کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

که گذرگاه عافیت تنگ است

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ
خانه‌تکانی تمام نشده اما شاخش شکسته شده؛ هال و سه تا اتاق خواب را تمیز کردیم، آشپزخانه و حمام و دستشویی باقی مانده. از اول با خودم قرار گذاشتم وسواس به خرج ندهم؛ بیشتر به فکر زدودن کثیفی و گرد و خاک باشم تا برق انداختن در و دیوار که در این خانه قدیمی، کم و بیش غیر ممکن است. این بود که کارها خوب و روی روال پیش رفت و هر اتاق را در همان مهلت تعیین‌شده‌اش تمام کردیم. به سرم زد برای سال بعد -که شاید خودم نباشم که کمک کنم- مامان را قانع کنم کارگر بگیرد؛ البته اگر خوی چپ‌گرایانهٔ خودش و خلق محتاط و انزواطلب و غریبه‌گریز بابا اجازه بدهد. نقدا، مهم این است که خانه‌تکانی امسال را هم پشت سر گذاشتیم، خیلی ساده‌تر از آنچه می‌پنداشتم؛ مثل بقیهٔ دشواری‌های امسال، مثل دشواری‌های هرسال. 

لابه‌لای تمیزکاری‌ها سعی کردم مختصری هم کتاب بخوانم؛ برای درس نظریه‌های درمان که استادش آن قدر کتاب و مطالعه تکلیف می‌کند که وهم برت می‌دارد هرمیون گرنجری، سیمون دوبواری چیزی باشی. من که راضی‌ام. خواندن و خواندن و بسیار خواندن میلی را در من ارضا می‌کند که با هیچ چیز دیگری ارضا نمی‌شود؛ نه حتی با یادگیری که ظاهرا غایت خواندن است اما واقعا نیست. اصلش این است که خواندن به خودی خود موضوعیت دارد. غرق شدن در کلمات، در صفحات، و همراه شدن با آنها تا چیزی در تو تغییر کند. تند و تند جارو می‌کشم و گردگیری می‌کنم تا بعد خودم را برسانم به چهار صفحه کتابی که آن بین فرصت می‌کنم بخوانم. به گمانم این ولع را از مادرم به ارث برده‌ام. بابا مدل کتاب‌خواندش این نیست؛ فقط در فراغت و حال خوش و اوضاع آرام می‌تواند بخواند. عشق کتاب هست اما کرم کتاب، نه. 

در گودریدز هم زیاد ول می‌چرخم این روزها. می‌گردم کتاب‌های پیشترخواندهٔ اینک‌فراموش‌شده را پیدا می‌کنم و نمره می‌دهم و به قفسه‌ها اضافه می‌کنم. یک جور حرص و طمع کتاب‌جمع‌کردن که استعلا پیدا کرده و مجازی شده. اگر بتوانم تمام حرص کتاب‌جمع‌کردنم را به همین فهرست‌های گودریدز محدود کنم خیلی خوب می‌شود. حاصل یک عمر کتاب‌جمع کردن را دارم در زندگی پدر و مادرم می‌بینم و در این روزهای خانه‌تکانی بیشتر از هر وقت دیگری از آن اکراه دارم. قفسه‌ها انباشتهٔ کتاب، که حتی فکر خریدن کتاب‌های جدید را برایت گناه‌آلود می‌کنند، با کتاب‌هایی که بعضی سال‌هاست ورق نخورده‌اند و بعضی -مخصوصا اهدایی‌ها- رسما بی‌مایه و بی‌اصالت‌اند و گرد و خاکی که گمان نمی‌کنم چیزی جز آتش حریف آن باشد. هربار گذارم به آن اتاق کذایی موسوم به کتابخانه می‌افتد با خودم می‌گویم خوب است آدمی اگر می‌تواند سبک‌بار باشد؛ حتی سبک‌بار از کتاب‌ها، اما البته، نه سبک‌بار از اندیشه‌ها. 

