کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

درام Vs مستند

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ب.ظ
فامیل‌دوست شده‌ام، کمی تا حدودی. دلم می‌خواهد با فامیل وقت بگذرانم، ببینم‌شان، ازشان خبر داشته‌باشم و اگر می‌توانم کاری برایشان بکنم. این گرایش جدید را دو جور می‌توانم روایت و تحلیل کنم. طبق اولین روایت که دراماتیک‌تر است، مرگ نه‌چندان ناغافل خالهٔ مامان تکانم داده. وقتی خبرش رسید نزدیک ده سال بود ندیده‌بودیم‌ش. روابط آن قدر کمرنگ و منقطع بود که مامان پسرخالهٔ بیست و چندساله‌اش (پسر همین خالهٔ درگذشته) را برای اولین بار در مراسم ختم دید. این وضعیت چشم مرا باز کرد که ببینم هیچ مرام و مذهب و عقیده و موضعی ارزشش را ندارد که به خاطرش از فامیل کناره بگیری. که اصلا مرام و مذهبی که حاصلش رقیق‌تر شدن و دست‌به‌خیرتر شدن نباشد مفت نمی‌ارزد. و اصلا مضحک است و کائنات به ما می‌خندد که به خاطر مسائل انتزاعی روابطی را که این قدر عینی و واقعی و زیستی هستند کنار می‌گذاریم و ازشان می‌گذریم. 

روایت دوم که مستند‌گونه‌تر است می‌گوید من پیشاپیش و شاید به اقتضای سن و سالم به مناسبات فامیلی متمایل شده‌بودم. خبر مرگ خاله که رسید، از آن پیامی فهمیدم که با حال و هوای خودم جور دربیاید. همین خبر اگر یک سال پیش می‌رسید لابد وامی‌داشت به ضرورت پرورش سبک زندگی سالم برای پیشگیری از سرطان فکر کنم. یا دوسال پیش، لابد به این فکر می‌افتادم چقدر روحیهٔ ملایم و بی‌سروصدای فامیل مادری‌  ِ مامان را به هیاهو و شور و شر بقیهٔ قوم و خویش‌ها ترجیح می‌دهم. و سه سال پیش... راستش سه سال پیش را به یاد نمی‌آورم.

از مرگ و اوهام

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ
رفتم ییلاق، برای ده روز. ییلاق برای من آن نقطهٔ صفر زمان و مکان است که همه چیز از آن آغاز می‌شود؛ نقطهٔ کانونی، نقطهٔ بازگشت. جایی که عهدها و قصدها تازه می‌شود، شهود و الهام به سطح می‌آید و هرچه می‌دانم و آموخته‌ام عمق و بعد تازه‌ای می‌گیرد. می‌نشینم سر تخته‌سنگ خودم که به اژدهایی خفته بر دامنهٔ کوه می‌ماند؛ اژدهای لجوجی که فقط به لجوج‌تر از خودش سواری می‌دهد. از آن ارتفاع جاده و دره و ماشین‌ها و آدم‌ها  را دید می‌زنم. جنگل را دید می‌ِ‌زنم و گذشتهٔ خودم را. دخترک نه سالهٔ بی‌پروایی را می‌بینم که با دمپایی‌های پلاستیکی لنگه به لنگه‌اش مثل بزغالهٔ چموش شیب 45 درجهٔ تپه را بالا و پایین می‌کند و به ساقهٔ سرخس و شاخهٔ خاردار آلوچهٔ وحشی می‌آویزد تا سقوط نکند. بعد دخترک سیزده سالهٔ زودرنجی را می‌بینم که بی‌خبر از خون پریود روی دامنش، زانو بغل زده، نشسته زیر سایهٔ آلوچه وحشی و آخرین طعنه‌ها و کنایه‌هایی را که شنیده نشخوار می‌کند. بعد دختر نوزده ساله پریشانی هست که روی گردهٔ همین اژدها نشسته و از عمق ناکجای دلش زار می‌زتد و از خدایی که باورش ندارد مرگ تمنا می‌کند. بعد دوباره منم، همانجا، همان دره، همان درخت‌ها و همان تخته‌سنگ. 

