عشق است و داو اول*
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ
کم زیستهام، خالی زیستهام، خام و بیتجربهام. به مدد قدمهایی که هر روز برمیدارم این فکر را پس میزنم؛ به مدد جیرهٔ ورزش روزانه، درسهایی که میخوانم و تعهدی که برای (تقریبا) هر روز نوشتن دارم. با کاغذهای شطرنجی و رنگی سه تا جدول پیگیری درست کردهام؛ روزانه، هفتگی، ماهانه. ستونها دورههای زمانی هستند (روز، هفته، ماه)، ردیفها وظایف تکرار شوندهٔ هر دوره. مثلا هر روز باید آمار بخوانم. هر هفته، چهارشنبهها باید فیلم ببینم. هر اول ماه باید وزن کنم بدنم را. هرکاری که تمام و کمال انجام شود، خانهاش را آبی میکنم، وگرنه صورتی یا زرد. از قدیم کارم با جدولها خوب پیش میرفت. از این دفتر و دستکها خوشم میآید؛ خوشم میآیم که دفترچهٔ دخل و خرج از سررسید و دفتر یادداشتهای روزانه و جدولهای ارزیابی روز و هفته و ماه جدا باشند. خوب از پس این همه دفتر برمیآیم. برخلاف تصور آنهایی که این عادت را ندارند، قاطی نمیکنم، کلافه نمیشوم.
این همه دفتر برای این است که یادم برود چقدر خامم؛ وصل شوم به قدمهای آهسته و پیوستهٔ هرروزه و مقصد را فراموش کنم. یک بار به رفیقی گفته بودم ماها اگر بتوانیم به اندازهٔ دوسال چشم از مقصد برداریم و فقط پیش برویم به خیلی جاها میرسیم. به تجربه میدانم غرق شدن در روزمرهها چنین اثری دارد؛ خیالت را از آنچه در نهایت میخواهی بسازی منصرف میکند. به خیلیها همین غرق شدن را توصیه کردهام. وقتی حالم خوب است، مست پیروزیهای کوچکم هستم، مردم را زیاد نصیحت میکنم. بعدا که حالم به اوسط امور نزدیکتر است پشیمان میشوم از داد سخن دادن. وقتی حالم خوش نیست از این هم بدتر؛ شک میکنم که این نسخه حتی برای خودم به کار بیاید، چه برسد به دیگران. اینکه خام بودنت را فراموش کنی مگر چیزی را تغییر میدهد؟ شاید بدهد. راستش فکر میکردم تغییر میدهد که این بازی را شروع کردم. میدیدم حسرت زندگیهای نزیسته و درسهای نیاموخته و راههای نرفته به افسردگی و فلج اراده میکشاندم. فکر میکردم شاید برایم بهتر است همه اینها را از یاد ببرم. محو گامهایم بشوم، بلکه یک روز چشم باز کنم ببینم خیلی دور شدهام؛ دیگر آن قدرها بیمایه نیستم که در آغاز بودم.
زندگی قمار است. همین بازی دفتر و دستکها هم قمار است. شاید به آنجا که من امید بستهام برسد، شاید راه به هیچ دهی نبرد. نون میگفت مایی که در این زمانه زادهشدهایم از میانمایگی گریزی نداریم. شاید حق با او باشد. اما من میخواهم روی نتیجهای که خوش دارم قمار کنم؛ روی آرزوی پختگی، آرزوی ثمر دادن، سایهگستر شدن، به قلهای رسیدن و سپس از راهپیمایان همان قله دستگیری کردن. اگر قمار نکنم چه کنم؟ بنشینم کنج اتاقم، زانوبغلزده، به عمق ناکجای غم فروبروم؟ این رودخانه را که در من جاریاست به بستر ناامیدی هدایت کنم؟ این همه واژه را برای شرح بیحاصلی و بیآرزویی به کار ببرم؟ مگر پیشتر همهٔ این کارها را نکردهام؟ این راه را مگر تا نیمه نرفتهام؟ نه، نمیخواهم به آن روزها برگردم، حتی اگر هیچ حجتی نباشد که امید راستتر از ناامیدی است. در سیاهی راه میروم که بروم؛ میخواهم به آن بارقهای که دیدهام یا خیال کردهام که دیدهام مومن باشم. قمار است که باشد، عادلانه نیست که نیست. میخواهم دست خودم را بازی کنم. نمیخواهم بیآنکه تاسی ریختهباشم ببازم.
*عشق است و داو اول بر ترک جان توان زد (داو یعنی نوبت بازی. با این معنی بخوانید تا مصرع خودش را نشان بدهد.)