اما من خیال می‌کنم اگر قرار باشد زنی به رسالت برسد، وحی‌اش را حتما وقتی می‌فرستند که خونریزی داشته باشد. 

نه اینکه انفجار خشم نباشد؛ گاهی پیش می‌آید. اما به نظر من خاص وقت‌هایی است که مراعات خودت را نکرده‌ای یا دیگران مراعاتت را نکرده‌اند؛ بار اضافه برداشته‌ای یا بر دوشت گذاشته‌اند. همین که پریود را پنهان می‌کنیم، حرفش را نمی‌زنیم، خودش دیگران را به خطا می‌اندازد که می‌توانند همان همکاری همیشگی را ازمان طلب کنند. نمی‌دانند، نگفته‌ایم که پریود زمان کناره گرفتن و در خود فرورفتن و درون‌نگری است. حتی اگر برای دردش نباشد، برای رقت قلبش هست. حیف نیست همچه روزهایی را که صدای بال فرشته‌ها و نفس دیوها درست کنار گوشت می‌آید، به درس و امتحان و سررسید تحویل پروژه و شستن ظرف‌ها و تمیز کردن خانه بگذرانی؟ حیف نیست یک نفس خلوت نکنی که مسیر حرکت خون را در اندرونت دنبال کنی؟ اگر همه چیز بر مدار مراد بگردد، خانهٔ امن و گرمی باشد، پتوی خوبی، فراغتی، غذای داغ و تندی، عزیزانی که هوایت را داشته‌باشند و محبوبی که دست بگذارد روی کانون درد در گودی کمرت، از قضا روزهای خون‌ریزی روزهای خوبی هستند. تازه می‌شوی، مثل رحم‌ات که با هر خونریزی تازه می‌شود.

به سبک دفترم

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
آفتاب شده، روی برف‌ها. اتاق را بعد از دو روز مرتب کردم. عزم دارم این طوری بنویسم، تداعی آزاد، بدون قید و بند. گور بابای قید و بند. من خیلی این طوری می‌نویسم، هر روز صبح در دفترم. اما آوردنش به صفحه وبلاگ حرف دیگری است. سرما خورده‌ام. دو روز برف شدیدی بارید. از قبل سرماخورده‌بودم. استاد آمار پیام داده فلانی سر کلاس سوال نپرسد، دانشجوی ما که نیست. وقت تلف می‌کند. بچه‌های کلاس خودمان باید بپرسند. البته پیام نداده. از دو جلسه‌ای که من سر کلاس غایب بودم استفاده کرده اینها را با داد و دعوا گفته. هیچ کس به خودش زحمت نداد بیاید برایم تعریف کند، به جز یکی که ارزشش در چشمم خیلی زیاد شد. از حرف نزدن‌شان به این نتیجه می‌رسم که آنها هم با استاد موافقند. دلم می‌خواهد سکوت بشوم. سکوت محض. هیچ‌جا دیگر هیچ صدایی ازم نشنوند. خیال می‌کردم به کیفیت کلاس کمک می‌کنم. آدمی چه خیال‌ها که نمی‌کند. بسیار خب همه قرار نیست دوستت داشته‌باشند. اما من از مرخصی هنوز برنگشته‌م. مرخصی از همه چیز. و از جمله از آدم قوی و متکی به خود بودن، از منطقی بودن.

کفش زمستانی تازه‌ام که با چه شور و شوقی خریده بودمش آب می‌گیرد. درز ندارد. سوراخ ندارد. جنس چرمش جوری است که خیس می‌شود. میم می‌گوید برو با اتحادیه کفش‌فروشان حرف بزن. شاید شرایط تعویض کالا شامل حالت می‌شد. می‌روم حرف می‌زنم. ولی دلم می‌خواهد بگویند شامل حالت نمی‌شود. دلش را ندارم بروم با فروشنده حرف بزنم. من استدلال کنم او استدلال کند. فروشنده‌ها همیشه در استدلال کردن بر آدم سرند. من آدم دعوا نیستم. دوست ندارم کسی صدایش را سرم بلند کند. چقدر لخت و عور به نظر می‌رسم وقتی این حرف را می‌زنم. می‌روم اتحادیه ولی. و اگر گفتند برو کالا را عوض کن باز هم می‌روم. برای تجربه کردن. میم می‌گوید بی‌تجربه‌ای. هستم. خودم هم می‌دانم. راه درازی آمده‌ام ولی هنوز بی‌تجربه‌ام. دارم به آن یک باری فکر می‌کنم که می‌خواستم کیفی را پس بدهم ولی نشد. اما چرا به آن یک بار دیگری فکر نمی‌کنم که کاغذهای آ5 نامرغوب را پس دادم؟ میم و روانشناسی که آن وقت‌ها پیشش می‌رفتیم هردو اصرار کردند برو پس بده. رفتم، حرف زدم. پس گرفت. 