به درخت‌ها که نگاه می‌کنم انگار مرا می‌شناسند، به یاد می‌آورند. درخت‌های عظیم، درخت‌های چندده‌ساله. لابد پیش از من هم بسیاری را شناخته‌اند و تابستان به تابستان به یاد آورده‌اند و -با اندوه اضافه می‌کنم- عاقبت از یاد برده‌اند. این جنگل، این دره، حقیقت یگانهٔ زندگی من هستند، که پیش از من بوده‌اند و پس از من هم خواهند بود. همان طور که من برای پروانه‌ها و علف‌ها و گل‌های وحشی امساله حقیقت یگانه‌ای هستم؛ پیش و پس از آن‌ها بوده‌ام و خواهم بود و آن‌ها فرصت نمی‌کنند دنیا را بدون من ببینند. نفس عمیقی می‌کشم. دنیا را بدون این جنگل نخواهم دید؛ عمرم قد نمی‌دهد شاهد مرگش باشم. عجب بشارتی، چه مژده‌ای! چه خوب که مرگش را نمی‌بینم، چه خوب که جنگل مرا از یاد می‌برد، نه من جنگل را. چه خوب که استخوان‌هایم را در برمی‌گیری و مرا از آن خودت می‌کنی. و ریشه می‌دوانی در تنم، در گودی لگنم، در حدقهٔ خالی چشمم. چه رنگ خوشی می‌زند این خیال به نقاشی هولناک مرگ. چقدر بر اندوه فنایم شکیبنده‌تر هستم وقتی خیال کنم در تو فانی خواهم شد، در تو گم خواهم شد، همان طور که آن گبرها گم شده‌اند. 

آن پایین، زیر پایم، در آخرین پیچ جاده تخته‌سنگ عظیم دیگری هست، نشانهٔ گورستان گبرها. من چیزی ندیده‌ام اما می‌گویند یک وقتی دهانهٔ دخمه‌ها پیدا بوده، گورهای ایستادهٔ رو به خورشید. بعد در آن سال‌های سیاه پرآشوب، غریبه‌ها آمده‌اند؛ غریبه‌های موتورسوار، غریبه‌های تفنگ به دست. شبانه‌ آمده‌اند و کنده‌اند و زیر و رو کرده‌اند، به طمع گنج، به هوس عتیقه. چیزی برده‌اند؟ نمی‌دانم. گبری بوده، گوری بوده؟ نمی‌دانم. هرچه هست مشتی حرف است، خاطرات مبهم و موهوم پیرمردها و پیرزن‌ها. ولی من این وهم را دوست دارم. وقتی مه از دره‌های زیر پایم بالا می‌آید دوست دارم خیال کنم سر راهش قبرها را هم زیارت می‌کند، قبرهای هزارساله، استخوان‌های هزارساله. گنجی نمی‌خواهم، گوری می‌خواهم در دل این خاک. دوست دارم خیال کنم پس از مرگ به خیل استخوان‌های گم‌شده در جنگل می‌پیوندم. گنجی می‌شوم از گنج‌هایش، رازی از رازهایش، قصه‌ای از قصه‌هایش. و روزی که از خاطرهٔ درخت‌ها پاک می‌شوم در خاطرهٔ خاک جاخوش می‌کنم. دوست دارم خیال کنم خاک خاطره‌ای دارد، مرگ خاطره‌ای دارد و کسی هست که مارا یاد کند؛ مرا و پروانه‌ها را و گل‌های وحشی امساله را. 

از یار و دیار

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ
در خانهٔ ما دربارهٔ معنای شرعی وطن زیاد صحبت می‌شد؛ یعنی آن‌جایی که می‌توانی نمازت را کامل بخوانی و روزه بگیری. پدر و مادرم از زمان ازدواج‌شان تا بیست و چند سال بعد دور از زادگاهشان زندگی می‌کردند. بنابراین برایشان مهم بود وظیفهٔ شرعی‌شان را در مواقعی که برای تعطیلات به ولایت (گیلان) برمی‌گشتند بدانند. مادرم که مرجع تقلید خانهٔ ما بود یک بار مفصل در این باره تحقیق کرد و جواب کاملی پیدا کرد که مو لای درزش نمی‌رفت. طبق تحقیقات مادرم، وطن جایی بود که تو در آن زندگی می‌کنی یا قبلا زندگی می‌کردی و از آن اعراض نکرده‌ای؛ یعنی باز هم ممکن است به آن برگردی. البته این تعریف برای مردهای بالغ و مستقل است. اگر زن باشی در مورد وطن باید تابع شوهرت یا پدرت باشی، اگر هم بچه باشی تابع پدرت. طبق این تعریف مادرم برای خودش سه وطن قائل بود: شهری که در آن زندگی می‌کردیم، شهری که پدرش در آن زندگی می‌کرد و شهر زادگاه پدرم. پدرم دوتا وطن داشت: شهری که در آن زندگی می‌کردیم و شهر زادگاه خودش. ما بچه‌ها هم تابع پدرمان بودیم. 

