کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

در ستایش بدن‌ها

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ق.ظ
مردم خیلی بیشتر از چیزی که من گمان می‌کردم ورزش می‌کنند. این را همین یکی دو هفتهٔ اخیر کشف کرده‌ام که صبح‌ها به فاصلهٔ نیم‌ساعت از بیداری راهی پارک می‌شوم. پیش از من کسانی در پارک حاضرند و با من و پس از من نیز بسیاری از راه می‌رسند. همه‌گونه آدمی هست: زوج‌های سالخورده، سالخوردگان تنها، مردان و زنان میانسال، دخترها و پسرهای جوان، زوج‌های جوان، بچه‌ها. هرکدام به فراخور حالشان ورزش می‌کنند؛ برخی می‌دوند، گروهی چابک و سبک گام می‌زنند، برخی پینگ‌پونگ و والیبال بازی می‌کنند و بسیاری با دستگاه‌های بدنسازی مشغول‌اند. رویه خودم این است: دو دور پیاده‌روی سریع در مسیر پیرامونی پارک، نیم‌دور دوی سبک و قدری تمرین با دستگاه‌های منتخبم؛ عمدتا آن‌هایی که عضلات پا را ورز می‌دهند. 

در پارک دو دست دستگاه بدنسازی هست، یکی کهنه‌تر و کاملتر، یکی جدیدتر. لابد با این نیت نصب‌شان کرده‌اند که زنان و مردان هرکدام از یک دست استفاده کنند. اما در عمل همه از زن و مرد، هردو دست را به کار می‌گیرند و کسی هم متعرض‌شان نمی‌شود؛ چه نگهبان‌های پارک، چه پلیس‌های موتورسوار که همیشه در آمد و شدند و چه لباس‌شخصی‌های بیسیم‌به‌دست که نمی‌دانم که هستند و چه کاره‌اند. هفتهٔ اولی که به پارک می‌رفتم مدام با خودم بگومگو داشتم که آیا نباید نزد مدیر پارک بروم و به این اختلاط اعتراض کنم؟ آخر از گوشه و کنار می‌شنیدم که زن‌ها در بارهٔ حضور مردها غر می‌زنند؛ مثلا دربارهٔ گرمای بدنشان که روی دستگاه‌ها می‌ماند یا درباره اینکه باید پشت به مردان بایستند و ورزش کنند. دیگر اینکه مادر خودم به خاطر همین اختلاط از ورزش کردن در پارک صرف نظر کرده، و حدس می‌زدم زنان دیگری هم مثل او باشند. ور صرفه‌جو و بهره‌ور ذهنم دل می‌سوزاند که چرا نباید شهروندان بیشتری (در واقع زنان بیشتری) از امکانات شهری فایده ببرند؟ اما در سوی دیگر بددلی و بدبینی‌ام نسبت به جداسازی جنسیتی بود که سخن می‌گفت. به اضافهٔ این واقعیت که خودم با ورزش کردن کنار مردان مشکلی ندارم. چرا نگذارم کسانی که مشکل دارند خودشان زبان باز کنند؟ عاقبت هم اعتراض نکردم. 

واقعا هم، تا اینجای کار، ورزش کنار مردان برایم فرق چندانی با ورزش کنار زنان نداشته. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، تجربهٔ نزدیکی به تن‌های آدم‌ها آن قدر برایم تازه و مشغول‌کننده است که جنسیت این تن‌ها در مرتبهٔ بعدی قرار می‌گیرد. خیلی جالب است که تکاپوی جسمانی دیگران را از نزدیک تماشا کنی؛ نفس‌نفس‌هایشان را بشنوی، بوی تن‌شان را باد به صورتت پرتاب کند، لرزش پوست‌شان را زیر لغزش لانه‌های عرق ببینی. مخصوصا که خودت هم در تکاپو باشی و در تماس مستقیم با جسمت، و این تو را به درک جسمانیت آنها نزدیکتر کند. حیرت‌انگیز است که بدن‌ها چه تنوعی دارند؛ پیر و جوان‌اند، استوار و سست‌اند، سرخوش و خموده‌اند. بعضی زخم جراحی دارند، بعضی مثل تاک منعطف‌اند، بعضی می‌لنگند، بعضی نورس‌اند. هر کدام شکل و شمایل خودشان را دارند؛ هر طرف که چشم می‌گردانی گوناگونی خط و نقش و رنگ می‌بینی، گوناگونی ترکیب، گوناگونی صدا و حتی گوناگونی بو. تا ابد می‌شود در بدن‌ها سِیر کرد و سیر نشد. 

وقتی این قدر به بدن‌ها نزدیک باشی کم کم چشمت به زیبایی‌هایی باز می‌شود که عادت نداشتی ببینی: زیبایی بدن‌های چاق، زیبایی بدن‌های استخوانی، زیبایی بدن‌های پیر، زیبایی بدن‌های نابالغ، زیبایی بدن‌های معلول، زیبایی بدن‌های ورزیده. خطوطی را می‌بینی که قبلا ندیده بودی. یاد می‌گیری در هر تنی چیزی برای ستایش کردن پیدا کنی. از تحدب شکم‌هایی که رو به جلو آویخته‌اند خوشت می‌آید، از سرمهٔ شره‌کرده بر گونه‌های پیرزن‌ها، از گونه‌های چروک‌خوردهٔ آویخته، از دست‌های زبر از آشپزی، زخم زانوی بچه‌ها، دندان‌های یک در میان هفت‌‌ساله‌ها، از گردن‌های کوتاه و کلفت، از چشم‌های آب‌آورده، سرهای بی‌مو، موهای عرق‌کرده، پوست‌های چرب، پوست‌های خشک، خط طویل بخیه بر قفسهٔ سینه، گوش‌های کشیدهٔ بزرگ، خال‌های سیاه، پلک‌های پف‌کرده، پاهای ورم‌کرده از واریس، پاهای نیرومند استوار. از بوها هم خوشت می‌آید: بوهای شور شبیه دریا، بوهای تلخ، بوهای شیرین و چرب، بوی عرق آمیخته به خاک، بوی خون، بوی اسانس‌های ارزان‌قیمت، بوی صابون و خمیرریش. 

