تصمیمها و تسلیمها
شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
خیلی با خودم کلنجار رفتم، ولی عاقبت قبول کردم صبحها در خانه بمانم و آشپزی کنم. مادرم دارد دکتری میگیرد و برای اینکه بتواند مقالههای این ترمش را بنویسد به کمک نیاز دارد. البته جور دیگری هم میشد کمک کرد؛ این جوری که شبها قبل از خواب، غذای فردا را بپزم و صبحها بروم کتابخانه. در این حالت کمتر در نقش زن خانهدار -که از آن نفرت دارم- فرو میرفتم، اما در عوض خستهتر و احتمالا بدخلقتر میشدم. ضمنا از کتابخانه هم دلزده شدهام. حالا برنامهها را طوری چیدهام که از 6 تا 10-11 صبح مال خودم باشد، یکی دو ساعت در آشپزخانه بگذرانم، غروبها بروم خیابانگردی و سرشب دوباره آشپزی سبکی بکنم.
بخش نچسب و مکروه قضیه این است که اهل خانه با من مثل «خانم خانه» رفتار میکنند؛ نظرم را دربارهٔ خریدها میپرسند، خردهکاریهایشان را به من حواله میکنند و به شکل اغراقآمیزی از دستپخت متوسطم تعریف میکنند. یا نمیدانند چقدر از این نقش بیزارم، یا به روی خودشان نمیآورند و در هر حال به خیال خودشان دارند تشویق و تقویتم میکنند. اگر حساس نباشم و این موضوع را آسان بگیرم، آشپزی به خودی خود خیلی هم نفرتانگیز نیست. در واقع فکر میکنم اگر آشپزی در تجربهٔ زیستهٔ من این قدر محکم به کلیشههای جنسیتی گره نخوردهبود میتوانستم از آن لذت هم ببرم. خودم را با این فکر تسلی میدهم که در خانه و خانوادهٔ خودم -خانوادهای که بعدا تاسیس خواهم کرد- فرهنگ دیگری بنا میگذارم؛ فرهنگ همکاری مستقل از جنسیت، روحیه همدلی و بار از دوش هم برداشتن. و فرصتی فراهم میکند که همه تا جایی که میشود در همهقسم کار و وظیفهای شریک شوند. گوربابای تقسم کار زنانه-مردانه.
غیر از مورد آشپزی عقبنشینی دیگری هم کردهام. از چندین ماه قبل به خودم وعده دادهبودم بعد از کنکور تاریخ فلسفهٔ ملکیان را که ناتمام گذاشتهام بردارم و بخوانم. اما دست و دلم نمیرفت که نمیرفت. هر روز خودم را با این فکر که چقدر کممایه و بیسوادم عذاب میدادم ولی رغبت نمیکردم به قدر دو صفحه از کتاب بخوانم. تا اینکه امروز در دفترم با خودم به مذاکره نشستم. از خودم پرسیدم: «چه کتاب دیگری اگر میبود با دل و جان میخواندی؟» و جواب غیرمنتظرهای از اعماق ذهنم بیرون پرید: «تاریخ بیهقی!» از سالهای دبیرستان و «حکایت بردار کردن حسنک وزیر» در ذهنم ماندهبود که این کتاب را باید یک روز بخوانم. ولی آخر حالا؟! حالا که در باغ سبز علوم انسانی را دیدهام و بیشکیبم دنیاهای تازهاش را کشف کنم؟! حالا که هزار و یک سرنخ مطالعاتی جذاب برای خودم فهرست کردم؟! حالا که میخواهم بین فلسفه و رواشناسی پل بزنم و به فلسفهٔ ذهن برسم؟! باز هم چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم و در نهایت تسلیم شدم.
وقتی از این هردو تصمیم فارغ شدم، رفتم سراغ کمد دیواری تا دفترچهای چیزی پیدا کنم برای پیشنویس اول شعرهایم. آنجا دفترچهٔ سیاه نقشداری بود که عید پارسال از سهیلا هدیه گرفتهام. بعد از یک سال بازش کردم و دوباره چند خطی را که در صفحهٔ اول برایم نوشتهبود خواندم. متن از خودش نبود و اسم نویسنده هم نداشت. اما طوری بود که انگار دارد دو تصمیم اخیر مرا تایید میکند. سرچ کردم و همان متن را از وبلاگی پیدا کردم و حالا اینجا کپی میکنم.
یک گوشهای هم هست بهنام سَلمَک. یک جایی بین پردهی چهارم و پنجم دستگاه شور. وقتی میخواهی از شوربیفتی تویِ دشتی. آنجا؛ درست همان لحظه، یک مکث میکنی؛ یک توقف چند ثانیهای بین دو پرده.یک لحظه آواز را به جای آنکه رها کنی توی هوا ،نگه میداری توی گلو. میپیچانی، مکث میکنی، خسیس میشوی توی خرج کردنش. چرا؟ چون بعدش که میروی توی دشتی و صدا را رها میکنی، آزادش میکنی، آن مکث چند ثانیهای کرشمه میشود روی صدایت.یک دمِ دلانگیز میآفرینی. جانِ جهان میشود ترمهی آوازت.
زندگی هم همین است. گاهی اگر دلش خواست مکث کند پاپی نشوید که هل بدهیدش جلو. بگذارید لحظهای را توقف کند، دراز بکشد بین دو اتفاق. رها کنید این با شتاب پیش رفتن را. کش بیائید میان حادثهها. دست بیندازید توی جیبتان. سوت بزنید و خیابانها را فتح کنید و بسپارید خودتان را به خیالِ خوشِ آسودگی. شاید زندگی آن نغمهی جادویی که برایتان حبس کرده است در گلو را، همین زودی، پشت این مکثِ کشدارِ بدِ حادثهها، رها کند توی سرنوشتتان.
نویسنده : کاوه راد
- ۹۵/۰۳/۰۱