تحویل حال

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ
به آرزوی لحظهٔ تحویل سال باور دارم؟ یا عادت دارم؟ یا صرفا دوست دارم باور داشته‌باشم؟ کدام یکی درست‌تر است؟ هرچه که هست در شش هفت سال گذشته پیوسته به آن پابند بوده‌ام و روزهای آخر اسفند، فعالانه و مشتاقانه در جستجوی چیزی بوده‌ام که ارزش داشته‌باشد در این لحظهٔ منحصر به فرد سالی یک‌بار، همان و فقط همان را از خودم و جهان طلب کنم. حالا که فکرش را می‌کنم بیشتر به آرزومندی باور دارم، به آنچه فعل آرزو کردن با سال و ماه و روز آدمی می‌کند، تا اینکه به اجابت آرزوها دل خوش کرده‌باشم.  

آرزوی امسالم را هم -مثل آرزوی سال پیش- خیلی زود و خیلی راحت یافته‌ام. حالا فاشش نمی‌کنم، چون آرزوی سال نو باید رازی باشد بین انسان و سفرهٔ هفت‌سین و سبزه و سنبل آن؛ اولین بار در گوش سفرهٰ هفت‌سین فاش شود و بعد اگر خواستی به آن‌ها که محرم‌ترند بگویی. اما آرزوی سال پیشم را می‌گویم؛ جز اجابت شده‌اش را می‌گویم؛ سه جز داشت و یک جز آن قبولی در آزمون ارشد روانشناسی بود، که پیش آمد و همان قدر که می‌خواستم و خیال می‌کردم خیر بود؛ البته خیری آمیخته به زحمت؛ خیری که اگر بناست خیریتش آشکار شود، باید سخت بکوشم و پابند و متعهدش باشم. -و شاید این خاصیت همه تصمیم‌هاست.-

حالا بهار تازه در راه است. می‌توانم یک بار دیگر با همهٔ جانم چیزی را بخواهم و در همهٔ لحظه‌های پس از آن با همهٔ وسعم برایش بکوشم و بعد تماشا کنم که چه طور همین کوشش وسعم را بیشتر کرده‌است. این چیزی است که باورش دارم، این چیزی است که از آرزو و آرزومندی می‌دانم. این چیزی است که در همهٔ این سالها پیوسته دگرگونم کرده‌است تا این شده‌ام که حالا هستم. و هنوز و همچنان دارم دگرگون می‌شوم. 


کژ می‌شد و مژ می‌شد؛ بله همین خود ِ نگارنده

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ
اینترنت خوابگاه قرار بود قطع باشد اما نیست. صدایش را درنیاوردم. بی‌حرفی نشستم پای لپتاپم. قبلش داشتم توی کتابخانه آمار می‌خواندم. بعدش هم باید بروم پی همان کار. آمده بودم توی اتاق ناهار بخورم که اتفاقی فهمیدم اینترنت قطع نیست. وی‌پی‌ان اپرا هم کار می‌کرد برخلاف این چند روز. چه بهتر که بنویسم. 

بالاخره توانستم به ذهنم نظم بدهم و بین وظایف درسی مختلفی که روی دوشم هست (عمدتا خودم روی دوش خودم گذاشته‌ام) خط و ربطی پیدا کنم. به این خط و ربط نیاز دارم. بدون یک نقشهٔ ذهنی احساس قایق بادبان‌شکستهٔ وسط اقیانوس را دارم. بالاخره تکلیفم را با خودم و این ترم اول ارشد روشن کردم: قرار است آمار و زبان را تقویت کنم. برای هرکدام از درس‌هایی که دارم هم یک منبع اصلی بخوانم. برای رسیدن به همین تصمیم ساده یک ماه بود دور خودم می‌چرخیدم. اینکه روشن شد تصمیم‌های بعدی هم روشنتر شدند. و دانستم کجا به کدام موقعیت باید بله یا خیر بگویم. مثلا به پخش مستند زنانگی نه گفتم. باید برسم کتاب‌ها را تمام کنم. قسمت دوم ارائهٔ فروید هم باقی‌مانده. میم می‌گوید اگر همین کارها را تا آخر ترم پی‌بگیری و ادامه بدهی بعدش احساس خوبی خواهی داشت. ببینیم و تعریف کنیم. 

