کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

مدفن شبتاب‌ها: هشت از ده

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ
جمعه‌ای که گذشت آزمون آزمایشی داشتم و خوب از پسش برآمدم. غروب همان روز به عنوان جایزه انیمیشن تماشا کردم: مدفن شب‌تاب‌ها، از ایسائو تاکاهاتا. قبلا دربارهٔ انیمیشن سرچ نکرده‌بودم و فقط به اتکای اینکه محصول استودیوی جیبلی است، انتظار داشتم حال و هوایی شبیه کارهای میازاکی داشته باشد؛ پر از اساطیر و خدایان و زبان رمزی و تلویحات روان‌شناختی. ولی مدفن شب‌تاب‌ها یک تراژدی واقع‌گرایانه از جنگ جهانی دوم بود. مدت زیادی از آغاز انیمیشن نگذشته بود که فهمیدم این اثر قرار است یک فاجعه را روایت کند. بلافاصله احساس دوگانه‌ای به سراغم آمد: می‌خواستم و نمی‌خواستم تماشا کنم. از یک طرف اندوه و وحشت از آنچه داشت بر سر بچه‌ها می‌رفت اشکم را جاری کرده بود و نفسم را بند آورده‌بود. از طرف دیگر، حریص بودم که پیشتر بروم و لحظه‌های بدتر و بدتر را ببینم، انگار که از این طریق چیزی در من آرام می‌گرفت. این حرص کندوکاو در فاجعه را قبلا هم تجربه کرده‌ام. تقریبا همهٔ تراژدی‌هایی که جنایت‌های انسانی را روایت می‌کنند همین واکنش را در من برمی‌انگیزند. انگار مرا می‌برند به گذشته‌ای دور و فراموش شده که نمی‌خواهم و می‌خواهم به یادش بیاورم. انگار به بخشی از یک تاریخ شخصی و گمشده تلمیح دارند. 

 از جمعه تا به حال، صحنه‌های انیمه بارها پیش چشمانم تکرار شده‌اند. داستان را بارها با خودم مرور کرده‌ام. مخصوصا از این نکته تکان خورده‌ام که فاجعه‌های انسانی را الزاما آدم‌بدها به بار نمی‌آورند؛ انسان‌هایی نه خیلی بدتر و نه خیلی بهتر از من هم می‌توانند جنایت کنند؛ آن هم در حالی که نمی‌دانند چه می‌کنند، در حالی که نمی‌دانند رذایل خردشان چه مصائب بزرگی به بار می‌آورد. خالهٔ سیتو و ستسوکو، برخلاف زن تناردیه و نامادری سیندرلا، فاصلهٔ زیادی از من و آدم‌های اطراف من ندارد. بی‌صبری‌ها و سختگیری‌هایش همان‌هایی است که ممکن است از هر بزرگسال کم‌حوصله و آشفته‌ای نسبت به هر کودکی سر بزند. او آدم بدی نیست، فقط در زمانه‌ای که رحم و شفقت مضاعف لازم است «قلبی از طلا» ندارد؛ ضدقهرمان نیست، فقط نمی‌تواند قهرمان باشد. مدفن شبتاب‌ها مرا تکان داد؛ به یادم آورد گاهی، در زمان‌ها و مکان‌های خاصی، قهرمان بودن ضرورت اخلاقی پیدا می‌کند و از حد یک امتیاز دلبخواهی فراتر می‌کرد. دوران‌هایی هست که در آن‌ها، سهل‌انگاری‌های کوچک و فراگیر بشری به فاجعه می‌انجامد؛ بزرگوار نبودن و شفیق نبودن هم‌سنگ قتل می‌شود. شنبه و یکشنبه از فکر آزموده شدن در چنین دورانی به خودم لرزیدم. 

در روزهای بعدی هفته، کم کم از اتمسفر مدفن شبتاب‌ها خارج شدم و در عوض به فضای کلی چند انیمه‌‌ای که تا به حال دیده‌ام فکر کردم؛ به اینکه چقدر از انیمیشن‌های آمریکایی متفاوتند؛ مثلا مفهوم قهرمانی در آن‌ها بیشتر به شکیبایی و بزرگواری گره خورده تا شجاعت و قدرت. تصورشان از اولوهیت خیلی زمینی‌تر و نسبی‌تر است. این افکار با آنچه تازگی دربارهٔ سبک متفاوت فرزندپروری ژاپنی‌های خوانده‌ام در هم آمیخت. کم‌کم در ذهن تصویر مبهمی از فرهنگ شرق دور به عنوان شیوهٔ آلترناتیوی از زیستن و اندیشیدن ساختم*. متوجه شدم دانسته‌هایم ازاین بخش جهان خیلی کم است؛ آنچه از شرق می‌دانم یک دهم شناختم از غرب نیست. فکر کردم برای کسی که ادعای «اصلاح‌طلبی فرهنگی» دارد، این ضعف بزرگی است. اینکه راه حل‌های فرهنگی جایگزین و ایده‌های اصلاح فرهنگی را همیشه و همواره در یک سوی جهان جستجو کند؛ در آن سویی که از هر نظر نزدیک‌تر است** و به واسطهٔ غلبه سیاسی، دست بالا را بده‌بستان‌های فرهنگی دارد.

* و **.علی‌رغم هیاهوی بسیار رسانه‌های هر دو طرف، من قبول ندارم که دوگانهٔ اسلام-غرب یک دوگانهٔ واقعی است یا تفکر اسلامی و غربی واقعا آلترناتیو هم هستند. برعکس، به نظرم می‌رسد که این هردو از یک سنت فکری ریشه می‌گیرند و خویشاوندی نزدیک دارند. در عوض دوگانهٔ غرب-شرق دور به نظرم واگراتر است. این ایده هنوز خامتر و مبهمتر از آن است که درباره‌اش حرف بزنم. 

تاملات پراکنده

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
یک. 

هفته عجیب و سختی بود. خبر رسید یکی از عزیزترین دوستانم به کیونت (همان گلدکوئیست سابق) پیوسته‌است. تا قبل از اینکه کسی خبردار شود، چهار ماه با شرکت همکاری کرده‌بود و بعد از این مدت، قبول نمی‌کرد این کار «طرح هرمی» است و خلاف قانون اغلب کشورهای دنیاست و کلاهبرداری است. پاک مغزش را شست‌وشو داده‌بودند. می‌گفت تنها مشکل کیونت این است که در ایران مجوز ندارد وگرنه در بقیهٔ جاهای دنیا دارد در قالب بازاریابی شبکه‌ای، به طور قانونی کار می‌کند. برای دفاع از ادعایش مخلوطی از داده‌های غلط و درست را روی دایره می‌ریخت. خودم را به آب و آتش زدم و وب را زیر و رو کردم تا با سند و مدرک نشانش بدهم شرکت کذا یک طرح هرمی را به اجرا می‌گذارد و پرونده سیاهی دارد و فقط در کشورهای در حال توسعه فعالیت می‌کند؛ جایی که قوانین ضعیف مالی امکان زیرآبی رفتن می‌دهند.