تعجب نمی‌کنید اگر بگویم این تعریف به مذاق من خوش نمی‌آمد. چون اولا شهر مادرم را که آن قدر عاشقش بودم وطن من نمی‌دانست. دوما با این عقیده که زن تابع مرد باشد مشکل داشتم. سوما از نوجوانی به بعد با تابعیت بچه‌ها از والدین‌شان هم مشکل داشتم. این بود که من برای خودم فتوای مستقل و لجوجانه‌ای صادر کردم. به نظر خودم دوتا وطن داشتم: شهری که در آن زندگی می‌کردیم و شهر مادرم. نمازهای یک خط در میانم را طبق این قاعده می‌خواندم. وقتی بزرگتر شدم فتوایم را تئوریزه کردم؛ با خودم قرار گذاشتم هر شهری را که به قدر کافی بشناسم و در آن زیسته باشم وطن بدانم. با این تعریف وطن‌هایم زیاد شدند: زادگاه پدرم و اصفهان و تهران هم اضافه شدند. و حالا منظورم از وطن چیزی بیش از معنای شرعی‌اش بود. ضمنا به چندقومیتی بودن هم علاقه داشتم؛ دوست داشتم پی بگیرم و بدانم بین اجدادم رگه‌های کدام اقوام هست. وقتی کسی می‌پرسید، با حوصله و افتخار توضیح می‌دادم که گیلک-ترک-کرد-اصفهانی-عرب هستم. این بود تا وقتی سرخوردگی‌های سیاسی و مذهبی و فرهنگی باعث شدند از مفهوم وطن و وطن‌پرستی بدم بیاید. دیگر به خودم زحمت نمی‌دادم دربارهٔ ریشه‌هایم توضیح بدهم. 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم مفهوم وطن، مخصوصا وطن فرهنکی، دوباره مرکز و محور تاملاتم شده. از یک سو درگیر بازشناسی ریشه‌های فرهنگی‌ام هستم. از یک سو خیال دارم با کسی خارج از دایرهٔ فرهنگ قومی خودم ازدواج می‌کنم. این دومی مخصوصا ذهنم را خیلی درگیر می‌کند. به یک تیغ دولبه می‌ماند؛ هم می‌تواند ارتباطم را با فرهنگ بومی خودم کم کند و دروازهٔ بعضی از امکانات و سرمایه‌ها و ذخایر فرهنگی را به رویم ببندد، هم می‌تواند مرا به حوزهٔ یک فرهنگ قومی دیگر راه بدهد و فرصت‌های تازه‌ای برایم فراهم کند. دقت و برنامه‌ریزی و تلاش دوبرابر می‌خواهد که هم آن خطر اول را دفع کنم و هم از این فرصت دوم بهره ببرم. کار ساده‌ای نیست که تو در یک شهر سوم زندگی کنی و هم‌زمان رابطه‌ات را با فرهنگ قومی خودت و همسرت حفظ کنی، طوری که علی رغم فاصلهٔ مکانی، بومی فرهنگی باشی. طوری که اگر فرزندی داشتی بتوانی این هر دو میراث را تمام و کمال به او منتقل کنی. وقت باید گذاشت، آگاه باید بود و انگیزه و دغدغه باید داشت. برای من، انگیزه می‌تواند همان حسی باشد که در نوجوانی داشتم: اینکه دلم می‌خواست وطن‌های بیشتر و بیشتری داشته باشم و در خانه‌های بیشتری به رویم گشوده باشد. حالا که تلخی‌ها و پوچی‌های نوجوانی فروکش کرده آن احساس اندک اندک دارد برمی‌گردد. دیگر اینکه علاقه‌ام به آفرینش ادبی مرا به سوی فرهنگ‌های بومی و قومی می‌کشد که مخازن عظیم قصه و تصویر هستند. 

اما برخلاف نوجوانی‌ام، حالا فکر می‌کنم چندوطنه و چندقومیتی بودن آن قدرها هم ساده نیست؛ کافی نیست که شجره‌نامه را زیر و رو کنی و اجدادی از قومیت‌های مختلف پیدا کنی. توطن بیشتر از آنکه مساله خون و ژنتیک باشد، مساله سهیم شدن در تجربه و دیدگاه و میراث فرهنگی اقوام است. و این چیزی نیست که یک‌شبه به دست بیاید، باید عمر پایش صرف کرد و پیشینهٔ خونی دست بالا می‌تواند چنین کاری را قدری تسهیل کند، همین نه بیشتر. حالا با نگرانی می‌بینم که من در میراث فرهنگی ولایت اصلی خودم (گیلان) هم به قدر کافی شریک نیستم. زبان گیلکی نمی‌دانم (چون جای دیگری بزرگ شدم)، خیلی از آیین‌ها و رسومات را نمی‌شناسم و به قدر کافی با مردم برنخورده‌ام و نجوشیده‌ام. می‌بینم هنوز درست و حسابی گیلک هم نشده‌ام، تا چه برسد به کرد و ترک و عرب و غیره. به اینجا که می‌رسم دستپاچه می‌شوم و حس می‌کنم خیلی کارها برای انجام دادن دارم: باید گیلکی یاد بگیرم، باید مردمم را بیشتر بشناسم، بیشتر درکشان کنم و در تجربه‌های موروثی‌شان شریک شوم. اولویت بعدی سهیم شدن در تجربه و میراث قومی میم است؛ چون قرار است از این به بعد در شهر او همان قدر وقت بگذرانم که در شهر خودم. و همین طور به خاطر بچه‌هایی که زمانی خواهیم داشت و حق دارند از فرهنگ پدری‌شان به قدر فرهنگ مادری‌شان ارث ببرند. بعد از آن اگر وقت و انرژی‌ای باقی بماند، دوست دارم از سفرهٔ بقیهٔ اقوام و ملت‌ها هم چیزکی بردارم. چون گوناگونی و رنگارنگی تجربه بشری همیشه مسحورم می‌کنم. 