این نوشته را منتشر کنم یا نکنم؟ بالاخره می‌رود در آرشیو وبلاگ گم و گور می‌شود. گیرم که هر وقت بخواهم آرشیو را بخوانم از سرش بپرم. رفتم خاطرات ویرجینیا وولف را خریدم. فکر می‌کردم همان طوری می‌نویسد که من روزها در دفترم می‌نویسم. کنجکاو بودم که چه نوشته. کاشف به عمل آمد آن طوری نمی‌نویسد. خاطراتش را هم شوهرش گزینش کرده، بخشی را که صلاح دیده منتشر کرده. ویرجینیا وولف 26 تا دفتر داشته، به قدر یک دفتر از آن را منتشر کرده‌اند. هر روز هم نمی‌نوشته. من هر روز می‌نویسم و فقط در همین سه سال 12 تا دفتر دارم. چندتایی را هم قبلا از بین برده‌ام. نوشتن خوب است. نوشتن راه باز می‌کند. همه قسمش خوب است. اما اگر قرار شد چیزی از دفترهایم منتشر شود باید با صلاح‌دید خودم باشد نه هیچ کس دیگر. نه حتی میم که امانت‌دار دفترهایی است که نتوانستم با خودم بیاورم رشت. 


در گروه کلاس آمار پیام جدید آمده. به من چه دخلی دارد؟ من دیگر آنجا سکوتم. 

زندگی شاید همین باشد

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ
دو هفته می‌شود که وبلاگ را به روز نکرده‌ام. دو چهارشنبه قبل از این آمدم بنویسم که تلفن زنگ زد. دبیر انجمن علمی-دانشجویی بود. گفت با طرح کارگاهم موافقت کرده‌اند و کم‌تر از یک هفته بعد هم زمان اجراست. دستپاچه شدم چون تا آن تاریخ حتی یک اسلاید برای ارائه آماده نکرده‌بودم. در روزهای پس از آن همه کار را تعطیل کردم تا به این کارگاه برسم، که رسیدم، اما بعدحالم به لختی و سستی گرایید و هنوز هم ادامه دارد. آن قدر که با هر کلمه‌ای که می‌نویسم فکر میکنم برگردم به تختخواب و پتو و تا ظهر همانجا بمانم. 

کارگاه، درباره کنکور ارشد روانشناسی بود؛ چه بخوانیم و چه طور بخواینم و چه طور برنامه‌ریزی کنیم. یک پاورپوینت خوب و چند فرم تر و تمیز برایش آماده کردم. بعد کانال و وبلاگ ثبت کردم که محتوای تکمیلی را آنجا منتشر کنم. خیلی قاعده‌مند و مرتب، همان طور که همیشه دوست دارم همه چیز باشد. صبح روزی که می‌رفتم برای ارائه، با خودم دعادعا می‌کردم که این تجربه، شکست نباشد. که نبود. بازخوردهای خوبی گرفتم. اما هنوز فرم‌های رضایت‌سنجی را تحلیل نکرده‌ام که دقیقا بدانم چقدر موفق شده‌ام. 

دو چیز این میان برایم جالب است. اول اینکه چه طور در این چندگاه بعد از کنکور «از خویش برون آمده‌ام»؛ گام‌ها و پیشروی‌هایم عینی‌تر و آفاقی‌تر هستند، در حالی که قبلتر همه چیز درون خودم می‌گذشت، همه سفرها و حضرها، همه بالا و پایین‌ها. البته این گام‌های آفاقی را از آن پیشروی‌های انفسی جدا نمی‌دانم؛ این‌ها بیان بیرونی آن‌ها هستند، و چه خوب و خوشایندند. چه خوب و خوشایند است که سفر درونی‌ات را در جهان بیرون زندگی کنی. حسی از سلامت و سرزندگی دارد. و شاید آنچه وجودگراها اسمش را گذاشته‌اند «شدن» از همین جنس است. 

اما گفتم دو نکتهٔ جالب، دوم این که اگر رویدادها به وقت خودشان پیش بیایند، خوب و خوش می‌آیند و می‌گذرند، مثل میوه‌های هر فصل، مثل مهمان‌های عزیز پیش‌خوانده. همین برگزار کردن کارگاه را در نظر بگیرید: از یک سال پیش و بلکه بیشتر، سرش را داشتم. اما چون مایه‌اش را نداشتم هربار از فکرش آشوب می‌شدم. یا وبلاگ رسمی کاری را در نظر بگیرید: از شش، هفت ماه پیش می‌خواستم ثبتش کنم، اما هیچ ایده‌ای نداشتم که چه چیزی قرار است آنجا منتشر کنم. تا اینکه پیش آمد و ضرورت پیدا کرد و ثبت کردم، ساده و بی‌تقلا، خوب و خوش. «زندگی شاید همین باشد/»

پ.ن: و عصر همان روز که از کارگاه فارغ شدم، خبر رسید توران میرهادی درگذشته. آه توران خانم، آه که چقدر دلم می‌خواهد از قماش شما باشم.