وقتی به بدن‌ها نزدیک باشی تقریبا هرچیزی خوشایند است. تعجب می‌کنم که آدم‌ها چه طور می‌توانند از تن هم بیزار باشند؛ تن هم را تحقیر کنند، از لمس هم پرهیز کنند، همدیگر را آلوده و نجس بدانند. بدن‌ها آن قدر ساده و بسیط‌‌اند، آن قدر خودشان هستند و زمینی و ملموس‌اند که حیرت می‌کنم از همهٔ آن لایه‌ها و پرده‌هایی که فرهنگ گرداگردشان کشیده؛ این همه باید و نباید، این همه قانون، این همه فن و ابزار و دستورزی و دستکاری، این همه خیال و انتزاع و رازورزی و قصه و افسانه، دربارهٔ بدنی که اگر مجال پیدا کند خودش را به تمامی و به سادگی بیان می‌کند.

از خواندن و نوشتن

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ
1
داستان نوشتن سخت است؛ سخت‌تر از چیزی که گمان می‌کردم و سخت‌تر از هرچه تا به حال نوشته‌ام. (شعر، یادداشت روزانه، مقاله، نوشتهٔ باری‌به‌هرجهت.) شروع کردم به نوشتن اما با گرفتگی و انقباض فراوان؛ مثل اولین روزهای دویدن دونده‌های ناوارد. پر بودم از اکراه و مقاومت . سعی کردم لقمه‌های کوچک فروبردنی بردارم، سعی کردم نوشتن را به بازی تبدیل کنم. نشد، راه به جایی نمی‌بردم، عضلاتم نرم‌تر نمی‌شد، کارم آسانتر نمی‌شد. عاقبت گفتم این طوری نمی‌شود؛ آموزش لازم دارم، راهنمایی و نقد و دلسوزی لازم دارم. و چون در خودم این زهره را نمی‌دیدم که دنبال معلم بگردم («نه، حالا نه»)، فکر کردم از همان اندک‌چیزی که فعلا در دست دارم شروع کنم: دو کتاب آموزش داستان‌نویسی برای نوجوانان داشتم. خریده بودم که اگر قرار شد در مدرسه انشا درس بدهم به کارم بیایند. چند روز پیش از اعماق جعبه‌ها بیرون‌شان کشیدم. فعلا اولی را در دست دارم: «کتاب کوچک داستان‌نویسی» از فریدون عموزادهٔ خلیلی. بعدا «یک، دو، سه، نویسندگی» را خواهم خواند از آتوسا افشین‌نوید. بعدتر اینجا می‌نویسم که از هرکتاب چه آموخته‌ام. در کل خیال دارم گام‌هایی را که در این مسیر (مسیر نوشتن) برمی‌دارم اینجا مستند کنم. شاید به کار خودم یا دیگران بیاید. 

2
با شعر هم به مشکل برخورده‌ام، با اینکه در این یکی تازه‌کار نیستم. تک‌بیت‌های خوبی می‌نویسم ولی یا نمی‌توانم ادامه بدهم یا ادامه را نمی‌پسندم. تا بوده شعر گفتن برایم شبیه دست فروکردن در کیسهٔ کلمات و بیرون کشیدن ترکیب‌های تصادفی بوده. بنا بر همین استعاره، فکر می‌کنم مشکل اینجاست که حاضر نیستم دست در کیسه فروکنم، مگر اینکه مطمئن باشم چیز دندان‌گیری به چنگ می‌آورم. حاضر نیستم خطر کنم، حاضر نیستم بیت بد بنویسم. این می‌شود که قفل می‌کنم. برای درمان این مرض هم نسخه‌ای پیچیده‌ام: صبح‌ها که می‌روم ورزش، سعی می‌کنم به زبان شعر فکر کنم. با واژه‌ها ور می‌روم، ترکیب‌سازی می‌کنم. بیت‌ها و بندهای بد می‌سازم، در حد اولین تجربه‌های موزون بچه‌دبستانی‌ها. آن‌هایی را که اندکی بهترند یادداشت می‌کنم. نه اینکه خواسته‌باشم این کارها را جانشین اصل الهام کنم؛ نه، این همه دستگرمی و تمرین‌اند. تمرین می‌کنم تا وقتی الهام پیش آمد آماده‌تر باشم.

در میانهٔ تمرین‌ها متوجه شده‌ام که ذهنم مدام حول کلمات و مضامین تکراری دور می‌زند. این را گذاشته‌ام به پای خامی‌ام و اینکه هنوز به قدر کفایت نزیسته‌ام. حالا حالاها باید راه بروم. مسیر دور و درازی است. راستش از تنهایی گام زدن ملول شده‌ام. ای کاش در ادامهٔ مسیر به معلمی چند هم بربخورم. (از آن قسم که امیلی داشت.)

3
دربارهٔ کتاب خریدن هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست. باید بخرم؟ نباید بخرم؟ باید بخرم و اگر نگه‌داشتنی نبود به کسی، جایی ببخشم؟ باید اول امانت بگیرم و بخوانم و اگر نگه‌داشتنی بود بخرم؟ باید با لیست از پیش‌تعیین شده به کتابفروشی بروم یا همانجا تورق کنم و تصمیم بگیرم؟ باید تازه‌های نشر را بخرم یا قدیمی‌های امتحان پس‌داده را؟ هر چند وقت یک بار کتاب بخرم؟ چند تا بخرم؟ این همه و بیشتر به این موضوع فکر می‌کنم.  تازگی دربارهٔ اصل قضیه (و فقط اصلش) با خودم به توافق رسیده‌ام: تصمیم گرفته‌ام کتاب خریدن را به خاطر کم‌پولی ترک نکنم. اگر خودم حاضر نباشم برای اندیشه‌ها و نوشته‌های دیگران پول بدهم نمی‌توانم از مردم انتظار داشته‌باشم که برای نوشته‌ها و اندیشه‌هایم پول بدهند. فعلا بنا را بر این گذاشته‌ام که ماهی یک کتاب بخرم تا هم رعایت جیبم را کرده‌باشم، هم فرصت خواندنش را داشته‌باشم، هم کتابخانه‌ام را بیهوده شلوغ نکنم. چون خوشم می‌آید کتابخانه زبده و گزیده‌باشد، همهٔ کتاب‌هایش نگه‌داشتنی باشند.

باری، برای این ماه «به انتخاب مترجم» را خریده‌ام، مجموعه‌داستانی به انتخاب و ترجمهٔ احمد اخوت. بین این کتاب و «سه داستان عاشقانه» انتشارات هیرمند دوبه‌شک مانده بودم ولی در نهایت همین را برگزیدم چون داستانی از کاترین منسفیلد درخود دارد و من مدتی است می‌خواهم از کاترین منسفیلد بخوانم. «جودت‌بیگ و پسران» هم چشمم را گرفت، ولی گران بود. بماند برای وقتی که گُلی به سر خودم زده‌باشم و لایق جایزه گرفتن باشم. 