* با همین حال و هوا: ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب

من و بعضی شیاطین

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ
در زندگی دروازه‌هایی هست که میل داری تا ابد مقابل‌شان این پا و آن پا کنی و حتی برای عبور از آن‌ها آماده شوی، اما عبور نکنی؛ چون می‌دانی همین که عبور کنی دروازه برای همیشه بسته می‌شود، تو می‌مانی این طرف دیوار و انتخاب‌ها و امکان‌های دیگری که داشته‌ای می‌مانند آن طرف. برای من یکی از این دروازه‌ها انتخاب رشتهٔ ارشدم بود -که البته عاقبت رضا دادم و عبور کردم- و دو تای دیگر، ازدواج با میم و نویسنده شدن هستند. من این ابلیسی را که به پا به پا کردن و بلاتکلیف و معلق ماندن وسوسه می‌کند خیلی خوب می‌شناسم، زیر و بم صدایش برایم آشناست، همهٔ استدلال‌هایش را از برم. اصل حرفش این است که آدمی همیشه ممکن است تغییر عقیده بدهد و چیزهای تازه‌ای بخواهد، پس چه بهتر که روی مرز بین شالیزارهای راه برود؛ آن‌جا که نه به این زمین و نه به آن تعلق دارد، تا هر وقت هوس کرد بتواند خودش را به این یا آن زمین برساند. و البته و طبیعتا به شما اعتراف نمی‌کند که اگر دل به حرفش بدهید, با همین استدلال هیچ وقت اجازه نمی‌دهد پا به هیچ زمین مشخص و اسم و رسم‌داری بگذارید. به اسم حفظ همهٔ امکانات و احتمالات، در عمل هیچ امکان و احتمالی برایتان باقی نمی‌گذارد. 

اما حرص و طمع برای نگه داشتن همه‌چیز و هیچ چیز یک روی این سکه است. روی دیگرش ترس است، ترس از ناشناخته و نامانوس. چون هرچه نباشد، وضعیت «می‌خواهم با میم ازدواج کنم» و «می‌خواهم نویسنده بشوم» آشنا و مالوف‌اند، ولی وضعیت‌های «با میم ازدواج کرده‌ام» و «نویسنده هستم» معلوم نیست چه نانی در کاسهٔ آدم بگذارند. (دست کم کاملا معلوم نیست.) ابلیسی که ذکر و خیرش رفت به این ترس هم مثل آن طمع می‌آویزد. زیر گوشت پچ پچ می‌کند، اغلب حتی نه با کلمه که با تصویر؛ صحنه‌های مبهم و درهم‌ریخته و مونتاژ شده‌ای از حالت‌های مبادای زندگی برایت به نمایش می‌گذارد و قبل از اینکه مچش را بگیری و فریب و مغالطهٔ نهفته در تصویر را کشف کنی، تصویر بعدی را جایگزین می‌کند. نشانت می‌دهد که اگر ازدواج کنی «ممکن است» کارت به کجاها بکشد و اگر نویسنده شوی «ممکن است» چه چیزهایی را از دست بدهی. طبیعتا این جا هم به زبان نمی‌آورد که نتیجهٔ طفره رفتن و به تعلیق کشاندن تصمیم‌ها، حفظ وضعیت‌های مالوف «می‌خواهم ازدواج کنم» و «می‌خواهم بنویسم» نیست، فرورفتن تدریجی و ندانسته در وضعیت‌های ناآشنا و قطعا ناخوشایند «می‌خواستم ازدواج کنم ولی نتوانستم» و «می‌خواستم بنویسم ولی نتوانستم» است. اگر تصمیم نگیری، زندگی برایت تصمیم می‌گیرد. 