جالب اینجاست که واقعیت‌های ساده و سرراست را دقیقا برعکس به خوردشان داده‌بودند؛ مثلا به گوش‌شان خوانده‌بودند یکی از نشانه‌های بازاریابی شبکه‌ای (در مقابل طرح‌های هرمی) این است که خرده‌فروشی ندارد. در حالی که کمیسیون ارز و اوراق بهادار آمریکا در سایت رسمی‌اش دقیقا عکس این را می‌گوید: خودداری از خرده‌فروشی یک بازاریابی شبکه‌ای قانونی را تبدیل می‌‌کند به یک طرح هرمی غیر قانونی. کارم شده‌بود اینکه یک به یک اطلاعات غلط و مغالطه‌هایشان را برایش افشا کنم. سختی کار اینجا بود که  از نظر عاطفی هم درگیرشان کرده‌بودند. از رفتار و کردارش معلوم بود که دستکاری انگیزشی شده. می‌گفت در دوره‌ای که با شرکت کار می‌کرده برای اولین بار طعم زندگی هدفمند و منظم را چشیده. با همهٔ این‌ها، نهایتا از آن حالت هیپنوتیزم‌گونه خارج شد و فهمید چه کار کرده. حالا دارد دورهٔ افسردگی بعد از شکستش را می‌گذراند. 

از دوستی نزدیک‌مان که بگذریم، دلیل دیگری هم بود که وادارم می‌کرد از درس و کنکور دست بکشم و فعالانه و مستقیم در این ماجرا درگیر شوم: تاریخچه فکری عقیدتی دوستم خیلی شبیه من است؛ او هم تردید بنیادی و فروریختن باورهایش را تجربه کرده‌است، البته شاید با شدتی کمتر از من. این داستان مرا متوجه چیزی کرد که قبلا فکرش را نکرده‌بودم. اینکه امثال ما به خاطر خلا معنایی و خلا اخلاقی، به طور ویژه‌ای در برابر دام‌های معنایی و انگیزشی آسیب‌پذیریم. معناداری پاشنهٔ آشیل ماست؛ اگر از مرام و مسلکی بوی معناداری به مشام‌مان بخورد سخت مستعد سمپات شدن هستیم. از طرف دیگر، تجربهٔ شکست در یافتن معنا، به غریزهٔ جهت‌یابی و قضاوت سلیم‌مان آسیب زده؛ یا دست کم اعتمادمان را به این غریزه از بین برده است. این است که لقمه‌های چرب و نرم و آماده‌ای هستیم برای انواع و اقسام فرقه‌ها و نحله‌ها و گروه‌های متعصب. دوست دارم بعد از کنکور مفصلتر در این باره بنویسم. دربارهٔ کیونت و مغالطه‌هایش هم باید بنویسم؛ ولی نه اینجا، جایی که دیده و خوانده شود و به دست آن‌هایی برسد که عزیزان‌شان به دام این شبکهٔ آدم‌خوار افتاده‌اند. 
***
دو. 

برای اینکه عقب افتادگی درسی این هفته را جبران کنم، چند روزی است که به جای خانه در کتابخانه درس می‌خوانم. کتابخانه متعلق به دفتر امور بانوان استانداری است و نزدیک یکی از محله‌های نسبتا فقیرنشین رشت قرار دارد. گاهی که در کوچه‌های اطراف قدم می‌زنم چهرهٔ فقر را از نزدیک می‌بینم و قلبم بدجوری به درد می‌آید: پیرمردهای رنجور و خمیده‌ای که بساط دست‌فروشی‌شان را به دوش می‌کشند، زنان خسته‌ای که سر مبالغ ناچیز چانه می‌زنند، بچه‌های گیج و منگ با چشمان کم فروغ. بین این آدم‌ها می‌گردم و به این فکر می‌کنم که چه طور به خاطر طبقهٔ اجتماعی‌ام از فرصت‌هایی بهره‌مندم که آن‌ها حتی فکرش را هم نمی‌کنند. از خودم شرمنده می‌شوم و عذاب وجدان می‌گیرم.

روانشناسی رشد لورا برک که این روز‌ها می‌خوانمش، در انتهای هر فصل گریزی می‌زند به آثار فقر بر جنبه‌های مختلف رشد؛ از رشد جسمی بگیر تا رشد شناختی و هیجانی. از همه بدتر اینکه فقر یک چرخهٔ خودافزاست؛ آدم‌های فقیر شانس کمتری برای پیشرفت اجتماعی و فرارفتن از طبقه‌ای که در آن به دنیا آمده‌اند دارند: استرس زندگی و سوتغذیه در دوره‌های حساس رشد شناختی باعث می‌شود بچه‌های فقیر به طور میانگین هوش کمتری داشته‌باشند. نتیجه اینه پیشرفت تحصیلی کمتری می‌کنند. نتیجه اینکه وقتی بزرگ شدند دستمزد کمتری می‌گیرند. نتیجه اینکه همین داستان برای نسل بعد تکرار می‌شود.

«فقر به مثابه نابرابری» مفهومی است که این روزها ذهنم را خیلی مشغول کرده. عجب است که رسانه‌ها در مواقع معدودی که به فقر می‌پردازند از این منظر نگاهش نمی‌کنند. حاکمیت دیگر از عبارت «قشر مستضعف» استفاده نمی‌کند؛ یکی از کلیدواژه‌‌های مهم انقلاب 57 که مستقیما به جنبه‌های اجتماعی فقر اشاره داشت. در ادبیات روشنفکری‌مان و در مطالبه‌هایمان از حاکیمت هم جای «فرصت برابر اجتماعی» خالی است. انگار همگی توافق کرده‌ایم که موضوع را ندیده بگیریم. یاد باد آنکه روشنفکر ما صمد بهرنگی بود!

فقر خودش را باز تولید می‌کند. فقر باعث می‌شود آدم‌ها شانس کم‌تری برای رقابت اجتماعی داشته‌باشند. برای همین دولت‌ها باید به نفع فقرا مداخله کنند و شریط رقابت را برایشان عادلانه‌تر کنند. مثلا کتابخانهٔ دفتر امور بانوان را در نظر بگیرید: هر روز 10- 15 تا دختر نوجوان با لباس‌های فرسوده و سر و ظاهر فقیرانه در فضای محدودش جمع می‌‌شوند تا برای کنکور لیسانس درس بخوانند. یک سالن بیست متری و ده دست میز و صندلی شانس این بچه‌ها را برای قبولی در آزمونی که می‌تواند زندگی‌شان را دگرگون کند بیشتر می‌کند. اما همین حمایت حداقلی برای چه نسبی از این نوجوان‌ها فراهم است؟ اروپا و آمریکا مدت‌هاست دارند در قالب خدمات بهزیستی این حمایت‌ها و بیشتر از این‌ها را عرضه می‌کنند. اما در این «مرز پرگهر» نه دغدغه‌اش هست و نه آگاهی‌اش. با این حال همچنان مصریم که فرهنگ خودمان برای همهٔ مشکلاتمان راه حل دارد و کافی است به اصالت‌ها و سنت‌ها برگردیم. دردم می‌گیرد از این افکار.

فعلا

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ
تا بعد از کنکور اینجا را به روز نمیکنم.