واقعا هم به احساس خوب نیاز دارم. تغییررشته‌ای بودن بیش از آنکه خیال می‌کردم چالش‌برانگیز است. با خودم فکر می‌کنم باید در این دو سال به اندازهٔ شش سال تلاش کنم تا چیزی بشوم که باید. و کیست که از چنین فکری مضطرب نشود؟ درهای جدیدی برایم باز شده، فرصت‌های وسوسه‌برانگیز جدید. اما پشت هرکدام‌شان ترس از دست دادن‌شان هم هست. و نگرانی از اینکه بین این همه چه طور جمع کنم؟ ولی همین که می‌دانم چه می‌خواهم بکنم قدری تمرکزم را بیشتر و ترسم را کمتر کرده. 

در کنار همهٔ این‌ها دارم Mindfullness را هم تمرین می‌کنم. اسم روانشناسانه‌اش این است. به زبان ادبیات دینی می‌شود حضور قلب. به زبان کتابی که نیلوفر هدیه داده -و کمی حال و هوای عرفان‌های شرقی را دارد- می‌شود حضور. اصلا همه چیز از کتابی که نیلوفر هدیه داده شروع شد. شروع کردم به اینکه گاه‌گاهی در تنم بمانم. دقیقا در تنم، طوری که کانون تمرکزم باشد و آن را با همهٔ مرزهایش احساس کنم. نکتهٔ دوم ساکت نگه‌داشتن ذهن است وقتی نیازی به فکر کردن نداری؛ مثلا وقت راه رفتن، نشستن، غذا خوردن و خیلی وقت‌های دیگر. تجربهٔ جالب و عجیب و گاهی ترسناکی است. و نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود. ولی انگار بعضی از دانسته‌های دیگرم را کامل می‌کند؛ جنبه‌های دیگر زندگی را کامل می‌کند. مثلا به مراقبه -که قبلا دست و پا شکسته انجامش می‌دادم- معنای دیگری اضافه می‌کند. یا نوشتن، همین نوشتن سادهٔ هر روز صبح را وقتی مایندفول انجام می‌دهم حسی شبیه مراقبه دارد. اصلا انگار هرکاری که مایندفول انجام می‌شود تبدیل به مراقبه می‌شود و آرامم می‌کند. و من به این آرامش نیاز دارم. 

اما گمشده‌ام همچنان یکپارچگی است. بخش‌های مختلف زندگی جداافتاده و متفرق می‌نمایند و این خوب نیست. داستان‌نویسی و شعر را هم رها کرده‌ام و هر روز از خودم می‌پرسم کی شروعشان می‌کنم. ورزش را هم رها کرده‌ام. ورزشی که قرار بود سال 95 به عادت روزمره‌ام تبدیل شود. و حالا چیزی تا 96 نمانده. چه خواهم کرد؟ نمی‌دانم. خط و ربط بین درس‌ها را پیدا کرده‌ام اما خط و ربط زندگی را نه هنوز. پس احساس کشتی بی‌لنگر همچنان و تا حدودی ادامه دارد. مگر اینکه خودم حواسم را از آن پرت کنم. پر از سوالم. و میبینم که نوشته‌هایم هم پر از سوال از آب درمی‌آیند. و احساس می‌کنم چیز جالبی برای گفتن-نوشتن ندارم. صرفا از روی یک تعهد است که می‌نویسم: تعهد به هر هفته به روز کردن وبلاگ. اما حاصل کارم از چیزی که دلم میخواهد خیلی دور است. وبلاگی که می‌خواستم داشته باشم این شکلی نبود؛ نوشته‌هایش همه فکورانه و ساختارمند بودند. اما حداقل وبلاگی دارم؛ جایی هست که بگویم دو سال منظم در آن نوشته‌ام. همین هم خودش بد نیست. و شاید روزی بیاید که به این تداوم بیشتر از ساختارمندی علاقه‌مند باشم و افتخار کنم. ببینیم و تعریف کنیم. 

