از یار و دیار
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ
در خانهٔ ما دربارهٔ معنای شرعی وطن زیاد صحبت میشد؛ یعنی آنجایی که میتوانی نمازت را کامل بخوانی و روزه بگیری. پدر و مادرم از زمان ازدواجشان تا بیست و چند سال بعد دور از زادگاهشان زندگی میکردند. بنابراین برایشان مهم بود وظیفهٔ شرعیشان را در مواقعی که برای تعطیلات به ولایت (گیلان) برمیگشتند بدانند. مادرم که مرجع تقلید خانهٔ ما بود یک بار مفصل در این باره تحقیق کرد و جواب کاملی پیدا کرد که مو لای درزش نمیرفت. طبق تحقیقات مادرم، وطن جایی بود که تو در آن زندگی میکنی یا قبلا زندگی میکردی و از آن اعراض نکردهای؛ یعنی باز هم ممکن است به آن برگردی. البته این تعریف برای مردهای بالغ و مستقل است. اگر زن باشی در مورد وطن باید تابع شوهرت یا پدرت باشی، اگر هم بچه باشی تابع پدرت. طبق این تعریف مادرم برای خودش سه وطن قائل بود: شهری که در آن زندگی میکردیم، شهری که پدرش در آن زندگی میکرد و شهر زادگاه پدرم. پدرم دوتا وطن داشت: شهری که در آن زندگی میکردیم و شهر زادگاه خودش. ما بچهها هم تابع پدرمان بودیم.
تعجب نمیکنید اگر بگویم این تعریف به مذاق من خوش نمیآمد. چون اولا شهر مادرم را که آن قدر عاشقش بودم وطن من نمیدانست. دوما با این عقیده که زن تابع مرد باشد مشکل داشتم. سوما از نوجوانی به بعد با تابعیت بچهها از والدینشان هم مشکل داشتم. این بود که من برای خودم فتوای مستقل و لجوجانهای صادر کردم. به نظر خودم دوتا وطن داشتم: شهری که در آن زندگی میکردیم و شهر مادرم. نمازهای یک خط در میانم را طبق این قاعده میخواندم. وقتی بزرگتر شدم فتوایم را تئوریزه کردم؛ با خودم قرار گذاشتم هر شهری را که به قدر کافی بشناسم و در آن زیسته باشم وطن بدانم. با این تعریف وطنهایم زیاد شدند: زادگاه پدرم و اصفهان و تهران هم اضافه شدند. و حالا منظورم از وطن چیزی بیش از معنای شرعیاش بود. ضمنا به چندقومیتی بودن هم علاقه داشتم؛ دوست داشتم پی بگیرم و بدانم بین اجدادم رگههای کدام اقوام هست. وقتی کسی میپرسید، با حوصله و افتخار توضیح میدادم که گیلک-ترک-کرد-اصفهانی-عرب هستم. این بود تا وقتی سرخوردگیهای سیاسی و مذهبی و فرهنگی باعث شدند از مفهوم وطن و وطنپرستی بدم بیاید. دیگر به خودم زحمت نمیدادم دربارهٔ ریشههایم توضیح بدهم.
حالا که دارم اینها را مینویسم مفهوم وطن، مخصوصا وطن فرهنکی، دوباره مرکز و محور تاملاتم شده. از یک سو درگیر بازشناسی ریشههای فرهنگیام هستم. از یک سو خیال دارم با کسی خارج از دایرهٔ فرهنگ قومی خودم ازدواج میکنم. این دومی مخصوصا ذهنم را خیلی درگیر میکند. به یک تیغ دولبه میماند؛ هم میتواند ارتباطم را با فرهنگ بومی خودم کم کند و دروازهٔ بعضی از امکانات و سرمایهها و ذخایر فرهنگی را به رویم ببندد، هم میتواند مرا به حوزهٔ یک فرهنگ قومی دیگر راه بدهد و فرصتهای تازهای برایم فراهم کند. دقت و برنامهریزی و تلاش دوبرابر میخواهد که هم آن خطر اول را دفع کنم و هم از این فرصت دوم بهره ببرم. کار سادهای نیست که تو در یک شهر سوم زندگی کنی و همزمان رابطهات را با فرهنگ قومی خودت و همسرت حفظ کنی، طوری که علی رغم فاصلهٔ مکانی، بومی فرهنگی باشی. طوری که اگر فرزندی داشتی بتوانی این هر دو میراث را تمام و کمال به او منتقل کنی. وقت باید گذاشت، آگاه باید بود و انگیزه و دغدغه باید داشت. برای من، انگیزه میتواند همان حسی باشد که در نوجوانی داشتم: اینکه دلم میخواست وطنهای بیشتر و بیشتری داشته باشم و در خانههای بیشتری به رویم گشوده باشد. حالا که تلخیها و پوچیهای نوجوانی فروکش کرده آن احساس اندک اندک دارد برمیگردد. دیگر اینکه علاقهام به آفرینش ادبی مرا به سوی فرهنگهای بومی و قومی میکشد که مخازن عظیم قصه و تصویر هستند.
اما برخلاف نوجوانیام، حالا فکر میکنم چندوطنه و چندقومیتی بودن آن قدرها هم ساده نیست؛ کافی نیست که شجرهنامه را زیر و رو کنی و اجدادی از قومیتهای مختلف پیدا کنی. توطن بیشتر از آنکه مساله خون و ژنتیک باشد، مساله سهیم شدن در تجربه و دیدگاه و میراث فرهنگی اقوام است. و این چیزی نیست که یکشبه به دست بیاید، باید عمر پایش صرف کرد و پیشینهٔ خونی دست بالا میتواند چنین کاری را قدری تسهیل کند، همین نه بیشتر. حالا با نگرانی میبینم که من در میراث فرهنگی ولایت اصلی خودم (گیلان) هم به قدر کافی شریک نیستم. زبان گیلکی نمیدانم (چون جای دیگری بزرگ شدم)، خیلی از آیینها و رسومات را نمیشناسم و به قدر کافی با مردم برنخوردهام و نجوشیدهام. میبینم هنوز درست و حسابی گیلک هم نشدهام، تا چه برسد به کرد و ترک و عرب و غیره. به اینجا که میرسم دستپاچه میشوم و حس میکنم خیلی کارها برای انجام دادن دارم: باید گیلکی یاد بگیرم، باید مردمم را بیشتر بشناسم، بیشتر درکشان کنم و در تجربههای موروثیشان شریک شوم. اولویت بعدی سهیم شدن در تجربه و میراث قومی میم است؛ چون قرار است از این به بعد در شهر او همان قدر وقت بگذرانم که در شهر خودم. و همین طور به خاطر بچههایی که زمانی خواهیم داشت و حق دارند از فرهنگ پدریشان به قدر فرهنگ مادریشان ارث ببرند. بعد از آن اگر وقت و انرژیای باقی بماند، دوست دارم از سفرهٔ بقیهٔ اقوام و ملتها هم چیزکی بردارم. چون گوناگونی و رنگارنگی تجربه بشری همیشه مسحورم میکنم.
* با همین حال و هوا: ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب
* با همین حال و هوا: ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب
- ۹۵/۰۵/۰۷