پ.ن: نظرم عوض شد؛ به روز می‌کنم!

اخلاقیات زنانه و مساله وارونه‌سازی ستم

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ
امروز، روز جهانی سلامت مردان بود. سر صبح در «روانشناسی رشد» لورا برک می‌خواندم که نوزادان پسر در برابر اغلب بیماری‌های ژنتیکی آسیب‌‌تر از نوزادان دختر هستند. چند هفته پیش هم در کتاب آسیب‌شناسی روانی اطلاعات مشابهی دیده‌بودم: شیوع اغلب اختلال‌های روانی دوره کودکی، در کودکان پسر بیشتر از کودکان دختر است. از گوشه و کنار هم اخبار مشابه زیادی شنیده‌ام. مثلا این جملهٔ مطایبه‌آمیز ولی ظاهرا معتبر که «مرد بودن برای سلامتی مضر است!» این قبیل اطلاعات برایم جالب هستند چون با فرضیهٔ جدیدی که برای خودم دست و پا کرده‌ام هم‌خوانی دارند: اینکه تکامل و انتخاب طبیعی برای زن‌ها بیشتر از مردها مایه گذاشته‌است. نتیجهٔ تلویحی این فرضیه از خودش هم جالب‌تر‌ است: ممکن است مجموعه‌ای از شرایط زیست‌محیطی و اجتماعی در دوره‌های طولانی تاریخ بشر ایجاب کرده‌‌باشند که زن‌ها با سلامتی جسمی و روانی بهتری تکامل پیدا کنند؛ شاید سختگیری‌های محیط باعث شده‌باشد بقای زن‌ها بیشتر از بقای مردها به سخت‌جانی وابسته باشد و به این ترتیب در طی نسل‌های پیاپی، زن‌ها آسیب‌ناپذیرتر از مردها شده‌باشند. و بله، شاید یکی از این شرایط محیطی که حرفشان رفت، خود مردسالاری بوده‌باشد. به هر حال این حدسی است که ارزش فکر کردن دارد. 

این یادداشت دربارهٔ تاثیر تکاملی مردسالاری نیست. تکامل همیشه موضوع محبوب من بوده، اما عجالتا، وقتی به آسیب‌پذیری مردها فکر می‌کنم دلمشغولی دیگری به سراغم می‌آید: اینکه آسیب‌پذیری مردها کدام الزامات اخلاقی را پیش روی جنبش‌های زنان قرار می‌دهد؟ اگر این جنبش‌ها به سمت رقابت و نزاع آشکار جنسیتی  بیش بروند، یا صرفا از «مسالهٔ مرد» (در مقابل «مسالهٔ زن») غفلت کنند، چه بر سر مردهایی می‌آید که از نظر سلامتی آسیب‌پذیرترند و ضمنا تغییرات فرهنگی-اجتماعی باعث شده مزیت رقابتی تاریخی‌‌شان، یعنی «زور بازو» کمتر از قبل به دردشان بخورد؟ اگر قرار باشد زن‌ها و مردها رقابت کنند این رقابت چقدر برابر و عادلانه خواهد بود؟ به نظر می‌رسد «روح زمانه» به طرز پیش‌رونده‌ای با مردسالاری مخالفت می‌کند. این حتی در کشور ما هم مشهود است؛ با اینکه ایدئولوژی و سنت و قانون و تفاسیر مذهبی، همگی از مردسالاری حمایت می‌کنند. ظاهرا در این نقطه از تاریخ، جنبش‌های زنان در مقابل مردسالاری دست بالا را دارند (یا می‌روند که داشته‌باشند.). پس درست همین جاست که باید پرسش‌های اخلاقی را مطرح کرد؛ هر جا که دورنمای پیروزی وجود دارد باید پرسش‌های اخلاقی را مطرح کرد، چون بعد از پیروزی کمتر کسی گوش شنوا خواهد داشت.

من فکر می‌کنم خیلی محتمل است که جنبش‌های زنان بلغزند و خطا کنند و به ستم جنسیتی وارونه دامن بزنند؛ البته اگر تا به حال این کار را نکرده‌باشند. این خطر در سطوح عمومی‌تر این جنبش‌ها، در میان «فمنیست‌های کوچه و بازار» بیشتر و جدی‌تر است. منظور از فمنیست‌های کوچه و بازار، گروهی از افراد تحصیل‌کردهٔ طبقهٔ متوسط است که از مشهورترین نظریه‌های حوزهٔ مطالعات زنان خبر دارند و با آن نظریه‌ها همدل‌اند؛ اما مستقیما آن‌ها و نظریات رقیب‌شان را مطالعه نکرده‌اند.* آن‌ها پرسش‌ها را شنیده‌اند اما از همهٔ پاسخ‌ها خبر ندارند. آنها کمتر از فمنیست‌های دانشگاهی نسبی‌گرا و اهل تساهل هستند. در عوض گرایش دارند که مردسالاری را فرآوردهٔ مردها بدانند و از نقش زن‌ها در شکل‌گیری‌اش غفلت کنند؛ گرایش دارند مزیت‌های مردسالاری را برای زن‌ها و ضررهایش را برای مردها نادیده‌بگیرند. گرایش دارند یک یک مردها را مسئول همهٔ تبعات مردسالاری ببینند و دست به انتقام‌جویی‌های شخصی بزنند، مخصوصا در روابط نزدیک خودشان. به عقیده من، جنبش‌های زنان مسئولیت اخلاقی دارند که برای این بخش از بدنهٔ خود استدلال‌‌های اخلاقی بازدارنده فراهم کنند. آگاهی‌رسانی دربارهٔ معایب مردسالاری باید همزمان و همگام با ترویج اخلاق جنسیتی و هشدار دربارهٔ وارونه کردن پیکان ستم باشد. 

به شیوه‌های مختلفی می‌توانیم علیه وارونه‌سازی تبعیض جنسیتی هشدار بدهیم و استدلال کنیم. میخواهم این نوشته را با استدلال محبوب خودم به پایان ببرم. به این استدلال علاقه دارم چون فکر می‌کنم ذاتا زنانه است و ریشه در اصول اخلاقی زنانه دارد. (البته اگر مثل کارول گیلیگان به تفاوت بنیادین اخلاقیات زنانه و مردانه اعتقاد داشته باشیم.) این استدلال می‌گوید ما حق نداریم به مردها ستم کنیم چون آن‌ها عزیزان ما هستند؛ پدران و برادران و معشوق‌ها و فرزندان ما، خویشاوندان و دوستان و همسایه‌های ما، کسانی که به محبت و مراقبت ما نیاز دارند. و ضمنا به نظر می‌رسد که از بعضی جهات از ما آسیب‌پذیرتر باشند. به استناد اصل محبت حق نداریم به رنج آن‌ها راضی باشیم. اگر به رنج کسانی که دوست‌شان داریم راضی باشیم به ریشه‌ای‌ترین و بنیادی‌ترین اصل دنیا خیانت کرده‌ایم. همان اصلی که موجب تداوم حیات شده؛ همان اصلی که موجب شده کلاغ‌ها و روباه‌ها و انسان‌ها به یکسان مادران و پدران خوبی باشند. همان اصلی که عنکبوت نر را خوراک جفت باردارش می‌کند و جان زنبور کارگر را بر سر محافظت از کندو می‌گیرد و ماهی ماده را وا می‌دارد به بهای جان خودش تخم‌ریزی کند.  اگر به رنج عزیزانمان آری بگوییم به همهٔ اشکال متنوع حیات و همهٔ ترفندهای آن برای برقرار ماندن نه گفته‌ایم. و این همان گناهی است که مردسالاری در تاریخ طولانی خودش مرتکب شده‌‌است: انسان‌ها را (و نه فقط مردها را) واداشته است که به بهای رنج عزیزانشان از «قوانین» طرفداری کنند. پدرها و مادرها را به زنده‌به‌گور کردن دخترانشان (در همهٔ معانی واقعی و استعاری آن) راضی کرده‌است. شوهرها را به ابزارانگاری همسران‌شان راضی کرده‌است. به عقیده من، آزمون واقعی مخالفت با مردسالاری، تبری جستن از گناهان آن است. 