تصمیم‌ها و تسلیم‌ها

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
خیلی با خودم کلنجار رفتم، ولی عاقبت قبول کردم صبح‌ها در خانه بمانم و آشپزی کنم. مادرم دارد دکتری می‌گیرد و برای اینکه بتواند مقاله‌های این ترمش را بنویسد به کمک نیاز دارد. البته جور دیگری هم می‌شد کمک کرد؛ این جوری که شب‌ها قبل از خواب، غذای فردا را بپزم و صبح‌ها بروم کتابخانه. در این حالت کمتر در نقش زن خانه‌دار -که از آن نفرت دارم- فرو می‌رفتم، اما در عوض خسته‌تر و احتمالا بدخلق‌تر می‌شدم. ضمنا از کتابخانه هم دلزده شده‌ام. حالا برنامه‌ها را طوری چیده‌ام که از 6 تا 10-11 صبح مال خودم باشد، یکی دو ساعت در آشپزخانه بگذرانم، غروب‌ها بروم خیابان‌گردی و سرشب دوباره آشپزی سبکی بکنم.

بخش نچسب و مکروه قضیه این است که اهل خانه با من مثل «خانم خانه» رفتار می‌کنند؛ نظرم را دربارهٔ خرید‌ها می‌پرسند، خرده‌کاری‌هایشان را به من حواله می‌کنند و به شکل اغراق‌آمیزی از دستپخت متوسطم تعریف می‌کنند. یا نمی‌دانند چقدر از این نقش بیزارم، یا به روی خودشان نمی‌آورند و در هر حال به خیال خودشان دارند تشویق و تقویتم می‌کنند. اگر حساس نباشم و این موضوع را آسان بگیرم، آشپزی به خودی خود خیلی هم نفرت‌انگیز نیست. در واقع فکر می‌کنم اگر آشپزی در تجربهٔ زیستهٔ من این قدر محکم به کلیشه‌های جنسیتی گره نخورده‌بود می‌توانستم از آن لذت هم ببرم. خودم را با این فکر تسلی می‌دهم که در خانه و خانوادهٔ خودم -خانواده‌ای که بعدا تاسیس خواهم کرد- فرهنگ دیگری بنا می‌گذارم؛ فرهنگ همکاری مستقل از جنسیت، روحیه همدلی و بار از دوش هم برداشتن. و فرصتی فراهم می‌کند که همه تا جایی که می‌شود در همه‌قسم کار و وظیفه‌ای شریک شوند. گوربابای تقسم کار زنانه-مردانه. 

غیر از مورد آشپزی عقب‌نشینی دیگری هم کرده‌ام. از چندین ماه قبل به خودم وعده داده‌بودم بعد از کنکور تاریخ فلسفهٔ ملکیان را که ناتمام گذاشته‌ام بردارم و بخوانم. اما دست و دلم نمی‌رفت که نمی‌رفت. هر روز خودم را با این فکر که چقدر کم‌مایه و بی‌سوادم عذاب می‌دادم ولی رغبت نمی‌کردم به قدر دو صفحه از کتاب بخوانم. تا اینکه امروز در دفترم با خودم به مذاکره نشستم. از خودم پرسیدم: «چه کتاب دیگری اگر می‌بود با دل و جان می‌خواندی؟» و جواب غیرمنتظره‌ای از اعماق ذهنم بیرون پرید: «تاریخ بیهقی!» از سال‌های دبیرستان و «حکایت بردار کردن حسنک وزیر» در ذهنم مانده‌بود که این کتاب را باید یک روز بخوانم. ولی آخر حالا؟! حالا که در باغ سبز علوم انسانی را دیده‌ام و بی‌شکیبم دنیاهای تازه‌اش را کشف کنم؟! حالا که هزار و یک سرنخ مطالعاتی جذاب برای خودم فهرست کردم؟! حالا که می‌خواهم بین فلسفه و رواشناسی پل بزنم و به فلسفهٔ ذهن برسم؟! باز هم چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم و در نهایت تسلیم شدم. 

وقتی از این هردو تصمیم فارغ شدم، رفتم سراغ کمد دیواری تا دفترچه‌ای چیزی پیدا کنم برای پیشنویس اول شعرهایم. آنجا دفترچهٔ سیاه نقش‌داری بود که عید پارسال از سهیلا هدیه گرفته‌ام. بعد از یک سال بازش کردم و دوباره چند خطی را که در صفحهٔ اول برایم نوشته‌بود خواندم. متن از خودش نبود و اسم نویسنده هم نداشت. اما طوری بود که انگار دارد دو تصمیم اخیر مرا تایید می‌کند. سرچ کردم و همان متن را از وبلاگی پیدا کردم و حالا اینجا کپی می‌کنم.

یک گوشه‌ای هم هست به‌نام سَلمَک‌. یک جایی بین پرده‌ی چهارم و پنجم دستگاه شور. وقتی می‌خواهی از شوربیفتی تویِ دشتی. آن‌جا؛ درست همان لحظه، یک مکث می‌کنی؛ یک توقف چند ثانیه‌ای بین دو پرده.یک لحظه آواز را به جای آن‌که رها کنی توی هوا ،نگه میداری توی گلو. می‌پیچانی، مکث می‌کنی، خسیس می‌شوی توی خرج کردنش. چرا؟ چون بعدش که می‌روی توی دشتی و صدا را رها می‌کنی، آزادش می‌کنی، آن مکث چند ثانیه‌ای کرشمه می‌شود روی صدایت.یک دمِ دل‌انگیز می‌آفرینی. جانِ جهان ‌می‌شود ترمه‌ی آوازت. 
زندگی هم همین است. گاهی اگر دلش خواست مکث کند پاپی نشوید که هل بدهیدش جلو. بگذارید لحظه‌ای را توقف کند، دراز بکشد بین دو اتفاق. رها کنید این با شتاب پیش رفتن را. کش بیائید میان حادثه‌ها. دست بیندازید توی جیبتان. سوت بزنید و خیابان‌ها را فتح کنید و بسپارید خودتان را به خیالِ خوشِ آسودگی. شاید زندگی آن نغمه‌ی جادویی که برایتان حبس کرده است در گلو را، همین زودی، پشت این مکثِ کش‌دارِ بدِ حادثه‌ها، رها کند توی سرنوشت‌تان. 
نویسنده : کاوه راد 

