میز ما سه تا
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
ماهی عیدم زندهاست. روشا هم. روشا اسم گلی است که میم وقتی اولین کار تماموقت بیمهدارش را گرفت به من هدیه داد. حالا میم دارد از آن کار کناره میگیرد اما روشا هنوز زندهاست. با ماهی عیدم، دوتایی، جایشان روی میز چایخوری گردی است که گذاشتهام کنج اتاق. این میز را بابا چند سال پیش که دستش بازتر بود خرید، ولی توجه نکرد که با اثاثیهٔ دیگر و با روح کلی خانه تناسبی ندارد. این بود که میز مدام از این اتاق به آن اتاق پس زده شد و بیاستفاده ماند؛ مگر اینکه بابا خودش چند باری پشت آن کتابی خوانده باشد یا چیزی نوشته باشد. اوایل تابستان که اتاقم را با برادرم طاق میزدم این میز را هم به فرزندی قبول کردم، گذاشتم کنج اتاق، همراه با یک رومیزی قلاببافی سفید از شاهکارهای مامان به عنوان اشانتیون میز و یک سفره نایلونی بیرنگ برای اینکه قلاببافی را از خاک حفظ کند و البته قدری هم از جلوهاش بکاهد. بیمزگی مرا ببخشید اما شبیه کاری که حجاب قرار است برای ما بکند!
میز را از اول برای ماهی عیدم و برای روشا میخواستم؛ میخواستم هردو کنار هم و کنار خودم باشند؛ نه آن طور که در اتاق قبلی بودیم؛ جدا از هم، من و روشا در اتاق خودم، ماهی در اتاق مادرم. بعدا فنجانهای نارنجی محبوبم را هم تصاحب کردم و آوردم گذاشتم روی همین میز؛ که البته کار کارستانی نبود، چون کسی غیر از من در خانه خاطرخواه آن فنجانها نیست. بعدتر قوطی مدادرنگیها را هم آوردم و لیوان نوشتافزار را. امیدوار بودم اگر مدادرنگیها جلوی چشمم باشند بیشتر به کارشان بگیرم، که این طور نشد؛ نشان به آن نشان که از آن زمان یک بار بیشتر از قوطی بیرون نیامدند و فقط میز را شلوغ کردند. همین چند قلم وسیله یک نیمدایرهٔ کامل تشکیل دادند روی میز. چیز دیگری اضافه نکردم.
گاهی از خودم میپرسم چیدمان روی میز چه تصوری از من برای بینندهٔ ناشناس فرضی میسازد؟ شاید فکر میکند مینشینم پشت این میز و نقاشی میکنم. میشد بکنم، میشد نقاش باشم و پشت این میز نقاشی کنم. چند روز پیش به عنوان یکی از تمرینهای این کتاب، داشتم برای خودم فهرست میکردم که چرا مینویسم، چرا میخواهم بنویسم؟ تند و تند قلم میزدم که هیچ جرقهٔ فکری از دستم فرار نکند. از جمله نوشتم «{مینویسم} چون نقاش نیستم، چون نوازنده نیستم.» بعدا دوباره خواندم و فکر کردمعجب حرف درستی. اگر نقاش بودم نیازی به نوشتن نداشتم. ولی لابد برای نقاشی هم باید عرق میریختم، همان طور که برای نوشتن باید بریزم. اخیرا متوجه شدهام در هنر هم مثل ورزش گریزی از عرق ریختن نیست. کسی چیزی به من نگفته، خودم از راهی شبیه کشف و شهود فهمیدم. دانستههای قبلیام در هم جوشیدند و با هم پختند و آمیختند و این علم تازه از دلشان حاصل شد. بعدا این طرف و آن طرف چیزهایی هم خواندم در تایید کشفم. (و بعضی از این خواندهها را در حاشیهٔ وبلاگ، در ستون «از سایرین» لینک کردهام.)
نقاشی نمیکنم، ولی مینشینم پای میز عرق میریزم که نویسنده بشوم. البته به معنای کناییاش، وگرنه پنکه روشن است که نگذارد عرق کنم! روزی سه صفحه مینویسم که فعلا نمیشود اسمشان را داستان گذاشت؛ اما روزنوشت هم نیستند، پست وبلاگی هم نیستند، ستوننویسی هم نیستند. بیشتر از همه به همان داستان شبیهاند؛ هرچند شباهتشان مثل شباهت بچهغورباقههای بیدست و پای آبزیست به قورباغههای بالغ دوزیست. فعلا فقط مینویسم و عبور میکنم، بیبازبینی، بیبازنویسی. مینویسم که دستم گرم شود، عادت کنم به هر روز و هر روز و هر روز نوشتن. و آن قدر این کار ساده و طبیعی است، آن قدر حالم را خوب میکند که باورم نمیشود زودتر شروعش نکردهبودم. اصلا چه چیزی طبیعیتر از اینکه وقتی میخواهی بنویسی، بنویسی؟ چرا زودتر نفهمیده بودم؟ چرا آن همه منتظر الهام و جوشش نشستم؟ چرا هر روز کاغذ سیاه نکردم؟
جالب است که سه صفحه دستنوشتهٔ روزانه چه طور هم چشمانداز و هم روحیهام را تغییر میدهد. وقتی مینویسم، وقتی به قاعده و پیوسته مینویسم و هر روز را سنجاق میکنم به زنجیرهای از روزهای دیگری که آنها را هم با نوشتن شروع کردهام، دیگر به این فکر نمیکنم که چه راه دور و درازی در پیش دارم و چقدر دیر شروع کردهام؛ دیگر شک نمیکنم که اصلا چیزی برای گفتن دارم یا نه؛ به کاف و دیگران هم حسادت نمیکنم که چرا زودتر از من چیزهایی نوشتهاند و منتشر کردهاند. انگار در گام برداشتن و پیش رفتن جادویی هست که ترس و ناامیدی را چاره میکند. انگار ترس و ناامیدی شعبدهٔ سکون است. این را قبلا هم میدانستم، اما نه دربارهٔ نوشتن. میدانستم اگر هر روز ورزش کنم دیگر از بدقواره شدن نمیترسم، اگر هر روز مطالعه کنم کممایگیام آن قدرها هم آزارم نمیدهد. اما دربارهٔ نوشتن امتحانش نکردهبودم. پای همین میز کوچک گرد کشف کردم نوشتن هم تافتهٰ جدا بافته نیست؛ فرقی ندارد با راه رفتن، با خواندن. فقط برای نوشتن است که پشت این میز مینشینم، کنار ماهی و روشا.
- ۹۵/۰۶/۱۹
گمونم دوست بداری فیلم رو. ببینش :)