* خود من هم یکی از «فمنیست‌های کوچه و بازار» بوده‌ام و اگر کم‌سوادی را ملاک بدانیم، متاسفانه هنوز هستم. البته هنوز تصمیم نگرفته‌ام که  از برچسب «فمنیست» برای خودم استفاده کنم یا نه. 
* دربارهٔ تفاوت اخلاقیات زنانه و مردانه دوست دارم بیشتر بگویم. ولی اول باید بیشتر بخوانم. دیگر اینکه این بحث تلویحات جالبی دربارهٔ رابطهٔ مردسالاری و تخریب محیط زیست دارد که دربارهٔ آن هم باید بیشتر بخوانم. 
* و این یادداشت را تقدیم می‌کنم به میم، چون به من فرصت داد نوع دیگری از رابطهٔ زن-مرد را تجربه کنم؛ یک رابطهٔ امن و خالی از بازی قدرت. بدون او شاید هیچ وقت به «اصل محبت» به عنوان یک استدلال اخلاقی فکر نمی‌کردم. 

خام بمگذار مرا

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ
امروز با ح رفتیم  به کافهٔ رو به روی پارک تا مهمانی تولد کوچکی داشته‌باشیم. کیک و قهوه سفارش دادیم، هدیه رد و بدل کردیم و حریصانه حرف زدیم. ح یک دوست قدیمی است؛ از هفت-هشت سال پیش و اولین تجربهٔ وبلاگ‌نویسی‌ام می‌شناسمش. برایم جالب است که به رغم تفاوت‌هایمان این رابطه تا اینجا ادامه پیدا کرده؛ مخصوصا که من در دوستی و روابط انسانی بسیار کم‌تجربه و کم‌سواد هستم. همیشه در زندگی‌ام کسانی‌ را داشته‌ام که دوست بنامم‌شان اما فقط در همین یکی دو سالهٔ اخیر بود که جایگاه دوستی را در زندگی کشف کردم و فهمیدم دوستان چه کارهایی می‌توانند با هم و برای هم بکنند. تا پیش از آن ذهنم پر بود از نظریه و جملهٔ قصار دربارهٔ روابط انسانی اما تجربه‌هایم همه نیمه‌کاره و ابتر بودند. با این حساب دوام رابطه‌ام با ح بیشتر نتیجهٔ فاصله بوده تا نزدیکی؛ فاصله‌هایی که اجازه نمی‌دادند خامی من خیلی خودش را به او نشان بدهد.

بخشی از بلوغ اجتماعی دیررسم را از چشم شبکه‌های اجتماعی می‌بینم. هم از این بابت که منبع و منشا نظریه‌های فضایی و تخیلی‌ و خودآزارانه‌ام دربارهٔ دوستی بودند، هم از این نظر که احساس ارضای کاذب ایجاد می‌کردند و غافلم می‌کردند از اینکه فکری برای خامی فراگیرم بکنم. این ایده که «دوستی رابطه‌ای است بر مبنای عدم توقع محض و آزادی مطلق متقابل» از دور و بری‌هایم در شبکه‌های اجتماعی به من سرایت کرد. دوستی را مثل همراهی تصادفی دو مسافر می‌دیدم که همواره ممکن است در پیچ بعدی جاده از هم جدا شوند. تعهد جایی در این میان نداشت. رابطه‌هایم پر از رنجش بودند و من مدام با خودم درگیر بودم که: «تو حق نداری قضاوت کنی، توقع داشته باشی و برنجی.» سعی می‌کردم به همان چیزی که بود راضی باشم و معنایی در آن پیدا کنم. هراز چندگاهی، وقتی یکی از نوشته‌هایم توجه آدم‌های زیادی را جلب می‌کرد یا یکی از «دوستان» به ابراز همدلی‌ام جواب گرم و صمیمانه‌ای می‌داد، به نظر می‌رسید که معنا وجود دارد و زندگی تا مدتی شیرین می‌شد. کمی بعد دوباره خمار می‌شدم و به خودم فشار می‌آوردم که حرف جالبی برای گفتن پیدا کنم تا در سایه موافقت دیگران به احساس یگانگی و تعلق برسم. چرخهٔ عجیبی بود و از قضا خیلی به چرخهٔ اعتیاد شباهت داشت.


شاید اوضاع را  کمی وخیم و اغراق‌آمیز توصیف کرده‌باشم. چیزی که هست، سرانجام بعضی از آن آدم‌ها  مرا به نحو جدی و غیرقابل جبرانی رنجاندند و چون عقیده‌ام به دوستی بی‌توقع از بین رفته‌بود، دیگر دلیلی برای صرف نظر از آن رنجش نداشتم. طبعا این پایان تلخ بر نظرم دربارهٔ شبکه‌های اجتماعی سایه انداخته‌است. شاید برای تحلیل دقیق‌تر و منصفانه‌تر باید اجازه بدهم زمان بیشتری سپری شود. اما حتی اگر نامردمی‌ها و ناروایی‌ها را به حساب نیاوریم، این واقعیت به جای خود باقی‌است که   بیشتر دوستی‌های آن فضا در مقایسه با دوستی‌های واقعی‌تر و همدلانه‌تری که بعدا تجربه‌کردم، «نشئهٔ کاذب» بودند. در لمس، در با هم خندیدن و با هم گریستن، در تجربه و خاطره مشترک داشتن و حتی در نامه‌نوشتن‌های دو نفره کیفیتی هست که لایک و کامنت، اگر چه مست‌کننده‌ترند جایش را پر نمی‌کنند. و جالب اینجاست که آبدیده شدن در روابط شبکه‌ای باعث نمی‌شود در دوستی‌های دو به دو هم بهتر عمل کنی. می‌توانی در شبکه‌های اجتماعی گل مجلس باشی اما از روابط عمیق و پربار و رشددهنده چیزی ندانی. و فاجعه اینجاست که شبکه‌های اجتماعی خامی‌ات را از چشمت پنهان می‌کنند.