امیلی، آنچه هست و آنچه می‌توانست باشد

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۷ ب.ظ
دیشب سومین کتاب از سه‌گانهٔ امیلی را تمام کردم؛ اثر دیگری از لوسی ماد مونتگومری، همان که سریال امیلی در نیومون را بر اساسش ساخته‌اند. سالها کنجکاو بودم که عاقبتِ آن دخترک مومشکی در آن سریال همیشه ناتمام چه می‌شود و حالا انگار می‌دانم. (میگویم انگار، چون سریال کاملا به رمان وفادار نبوده.) اما این کتاب برایم چیزی بیش از ارضای یک کنجکاوی قدیمی داشت؛ امیلی از جمله کتاب‌های «باید می‌خواندم» است. برای هرکسی چنین کتاب‌هایی وجود دارند؛ آثاری که مستقیما به ما و افکارمان مربوط‌ند؛ گویا نتیجهٔ مستقیم مسیری هستند که تا به حال پیموده‌ایم؛ می‌دانیم که دیر یا زود به آن‌ها می‌رسیدیم. این کتاب‌ها افکارمان را پیش چشم‌مان واضح و صریح می‌کنند، نشان‌مان می‌دهند چه چیزهایی می‌دانیم که خودمان خبر نداریم، کنار بقیهٔ دانسته‌ها و خوانده‌هایمان خوش می‌نشینند و سرنخ کوچک و مبهمی به دستمان می‌دهند دربارهٔ آنچه در آینده باید بدانیم و بخوانیم. به نظر من فقط این قبیل کتاب‌ها هستند که هرکسی باید ضرورتا در کتابخانه‌اش نگه دارد؛ از خیر بقیه کتاب‌ها می‌شود گذشت و به امانت گرفتن و یک بار خواندن‌شان بسنده کرد. 

باری، امیلی اثر مشهوری نیست. لوسی مونتگومری را بیشتر به خاطر مجموعهٔ هشت جلدی آنی شرلی می‌شناسند که به نظر من، پخته‌تر و قوام‌یافته‌تر از امیلی است؛ انگار نویسنده در آن اثر می‌داند چه می‌خواهد بکند و ابزارهایش را هم می‌شناسد. در مقایسه با آنی شرلی، امیلی بیشتر شبیه دست‌گرمی و آزمون و خطاست. در عوض امیلی اثر بلندپروازانه‌تری است؛ به همان نسبت که شخصیت امیلی از شخصیت آنی بلندپرواز‌تر است. به نظرم می‌رسد در این سه‌گانه نویسنده هنوز حد و مرزی برای خودش تعیین نکرده، برخلاف آنی شرلی. در امیلی الهام و شهود بیشتری به چشم می‌خورد. نویسنده گاهی از آن ایمان کلاسیک و تمام‌عیار «ویکتوریایی» فراتر می‌رود و  دست به سوی معنویتی دراز می‌کند که وحشی‌تر و بدوی‌تر است؛ چند باری اساطیر و نمادهای پیش‌مسیحی از گوشه و کنار داستان سرک می‌کشند و خیلی زود گم می‌شوند؛ انگار نویسنده خودش از آنچه نوشته وحشت‌کرده است. (مثلا، غیب‌گویی‌های امیلی یا  آن شعر «اهریمنی»‌اش که آقای کارپنتر پاره می‌کند.) دیگر اینکه امیلی اثر جسورانه‌تری است؛ مونتگومری در این سه‌گانه حرف‌شنوی کمتری از عرف جامعه دارد؛ کمتر از «رسوایی» می‌ترسد و بیشتر به آن نزدیک می‌شود. رسوایی‌های این کتاب، در مقایسه با مجموعهٔ آنی شرلی جدی‌تر و وخیم‌ترند، هرچند باز هم رسوایی‌های واقعی، از قبیل آنچه در –مثلا- پرندهٔ خارزار می‌بینیم نیستند. زن‌ها در سه‌گانه امیلی بازیگوش‌تر و سر به هواترند، اما باز از جادهٔ تقوا و عفت خارج نمی‌شوند. (به عنوان مثال، ازدواج جولیت، ماجرای مادر ایلزه و ازدواج خود ایلزه را ببینید.)

جسارت، بلندپروازی و مرزشکنی همان ویژگی‌هایی است که امیلی را برای من ارزشمندتر و عزیزتر از آنی شرلی می‌کند. با این حال به نظرم می‌رسد نویسنده نتوانسته آنچه را شروع کرده به خوبی به پایان برساند. از نیمه‌های کتاب سوم -به طور دقیق‌تر از به‌هم‌خوردن نامزدی امیلی- چنین است که گویی رشتهٔ کار از دست نویسنده خارج شده. دیگر قریحهٔ ادبی امیلی محور اصلی داستان نیست؛ در عوض یک سری ماجرای عاشقانهٔ سطحی و پرگره پیش می‌آیند، از آن جنسی که در رمان‌های زرد و پاورقی‌ها انتظارشان را داریم. خرده‌داستان‌های طنزآمیز و توصیف‌های زنده و جاندار کم‌یاب می‌شوند. امیلی مهارنشدنی و اصلاح‌ناپذیر که خواسته و ناخواسته خار چشم خانوادهٔ سنتگرای خویش است، ناگهان به یک عنصر مطلوب و پذیرفتنی تبدیل می‌شود. چرا مونتگومری این گونه قافیه را می‌بازد؟ اگر نظر مرا بخواهید، دلیلش دو چیز است: اول کم‌تجربگی. تا جایی که من می‌دانم این نویسندهٔ عزیز زندگی پرهیجانی نداشته‌است؛ کمتر سفر کرده و کمتر با دیگر نویسندگان زمانه‌اش در ارتباط بوده. پس عجیب نیست که نتواند داستان را به همان شکلی که انتظارش می‌رود ادامه بدهد؛ یعنی قهرمان جوان و پراستعدادش را تا مجامع ادبی اروپا، آمریکا یا دست کم مونترال همراهی کند و فرصت پیشرفت بیشتری به او بدهد؛ شبیه کاری که کالین مک‌کالو برای جاستین، شخصیت پرندهٔ خارزار انجام می‌دهد. دلیل دوم کم‌جرئتی است. آثار مونتگومری نشان می‌دهند که او یک یاغی تمام‌عیار نیست، هرچند رگه‌هایی از طغیانگری دارد. او طنزپرداز خوبی است؛ می‌تواند به خرده‌رذیلت‌های همسایگانش بخندد. اما یک منتقد اجتماعی جدی نیست، از او برنمی‌آید که نظم کلی اجتماعش را به طنز بگیرد. آثار او سرشار از تلویحات و اشاراتی است که اگر پی‌شان را بگیریم، به عقایدی هنجارشکنانه و ناهمگون با عرف می‌رسیم، اما نه خود مونتگومری و نه هیچ کدام از قهرمان‌هایش این تلویحات را پی نمی‌گیرند.  