زندگی در هفته‌ای که گذشت

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ
جداً می‌خواهم تمام این هفتهٔ شلوغ و بی‌سامان را روایت کنم؟ واقعا قصدم این است؟ حالا که همت کرده‌ام بگذار از هفتهٔ قبل شروع کنم و ناگفته‌هایش را بنویسم. هفتهٔ قبل، شروع بیشتر کلاس‌ها بود و من در اولین جلسهٔ دوتا از کلاس‌ها، دو چیز مهم را دربارهٔ خودم و پیشینه‌ام و روابطم با آدم‌ها افشا کردم؛ چون یکی از استادها را شبیه مادرم یافته بودم -و چیزی را برایش افشا کردم که همیشه دوست داشتم به مادرم بگویم- و دیگری خیلی عزیز و نازنین بود. بعد پریشان و پشیمان شدم و هزار و یک انگ به خودم بستم، از جمله اینکه دنبال جلب توجه هستم. از آن وقت دارم سعی می‌کنم از همکلاسی‌ها -که شاهد آن افشاگری‌ها بودند و بعضی صادقانه و بعضی متظاهرانه همدلی کردند- فاصلهٔ عاطفی بگیرم تا مگر آن افسارگسیختگی هفتهٔ اول جبران شود. 

یکی از استادها -همان که خیلی عزیز و نازنین بود- تکلیف کرد برای هفتهٔ اول درسش، کتابی از کارن هورنای بخوانیم و این مرا برد به حال و هوای هری پاتر و کلاس‌های هاگوارتز‍! همیشه دلم می‌خواست معلم‌ها ما را و درس را همین قدر جدی بگیرند و بالاخره یک نفر این کار را کرد. اولین بارم بود که منبع دست اول را به عنوان ماده درسی می‌خواندم و تازه فهمیدم چقدر با درسنامه فرق می‌کند. خیلی فرق می‌کند که فلان پروفسور آمریکایی نظر کارن هورنای را نقل کند یا آن را از زبان خودش بخوانی. از ذهن سازمان‌مند و شفاف هورنای و البته از انتقادات نافذش به فروید -این فروید مردسالار که دلم با او صاف نمی‌شود- هم خیلی لذت بردم؛ آن قدر که کتاب رولو می را -تکلیف هفتهٔ جدید- هنوز شروع نکرده‌ام و در عوض دارم کتاب دومی از هورنای می‌خوانم. محض اطلاع، در مجموع نیمی از کتاب‌های هورنای که در دانشگاه ما موجود است -چه در کتابخانه مرکزی و چه کتابخانهٔ دانشکده- الآن در دست من امانت است.

خبر بد اینکه در یک لحظهٔ هیجان‌زدگی و بی‌فکری اغفال شدم و پذیرفتم برای هفتهٔ آینده نظریهٔ شخصیت فروید را در کلاس ارائه بدهم. آخر بگو هیچ کس نه و من؟! هیچ نظریه‌ای نه و نظریهٔ فروید؟! فقط دلم را خوش کرده‌ام به آن دقایقی که از زمینه‌های فلسفی و اجتماعی نظریه می‌گویم، یا از نقدهایی که به او کرده‌اند. (بله، البته که از هورنای هم نقل خواهم کرد.) و نیز خودم را دلداری می‌دهم که یک بار برای همیشه فروید را عمیق یاد می‌گیری؛ مردی که هر قدر هم دوستش نداشته‌باشی -که ندارم- نمی‌توانی انکار کنی که بخش اعظم روانشناسی، یا در دنباله‌روی از اوست یا در مخالفت با او. (و تضاد هم که تقلید نوع دوم است.)  

