و سیصبح حزنک اشجارا
پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ
آخرین باری که با صاد بحثم شد گفتم: «من در رفتار تو خصومت میبینم، با من خصمانه رفتار میکنی.» (بعدا فکر کردم ای کاش «نفرت» را هم گفته بودم.) منکر شد. گفت در دل خودش خصومتی حس نمیکند، بلکه به سبک خودش دوستم دارد. سبک خودش! امروز دوباره بحث کردیم. وقتی از هم جدا شدیم در ذهن خودم بحث را ادامه دادم. (عادت بدی است که دارم.) گفتم: «پر از نفرت و خشم و ترسی و خودت نمیدانی. پر از چیز متعفن و قیرگونی هستی که به آن عادت کردهای. نمیدانم چه به سرت آمده، چه زخمی خوردهای که این چنین شدهای. فقط میدانم آن زخم را با همهٔ زهرابه و عفونتش با خودت حمل میکنی. در تو کینه و انتقامجویی میبینم.» و بعد به خودم فکر کردم، به زخم و خشم و ترس خودم. قرار است من هم رد پاهای او را تعقیب کنم؟
نمیخواهم، نمیخواهم خشم تسخیرم کند و از زبان من سخن بگوید و خودم حتی خبر نداشتهباشم. نمیخواهم من و زخمم یکی بشویم. بیزارم از این دورنما، اما گاهی در این کار درمیمانم؛ در کار زخمی که خوردهام، در کار رها کردن و رد شدن. سخت است عبور کردن از ستمی که هنوز تمام نشده. (تا چه رسد به بخشیدنش!) نون میگفت دانش تسلیبخش است. دلم را به دانش خوش کردهام. دلم را به طبیعت خوش کردهام که میگویند پر از نوشداروست. دلم را به «گوهر وجود»م خوش کردهام، به آن اصل امکان، به آن موضع مرکزی وجود که هر مردهای زنده میشود و هر زخمی شفا میگیرد. دلم را به میم خوش کردهام و به آنچه از او آموختهام: اینکه مهربانی اهم امور است، اینکه عشق فقط یک زبان دارد و آن مهربانی است.
درست میشوم؟ سر این زخم هم میآید؟ حزنم به درخت بدل میشود؟ ریشه میدوانم؟ برگ و بار میدهم؟ سایهگستر میشوم؟ اگر نشوم، اگر بار ندهم، غم پوچی این زخم را، پوچی این زندگی را، در کدام چاه ویل فریاد بزنم؟ با بار این بیهودگی سر به کدام بیابان زمین بگذارم؟ این بیمعنایی را به کدام محکمه عریضه ببرم؟ نه، من باید فرابروم از این رنج. باید فرابروم.
- ۹۵/۰۳/۱۳