شاید اگر لوسی مونتگومری تلویحاتش را پی می‌گرفت و حسابی می‌پروراند، سه‌گانهٔ امیلی جایی در ادبیات فمنیستی قرن بیستم می‌داشت. اما حالا آن را بیشتر به چشم یک رمان نوجوان می‌بینند. با این حال من فکر می‌کنم اگر بخواهیم تاریخ ادبیات زنانه را مرور کنیم، باید این قبیل نویسنده‌ها را هم در نظر بیاوریم؛ آن‌هایی که آشکارا چیزی برای گفتن داشته‌اند اما نتوانسته‌اند به تمامی بیانش کنند. اینکه چرا نتوانسته‌اند شایدبعضی چیزها را برای زن‌هایی که در این زمانه در کار نوشتن‌اند روشن کند و درس‌هایی برای آنها داشته باشد. 

سوگند به لحظهٔ مقدس ورق خوردن

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ
چمدان بستن و باز کردن را همیشه دوست داشته‌ام؛ اسباب‌کشی را هم؛ هر کار دیگری را هم که مستلزم از نو نظم دادن باشد. انگار با این کارها به ذهن و زندگی‌ام نظم می‌دهم. امروز به همین نظم‌دادن‌ها گذشت. تکلیف چندین کار باقی‌مانده از 94 را روشن کردم. حساب‌های بانکی را سر و سامان دادم. لباس‌ها را به خشکشویی بردم. اینباکس ایمیل را لایروبی (!) کردم. و در همه این احوال، مانتوی استرچ هدیه زندایی تنم بود و باعث میشد خودم را یک زن خانه‌دار طبقهٔ متوسط ببینم که با شتاب خرده‌کاری‌هایش را دنبال می‌کند؛ از این خیابان به آن خیابان، از این مغازه به آن مغازه. نمی‌دانم این تداعی از کجا آمده‌است. شاید جایی تصویری از چنین زنی با چنین لباسی دیده‌باشم؛ توی فیلم‌ها مثلا. به هر حال، گاهی دوست دارم جای این زن باشم؛ همین قدر شتابان و متکی به خود و گرفتار روزمره‌ها. انگار این زن پناهگاهی است برای وقتی که از دست آن زن‌های دیگر خسته‌شده‌ام؛ مثلا آن دانشجوی عینکی کرم کتاب، یا آن شاعرهٔ روستایی سر به هوا که پرواز پرستوها را دنبال می‌کند، حتی آن زن بدوی لخت و عور که چشم‌هایش از بی‌حیایی می‌درخشند. 

باری، از همهٔ این زن‌ها خسته‌شده‌ام. از همهٔ آنچه در این چند ماهه بوده‌ام خسته‌شده‌ام. دیروز مریض شدم و قدری از این خستگی را با درد و لرز از تنم بیرون ریختم. امروز خودم را در نظم روزمره امور غرق کردم. آخر هفته هم می‌روم سفر. امیدوارم این‌ها بسنده باشند برای پوست انداختن و تازه شدن. اگر از کنکوری‌بودن دو تا درس گرفته‌باشم، دومی این است که باید خستگی را به موقع تشخیص داد و چاره کرد، وگرنه به چیزی بیش از خستگی تبدیل میشود؛ به بدحالی و نومیدی و واماندگی. خستگی را که چاره کردم، منم و تابستان پیش رو که نباید هدر برود. این هم آن درس دیگری است که از کنکوری بودن گرفته‌ام؛ اینکه نباید وقت را هدر داد. کسی چه می‌داند، شاید این آخرین تابستانی باشد که می‌توانم این قدر آزادانه برایش نقشه بکشم؛ شاید سال بعد قاطی آدم‌بزرگ‌ها باشم و تابستان برایم توفیری با بقیهٔ فصول نکند. اما شاید هم نه، چون همین نگرانی را دربارهٔ تابستان‌های پیشین هم داشتم. زندگی و مسیرهایش غیرمنتظره‌‌اند. تا اینجا که بزرگ شدن شبیه پیش‌بینی‌های من نبوده. به هر روی، اینجا آغاز فصل دیگری از زندگی است. فصل‌های جدید را همیشه دوست داشته‌ام. 

تن‌انگارهٔ سالم برعلیه تبعیض بدنی

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ
در این هفته‌های آخر مانده به کنکور خیلی به تنم بد کرده‌ام: ورزش را با همهٔ فایدهٔ ذهنی و جسمی که در آن دیده بودم رها کرده‌ام. هر روز فست‌فود می‌خورم. نظم نویافتهٔ دستگاه گوارشم دوباره به هم‌ خورده‌است. چشم‌هایم نزدیک‌بین شده‌اند. هر روز استرس دارم، تا جایی که به شوخی می‌گویم شیر کورتیزولم هرز رفته! به دنبال استرس معده درد گرفته‌ام و عادت وسواس‌گونهٔ کندن جوش‌ها دوباره به سراغم آمده. اما بدتر از همه اینکه تن‌انگاره‌ام دوباره بدبینانه شده؛ شبیه همان تجربه‌ای که بیشتر نوجوان‌ها (مخصوصا دخترها) در حوالی بلوغ از سر می‌گذارنند. خودم را زشت و نامتناسب می‌پندارم. در آینه، بیشتر زشتی می‌بینم تا زیبایی. آن احساس دوستی با بدن و آسوده بودن در تن خویش خیلی کمرنگ شده. دیروز تلنگری خوردم و متوجه این تن‌انگارهٔ آسیب‌دیده شدم.