یا سیدتنا و مولاتنا هرمیون گرنجر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ
1
یکی از تمرین‌های کلاس نوشتن‌درمانی دربارهٔ «خرده‌شخصیت‌ها» بود؛ باید خودهایی را که گمان می‌کردیم داریم و گاهی بروز می‌دهیم وصف می‌کردیم. یکی از خرده‌شخصیت‌هایی که من وصف کردم «خرخوان» بود؛ آدم بی‌جنسیتی که مدام سرش در کتاب است، بدش می‌آید کسی مزاحم خواندنش بشود و جواب همهٔ سوال‌هایش در کتاب‌ها جستجو می‌کند؛ به این امید که جوابی پیدا نکند و بتواند تا ابد به جستجوی حریصانه‌اش ادامه بدهد! وقتی این آدم را توصیف می‌کردم به نظرم می‌رسید کشف بدیعی کرده‌ام؛ به یک لایهٔ بکر و ناشناختهٔ شخصیتم دست یافته‌ام. 

بر این گمان بودم تا ترم آخر لیسانس که مادرم یک شب در خوابگاه مهمانم شد. روز بعد، داشتم رویدادهای مهمانی را برای میم بازگو می‌کردم. گفتم مادرم رسید، شام خورد و نشست به مرور درس‌هایش. دیدم میم به خنده‌افتاده، می‌گوید: «پس بگو تو به که رفته‌ای که این قدر خرخوان هستی!» تازه دانستم دستم برای دیگران هم رو شده، خرخوان بودنم چندان هم راز نیست.

چه شد که یاد این‌ها کردم؟ دیدم هربار می‌آیم سراغ وبلاگ و به روز کردنش، چیزی ندارم بگویم جز اینکه چه خواندم و چه می‌خوانم چه قصد دارم بخوانم. 

2
هر شب پیش از خواب چند  شعر از قیصرامین‌پور می‌خوانم، از کتاب مجموعه‌آثارش که نشر مروارید منتشر کرده. مدتی قبل مصاحیهٔ همسرش را در همشهری داستان اردیبهشت خوانده‌بودم. ترکیب این دوتا باعث شده خیلی به قیصر و همسرش و زندگی عاشقانه‌شان فکر کنم؛ مدام نشانه‌شناسی می‌کنم که کدام شعرها را قیصر خطاب به زیبا -همسرش- گفته و کدام را خطاب به زنان قبل از او. سعی می‌کنم از خلال این شعرها زندگی روزمره‌شان را تجسم کنم. این همه کنجکاوی برای چیست؟ شاید چون زیبا را از نزدیک می‌شناسم، شاید چون این زوج شمالی-جنوبی مرا به یاد خودم و میم می‌اندازند. شاید به خاطر اینکه بعضی از تعابیر شعری خودم به تعابیر قیصر رفته‌اند. (و نمیدانم، شاید ندانسته از او الهام گرفته‌باشم.) باری، از سرم بیرون نمی‌روند. 

دیگر اینکه به این شعرخوانی‌های شبانه به چشم درس شاعری نگاه می‌کنم. از شعرهای قیصر چه آموخته‌ام؟ مهم‌تر از همه اینکه باید به زبان ساده و شعر ساده راضی باشم؛ طمع نکنم که در هر بیتی و هربندی یک تعبیر بدیع و چندلایه به دام بیندازم. بپذیرم که بیشتر وفت‌ها شعرم شبیه حرف زدن ساده‌باشد، با اندکی چاشنی موسیقی.اصلا در زمینهٔ یک شعر سادهٔ بی‌افاده‌است که تک بیت‌ها خاص و خالص خودشان را نشان می‌دهند. اگر جز این باشد به خشکسالی می‌خورم و حالم می‌شود همین که این اواخر بوده: سالی یکی دو شعر قابل قبول و بی‌نهایت تک‌بیت و تک‌بند ناتمام. وسواس و کمال‌گرایی خشکی و قحطی می‌آورد.

3
غیر از شعر در زندگی روزمره هم باید خودم را از کمال‌گرایی آزاد کنم. مصداق‌هایش زیادند: مثلا همین که رضا نمیدهم از پارک و ورزش برگردم مگر اینکه از همهٔ دستگاه‌های بدنسازی سواری گرفته‌باشم. یا اینکه می‌خواهم هر روز هر شش کتابی را که در دست دارم قدری پیش ببرم. یا مکاتبه با مجلهٔ فلان را حوالت می‌کنم به زمان نامعلومی در آینده که علامهٔ دهر شده باشم. این وسواس‌ها آدم را از هستی می‌اندازند، ریشه‌هایش را می‌خشکانند. این وسواس‌ها صورت بزک‌کردهٔ ترس و بی‌ایمانی به خویش هستند. امان از این‌ها. 

