آن روی کمتر دیدهٔ نظم
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
حسبالامر خواجه، برای اینکه از خلافآمد عادت کام طلبیده باشم، در میان اتاق نامرتب نشستهام و مینویسم. فکر میکنم باید گاه به گاه خودم را وادارم به تحمل بینظمی و حتی کمی آلودگی تا مطمئن شوم هنوز از مرز باریک میان نظم و وسواس عبور نکردهام. در خودم میبینم که وسواسی باشم. هر کس به قدر من به نظم مشغولیت ذهنی داشتهباشد میتواند وسواسی شود. از آسیبشناسی روانی میدانم که فروافتادن به مغاک وسواس هولناک است. اما همزمان قدم زدن روی لبهٔ باریکی که وسواس را از نظم جدا میکند برای آدم عشقنظمی مثل من به بازی میماند و هیجان انگیز است. بله، حالا دیگربه عشق نظم معترفم. اغلب باید خودم را بپایم که دیگران را مجبور نکنم به پیروی از قواعد خودساختهام. در دسترسترین قربانیها هم میم و برادرم هستند. گویا نظم غیر از وسواس، با استبداد هم مرز مشترک دارد. گفتم که به نظم اشتغال ذهنی دارم؛ هرازچندگاهی چیز تازهای دربارهاش کشف میکنم.
کشف کشفهایم این است که نظم فقط مساله ثبات نیست، مساله انعطاف هم هست. اگر به وقتش نتوانی قاعده را تغییر بدهی همه چیز از دست میرود. کدام وقت؟ همان وقتی که بعد از چندین ماه سحرخیزی، ناگهان میبینی از این کار عاجز ماندهای و وعدههای پیادهروی صبحگاهیات یکی بعد از دیگری قضا میشوند. میتوانی شب به شب صدای بیدارباش موبایل را بالاتر تنظیم کنی و صبح به صبح بیشتر با خودت و پتو و بالش بجنگی، یا اینکه تصمیم بگیری به جای صبحها، عصرها ورزش کنی. یا وقتی به خاطر برنامه درسی جدید، برای بسته زبانآموزی روزانهات وقت کم میآوری. میتوانی از خیر تمام بسته بگذری یا کوتاه بیایی و فقط گرامر را نگه داری. آن لحظهٔ رها کردن و تن دادن به دگرگونی است که بین منظم و وسواسی فرق میگذارد. (و حتی شاید بین منظم و مستبد.) رها میکنی و میگذاری کارها راه خودشان را پیدا کنند، رودخانه از این بستر به آن بستر بغلتد و سفرش را ادامه بدهد. ساده به نظر میرسد اما من ساده نیاموختم. زمان گذشت و تجربه کردم و شکست خوردم تا همین یک پاراگراف را دانستم. درس زندگی بود به واقع.
زود است که بگویم انعطاف در نظم را آموختهام. اما به شناختن آن لحظه دگرگونی نزدیک شدهام. وقتی کارها خوب پیش نمیروند، وقتی زمان از دستم میگریزد، وقتی بعد از چندین گاه تندتازی، ناگهان وقفه و کندی رخ میدهد، میفهمم که چیزی باید تغییر کند. مثلا همین امروز، فهمیدم باید از میان کلاسهایی که میروم یکی دو تا را حذف کنم. یا چند وقت پیش فهمیدم باید راهی ابداع کنم برای ورزش کردن در خانه در روزهای بارانی. هرچه پیشتر میروم انگار زودتر میفهمم که این آشفتگی، علامت است نه اشکال. هرچه پیشتر میروم کمتر به آشفتگیها نام بیثباتی میدهم و به خاطرشان خودم را سرزنش میکنم. شاید چون در این فاصله دوساله، فهمیدهام که واقعا بیثبات نیستم؛ اصلا فکر میکنم کمتر کسی به واقع بیثبات است؛ بیشتر اوقات مشکل از بیانگیزگی است و یا اینکه آدمی دقیقا نمیداند چه میخواهد بکند. اما اگر انگیزه و هدف بود و باز اوضاع آشفته شد، آن وقت شاید باید شکل نظم را به نفع روحش تغییر داد. این درس را به مرور آموختهام. دربارهٔ همین درسهای بهمرورآموخته هم سخن دارم. اما بماند برای بعد.
- ۹۵/۰۸/۰۵
دستکم بارانی که خیلی تند نیست. فقط بعدش باید بلافاصله دوش گرم گرفت.