سوگند به لحظهٔ مقدس ورق خوردن
شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ
چمدان بستن و باز کردن را همیشه دوست داشتهام؛ اسبابکشی را هم؛ هر کار دیگری را هم که مستلزم از نو نظم دادن باشد. انگار با این کارها به ذهن و زندگیام نظم میدهم. امروز به همین نظمدادنها گذشت. تکلیف چندین کار باقیمانده از 94 را روشن کردم. حسابهای بانکی را سر و سامان دادم. لباسها را به خشکشویی بردم. اینباکس ایمیل را لایروبی (!) کردم. و در همه این احوال، مانتوی استرچ هدیه زندایی تنم بود و باعث میشد خودم را یک زن خانهدار طبقهٔ متوسط ببینم که با شتاب خردهکاریهایش را دنبال میکند؛ از این خیابان به آن خیابان، از این مغازه به آن مغازه. نمیدانم این تداعی از کجا آمدهاست. شاید جایی تصویری از چنین زنی با چنین لباسی دیدهباشم؛ توی فیلمها مثلا. به هر حال، گاهی دوست دارم جای این زن باشم؛ همین قدر شتابان و متکی به خود و گرفتار روزمرهها. انگار این زن پناهگاهی است برای وقتی که از دست آن زنهای دیگر خستهشدهام؛ مثلا آن دانشجوی عینکی کرم کتاب، یا آن شاعرهٔ روستایی سر به هوا که پرواز پرستوها را دنبال میکند، حتی آن زن بدوی لخت و عور که چشمهایش از بیحیایی میدرخشند.
باری، از همهٔ این زنها خستهشدهام. از همهٔ آنچه در این چند ماهه بودهام خستهشدهام. دیروز مریض شدم و قدری از این خستگی را با درد و لرز از تنم بیرون ریختم. امروز خودم را در نظم روزمره امور غرق کردم. آخر هفته هم میروم سفر. امیدوارم اینها بسنده باشند برای پوست انداختن و تازه شدن. اگر از کنکوریبودن دو تا درس گرفتهباشم، دومی این است که باید خستگی را به موقع تشخیص داد و چاره کرد، وگرنه به چیزی بیش از خستگی تبدیل میشود؛ به بدحالی و نومیدی و واماندگی. خستگی را که چاره کردم، منم و تابستان پیش رو که نباید هدر برود. این هم آن درس دیگری است که از کنکوری بودن گرفتهام؛ اینکه نباید وقت را هدر داد. کسی چه میداند، شاید این آخرین تابستانی باشد که میتوانم این قدر آزادانه برایش نقشه بکشم؛ شاید سال بعد قاطی آدمبزرگها باشم و تابستان برایم توفیری با بقیهٔ فصول نکند. اما شاید هم نه، چون همین نگرانی را دربارهٔ تابستانهای پیشین هم داشتم. زندگی و مسیرهایش غیرمنتظرهاند. تا اینجا که بزرگ شدن شبیه پیشبینیهای من نبوده. به هر روی، اینجا آغاز فصل دیگری از زندگی است. فصلهای جدید را همیشه دوست داشتهام.
- ۹۵/۰۲/۱۸