به لباس‌فروشی رفته‌بودم. فروشنده مرا برانداز کرد و گفت سینه‌بندی که پسند کرده‌ام به دردم نمی‌خورد؛ نسبت‌هایش با نسبت‌های تنم متفاوت بود. برای یک آن انگار خودم را باختم و احساس شرم کردم. زود به خودم هی زدم که: «مگر تو آمار نخوانده‌ای؟ لباس‌های آماده را از روی نُرم جامعه می‌دوزند و نُرم آماری ملاک طبیعی بودن و سالم‌بودن و زیبا بودن نیست؛ آن هم نرم یک کشور و نژاد دیگر، جایی که این لباس دوخته و آمده شده.» حالم درست شد، اما در تمام مسیر برگشت به این فکر می‌کردم که از کجا به کجا آمده‌ام. منی که یاد گرفته‌بودم خودم را در همه حال زیبا ببینم، حرمت تنم را نگه دارم، به کلیشه‌های زیبایی کمتر بها بدهم، حالا دوباره داشتم با بدنم غریبه می‌شدم و اجازه می‌دادم قضاوت‌های فرهنگی میان من و بدنم بایستند. به نظرم رسید همه این‌ها به خاطر بی‌توجهی‌های یک ماههٔ اخیر است؛ به خاطر اینکه مراقب از بدنم را از اولویت انداخته‌ام. احساس خطر کردم.

حالا دارم به این فکر می‌کنم که چه طور یک سبک زندگی سالم پرورش بدهم؛ عادات مربوط به سلامتی را چه طور در ذهنم ملکه کنم که در دوره‌های فشار و اضطراب از سرم نیفتند؟ چه طور برای ورزش و تغذیهٔ سالم و آرمیدگی جایی مثل نفس کشیدن باز کنم؛ که همیشه به قاعده و برقرار باشند و استثنا برندارند. از آنچه گذشت و نوشتم به جنبهٔ دیگری از اهمیت سلامتی پی برده‌ام: اینکه تن سالم مبنای تن‌انگارهٔ سالم است و تن‌انگارهٔ سالم برای مخالفت با کلیشه‌های زیبایی و تبعیض بدنی ضروری است. اگر بنا داریم نگاه فرهنگ را به جسم و جسمانیت به نقد بکشیم، باید خودمان با تنمان صلح کرده‌باشیم و وحدت و یکپارچگی یافته‌باشیم. باید زندگی کردن در پوست خودمان را آموخته باشیم و در برابر تنگ‌نظری‌های فرهنگی مصون شده‌باشیم. مساله فقط آن قاعدهٔ قدیمی اخلاقی نیست که «به هرچه می‌گویی عمل کن»؛ چیز دیگری هم هست: تلاش برای تغییر جریان آب انرژی روانی مضاعفی می‌خواهد و من گمان می‌کنم در سطح فردی، تن‌انگارهٔ سالم منبع اصلی این انرژی است. 


* مثل بیشتر نوشته‌های دیگر، این هم هنوز یک ایدهٔ خام است. در این باره هم باید بخوانم و بخوانم و بخوانم. و بعد شاید بنویسم. 
* قالب وبلاگ را عوض کردم که خلوت‌تر باشد و معنای شخصی کمتری داشته باشد. ولی دلم برای قالب قبلی تنگ است. 

اثر تجمعی تداوم

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ
دو هفته مانده تا کنکور. این روزهای آخر به دقایق پایانی ماراتن می‌مانند. خسته‌ شده‌ام. درس خواندن دیگر لذت قبل را ندارد. اینکه کتابها را بگذاری جلوی رویت و با فراغت و از سر میل بخوانی کجا، این تست زدن‌ها و نکته از بر کردن‌های روزهای آخر کجا. و با این حال از مسیری که آمده‌ام راضی‌ام؛ از افتان و خیزان پیش آمدن‌ها، از جا نزدن‌ها، از اینکه قطع امید نکرده‌ام. فکر می‌کنم امید داشتن خودش نشانه‌ است؛ امید را معادل امکان می‌دانم؛ تا وقتی امید داری ممکن است بتوانی. همین که امکان از بین برود، امید هم از بین می‌رود. (و یا شاید برعکس.) در این چند ماه، هرگز برای قبولی در کنکور دعا نکرد‌ه‌ام؛ فقط گاهی که به تنگنا و بن‌‌بست رسیده‌ام دعا کردم امیدم برگردد.از اینکه بارها امید از دست رفته را زنده کردم راضی‌ام. از اینکه از دنیا چیزی بیشتر از امید و امکان تقاضا نکرده‌ام راضی‌ام. ازعزت نفسی که به دست آورده‌ام راضی‌ام. 

به نظرم در «انگیزش و هیجان» خوانده‌بودم که عزت نفس تراکم پیروزی‌های گذشته‌است. این تعریف تلویح جالبی دارد: برخلاف ادعای کتاب‌های خودیاری، پیروزی علت عزت نفس است نه برعکس. این شاید مهمترین درسی بود که در این مدت آموختم. و جالب اینکه بارها و بارها و به زبان‌های مختلف برایم تکرار شد: در منابع درسی، در آن تک‌بیت هوشنگ ابتهاج که از گنج و قدم راهروان حرف می‌زند*، در کتاب‌هایی که تصادفا ورق می‌زدم، در لینک‌هایی که میم می‌فرستاد، در آن سخنرانی تد که دربارهٔ 20 تا 30 سالگی است**.  این فکر آن قدر آمد و رفت تا عاقبت برایش اسمی هم پیدا کردم: اثر تجمعی تداوم. معنایش این است که تلاش مداوم از یک جایی به بعد برگ و بار مضاعف می‌دهد؛ بیش از آنچه با جمع و تفریق سادهٔ حسابی پیشبینی کرده‌ای. راضی‌ام که این درس را آموخته‌ام. آرزو می‌کنم این یادگیری به قبولی کنکور هم ضمیمه شود تا در کامم شیرین‌تر بنماید؛ هرچند که قبول شدن یا نشدنم چیزی از باورم به این اصل کم نمی‌کند.

اما از همهٔ اینها که بگذریم، چیزی تا پایان این «فصل» باقی نمانده. برای بعد از کنکور خیال‌ها و برنامه‌هایی دارم. بخشی از آن‌ها چهار عادت خوبند که دوست دارم در خودم ملکه کنم. اینجا می‌نویسم که بعدها برگردم و بخوانم و مرور کنم. اول اینکه می‌خواهم ورزش روتین زندگی‌ام باشد؛ مثل مسواک زدن، مثل نوشتن خاطره‌هایم که حالا سه سال است بی‌وقفه ادامه دارد. دوم اینکه می‌خواهم آهسته غذا خوردن عادتم بشود؛ با آرامش و طمانینه. سوم، می‌خواهم پس‌انداز اصولی را آغاز کنم و تا همیشه ادامه بدهم. چهارمی از همه مهم‌تر است: می‌خواهم هر روز به مقدار مشخص و ثابتی روی نوشتن شعر و داستان کار کنم. چون در نهایت آنچه از زندگی می‌خواهم یک حرفهٔ تمام وقت و دست اول در حوزهٔ ادبیات است؛ روانشناسی، معلمی، فلسفه، اسطوره‌شناسی و بقیهٔ چیزها نسبت به این یکی در حاشیه‌اند. اصلا همهٔ آن‌ها را به خاطر این آرزوی شمارهٔ یک میخواهم. 