و با همهٔ اینها، من خیلی کمتر از آنچه این یادداشت ممکن است نشان بدهد از خامی خودم در عذابم. دست کم حالا عذابم خیلی کمتر از زمانی است که تازه این خامی را کشف کرده‌بودم. راستش مبتدی بودن مزایایی هم دارد که مهم‌ترین آن‌ها اشتیاق است. برای من هر دعوتی، هر قرار ملاقات دونفره‌ای و هر گپ و گفت ساده‌ای فرصتی برای یاد گرفتن و تمرین کردن است. هنوز به پیروزی‌های کوچک عادت نکرده‌ام و از آن‌ها به شوق می‌آیم؛ از اینکه دوستی‌ام را به سادگی نشان بدهم و آدم‌ها به سادگی آن را بفهمند و بپذیرند، از تجربهٔ همدلی و نزدیکی، از شریک شدن در تجربه‌ها و علاقه‌ها. به توجه همدلانه حساس‌م و سعی می‌کنم قدرش را بدانم. همین دیدار امروزم با ح را در نظر بگیرید. از یک هفتهٔ قبل به آن فکر می‌کردم و می‌دانستم که می‌خواهم درباره‌اش بنویسم. نمی‌گویم از این وضعیت و این تاخیر در یادگیری راضی هستم و نمی‌گویم که ناراضی‌ام. به هر حال وقتی آدم تصور روشنی از آنچه می‌توانست پیش بیاید ندارد، بهتر است چیزی را که پیش آمده غنیمت بشمارد. این فلسفهٔ سادهٔ من است. 

سفارشی برای نگار: همهٔ آنچه درباره نظم می‌دانم

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ق.ظ
پدر من آدم بسیار منظمی است. نظمش تنه به وسواس می زند. معتقد است برای هر کاری روش درست و بی‌نقصی وجود دارد که باید آن را یافت و به آن وفادار ماند. وقتی جوان و پرانرژی بود بخش بزرگی از دعواهایش با من بر سر تخطی کردن از این روش‌های بی‌نقص بود. حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم پدرم بود که رابطهٔ من و نظم را برای سال‌های متوالی مخدوش کرد. از یک طرف، به من باوراند که آدم شلختهٔ نامنظمی هستم و از طرف دیگر نظم را در ذهنم تبدیل کرد به یک الگوی نامنعطف و غیرقابل تخطی و کسل‌کننده که لزوما باید از بیرون تحمیل شود. همان طور که اینجا نوشته‌ام، نقطهٔ عطف رابطهٔ من با نظم رفتنم به خوابگاه بود. آنجا فهمیدم به طور طبیعی و بدون اینکه تلاش خاصی بکنم از میانگین آدم‌ها منظم‌ترم. و فرصت یافتم که در غیاب الگوهای مثالی بابا، استعداد نظم را در خودم به کار بگیرم و الگوهای خودم را بسازم. 

در این یادداشت می‌خواهم تجربهٔ شخضی‌ام را از نظم شرح بدهم. نظم برای من بر دو پیشفرض نظری اولیه استوار است: خودمختاری و کنترل. خودمختاری همان چیزی است که پدرم در تلاش‌هایش برای نظم دادن به من نادیده می‌گرفت: اینکه آدم‌ها طبیعتا دوست دارند خودشان برای شروع و ادامه و خاتمهٔ اعمالشان تصمیم بگیرند و تحمیل بیرونی، ارگانیسم انسانی را از حداکثر بازدهی که می‌تواند داشته باشد دور می‌کند. ترجمهٔ این اصل در سطح رابطهٔ درون‌فردی این است که سطوح و ساحت‌های مختلف وجود انسان (مثل فیزیولوژی، شناخت، هیجان، کارکردهای ارتباطی) گرایش دارند خودشان حوزهٔ عملشان را تنظیم کنند و تلاش برای تنظیم یک سطح از طریق سطح دیگر، بازده را کم می‌کند. (مثلا تلاش برای تنظیم نیازهای بدن از طریق برنامه‌ریزی عقلی.) این «ترجمهٔ درون‌فردی» البته حمایت تجربی ندارد و قطعا روانشناسان کل‌گرا تاییدش نمی‌کنند. اما تجربهٔ شخصی مرا منعکس می‌کنند. اعتقاد به خودمختاری به من حکم می‌کند اجازه بدهم هر سطحی کارکرد خودش را تنظیم کند. بدن خودش و از طریق آلارم‌هایی که میدهد میزان غذا و خواب را تعیین کند. ذهن خودش پیام بدهد که چقدر درس خواندن برای امروز بس است. و احساسی که نسبت به افراد و موقعیت‌ها دارم مشخص کند که تعاملم را با آن‌ها ادامه بدهم یا نه. 

اصل کنترل می‌گوید بخش بزرگی از موقعیت‌های محیطی از عملکرد ما تاثیر می‌پذیرند و تحت کنترل آن هستند. (هرچند عملکرد ما تنها کنترل‌گر نیست.) استفاده از فرصتی که برای کنترل رویدادها داریم به سلامتی و حال خوب کمک می‌کند*. این یکی حمایت تجربی هم دارد که برمی‌گردد به تحقیقات سلیگمن دربارهٔ «درماندگی آموخته شده». من اصل کنترل را در خودانضباطی به این شکل به کار بردم که کوشیدم همواره از فرصت‌ها و انتخاب‌هایی که برای عمل کردن بر موقعیت دارم آگاه باشم. سر کلاس ساعت 8 چرت می‌زنم؟ برایش چه کار می‌توانم بکنم؟ گفتگو با هم‌اتاقی‌ام همیشه به جایی می‌رود که نباید برود؟ برایش چه می‌توانم بکنم؟ پول‌هایم قبل از آخر ماه کم می‌آیند؟ چه می‌توانم بکنم؟ اصل کنترل یعنی عادت به پرسیدن سوال‌های «چگونه.» نکته مهم این است که قبل از عمل کردن، متوجه تعدد و تنوع گزینه‌ها و پیامدهای وابسته به آن‌ها باشیم. این یک تمرین ذهنی-عملی است که به مرور ملکه می‌شود. 

اما از اصول نظری که بگذریم، جلوهٔ عملی نظم در زندگی من مدیریت سه حوزهٔ مهم بوده: زمان، مکان و پول. برای هر یک از این‌ها الگوهای مختلفی وجود دارد که می‌شود یاد گرفت. من در بارهٔ این هنوز خیلی کم‌تجربه‌ام و مشتاق یادگرفتن. اما خودم را متعهد کرده‌ام که حداقلی از کنترل را روی هر یک از این سه حوزه اعمال کنم: دربارهٔ زمان، هرشب حتما باید رئوس برنامه‌های روز بعد را روی کاغذ بیاورم تا از نحوهٔ سپری کردن زمان تصویری کلی داشته باشم. دربارهٔ مکان، فضای اختصاصی من (در خوابگاه تختم، در خانه اتاقم) حتما باید قبل از خواب مرتب باشد. دربارهٔ پول، فهرست همهٔ درآمدها و مخارج حتما باید وارد دفتر مخصوص بشود. اگر آخر هفته این داده‌ها را وارد فایل اکسل مخارج هم کردم (که امکان محاسبه کلی‌تر را فراهم می‌کند) فبهاالمراد، ولی یادداشت کردن مخارج حداقل چیزی است که باید به آن پایبند بمانم. و البته اصل دیگری هم دربارهٔ پول دارم: پس‌انداز ده درصد هر پولی که از هر طریقی به دستم می‌رسد. 