آن روی کمتر دیدهٔ نظم

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
حسب‌الامر خواجه، برای اینکه از خلاف‌آمد عادت کام طلبیده باشم، در میان اتاق نامرتب نشسته‌ام و می‌نویسم. فکر می‌کنم باید گاه به گاه خودم را وادارم به تحمل بی‌نظمی و حتی کمی آلودگی تا مطمئن شوم هنوز از مرز باریک میان نظم و وسواس عبور نکرده‌ام. در خودم می‌بینم که وسواسی باشم. هر کس به قدر من به نظم مشغولیت ذهنی داشته‌باشد می‌تواند وسواسی شود. از آسیب‌شناسی روانی می‌دانم که فروافتادن به مغاک وسواس هولناک است. اما همزمان قدم زدن روی لبهٔ باریکی که وسواس را از نظم جدا می‌کند برای آدم عشق‌نظمی مثل من به بازی می‌ماند و هیجان انگیز است. بله، حالا دیگربه عشق نظم معترفم. اغلب باید خودم را بپایم که دیگران را مجبور نکنم به پیروی از قواعد خودساخته‌ام. در دسترس‌ترین قربانی‌ها هم میم و برادرم هستند. گویا نظم غیر از وسواس، با استبداد هم مرز مشترک دارد. گفتم که به نظم اشتغال ذهنی دارم؛ هرازچندگاهی چیز تازه‌ای درباره‌اش کشف می‌کنم. 

کشف کشف‌هایم این است که نظم فقط مساله ثبات نیست، مساله انعطاف هم هست. اگر به وقتش نتوانی قاعده را تغییر بدهی همه چیز از دست می‌رود. کدام وقت؟ همان وقتی که بعد از چندین ماه سحرخیزی، ناگهان می‌بینی از این کار عاجز مانده‌ای و وعده‌های پیاده‌روی صبحگاهی‌ات یکی بعد از دیگری قضا می‌شوند. می‌توانی شب به شب صدای بیدارباش موبایل را بالاتر تنظیم کنی و صبح به صبح بیشتر با خودت و پتو و بالش بجنگی، یا اینکه تصمیم بگیری به جای صبح‌ها، عصرها ورزش کنی. یا وقتی به خاطر برنامه درسی جدید، برای بسته زبان‌آموزی روزانه‌ات وقت کم می‌آوری. می‌توانی از خیر تمام بسته بگذری یا کوتاه بیایی و فقط  گرامر را نگه داری. آن لحظهٔ رها کردن و تن دادن به دگرگونی است که بین منظم و وسواسی فرق می‌گذارد. (و حتی شاید بین منظم و مستبد.) رها می‌کنی و می‌گذاری کارها راه خودشان را پیدا کنند، رودخانه از این بستر به آن بستر بغلتد و سفرش را ادامه بدهد. ساده به نظر می‌رسد اما من ساده نیاموختم. زمان گذشت و تجربه کردم و شکست خوردم تا همین یک پاراگراف را دانستم. درس زندگی بود به واقع. 

زود است که بگویم انعطاف در نظم را آموخته‌ام. اما به شناختن آن لحظه دگرگونی نزدیک شده‌ام. وقتی کارها خوب پیش نمی‌روند، وقتی زمان از دستم می‌گریزد، وقتی بعد از چندین گاه تندتازی، ناگهان وقفه و کندی رخ می‌دهد، می‌فهمم که چیزی باید تغییر کند. مثلا همین امروز، فهمیدم باید از میان کلاس‌هایی که می‌روم یکی دو تا را حذف کنم. یا چند وقت پیش فهمیدم باید راهی ابداع کنم برای ورزش کردن در خانه در روزهای بارانی. هرچه پیشتر می‌روم انگار زودتر می‌فهمم که این آشفتگی، علامت است نه اشکال. هرچه پیشتر می‌روم کمتر به آشفتگی‌ها نام بی‌ثباتی می‌دهم و به خاطرشان خودم را سرزنش می‌کنم. شاید چون در این فاصله دوساله، فهمیده‌ام که واقعا بی‌ثبات نیستم؛ اصلا فکر می‌کنم کمتر کسی به واقع بی‌ثبات است؛ بیشتر اوقات مشکل از بی‌انگیزگی است و یا اینکه آدمی دقیقا نمی‌داند چه می‌خواهد بکند. اما اگر انگیزه و هدف بود و باز اوضاع آشفته شد، آن وقت شاید باید شکل نظم را به نفع روحش تغییر داد. این درس را به مرور آموخته‌ام. دربارهٔ همین درس‌های به‌مرورآموخته هم سخن دارم. اما بماند برای بعد.