* از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود- گنجی است که اندر قدم راهروان است (هوشنگ ابتهاج)
** لینک سخنرانی تد را بعدا به این پست اضافه میکنم. فعلا سرعت اینترنت خوب نیست و بخشی از درس امروز هم باقی مانده. 

جفت‌شش

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ
این هفته، عمر آشنایی من و میم به دو سال رسید. چند روزی به این فکر می‌کردم که بودن با او برایم چه معناهایی داشته و عاقبت کلید واژه‌هایی را که می‌خواستم یافتم: آموزش و تراپی. مرور کردم و دیدم بار آموزشی این رابطه از هر رویداد دیگری در پنج سال گذشتهٔ زندگی‌ام بیشتر بوده‌است. خودم، پندارهایم و دنیایم همه به واسطهٔ این تجربه تغییر کردیم. به نظرم می‌آید بزرگی این تغییر (ولی نه سرعتش) با آن زلزلهٔ عقیدتی هجده سالگی برابری می‌کند. یعنی جمله‌ای را که قبلا دربارهٔ آن تجربه گفته‌بودم، دربارهٔ رابطه با میم هم می‌توانم تکرار کنم: اگر دوست و آشنایی در فاصلهٔ دوسالهٔ بودن با میم از من بی‌خبر بوده‌باشد، بهتر است فرض کند دیگر مرا به اندازهٔ قبل نمی‌شناسد. چون آدم دیگری شده‌ام.

دوست دارم از پندارهایی که تغییر کرده‌اند حرف بزنم. تا قبل از میم، سنجهٔ من در همهٔ روابطم، خاصه رابطه با مردان، توازن قدرت بود. وحشت و دغدغهٔ همیشگی‌ام فروافتادن به موضع ضعف بود و هر کلام و رفتارم تلاشی بود برای جلوگیری از چنین سقوطی. مردسالاری برایم تبدیل به وسواس شده‌بود و همه جا دنبال نشانه‌هایش می‌گشتم. رابطه با میم اولین رابطهٔ امن و برابری بود که تجربه کردم. با حیرت بسیار دیدم فضای درونی رابطه‌ها می‌تواند از فضای عمومی فرهنگ‌ها متفاوت باشد. دیدم در جامعه‌ای که نهادهای فرهنگی و آموزشی‌اش رسما «ولایت شوهر بر زن» را تبلیغ می‌کنند، یک زن و مرد فرضی می‌توانند بر مبنای رفاقت و همدلی و هدف مشترک و حمایت متقابل با هم باشند؛ آن هم بدون اینکه از قبل قراری در این باره گذاشته باشند؛ بدون اینکه آگاهانه بخواهند بر مردسالاری بشورند. 

تا قبل از میم، هرچه از عشق صمیمانه و همدلانه می‌شنیدم به گوشم افسانه‌ بود. از پیش، فرض گرفته‌بودم که بین هر زن و مردی، هر قدر هم صمیمی و همدل، تاریخ مردسالاری با همهٔ طول و عرضش قرار می‌گیرد. هیچ استدلالی قانعم نمی‌کرد. بعد از میم در خیلی از پیشفرض‌ها تجدید نظر کردم. از خودم پرسیدم آیا همهٔ آنچه اسمش را می‌گذارم «تجربهٔ زیستهٔ من از مردسالاری» فقط با مردسالاری قابل توضیح است؟ آیا نمی‌‌شود همان واقعیت‌ها را در چارچوب دیگری تحلیل کرد؟ مثلا رابطهٔ همیشه معیوب من با پدرم، آیا نمی‌تواند نتیجهٔ کم‌سوادی عاطفی هردوی ما باشد؟ به «فیل در تاریکی» ایمان آوردم؛ مردسالاری برایم شد یکی از چارچوب‌های بالقوهٔ تحلیل، نه تنها دریچه‌ای که به شناخت دنیا باز می‌شود. 

بعد از دوسال، هنوز از این واقعیت که با میم رو به رو شده‌ام، نه با کسی که درست نقطهٔ مقابل او باشد تعجب می‌کنم. مگر نه اینکه آدم‌ها معمولا تا دم مرگ بر پندارهای نادرست‌شان باقی‌ می‌مانند؟ مگر نه اینکه بدبینی شواهدی برای تایید خودش دست و پا می‌کند؟ مگر نه اینکه پیشبینی‌ها خودشان را محقق می‌کنند؟ پس چرا من باید میم را ببینم که مثال نقض بدبینی‌هایم باشد؟ که ایمانم را به عشق برگرداند؟ که به پشتگرمی‌اش پس از سال‌ها زره زنگ‌زده‌ام را کنار بگذارم و دوباره بشوم آن دخترک بی‌پروایی که پابرهنه روی چمن‌ها می‌دوید؟ این همه حسن‌اتفاق و خوش‌اقبالی برایم عجیب است؛ زندگی عادتم نداده‌است به جفت‌شش آوردن. 

یک مشکل و نصفی

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۸ ب.ظ
هفته‌ٔ پراضطرابی بود. غیر از کنکور، یک مشکل و نصف دیگر هم داشتم. از طرفی یک اختلاف خانوادگی قدیمی سر باز کرد؛ اختلافی که در آن من و برادرم در یک جبهه‌ایم و پدرم در جبهه مقابل. از طرف دیگر، میم می‌خواست دربارهٔ رابطهٔ خودمان با خانواده‌اش حرف بزند و این ذهن مرا هم اندکی درگیر می‌کرد. در این میان عکس‌العمل خودم به شرایط پرتنش را با عکس‌العمل میم و برادرم مقایسه می‌کردم و به نتایج معنادار می‌رسیدم. من اولا می‌خواستم از احساسات و افکار خودم به درستی سردربیاورم و کاملا درک و تحلیل‌شان کنم. بعد می‌خواستم درددل کنم و گوش شنوا لازم داشتم (که میم یا سهیلا را انتخاب می‌کردم.) در مقابل میم و برادرم در سکوت فرو می‌رفتند یا از وسیله‌ای استفاده می‌کردند که حواسشان را پرت کند؛ سیگار، سینما، تلویزیون و اینترنت. دو سبک مقابلهٔ کاملا متفاوت که روانشناسی سلامتی در موردشان بی‌طرف نیست و موضع دارد: سبک اول را به سازگاری  و سلامتی نزدیک‌تر می‌داند، سبک دوم را به بیماری‌‌های روان‌تنی و مشکلات جسمانی مزمن. 