مهم‌ترین نکته دربارهٔ کنترل‌های حداقلی که در پاراگراف بالا حرفشان را زدم، استمرار نامحدود است. به مرور زمان است که الگوها خودشان را نشان می‌دهند و اشکال بهینه‌تر و بهینه‌تر یکی بعد از دیگری کشف می‌شوند. به مرور زمان می‌فهمیم که برنامه‌ریزی روزانه باید چه طور باشد، بهترین ترتیب چینش کتابها کدام‌است و پول‌های پس‌انداز شده را کجا باید نگه‌داری کرد. کنترل‌های حداقلی داده‌هایی را روی هم انباشته می‌کنند که برای تصمیم‌گیری‌های بعدی لازم‌اند و منشا ایده‌های خوب می‌شوند. دیگر اینکه باید متوجه بود که نظم، شیوهٔ حرکت است نه مقصد رسیدن. هیچ وقت نمی‌شود گفت نظم برقرار شده، فقط می‌شود هدف متحرک نظم را تعقیب کرد. به مرور زمان راه‌حل‌ها کارایی خودشان را از دست می‌دهند و یافتن شیوه‌های جدید ضروری می‌شود. نیاز بدن به خواب ثابت نمی‌ماند. دسترسی به امکانات ورزشی متغیر است. مسئولیت‌های آدم کم و زیاد می‌شوند. من نظم را بیشتر به عنوان یک سبک تفکر-عمل شناختم تا مجموعه‌ای از دستورالعمل‌ها.

* تجربهٔ خیلی جالبی بود که ذهنت را دربارهٔ موضوع خاصی خالی کنی و هرچه به نظرت می‌رسد بنویسی. متشکرم نگارجان :)
* دربارهٔ رابطهٔ کنترل و خشم هم حرف زیاد دارم. یادم باشد بنویسم. 

هزار ساله شدم در عبور چند بهار*

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
25 ساله شدم. از 17 سالگی به بعد، این اولین بار است که شمارهٔ سنم را دوست دارم و با آن غریبگی نمی‌کنم. در سال‌های میان این دو مدام دلهره داشتم که چه بیهوده به سنم افزوده می‌شود، منی که هنوز خام و «میان‌تهی و فراوان‌سخن» هستم. امسال هم تحفهٔ نوبری نشده‌ام، اما دست کم در حال حرکتم و جاده‌ای زیر پایم هست و دورنمایی از مقصد مقابل چشمم. همین، قدری از اضطراب تاخیرم می‌کاهد. 25 سالگی لباسی نیست که به تنم زار بزند. تعارفی نیست که از سرم زیاده باشد. 25 ساله‌ شده‌ام درحالی که 25 ساله هستم. 

دستم خالی است. تا مدت‌ها ارزشمندترین دستاورد سال‌های جوانی‌ام را جنگ مغلوبهٔ هویتی با پدر و مادرم می‌دانستم. اما آن هم مدتی است در چشمم عیاری ندارد. از همهٔ آنچه کردم، فقط برداشتن چادر تصمیم درستی بود. (و وای که چقدر بر سرم سنگینی می‌کرد!) اما بقیهٔ آن هیاهوها و جنجال‌ها و گروکشی‌های عاطفی به نظرم بچگانه می‌آیند. بچه بودم که فکر می‌کردم باید هویتم را مثل کارنامهٔ سال‌های دبستان به امضای پدر و مادرم برسانم. بچه بودم که می‌خواستم خطاهای همهٔ اجدادم را یک‌تنه جبران کنم. بچه بودم که فکر می‌کردم غلبه بر پدرم یعنی غلبه بر مردسالاری. 

از جایی که ایستاده‌ام دنیا خیلی ساده‌تر و واقعی‌تر از چند سال پیش است: زمانه منتظر من نیست تا میان کفر و دین انتخاب کنم. زنان خانواده‌ام نفرین نشده‌اند. ارواح مردگان هیچ سهمی از جوانی و آرزوهایم ندارند. آشپزخانه خط مقدم مبارزه با مردسالاری نیست. گاهی دلم برای دنیای آن سال‌ها و اشباح و افسانه‌هایش تنگ می‌شود. اما می‌بینم که دنیای واقعی این روزها برای دست‌های خالی من که مشتاق خوشه‌چینی هستند چیزهای بیشتری دارد. در این دنیا می‌شود عاشق شد، دوستی کرد، یاد گرفت و یاد داد. در این دنیا می‌شود 25 ساله شد و با سن خود غریبگی نکرد. می‌شود خود را روز به روز آفرید. و نمی‌دانم، شاید حتی بشود آن دنیای قدیمی را بازجست، در شعر یا در داستان.  


* هزارساله شدم در عبور چند بهار- به سرنوشت سیه‌پوش من مخند، بهار (خالده فروغ)

دو نوع تقلید

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
از روزی که به رشت آمده‌ام عصرها مرتب پیاده‌روی می‌کنم. خوشا به سعادتم که سرانجام موفق شدم رشتهٔ ارتباط بین ورزش و لاغری را ببرم. با خودم قرار گذاشتم تا پیش از کنکور به وزن‌کم‌کردن فکر نکنم. پیاده‌روی را با این هدف شروع کردم که تفنن و تنفسی باشد میان ساعت‌های طولانی درس خواندنم. کم کم کشف کردم غیر از شیوهٔ معهود من، به سبک دیگری هم می‌شود ورزش کرد؛ می‌شود تعداد گام‌ها و مسافت رفته را نشمرد، می‌شود سهمیهٔ روزانه نداشت، می‌شود از ورزش فقط لذتش را خواست. به خودم آمدم و دیدم تازه دارم اشتیاق به ورزش را کشف می‌کنم. دیدم آنچه قبلا اسمش را اشتیاق گذاشته‌بودم، در واقع انضباط و تعهد بوده، که البته بد چیزی نیست، ولی جای اشتیاق را نمی‌گیرد. حالا اگر ادعا کنم پیاده‌روی روزانه بخشی از پاداش‌های زندگی من است به خودم دروغ نگفته‌ام. 

بختم بلند است که در این شهر کم‌پارک نزدیک خانهٔ ما پارکی افتتاح کرده‌اند. هرروز همان مسیر را می‌روم، بی‌آنکه خسته شوم. و به یاد می‌آورم که چه طور منظره‌های خیابانی خیلی زود دلزده‌ام می‌کردند. این پارک کاج‌های گوناگون و افرا و بلوطهای عظیم دارد. زاغی‌ها روی شاخهٔ درختانش بالابلندی بازی می‌کنند. پرنده‌های دیگری هم هستند که لابه‌لای گیاهان مردابی انتهای پارک زندگی می‌کنند. هر روز صدایشان را می‌شنوم، اما تا به حال خودشان را ندیده‌ام. صدای آهنگین‌شان در روزهای بارانی و برفی قطع که نمی‌شود هیچ، شورمندانه‌تر و پراوج‌تر هم می‌شود. ترکیب این صدای شورمندانه با هوای مه‌گرفته و منظره پرپیچ معبرهای پارک، جنگل را به خاطرم می‌آورد. تنها مایهٔ حسرت «گوهررود» آلوده و متعفن است که از پشت پارک عبور می‌کند و انگار به ناسپاسی و گوهرناشناسی آدم‌ها پوزخند می‌زند.

