ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ
تب تازهای هست که این روزها به جانم افتاده؛ اینکه گذشته فرهنگیام را بشناسم؛ بدانم پای کدام بوته عمل آمدهام، از چه ساختهشدهام و بیواسطهترین محیطی که مرا احاطه کرده از چه ساخته شده. به شکل مبهم و بیدلیل و شهودگونهای گمان میکنم راهم از میان ورقپارههای گذشته میگذرد و در آن انباری متروک، پارهای چیزها چشمانتظارم هستند. از پیشترها میدانستم برخی از متون دینی و آثار ادبی کهن را باید یک روز بخوانم؛ و این باید یک باید انفسی است؛ یعنی به نظرم میرسید آن نوشتهها در ارتباط با مجموعهٔ تاملات و خواندهها و دانستههای پیشینم معنادارند، همدیگر را کامل میکنند، مرزهای ذهنی مرا میگسترند و دورنمایی از ادامهٔ مسیر خواندن و تامل کردن به دست میدهند. آن قدر در این باره مطمئن بودم که همواره به آن کتابها به چشم کارهای عقبافتادهام مینگریستم. و عاقبت چند هفتهٔ پیش، عملا پای کار آمدم.
با تاریخ بیهقی شروع کردم، بیشتر از سر تفنن. خیلی زود دیدم این یکی کافی نیست، باید مجموعهٔ گزیدهای از ادبیات کهن را بخوانم؛ عمدتا آنهایی را که ماهیت روایی و داستانی دارند؛ مثل هزار و یک شب، مثنوی، شاهنامه و منطق الطیر. بعد رمضان آمد و به این بهانه قرآن دست گرفتم که خودم هم باورم نمیشود چه طور تا به حال ختمش نکردهام. به خودم وعده دادم از متون دینی هم یک مجموعهٔ گزیده بخوانم -مثلا نهجالبلاغه و صحیفه و گروهی از مهمترین دعاهای مفاتیح-؛ فعلا با ترجمه تا بعدتر از آموختن انگلیسی فارغ شوم و عربی بیاموزم. راستش به نظرم میآید اگر عربی ندانم انگار فارسیام کامل نیست؛ از بس که عربی با فارسی آمیخته شده، و از بس که فرهنگ و تاریخ ما با فرهنگ و تاریخ اعراب.
موضوع ریشههای فرهنگی ذهنم را پر کرده. فکر میکنم بریدن از آنها غیر ممکن است؛ هر چند به آنها نقد داشته باشم، هر چند از آنها در عذاب باشم. و اگر هم بتوانم ببرم، برایم دیر است که با این سن و سال در فرهنگ دیگری بومی شوم؛ باید تمام عمرم را صرف این کار کنم و دست بالا یک مهاجر خوبانطباقیافته باشم. ولی من برای عمرم نقشههای دیگری دارم؛ آنچه من در هوایش هستم -یعنی نوشتن- ریشههای انبوه میخواهد، پیشینه و سنت ادبی میخواهد. اگر همهٔ توش و توانم را برای سهیم شدن در میراث ادبی دیگران به کار بگیرم با چه توش و توانی بنویسم؟ کی به خودم گوش کنم؟ کی از درون خودم چیزی برآورم؟ نه! نمیدانم از کی، اما مدتی است از آرزوی خام مهاجرت فرهنگی دل برداشتهام؛ و نیز از این آرزوی خامتر و محالتر که خودم یک تنه فرهنگ تازهای تاسیس کنم!
و با همهٔ اینها خوشحالم که آدمها چیزی بیش از ریشههایشان هستند؛ ساقه و شاخه و برگ هم دارند و میتوانند با برگهایشان در هوای فرهنگهای دیگر تنفس کنند، از کسانی غیر از اخلافشان درس و الهام بگیرند و با اندیشهها و قلمهایی از زمانها و مکانها و گستردههای دیگر همدل و نزدیک باشند. کلاریسا استس چیزی نزدیک به این معنای را خیلی لطیف بیان کردهاست: «اغلب به دخترانم میگویم: "شما وقتی به دنیا میآییید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوشاقبال باشید، در آینده مادران بیشتری خواهید داشت."» دلم میخواهد «مادران بیشتری داشته باشم» و خوشحالم که میتوانم به چنین دورنمایی از آینده دل و امید ببیندم: خودم را ببینم که گذشته فرهنگیام را بیشتر و بیشتر شناختهام و همزمان، کمتر و کمتر دربند و محصورش هستم.
- ۹۵/۰۳/۱۷