روزها گر رفت گو رو، باک نیست

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ
1.
ستون‌نویسی مطبوعاتی را از سر گرفته‌ام. اول به خاطر پول، دوم به این امید که دوباره شانسم را در این ساحت امتحان کنم، بلکه دلبسته‌اش شوم یا دست کم چیزی از آن بیاموزم. همین امروز دو یادداشت و پنج طرح نوشتم و فرستادم برای دبیرصفحه و حالا در خوف و رجا هستم که می‌پسندد یا نه. به نظر خودم خوب نوشته‌ام: از آن لحن موعظه‌گرانهٔ قدیمی فاصله گرفته‌ام و به روایت‌گری نزدیک‌تر شده‌ام. اما یک نگرانی جدید برایم پیدا شده: مبادا این ستون‌نویسی‌ها رقیب وبلاگ‌نویسی‌ام بشوند و از میدان به درش کنند. بیشتر روز سرگرم خواندن هستم و فرصت زیادی برای نوشتن ندارم. اگر مراقب نباشم نوشتنی‌هایم به جان هم می‌‌افتند تا با چنگ و دندان سهم خودشان را از این مختصر طلب کنند.  

2. 
احتمالا امروز«به انتخاب مترجم» را تمام می‌کنم، که البته دیر است چون این کتاب سهمیهٔ خردادماه بود. خیلی بیشتر از آنچه چشم داشتم از آن فایده بردم. انتخاب‌های نوگرایانه و نوجویانهٔ مترجم چشمم را نسبت به چیستی ادبیات بازتر کرد، مفهوم داستان را برایم گستراند؛ دیدم داستان غیر از آنچه من می‌شناسم و عادت کرده‌ام، شکل‌های بسیار دیگری هم می‌تواند داشته‌باشد. نقد و نظرهایی که مترجم به هر داستان وصله‌ کرده‌بود کمک کرد دقیق‌تر و عمیق‌تر با متن مواجهه شوم، بیشتر پی لایه‌های مختلف اثر بگردم. تو بگو یک کارگاه مختصر درک داستان بود. چندین بار با خودم فکر کردم بخشی از آموزش حرفه‌ا‌ی هر نویسنده باید خواندن این قبیل حاشیه‌نگاری‌ها و بازبینی‌‌ها باشد تا هم جعبه‌ابزار نویسندگی را بهتر بشناسد، هم بداند دیگران با نوشته‌های احتمالی او چگونه مواجه خواهند شد. 
راستش را بگویم، فکر میکنم اینکه این بار ستون‌نویسی‌هایم را سهل و روان نوشتم و از مرزهای مالوف فراتر رفتم، قدریش به خاطر تاثیر این کتاب بود. 

3. 
دارم برای دورهٔ ارشد آماده می‌شوم. مشورت گرفته‌ام و درس‌های مهم روانشناسی بالینی را با منابعی بهتر از آنچه برای کنکور خواندم، مطالعه می‌کنم. فعلا آسیب‌شناسی و آمار می‌خوانم، بعد روش تحقیق و نظریه‌های شخصیت و نظریه‌های درمان را پی می‌خواهم گرفت. انگلیسی هم به جای خود. کارشناسی ارشد یک لیسانس دیگر نیست؛ ناچار باید قدری متمرکزتر باشم و تخصصی نگاه کنم و از پس هر هوا و هوسی نروم. و بله، منظورم از هوا و هوس فلسفه و مطالعات زنان و انسان‌شناسی است. سخت است دل برداشتن از همهٔ این‌ها، حتی اگر موقتی باشد. نقدا با خودم درگیرم که آیا حق دارم در این تابستان باقی‌مانده بعضی از آخرین هوا و هوس‌هایم را بخوانم یا نه؟ مقصود تاریخ فلسفهٔ ملکیان و «درآمدی بر نظریه‌های فمنیستی» رزمری تانگ است. 

حسب حالی

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ
نتبجهٔ کنکور از چیزی که فکرش را می‌کردم بهتر از آب درآمد. رتبه‌ام آن قدر خوب هست که بهترین امیدهایم ادامه پیدا کنند، بدون اینکه قطعی و حتمی باشند. همین هم خوب است. من به همین وضعیت «امکان» هم راضی‌ام. ذهنم درگیر روزهای بعد است و اینکه چگونه نظم جدیدی برقرار کنم. چون حالا اوضاع با یک هفته قبل فرق کرده؛ حالا می‌دانم روانشناسی بالینی تهران قبول می‌شوم و باید برایش آماده شوم. این هم به همان اصل لیاقت برمی‌گردد؛ فکر می‌کنم وقتی چیزی را می‌خواهی باید به خودت ثابت کنی که لیاقتش را داری. اگر کل تابستان را با جدیت مطالعه کنم برایم مسلم می‌شود که لایق همان دانشگاه و همان رشته هستم که می‌خواهم. 

