محرم 95
شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ
هوا گرفته و بارانی است. تاسوعا و عاشورا هم همین قدر گرفتهبودند. هیچ جا نرفتم. در خانه ماندم و از زور کسالت و کلافگی، با خانوادهٔ محترم به سر و روی هم هم پنجه کشیدیم. سالهای قبل با میم میرفتیم میان مردم. سعی میکردیم هر بار جای تازهای برویم. من چادر میپوشیدم، فقط برای همان چند ساعت، و گریه میکردم. مردم خودشان برایم روضهٔ مکشوف بودند؛ ایمانشان، رنجهایشان، امید و آرزویشان، حسین و یزید درونشان، همه اشکم را جاری میکرد. بچهٔ بیماری که میرساندند به آغوش عباس تعزیه برایم روضه بود. مردی که لباس شیر میپوشید، پیشاپش دسته میآمد و بر سر میزد -که یعنی امام علی برای پسرش عزاداری میکند- برایم روضه بود. زنها همگی برایم روضه بودند. اما امسال نشد که گریه کنم. چادر هم نپوشیدم، فکرش را که کردم دیدم تحملش را ندارم، حتی برای همان چند ساعت هم تحمل چادر را نداشتم. و نپوشیدم.
قصد داشتم یک شب بنشینم، سر فرصت روضهها و مرثیههای قدیمی بشنوم و قدری وصل شوم به محرم. همان هم دست نداد. یعنی دست داد، اما با همان مرثیه اول، به جای محرم وصل شدم به بچگی و باغ پدربزرگ و نوستالوژی گذشتههای بوده و نبوده و دیدم در آستانهٔ فرورفتنم. دست کشیدم. در عوض هرشب از خانهٔ همسایه سردارمان -که تکیه زدهبودند و روضه داشتند- موسیقی زندهٔ سینسین پخش میشد. گوشخراش و دلآزار. تلویزیون هم روشن بود و مداحیهای نو به نوی امساله پخش میکرد و خبر از آیینهای فرمایشی نوظهور میداد: همایش شیرخوارگان حسینی، اجتماع نوجوانان پیرو قاسم، زنان پیروی زینب. در محاصرهٔ اینها، مکررا به فرآیند حکومتیسازی محرم فکر میکردم. (و نیز بقیهٔ جلوههای فرهنگ عامه.) یاد لطیفهای میافتادم که مردم فلانشهر میخواهند برای خودشان آثار باستانی بسازند. فکر میکردم در این میان چه چیزهایی از دست خواهد رفت و همه چقدر ضرر خواهیم کرد؛ حتی خود حکومت، حتی کسی مثل من که در آیینهای محرم، بیشتر تماشاگر است تا مشارکتکننده.
گاهی این گلایهها را برای میم میبردم که به رسم سالهای قبل، هر روز بیرون میرفت. جواب میداد که محرم مردمیتر از این حرفهاست. شاید حکومت در بعضی چیزها دست بردهباشد، اما هنوز این مردماند که به هزار شکل خودشان را به نمایش میگذارند. حرفهایش چیزی از افسوس و -گاهی- جوش و خروش من کم نمیکرد. چشماندازهایمان فرق میکرد. میم بازار تهران را میدید، من تلویزیون را میدیدم. عاقبت ظهر عاشورا قدمرنجه کردم و از خانه بیرون رفتم. قبلش پدر و مادر و برادرم رفتهبودند، هر کدام با یک ظرف نذری برگشتهبودند. گفتم من هم بروم غذای خودم را بگیرم. یک تک پا رفتم و آمدم. اذان زدهبودند و عزاداری تمام شدهبود و دستهها متفرق شدهبودند. از عاشورا کپههای عظیم زبالهاش مانده بود و آخرین صفهای نظمناپذیر نذری و جماعتی که به خانه برمیگشتند. قدری از سینوزیت کلافه بودم. به خودم گفتم عاشورای مردمی که غمش را میخوری این منظرهها را هم دارد. تو راستی راستی آدم دوست داشتن این مردم هستی؟ یا دست کم آدم شناختنشان؟ جواب را موکول کردم به آینده.
قصد داشتم یک شب بنشینم، سر فرصت روضهها و مرثیههای قدیمی بشنوم و قدری وصل شوم به محرم. همان هم دست نداد. یعنی دست داد، اما با همان مرثیه اول، به جای محرم وصل شدم به بچگی و باغ پدربزرگ و نوستالوژی گذشتههای بوده و نبوده و دیدم در آستانهٔ فرورفتنم. دست کشیدم. در عوض هرشب از خانهٔ همسایه سردارمان -که تکیه زدهبودند و روضه داشتند- موسیقی زندهٔ سینسین پخش میشد. گوشخراش و دلآزار. تلویزیون هم روشن بود و مداحیهای نو به نوی امساله پخش میکرد و خبر از آیینهای فرمایشی نوظهور میداد: همایش شیرخوارگان حسینی، اجتماع نوجوانان پیرو قاسم، زنان پیروی زینب. در محاصرهٔ اینها، مکررا به فرآیند حکومتیسازی محرم فکر میکردم. (و نیز بقیهٔ جلوههای فرهنگ عامه.) یاد لطیفهای میافتادم که مردم فلانشهر میخواهند برای خودشان آثار باستانی بسازند. فکر میکردم در این میان چه چیزهایی از دست خواهد رفت و همه چقدر ضرر خواهیم کرد؛ حتی خود حکومت، حتی کسی مثل من که در آیینهای محرم، بیشتر تماشاگر است تا مشارکتکننده.
گاهی این گلایهها را برای میم میبردم که به رسم سالهای قبل، هر روز بیرون میرفت. جواب میداد که محرم مردمیتر از این حرفهاست. شاید حکومت در بعضی چیزها دست بردهباشد، اما هنوز این مردماند که به هزار شکل خودشان را به نمایش میگذارند. حرفهایش چیزی از افسوس و -گاهی- جوش و خروش من کم نمیکرد. چشماندازهایمان فرق میکرد. میم بازار تهران را میدید، من تلویزیون را میدیدم. عاقبت ظهر عاشورا قدمرنجه کردم و از خانه بیرون رفتم. قبلش پدر و مادر و برادرم رفتهبودند، هر کدام با یک ظرف نذری برگشتهبودند. گفتم من هم بروم غذای خودم را بگیرم. یک تک پا رفتم و آمدم. اذان زدهبودند و عزاداری تمام شدهبود و دستهها متفرق شدهبودند. از عاشورا کپههای عظیم زبالهاش مانده بود و آخرین صفهای نظمناپذیر نذری و جماعتی که به خانه برمیگشتند. قدری از سینوزیت کلافه بودم. به خودم گفتم عاشورای مردمی که غمش را میخوری این منظرهها را هم دارد. تو راستی راستی آدم دوست داشتن این مردم هستی؟ یا دست کم آدم شناختنشان؟ جواب را موکول کردم به آینده.
- ۹۵/۰۷/۲۴
امسال عاشورا تاسوعا من شمال بودم.. از رشت رد شدیم و همش یاد تو بودم و اینکه پنج ساله ندیدمت