از خودم می‌پرسیدم چه طور باید این دو پسر عزیز را به شیوه‌های مقابلهٔ سالم‌تری تشویق کنم؟ و این سوال به جاهای جالبی می‌رسید. سبک‌های مقابله با استرس جزو کلیشه‌های جنسیتی هستند که فرهنگ تشویق و تشدید و (به نقل از نون) ارزش‌گذاری‌شان می‌کند. از همان کودکی، دخترها برای ارتباط گرفتن ودرددل کردن و درون‌نگری تقویت می‌شوند و پسرها برای کنترل هیجانات و برونگرایی. سبک اول «ضعیف» تلقی می‌شود و برچسب «خاله‌زنکی» می‌خورد؛ سبک دوم «قوی» و «مقتدرانه» و «جذاب» به حساب می‌آید. اینجا یکی از آن جاهایی است که مردها از کلیشه‌های جنسیتی صدمه می‌بینند. به نظر من این قبیل مصداق‌ها در نزاع استدلالی بر علیه کلیشه‌سازی جنسیتی ارزش زیادی دارند: چون کمک می‌کنند مساله را از سطح دعوای جنسیتی فراتر ببریم و به عنوان مشکل نوع بشر نگاه کنیم. نشان بدهیم که چه طور کلیشه‌های جنسیتی و ارزش‌گذاری‌هایی که به دنبال‌شان می‌آیند به هردوجنس (و نه فقط به زن‌ها) صدمه می‌زنند. 

تا جایی که به روانشناسی مربوط است، سالم‌ترین نوع هویت، هویت دوجنسی است. (و این با نارضایتی جنسی و دوجنس‌گرایی فرق دارد.) پژوهش نشان می‌دهد که افراد بیشتر فرهنگ‌ها در حدود میانسالی هویت دوجنسیتی پرورش می‌دهند. (همان چیزی که یونگ پیشبینی کرده بود.) چرا این اتفاق می‌افتد و چرا در میانسالی؟ ظاهرا ترکیبی از دلایل زیستی و محیطی دست‌اندرکارند. اما مثل خیلی از ویژگی‌های رشدی-روانی دیگر، ممکن است شرایط محیطی بتواند زمان این رویداد را دستکاری کند و پیشتر بکشد. چگونه محیطی آدم‌ها را تشویق می‌کند که پیش از میانسالی آمیزه‌ای از ویژگی‌های هردوجنس را نشان بدهند و چه طور می‌شود چنین محیطی را حداقل در سطح خانواده و جمع‌های دوستانه ایجاد کرد؟ این سوال برای من ارزش شخصی دارد. از یک طرف می‌خواهم در خودم برون‌گرایی و تعامل محیطی بیشتری پرورش بدهم. (این ویژگی‌های کلاسیک مردانه.) از طرفی دوست دارم به مردان مهم زندگی‌ام کمک کنم که به شیوه‌های سازگارانه‌تری با استرس مواجه شوند و در نتیجه سالم‌تر بمانند. این شیوه‌های سالم‌تر به طور سنتی زنانه انگاشته می‌شوند. 

پ.ن: این پست هم کم و بیش مرتبط است: اخلاقیات زنانه و مساله وارونه سازی ستم.
پ.ن: در هفته‌های گذشته بارها احساس کرده‌ام که دارم اینجا، توی وبلاگ چرت و پرت می‌نویسم؛ استدلال‌های ضعیف می‌کنم، حرف‌های خام می‌زنم و از کاه کوه می‌سازم. در پاسخ به این نگرانی حرف سین را برای خودم تکرار می‌کنم که گفته بود این‌ها همه تمرین فکر کردن و نوشتن هستند و تشویقم کرده بود که از ترس بیسوادی از بحثها کناره نگیرم. با این دلگرمی به تصمیمم پایبند می‌مانم؛ این تصمیم که منظم و متصل بنویسم. دیگر اینکه امیدوارم بعد از کنکور هم مغزم بهتر کار کند هم دنیایم چندبعدی‌تر بشود و چیزهای بیشتری برای گفتن داشته باشم. 

از روانشناسی رشد آموختم

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ
  1. آدم ها تا زنده‌اند رشد می‌کنند. رشد در هیچ سنی متوقف نمی‌شود. 
  2. احتمالا مهم‌ترین خوراک و لازمهٔ رشد روابط محبت‌آمیز و حمایتگر است؛ چون در هر سنی، محبت و حمایت اجتماعی می‌تواند جای خالی بقیه لوازم و ضروریات رشد را در حد خوبی پر کند. 
  3. بیشتر تفاوت‌های جنسیتی، ریشه‌های فیزیولوژیک دارند. فرهنگ‌ها این تفاوت‌های را پررنگ، تشدید و ارزشگذاری می‌کنند و به تضاد و دوگانهٔ زن-مرد می‌کشانند. دربارهٔ هر تفاوت منفرد جنسیتی باید از خودمان این سوال‌ها را بپرسیم: ریشهٔ فیزیولوژیک این تفاوت چیست؟ چرا و به کدام دلیل انطباقی جامعه این تفاوت را پررنگ کرده؟ اصرار بر این تفاوت برای فرد و جامعه چه فواید و ضررهایی دارد؟ بیشتر تفاوت‌گذاری‌های جنسیتی حالا دیگر لزوم و فایده اولیه‌شان را از دست داده‌اند اما بعضی از آن‌ها ممکن است هنوز مفید باشد. (مثلا جدا کردن تورنمنت‌های ورزشی دخترها و پسرها)
  4. سبک زندگی آدم‌ها در جوانی تعیین می‌کند که دوران سالخوردگی‌شان چگونه باشد. هر کدام از ما همین حالا داریم به وضعیت جسمی، روانی، اخلاقی و ارتباطی دوران پیری‌مان شکل می‌دهیم. 
  5. زندگی پر از چالش و دشواری است اما در دل این چالش‌ها پاداش‌های فراوانی هم تعبیه شده‌است. کسانی که به رغم همهٔ چالش‌ها به پیشروی ادامه می‌دهند بارها و در دوره‌های گوناگون عمر طعم «نشئهٔ زندگی‌» را می‌چشند.