حالا می‌رسیم به  عجیب‌ترین اتفاق هفته که همین امروز رخ داد: در قالب یک تیم پنج نفره در استارت‌آپ‌ویکند رایگان دانشگاه شرکت کردم. بله، همین خود من. راستش تصادفی بود و نبود. تصادفی نبود، چون نزدیک دو سال است میم زیر گوشم می‌خواند: «تو باید هوشمندانه پول دربیاوری» و منظور از هوشمندانه، کسب و کار مستقلی است که ارزش افزوده قابل ملاحظه‌ و تصاعدی تولید کند؛ نه مثل مشاوره و آموزش که ارزش افزوده حسابی و محدودی دارند. تصادفی بود، چون بر حسب تصادف فهمیدم منظور از «نخستین رویداد کارآفرینی زنان» همان استارت‌آپ ویکند است. (والا! با این تبلیغاتشان!) بعدا این تصادف را تصادف‌های دیگر حمایت کردند؛ آخری‌ش اینکه فهمیدم مهر 96، دانشگاه بهشتی همایش کارآفرینی آموزشی برگزار می‌کند که شاید بتوانم با ایده پخته‌تری در آن شرکت کنم؛ ایده‌ای مرتبط با رشتهٔ خودم.

ایده امروز پخته نبود و تقریبا مطمئنیم که انتخاب نمی‌شویم. آن کس که پیشنهاد داد و پیگیری و اصرار کرد که در این ماراتن شرکت کنیم شخص شخیص خودم بودم. عصری که از محل رویداد خارج می‌شدیم همگی از این کارم راضی بودیم. تجربه خوبی شد، خاطره خوبی شد، گام اول خوبی بود و با همه این‌ها، نمی‌فهمم چرا این قدر غمگینم دراین لحظات پایان شب. شاید چون خسته‌شده‌ام؟ چون کار آن قدر خسته‌مان کرد که عاقبت توافق کردیم همان چیزی که ساخته‌ایم را تحویل بدهیم و بیشتر تلاش نکنیم؟ چون درد دارم؟ چون روز اول پریودم را به جای تخت‌خواب پشت میز و لپ‌تاپ گذراندم؟ هرچه که هست، حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم حال خوبی ندارم. نوشته‌ام چیز دیگری می‌گوید، چون لحن حراف و پرانرژی و سرخوشی دارد و فریبنده است. اما این سرخوشی شبیه حرارت ناشی از تب است؛ شبیه مانیاست و نباید آن را بد فهمید.

پیر و جوان

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ
سه روز گذشت اما هنوز احساس شاهانهٔ کسی را دارم که به شمع روشنش زل زده و آرزوی تولدش را انتخاب می‌کند . شاید چون بسته‌های پستی و پیام‌های تبریک و اشکال مختلف لطف و التفات دوستانم در این سه روز خردک خردک از راه رسیدند، به جای اینکه یکباره در یک روز- روز تولدم- نازل شوند. بیست و شش ساله شدم. بیست و شش عددی نیست که به آدم احساس جوانی بدهد. ناچار باید احساس جوانی را جایی درون خودم جستجو کنم؛ در آن حس تند و تیز دوست داشتن میم، در رفاقت‌ها که تازه دارند گل می‌کنند؛ در حال و حوصله‌ای که برای ور رفتن با چسب و قیچی و کاغذ رنگی و مداد رنگی دارم؛ در قدم‌های تند و چابک دختری که قول داده یک بار در هفته، در معیت خودش برود یک ور ندیده شهر را ببیند.

شنبه رفتم ابن بابویه. قبرستان‌ها را دوست دارم، خیلی هم خوابشان را می‌بینم؛ خواب دست‌ها و پاهای بیرون مانده از گور. بیدار که می‌شوم برایشان تعابیر خوبی دارم؛ یکی اینکه چیزهای مرده قرار است زنده شوند، یکی اینکه قرار است گنج پیدا کنم، یکی اینکه راه اعماق را پیدا خواهم کرد. چرا خیال می‌کنم چیزی در اعماق چشم به راه من است؟ بیست و شش ساله شده‌ام اما هنوز فکر می‌کنم گنج خودم را در هستی دارم که باید پیدایش کنم. حق دارم احساس جوانی کنم؛ حالا هر قدر هم بیست و شش عدد خشن و بی‌لطفی باشد و آدم را به یاد جوان و جوانی نیندازد. 

