1
یکی از تمرینهای کلاس نوشتندرمانی دربارهٔ «خردهشخصیتها» بود؛ باید خودهایی را که گمان میکردیم داریم و گاهی بروز میدهیم وصف میکردیم. یکی از خردهشخصیتهایی که من وصف کردم «خرخوان» بود؛ آدم بیجنسیتی که مدام سرش در کتاب است، بدش میآید کسی مزاحم خواندنش بشود و جواب همهٔ سوالهایش در کتابها جستجو میکند؛ به این امید که جوابی پیدا نکند و بتواند تا ابد به جستجوی حریصانهاش ادامه بدهد! وقتی این آدم را توصیف میکردم به نظرم میرسید کشف بدیعی کردهام؛ به یک لایهٔ بکر و ناشناختهٔ شخصیتم دست یافتهام.
بر این گمان بودم تا ترم آخر لیسانس که مادرم یک شب در خوابگاه مهمانم شد. روز بعد، داشتم رویدادهای مهمانی را برای میم بازگو میکردم. گفتم مادرم رسید، شام خورد و نشست به مرور درسهایش. دیدم میم به خندهافتاده، میگوید: «پس بگو تو به که رفتهای که این قدر خرخوان هستی!» تازه دانستم دستم برای دیگران هم رو شده، خرخوان بودنم چندان هم راز نیست.
چه شد که یاد اینها کردم؟ دیدم هربار میآیم سراغ وبلاگ و به روز کردنش، چیزی ندارم بگویم جز اینکه چه خواندم و چه میخوانم چه قصد دارم بخوانم.
2
هر شب پیش از خواب چند شعر از قیصرامینپور میخوانم، از کتاب مجموعهآثارش که نشر مروارید منتشر کرده. مدتی قبل مصاحیهٔ همسرش را در همشهری داستان اردیبهشت خواندهبودم. ترکیب این دوتا باعث شده خیلی به قیصر و همسرش و زندگی عاشقانهشان فکر کنم؛ مدام نشانهشناسی میکنم که کدام شعرها را قیصر خطاب به زیبا -همسرش- گفته و کدام را خطاب به زنان قبل از او. سعی میکنم از خلال این شعرها زندگی روزمرهشان را تجسم کنم. این همه کنجکاوی برای چیست؟ شاید چون زیبا را از نزدیک میشناسم، شاید چون این زوج شمالی-جنوبی مرا به یاد خودم و میم میاندازند. شاید به خاطر اینکه بعضی از تعابیر شعری خودم به تعابیر قیصر رفتهاند. (و نمیدانم، شاید ندانسته از او الهام گرفتهباشم.) باری، از سرم بیرون نمیروند.
دیگر اینکه به این شعرخوانیهای شبانه به چشم درس شاعری نگاه میکنم. از شعرهای قیصر چه آموختهام؟ مهمتر از همه اینکه باید به زبان ساده و شعر ساده راضی باشم؛ طمع نکنم که در هر بیتی و هربندی یک تعبیر بدیع و چندلایه به دام بیندازم. بپذیرم که بیشتر وفتها شعرم شبیه حرف زدن سادهباشد، با اندکی چاشنی موسیقی.اصلا در زمینهٔ یک شعر سادهٔ بیافادهاست که تک بیتها خاص و خالص خودشان را نشان میدهند. اگر جز این باشد به خشکسالی میخورم و حالم میشود همین که این اواخر بوده: سالی یکی دو شعر قابل قبول و بینهایت تکبیت و تکبند ناتمام. وسواس و کمالگرایی خشکی و قحطی میآورد.
3
غیر از شعر در زندگی روزمره هم باید خودم را از کمالگرایی آزاد کنم. مصداقهایش زیادند: مثلا همین که رضا نمیدهم از پارک و ورزش برگردم مگر اینکه از همهٔ دستگاههای بدنسازی سواری گرفتهباشم. یا اینکه میخواهم هر روز هر شش کتابی را که در دست دارم قدری پیش ببرم. یا مکاتبه با مجلهٔ فلان را حوالت میکنم به زمان نامعلومی در آینده که علامهٔ دهر شده باشم. این وسواسها آدم را از هستی میاندازند، ریشههایش را میخشکانند. این وسواسها صورت بزککردهٔ ترس و بیایمانی به خویش هستند. امان از اینها.