باقی بقای شما، خانم ماهی
شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ
از کتابها دور افتادهام. درست نمیدانم از کی شروع شد. اما میدانم تمام چهار سال کارشناسی داشتم دورتر و دورتر میشدم. حتی رشتهام -کتابداری- به این فاصله کمکی نکرد. دارم کم کم قبول میکنم که در آن چهارسال، بدحال بودم و دوری از کتابها را هم مثل یک تکه از این پازل بدحالی میبینم. وقتی این طوری نگاهش میکنی خیلی چیزها جور درمیآیند. بعضی از بازخوردها را که قبلا رد میکردم، دارم خرد خرد میپذیرم؛ بازخوردهایی درباره تصمیمهای اشتباهی که در این فاصله گرفتهام و آدمهای نابابی که با آنها بُر خوردهبودم و «حاشیه رفتن و به جادهخاکی انداختنـ»م. این آخری را ح.م گفتهبودم و من چه دست و پایی میزدم که قبول نکنم. با دروغ گفتن از خودم دفاع میکردم. و شاید دفاع بدی هم نبود. شاید اگر از همان اول پذیرفتهبودم که اشتباه کردهام (مثلا درباره انصراف از رشته فرش) دوام نمیآوردم و تلاش نمیکردم و به این نقطهای نمیرسیدم که حالا هستم؛ به این روزهای پس از فاجعه، به این اولین پیچ جاده که رد آتشسوزی روی علفهایش نیست. اما در هر حال به خودم دروغ میگفتم.
اما کتابها را میگفتم. از آنها دورافتادهام. خیلی کم میخوانم، تازگی خیلی کم خواندهام. تابستان میخواستم در مسابقهٔ کتابخوانی شرکت کنم، یادم آمد از آخرین باری که رمان خواندهام نه ماه گذشته. بعد کم کم تکانی به خودم دادم. «به انتخاب مترجم» را خواندم و «شما که غریبه نیستید» و همین اواخر «زندگی عزیز» را. دلم تنگ شده برای روزگار خوشی که با کتابها داشتم. هرچند همهٔ خوشی آن روزگار از کتابها نبود؛ بخش بزرگیش از بیخبری و معصومیت خوشخیالانه بود. اما من انگار خودم را بیش از آنکه بیخبر به یاد بیاورم، کتاب به دست به یاد میآورم. چند روز پیش نشستم و برای این خود بیخبر کتابخوان ازدسترفته مراسم ختم نمادین گرفتم. یادش کردم؛ مخصوصا یاد کردم از آن ضربهای که برای روح خام و جوانش زیادی بزرگ بود و پس از آنکه اصابت کرد، او را به حالی انداخت که من اسمش را میگذارم خونریزی روحی. و بعد هم مرگ بود؛ مرگ روحی. جداً هم آن بخش از روح و روانم را مرده و تمامشده احساس میکنم. غمانگیز است اما تحملناپذیر نیست، و مخصوصا بعد از آن مراسم ختم نمادین تحملپذیرتر هم شده.
جالب است که ختم چه طور میتواند خودش نقطهٔ آغاز باشد. وسط مراسم ختم نمادین به نظرم رسید هنوز میشود بعضی از خصایص آن دخترک ناکام را زنده کرد. از جمله عشقش به وبلاگنویسی و کتابخوانی را. و از این جا بود که احساس کردم کتابها دوباره برایم عزیز شدند؛ انگار یادگار جگرگوشهٔ ازدسترفتهای باشند. یک جور محبت خاص و خالص که قبلا برایم آشنا بود و در همه این سالها تجربهاش نکردهبودم؛ شبیه حال آنهایی که با کتابهایشان عشقبازی میکنند؛ عکس میگیرند از آنها، بالا و پایینشان میکنند، حلواحلوایشان میکنند. شبیه حال بچهها با اسباببازیهایشان یا حال نوجوانها با رفقای جانجانیشان. بعد از مراسم ختم احساس کردم دوباره چیز نوجوانانهای در من زندهشده. چیزی که سالها نبود یا بود و انکارش میکردم. رفتم برای خودم از نمایندگی رنگیرنگی چیزکی خریدم، به یاد آن دخترک که اگر زندهبود حتما خوشش میآمد. عصری هم از مرخصی روز اول پریودم استفاده کردم و اکانت گودریدز درست کردم. گفتم کتابهای نوخوانده را ثبت کنم، بلکه همین انگیزه بیشتر و بیشتر خواندن بشود. بس است هرچه دوری کشیدیم.
پ.ن: و هماینک موضوع نامهای را که باید به بچههای سین بنویسم هم پیدا کردم! گودریدز!
- ۹۵/۱۰/۱۱