از بیست و پنج سالگی چه می‌خواستم؟ آرزوی بیست و پنج سالگی‌ام چه بود؟ درست یادم نیست. به نظرم چندتا آرزو کرده‌بودم و از میان‌شان قبولی ارشد بود. این هم از سوگیری‌های ذهن است که آرزوی برآورده شده را به یاد بیاوری و بقیه را نه. برای سال جدید هنوز آرزو هم نکرده‌ام. بس که حس روز تولدم کش آمده و تمامی ندارد. حتی شمع هم روشن نکرده‌ام که فوتش کنم. (خیلی از سال‌ها نکرده‌ام.) اما حالا که در میانهٔ این نوشته هستم، رفتم شمع وارمر معطری را که بخشی از هدیهٔ زهرا بود روشن کردم که بعد از نوشتن فوتش کنم و چیزی بخواهم. درست نمی‌دانم چه؛ تازگی‌ها آرزوهایم خیلی رضامندانه و پذیراطورند؛ شبیه «خدایا به ما چیزی را ببخش که خودت صلاح می‌دانی» که وقتی نوجوان بودم آن قدر به نظرم بیهوده و بی‌معنا بود و حتی عصبانی‌ام می‌کرد. اگر آن آرزومندی نشانهٔ جوان بودن است، لابد این رضا به داده دانم هم حکایت از پا به سن گذاشتن دارد.

زنان علیه زنان

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ق.ظ
برای ثبت نام خوابگاه خیلی اذیت شدم؛ هم به خاطر سختگیری و کنترلگری خودم، هم به خاطر روحیهٔ ناهمدلانهٔ حاکم بر ادارهٔ دانشجویی. می‌خواستم در ساختمان به خصوصی پذیرش شوم اما در لیست دیگری ثبتم کرده‌بودند و اصرار می‌کردند اگر بخواهیم جا به جایت کنیم، تنها راهش مکاتبه با رئیس صندوق رفاه است. بعد از اینکه قطع امید کردم، کارشناس خودشان نگفته و نطلبیده جا به جایم کرد و در نهایت به همان چیزی که می‌خواستم رسیدم. این میان، بدتر از جواب‌های سربالا، لحن تدافعی و محکوم‌کننده و تلخ‌شان بود. همان روزها که درگیر ثبت نام بودم، دوبار در دفترم نوشتم در این دانشگاه برخورد مادرانه و خواهرانه خیلی کم دیده‌ام. اینجا بود که دستم برای خودم رو شد. گفتم: «ها! پس تو انتظار برخورد مادرانه و خواهرانه داری. این است که هربار در مراجعات اداری این قدر سرخورده می‌شوی و رنج می‌کشی.» واقع‌بینانه، فرهنگ سازمانی دانشگاه را به خودم یادآوری کردم و نصیحت که دیگر چنین توقعی نداشته‌باش؛ هربار می‌روی سروقت‌شان با علم به اینکه رفتار مطلوبی نمی‌بینی برو. 

اما چرا نباید توقع برخورد همدلانه داشته باشم، در بزرگترین و معروفترین دانشگاه تماما زنانهٔ کشور؟ راستش این است که برخلاف خیلی از دوستانم، من از تک‌جنسیتی بودن دانشگاه شاکی نیستم. به نظرم این تبعیض مثبتی است به نفع دخترها، و می‌تواند بخشی از برند دانشگاه باشد. حتی برای آیندهٔ این دانشگاه و این برند آرزوهایی دارم. دلم می‌خواهد «فارغ‌التحصیل الزهرا» نشان هویتی خوشنامی باشد و به آدم‌های پیشرویی اشاره کند که از تبعیض جنسیتی جلو زده‌اند. دلم می‌خواهد پیوستگی میان‌نسلی قدرتمندی بین ما برقرار باشد؛ طوری که جوان‌ها همیشه دلگرم حمایت پیرها باشند. و همین آرزوهاست که مرا به توقع رفتار مادرانه و خواهرانه و سپس به ناکامی می‌کشاند. نمی‌فهمم چرا مدیران دانشگاه که غالبا زن‌اند، نمی‌توانند ما را به چشم دنباله و ادامه و نتیجهٔ عمر خودشان ببینند؟ چرا فکر نمی‌کنند هر یک از این دخترها دارند راهی را صاف می‌کنند که از آن نسل‌های بی‌شمار بعدی عبور خواهند کرد و پیروزی هرکدام‌شان زندگی نسل‌های بعدی را آسان‌تر خواهد کرد؟ چرا حمایت‌شان را دریغ می‌کنند؟