پیاده‌روی غیر از ترشح سروتونین و دوپامین، کارکرد دیگری هم برایم دارد. این روزها در انزوای خودم به «اصالت» فکر می‌کنم؛ به اینکه مقهور جریان آب نبودن و مسیر خود را در پیش گرفتن یعنی چه. پیاده‌روی فرصتی است که ببینم خارج از غار خودم چگونه می‌توانم به اصالت پایبند بمانم. فقط اینجاست که آدم‌ها را می‌بینم و حضور «جریان غالب» را حس می‌کنم. آن را با بعضی از نشانه‌هایش به جا می‌آورم؛ با آرایش‌های اغراق‌آمیز مو و صورت و بدن، با گوشی‌های هوشمند حاضر به یراق، با مونوپادها و سلفی‌ها، با خبرها و تحلیل‌هایی که مستند به کانال‌های تلگرام و پیج‌های اینستاگرام هستند، با گفتگوهایی دربارهٔ جشن‌های عروسی و خرید‌های نوروزی. هر روز عصر با چشم‌ و گوش کنجکاو در معبرهای پارک می‌گردم و آدم‌ها را دید می‌زنم و از خودم می‌پرسم چگونه می‌توانم مسیر میانه را در پیش بگیرم؟ مسیری میان دنباله‌روی و تضاد. طوری که احساس درستی را نه ازموافقت و تایید دیگران به دست بیاورم، نه از نفی و رد آن‌ها؛ طوری که نه هویت همرنگ داشته باشم و نه هویت ضد؟ در این سال‌ها بیشتر و بیشتر متقاعد شده‌ام که «تضاد، دومین نوع تقلید است.» و راستش از این نوع دوم بیشتر از نوع اول می‌ترسم. 

نشئهٔ زندگی Vs نشئهٔ مواد

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ
تصادفا همین امروز که «اختلال‌های وابستگی و سومصرف مواد» را می‌خواندم با قهوه مسموم شدم. علائم همان‌هایی بودند که یک بار دیگر در هفده سالگی تجربه کرده‌بودم: تپش قلب و بی‌قراری، اضطراب، تکرر ادرار، تهوع و معده‌درد. از همان هفده سالگی یادم مانده‌بود -و کتاب آسیب‌شناسی دوباره یادآوری می‌کرد- که قهوه داروی محرک است، عضو کم‌تاثیرتر خانوادهٔ کوکائین و آمفتامین. همهٔ این سال‌‌ها قهوه و چای نمی‌خوردم؛ بیشتر به این دلیل که مزه‌شان جاذبهٔ خاصی برایم نداشت، و کمی هم از ترس تپش قلب که مستعدش هستم. ولی یکی دو هفتهٔ گذشته مدام در سرم می‌چرخید که شاید یک فنجان قهوهٔ سر صبح شاداب‌تر و هشیارترم کند برای درس خواندن، طوری که خواب‌آلودگی ناشی از دیر بیدار شدن جبران شود. تا اینکه امروز آزمودم و پشیمان شدم.

از دیدگاه آسیب‌شناسی بین مخدر*های سنگینی مثل کوکائین و هروئین با مخدرهای ضعیف‌تری که فرهنگ مصرف‌شان را مجاز می‌داند (مثل چای و قهوه و سیگار و مشروب) فرق ماهوی نیست؛ تفاوت اصلی در شدت وابستگی جسمانی و شدت نشئگی است. از آنجا که آسیب‌شناسی و «انگیزش و هیجان» را همزمان می‌خوانم، یک تلقی دوگانهٔ آسیب‌شناختی-انگیزشی از مخدرها و اعتیاد پیدا کرده‌ام. جالب است که بیشتر مخدرها مکانیزم‌هایی را فعال می‌کنند که به صورت طبیعی، در جریان فعالیت‌های انگیزشی سطح بالا فعال می‌شوند؛ مثلا در جریان دنبال کردن اصیل‌ترین هدف‌های درونی**. از این صغرا و کبری نتیجه جالبی به دست می‌آید: آدم‌ها دارو مصرف می‌کنند تا احوالی را به دست بیاورند که به طور طبیعی، پس از کوشش پیوسته و بسیار به دست می‌آید؛ احوالی مثل آرامش (دربارهٔ الکل و افیون‌ها)، خلق بالا (دربارهٔ محرک‌ها) و الهام (دربارهٔ داروهای توهم‌زا). ظاهرا اعتیاد «خوشبختی شبیه‌سازی‌شده» است. و شاید بتوان این نتیجه‌گیری را به رفتارهای وسواسی و اعتیادگونه هم گسترش داد؛ مثلا تماشای فیلم، وبگردی، بازارگردی، معاشرت افراطی و مانند این‌ها. 

برایم خیلی ساده‌است که بیرون گود بنشینم و رفتارهای دیگران را قضاوت کنم. نتیجه بگیرم که مبتلایان اعتیاد، چون نمی‌خواهند مسئولیت جست‌وجوی خوشبختی را بپذیرند، به مدل‌های شبیه‌سازی شدهٔ خوشبختی می‌آویزند. اما مسمومیت امروزم با قهوه تذکر خوبی بود؛ به یادم آورد که خودم هم مثل بقیهٔ آدم‌ها دربرابر وسوسهٔ راه‌های میانبر آسیب‌پذیرم. من هم بدم نمی‌آید حال خوب ناشی از سحرخیزی و ورزش صبحگاهی را با یک فنجان قهوهٔ فوری تاخت بزنم. و ای بسا تنها تفاوت من با یک معتاد تیپیکال در بزرگی وسوسه‌هایی باشد که سر راهمان سبز شده‌اند. شاید «پاکی» من فقط نتیجهٔ معصومیتی باشد که عرف به کسی در جایگاه من تحمیل می‌کند. چنین چیزی را فقط با آزمایش می‌شود فهمید، و راستش بعد از همهٔ چیزهایی که دربارهٔ اعتیاد خوانده‌ام، ترجیح می‌دهم اصلا آزمایش نشوم!

و گذشته از همهٔ این حرف‌ها، به نظرم می‌رسد که دوراهی «نشئهٔ زندگی دربرابر نشئهٔ مواد»، به جز اعتیاد، موقعیت‌های بسیار دیگری را هم در برمی‌گیرد. مثلا انتخاب بین درس خواندن و تقلب کردن، انتخاب بین کار کردن و کلاهبرداری کردن، بین آفرینش و تقلید، بین عشق و وابستگی، بین جستجوی معنا و ایمان ساختگی به معنایی که دیگران تجویز کرده‌اند. این بحث اشارات جالبی دربارهٔ فلسفهٔ اخلاق و معنای زندگی دارد. روانشناسان انسانگرا و وجودگرا خیلی در این باره نوشته‌اند و گمان می‌کنم فیلسوفان هم نوشته‌باشند، هرچند من خبر ندارم. منتظرم کنکور بگذرد و یک دل سیر در این باره بخوانم. 