دربارهٔ لیاقت

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ
فردا نتابج اولیهٔ کنکور اعلام می شود. کمی مضطربم. ولی جای شکرش باقی است که اضطرابم خاص همین دو سه روزه اخیر است و تمام این مدت را به دلشوره نگذرانده‌ام. همین را به فال نیک می‌گیرم و نشانهٔ خوبی می‌دانم؛ نه نشانهٔ قبولی، اما نشانهٔ اینکه راهم را درست آمده‌ام، در مسیر درستی گام زده‌ام. 

آن روزها که برای کنکور درس می‌خواندم میم مدام تکرار می‌کرد که «خودت را لایق قبولی بدان.» دیشب در میانهٔ دلشوره با خودم فکر می‌کردم لایقش هستم؛ لایق همان چیزی که می‌خواهم، همان دانشگاه، همان رشته. نه چون بیشتر از همه تلاش کرده‌ام، ای بسا که خیلی‌ها بهتر و بیشتر از من درس خوانده‌باشند. لایقش هستم چون قدرش را خواهم دانست. چون راهی که آمده‌ام قدردانستن را یادم داده. با همان وسعی که داشتم-کم یا زیاد- درس خواندن را آغاز کردم و جالب اینکه در طول مسیر وسعم و گنجایشم و توانم بیشتر شد. اگر وسع امروزم را روزی که شروع می‌کردم داشتم، لابد حالا از قبولی خاطرجمع‌تر بودم. ولی حسرتش را نمی‌خورم. برای همین است که فکر می‌کنم لیاقت این فرصت را دارم؛ برای اینکه یاد گرفته‌ام آدمها را جاده‌ها و گام زدن‌ها بزرگ می‌کنند. حالا که این را می‌دانم لیاقش را دارم که جاده‌ وسیعی پیش پایم باز شود. چون کسی نیستم که کنار جاده به تماشا و تردید بنشینم. این را نشان داده‌ام؛ هم در آن چند ماهی که درس می‌خواندم، هم در این یکی دو ماهی که آزادتر بودم.

ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ
تب تازه‌ای هست که این روزها به جانم افتاده؛ اینکه گذشته فرهنگی‌ام را بشناسم؛ بدانم پای کدام بوته عمل آمده‌ام، از چه ساخته‌شده‌ام و بی‌واسطه‌ترین محیطی که مرا احاطه کرده از چه ساخته شده. به شکل مبهم و بی‌دلیل و شهودگونه‌ای گمان می‌کنم راهم از میان ورق‌پاره‌های گذشته می‌گذرد و در آن انباری متروک، پاره‌ای چیزها چشم‌انتظارم هستند. از پیش‌ترها می‌دانستم برخی از متون دینی و آثار ادبی کهن را باید یک روز بخوانم؛ و این باید یک باید انفسی است؛ یعنی به نظرم می‌رسید آن نوشته‌ها در ارتباط با مجموعهٔ تاملات و خوانده‌ها و دانسته‌های پیشینم معنادارند، همدیگر را کامل می‌کنند، مرزهای ذهنی مرا می‌گسترند  و دورنمایی از ادامهٔ مسیر خواندن و تامل کردن به دست می‌دهند. آن قدر در این باره مطمئن بودم که همواره به آن کتاب‌ها به چشم کارهای عقب‌افتاده‌ام می‌نگریستم. و عاقبت چند هفتهٔ پیش، عملا پای کار آمدم. 

با تاریخ بیهقی شروع کردم، بیشتر از سر تفنن. خیلی زود دیدم این یکی کافی نیست، باید مجموعهٔ گزیده‌ای از ادبیات کهن را بخوانم؛ عمدتا آن‌هایی را که ماهیت روایی و داستانی دارند؛ مثل هزار و یک شب، مثنوی، شاهنامه و منطق الطیر. بعد رمضان آمد و به این بهانه قرآن دست گرفتم که خودم هم باورم نمی‌شود چه طور تا به حال ختمش نکرده‌ام. به خودم وعده دادم از متون دینی هم یک مجموعهٔ گزیده بخوانم -مثلا نهج‌البلاغه و صحیفه و گروهی از مهم‌ترین دعاهای مفاتیح-؛ فعلا با ترجمه تا بعدتر از آموختن انگلیسی فارغ شوم و عربی بیاموزم. راستش به نظرم می‌آید اگر عربی ندانم انگار فارسی‌ام کامل نیست؛ از بس که عربی با فارسی آمیخته شده، و از بس که فرهنگ و تاریخ ما با فرهنگ و تاریخ اعراب. 