ولی راستش این است که می‌دانم چرا، می‌فهمم چرا. چون آنچه را من تبعیض می‌دانم -یا بسیاری از مصداقهایش را- آن‌ها نادرست و ناروا نمی‌دانند. چون مقصد مطلوب آن‌ها با آنجا که من می‌خواهم برسم یکی نیست. وگرنه آن‌ها حمایت‌شان را دریغ نکردهاند؛ فقط مخصوصش کرده‌اند به دخترهایی که مسیر و مقصدشان را درست می‌دانند. جو این دانشگاه برای دخترهای حامله همدلانه است، برای آن‌هایی که تصمیم می‌گیرند چادر بپوشند، برای آن‌هایی که می‌خواهند تا دیروقت بیرون بمانند برای مراسم عزاداری دانشگاه امام صادق. همهٔ دخترها در چیزی که من اینجا تجربه می‌کنم شریک نیستند. 

لعنت به این نسبی‌گرایی که اجازه نمی‌دهد از رنجی که می‌کشم درست و حسابی بنالم؛ لعنت به این وسواس درک مخالف. راستش این است که من اینجا رنج می‌کشم؛ نه هر روز و هر ساعت، اما هرچندگاهی با دیوارها تصادف می‌کنم و جریحه‌دار می‌شوم. من اینجا استاد دانشگاهی را دیده‌ام که مخالف دوری ما از خانواده‌هایمان بود؛ می‌گفت برای بچه‌دار شدن عجله کنید، برای درس وقت هست. من اینجا زن مستقل مجردی را دیده‌ام که می‌گفت مناسب زن‌ها -در هر سنی که هستند- نیست که بعد از تاریکی بیرون از خانه بمانند. مدیران زنی را دیده‌ام که مخالف کار کردن دانشجوها بودند؛ فکر می‌کردند این حقه‌ای است برای اینکه شب‌ها دیر به خوابگاه برگردیم. من با حس سوزناک تحقیرشدگی، فرم ثبت نامم را به امضای «ولی قانونی»‌ام رسانده‌ام، قانون منع آمد و شد بعد از ساعت 8 را تحمل کرده‌ام، و باز هم صدایی در سرم دارم که می‌گوید اگر از زاویهٔ دید خودشان به مساله نگاه کنی قابل درک است! لعنت به این صداها. 

دربارهٔ «زنان و زندگی»

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ
چند چیز با هم روی داد: اول در یکی از شهرگردی‌هایم «زنان و زندگی» را پیدا کردم که مجلهٔ کاغذی جدیدی است. بعد، صبحی در خانهٔ دخترعموها از خواب بیدار شدم و فهمیدم مدت‌هاست موسیقی خوب گوش نداده‌ام. عزم کردم برایش برنامه بگذارم تا یوغش را به گردنم بیندازم؛ درست مثل تماشای فیلم که یک تعهد هفتگی است. بعدتر، در همین اوقات بلاتکلیفی قبل از سفر، مجله را باز کردم و با وسواس، ورق به روق خواندم -انگار که کتاب باشد- . از جمله مصاحبهٔ نگار خارکن را خواندم که نوازندهٔ کمانچه و آهنگساز است. امروز، اولین و فعلا تنها آلبوم مستقلش را از بیپ‌تونز خریدم. حالا که دارم می‌نویسم «آن سیاه افسونگر» دارد برای بار دوم پخش می‌شود. انگار گوش موسیقی‌نشنیدهٔ من، به بازپخش و بازپخش و بازپخش‌های مکرر نیاز دارد تا زبان آهنگ‌ها را بفهمد. 