* مخدر اصطلاح دقیقی نیست برای همهٔ مواد اعتیادآور؛ در واقع مخدر به یک طبقهٔ خاص از این مواد، یعنی طبقهٔ افیون‌ها اشاره می‌کند. اما مصطلح شده و من هم به کار بردم. 
** بله، روانشناسی این روزها به مفاهیمی مثل «اهداف اصیل درونی» هم می‌پردازد؛ آن هم نه فقط از زاویهٔ دید روانپویشی، یا انسان‌گرایانه؛ مفهوم اصالت اهداف، برای روانشناسان شناختی هم، با آن همه تاکیدشان بر روش علمی، خالی از معنی نیست. ظاهرا در عصر جالبی زندگی می‌کنیم!

به زبانِ حال خوب

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ
شبهه‌ای هست که من همیشه گرفتارش بوده‌ام: آیا می‌توان میان زندگی سالم -در عامترین معنایش- و آفرینش خلاق ذهنی و هنری جمع زد و هردو را با هم داشت؟ آیا ارزشش را دارد که برای چنین جمع‌زدنی تلاش کنیم؟ دور تا دور این سوال را تا آنجا که عقل و دانش من قد می‌دهد، شواهد و استدلال‌های متناقض و گیج‌کننده پر کرده‌اند: از یک سو پژوهش‌های آسیب‌شناختی از همبستگی خلق مانیک و ژن اسکیزوفرنیک با خلاقیت می‌گویند، از سوی دیگر نظریه‌پردازان انگیزش از ارزش سبک تبیینی خوشبینانه و گرایش خودشکوفایی حرف می‌زنند. دریک سو، چهرهٔ نابغهٔ مثالی را داریم، با جسم نزار و ریه‌های مسلول و خلق افسرده‌اش. در سوی دیگر تمثال کارمند نمونه را می‌بینیم ، با مفصل‌های نقرسی و معده‌درد عصبی و نارضایتی زیرپوستی‌اش. فکر می‌کنم اینجا هم یکی از آن بسیار جاهایی است که آدمی باید دست به قمار بزند: یک مسیر را برگزیند -شاید آن یکی را که دلش بیشتر برمی‌دارد، یا آنکه شواهد بیشتری برایش سراغ دارد- و بی‌آنکه یقین داشته‌باشد همان را در پی بگیرد، دست کم تا وقتی که بیهودگی آن راه برایش مبرز نشده‌است. 

و اما انتخاب من آن مسیری است که دلم بیشتر برمی‌دارد: اینکه فرض کنم زندگی سالم با زایندگی و آفرینندگی همگراست، دست کم دربارهٔ خودم. با این فرض است که دو سال اخیر زندگی‌ام را گذرانده‌ام. به اتکای این فرض است که تلاش کرده‌ام سالم‌تر زندگی کنم، و گاهی کورکوارنه، گاهی کم‌باور و افتان و خیزان، ولی همیشه خوشبینانه، به سمت چیزی پیش‌رفته‌ام که به نظرم «سلامت فراگیر» بوده‌است. و این روزها هم که بیشتر «جریان‌»های زندگی‌ام به خاطر کنکور از حرکت ایستاده‌اند، این یکی هنوز ادامه دارد. این روزها که کار نمی‌کنم، معاشرت‌ها و ماجراجویی‌هایم متوقف‌شده‌اند، کتاب‌های چالش‌برانگیز جدید نمی‌خوانم، هنوز صبح به صبح بیدار می‌شوم و به این فکر می‌کنم که روزمرگی‌هایم را چه طور شکل بدهم که به سلامتی نزدیک‌تر باشد؟ تمرین مدیتیشن را کجای روز بگنجانم که بیشترین بهره را ببرم؟ با کدام آدم‌ها مرتبط بمانم و از کدام آدم‌ها ببرم؟ تفریحم چه طور باشد و درسم چه طور؟ چه چیزهایی را بیشتر بخورم و چه چیزهایی را کمتر؟ چه کنم که کمتر به خودم دروغ گفته‌باشم؟ با میم چه طور حرف بزنم که هردو شادتر باشیم؟ هر روز بازخورد تازه می‌گیرم و از نو چیزهای کوچکی را تغییر می‌دهم؛ شبیه نوازنده‌ای هستم که زه سازش را نرم‌نرمک شل و سفت می‌کند تا به آن توازن ظریف و راضی‌کننده برسد. 

گاهی فکر می‌کنم حال این روزهایم چقدر باید به چشم بعضی از دوستانم بی‌معنا باشد. چقدر باید بی‌معنا بدانند این را که کسی در لاک خودش فروبرود، از ماجراهای بزرگتر زندگی چشم بپوشد و با چنین وسواسی به تنظیم روزمرگی‌هایش مشغول باشد. برای من اما روزمرگی‌ها معنا پیدا کرده‌اند. فکر می‌کنم -یا امیدوارم- که این ساز، اگر درست تنظیم شود، حالا حالاها برایم بنوازد. فکر می‌کنم همه این کارها حکم قوی کردن ماهیچه‌ها را دارند برای مسافری که قرار است سال‌های سال جاده‌ها را بپیماید. فکر می‌کنم از دل این عادت‌های خوب، فکرهای خوب، شیوه‌های خوب فکر کردن و عمل کردن، و دستاوردهای خوب بیرون خواهد آمد. فکر می‌کنم همهٔ این «مراقبه‌ها» به من ذهن روشنتری خواهد داد برای اندیشیدن، و ارادهٔ بیشتری برای محقق کردن ایده‌ها، و انعطاف بیشتری برای تاب آوردن دشواری‌ها. به حال و روز خودم می‌گویم «روزگار پیلگی». امید بسته‌ام که با بال‌های نیرومندتر از این پیله بیرون بیایم.

نه خیالش را دارم، نه امیدش را که از این اندیشه‌ها و امیدها به آن دوستانم بگویم و آن‌ها بفهمند. گاهی احساس می‌کنم فرسنگ‌ها از هم دور شده‌ایم، اهل دو کشور و قبیله و زبان متفاوت شده‌ایم. گاهی فکر می‌کنم دو زبان متفاوت وجود دارد: زبان آن‌هایی که بین سلامتی و زایندگی ربط می‌بینند و زبان آن‌هایی که برعکس فکر می‌کنند؛ زبان آن‌هایی که به حال خوب معتقدند و آن‌هایی که نیستند. بعضی از دوستان من به آن زبان دیگر حرف می‌زنند، آن زبانی که من انتخابش نکرده‌ام. برای همین گاهی که غریبهٔ هم‌زبانی را می‌بینم، دلم حسابی روشن می‌شود. احساس می‌کنم از غربت درآمده‌ام. مثلا نوشتهٔ آخر این وبلاگ را بخوانید: «چرا آداب روزمره؟» حسابی هم‌زبان است با این روزهای من.