موضوع ریشه‌های فرهنگی ذهنم را پر کرده. فکر می‌کنم بریدن از آن‌ها غیر ممکن است؛ هر چند به آن‌ها نقد داشته باشم، هر چند از آن‌ها در عذاب باشم. و اگر هم بتوانم ببرم، برایم دیر است که با این سن و سال در فرهنگ دیگری بومی شوم؛ باید تمام عمرم را صرف این کار کنم و دست بالا یک مهاجر خوب‌انطباق‌یافته باشم. ولی من برای عمرم نقشه‌های دیگری دارم؛ آنچه من در هوایش هستم -یعنی نوشتن- ریشه‌های انبوه می‌خواهد، پیشینه و سنت ادبی می‌خواهد. اگر همهٔ توش و توانم را برای سهیم شدن در میراث ادبی دیگران به کار بگیرم با چه توش و توانی بنویسم؟ کی به خودم گوش کنم؟ کی از درون خودم چیزی برآورم؟ نه! نمی‌دانم از کی، اما مدتی است از آرزوی خام مهاجرت فرهنگی دل برداشته‌ام؛ و نیز از این آرزوی خامتر و محالتر که خودم یک تنه فرهنگ تازه‌ای تاسیس کنم! 

و با همهٔ این‌ها خوشحالم که آدم‌ها چیزی بیش از ریشه‌هایشان هستند؛ ساقه و شاخه و برگ هم دارند و می‌توانند با برگ‌هایشان در هوای فرهنگ‌های دیگر تنفس کنند، از کسانی غیر از اخلافشان درس و الهام بگیرند و با اندیشه‌ها و قلم‌هایی از زمان‌ها و مکان‌ها و گسترده‌های دیگر همدل و نزدیک باشند. کلاریسا استس چیزی نزدیک به این معنای را خیلی لطیف بیان کرده‌است: «اغلب به دخترانم می‌گویم: "شما وقتی به دنیا می‌آییید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوش‌اقبال باشید، در آینده مادران بیشتری خواهید داشت."» دلم می‌خواهد «مادران بیشتری داشته باشم» و خوشحالم که می‌توانم به چنین دورنمایی از آینده دل و امید ببیندم: خودم را ببینم که گذشته‌ فرهنگی‌ام را بیشتر و بیشتر شناخته‌ام و همزمان، کمتر و کمتر دربند و محصورش هستم. 

و سیصبح حزنک اشجارا

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ
آخرین باری که با صاد بحثم شد گفتم: «من در رفتار تو خصومت می‌بینم، با من خصمانه رفتار می‌کنی.» (بعدا فکر کردم ای کاش «نفرت» را هم گفته بودم.) منکر شد. گفت در دل خودش خصومتی حس نمی‌کند، بلکه به سبک خودش دوستم دارد. سبک خودش! امروز دوباره بحث کردیم. وقتی از هم جدا شدیم در ذهن خودم بحث را ادامه دادم. (عادت بدی است که دارم.) گفتم: «پر از نفرت و خشم و ترسی و خودت نمی‌دانی. پر از چیز متعفن و قیرگونی هستی که به آن عادت کرده‌ای. نمی‌دانم چه به سرت آمده، چه زخمی خورده‌ای که این چنین شده‌ای. فقط می‌دانم آن زخم را با همهٔ زهرابه و عفونتش با خودت حمل می‌‌کنی. در تو کینه و انتقام‌جویی می‌بینم.» و بعد به خودم فکر کردم، به زخم و خشم و ترس خودم. قرار است من هم رد پاهای او را تعقیب کنم؟

نمی‌خواهم، نمی‌خواهم خشم تسخیرم کند و از زبان من سخن بگوید و خودم حتی خبر نداشته‌باشم. نمی‌خواهم من و زخمم یکی بشویم. بیزارم از این دورنما، اما گاهی در این کار درمی‌مانم؛ در کار زخمی که خورده‌ام، در کار رها کردن و رد شدن. سخت است عبور کردن از ستمی که هنوز تمام نشده. (تا چه رسد به بخشیدنش!) نون می‌گفت دانش تسلی‌بخش است. دلم را به دانش خوش کرده‌ام. دلم را به طبیعت خوش کرده‌ام که می‌گویند پر از نو‌ش‌داروست. دلم را به «گوهر وجود»م خوش کرده‌ام، به آن اصل امکان، به آن موضع مرکزی وجود که هر مرده‌ای زنده می‌شود و هر زخمی شفا می‌گیرد. دلم را به میم خوش کرده‌ام و به آنچه از او آموخته‌ام: اینکه مهربانی اهم امور است، اینکه عشق فقط یک زبان دارد و آن مهربانی است. 

درست می‌شوم؟ سر این زخم هم می‌آید؟ حزنم به درخت بدل می‌شود؟ ریشه می‌دوانم؟ برگ و بار می‌دهم؟ سایه‌گستر می‌شوم؟ اگر نشوم، اگر بار ندهم، غم پوچی این زخم را، پوچی این زندگی را، در کدام چاه ویل فریاد بزنم؟ با بار این بیهودگی سر به کدام بیابان زمین بگذارم؟ این بی‌معنایی را به کدام محکمه عریضه ببرم؟ نه، من باید فرابروم از این رنج. باید فرابروم.