دربارهٔ «زنان و زندگی» باید بنویسم، چون از یافتنش خوشحال شدم و چون به گذران روزهای رخوت و کسالت کمک کرد. فکر کردم مجله‌خوانی نقشهٔ خوبی برای روزهای مرخصی است؛ حالا چه مرخصی پریود، چه مرخصی پس از روزهای پرکاری و پرخوانی. خارج از حال و هوای مرخصی، میلم بیشتر به کتاب می‌کشد تا مجله. در واقع نیاز دارم بیشتر اوقاتم را به سختکوشی بگذرانم و مجله‌ها مرا به فراغت و تفنن وصل می‌کنند. شاید چون هیچ وقت مجلهٔ پرباری نیافته‌ام که ‌هم‌وزن و ‌هم‌عیار کتاب‌ها بدانمش. (و راستش خیلی هم در جستجویش نبوده‌ام.) طبعا «زنان و زندگی» نیز چنین وزنی ندارد وگرنه نمی‌گذاشتمش برای مرخصی‌ها. با این حال مجلهٔ خوبی است، دریچه‌ای است به اینکه بدانم بقیهٔ زن‌های این ولایت و سایر ولایات در چه کارند و با زندگی‌هایشان چه می‌کنند. به این سرک کشیدن در زندگی زن‌های دیگر و دانستن از آن‌ها نیاز دارم. 

بقیهٔ زن‌های این ولایت و سایر ولایات، به روایت شمارهٔ چهارم زنان و زندگی، خشونت خانگی را تحمل می‌کنند، کج‌دار و مریز حرفهٰ مدلینگ را پی می‌گیرند، زخم‌های جدایی را می‌لیسند، در پانسیون زندگی می‌کنند، در معدن کار می‌کنند، گل‌آرایی و گل‌فروشی می‌کنند، تجارت می‌کنند، تسهیل‌گر اکوتوریسم هستند، شاعر و نویسنده‌اند، بچه‌های آسمی و اوتیسمی دارند، موتورسواری و دوچرخه‌سواری می‌کنند، در میانسالی تحصیل را از سر می‌گیرند، رحم‌شان را اجاره می‌دهند، دونده‌اند و طبعا کارهای دیگری هم می‌کنند. دانستن این‌ها برایم خوب است؛ مثل نسیمی می‌پیچد در احساس تک‌افتادگی و انزوایم و آن را پراکنده می‌کند. می‌دانم برای خروج از انزوا، خواندن کافی نیست؛ باید ارتباط بگیرم و شبکهٔ ارتباطی خودم را معماری کنم. از بس این روزها دربارهٔ شبکه‌های ارتباطی نوشته‌ام، حالا دیگر از اسم‌ش هم عقم می‌گیرد؛ مخصوصا که در این وضعیت پادرهوایی، هیچ عمل مشخصی را هم نمی‌توانم یا نمی‌خواهم شروع کنم. اینجاست که مجله‌خوانی به کار می‌آید؛ هم گذر زمان را فراموشم می‌کند، هم به یادم می‌آورد دیگرانی هم هستند که دارند زندگی می‌کنند و کم و بیش، با همان قید و بندهایی درگیرند که من. 

مجله را که می‌خوانم، مکررا یادم می‌آید که زمانی آرزو داشتم با حلقه‌ای از دوستان و آشنایان مجلهٔ زنانه‌ای اداره کنیم. آدم‌ها را هم مشخص کرده‌بودم، کسانی با عقاید و سلایق و حتی فرهنگ‌های متنوع و بعضا متضاد. خوش‌بینی نوجوانانه‌ای داشتم که بالاخره هدف مشترکی پیدا می‌شود که مثل سریشم ما را کنار هم نگه دارد. حالا می‌دانم که نمی‌شود. به علاوه از اغلب آن آدم‌ها فاصله گرفته‌ام و از خیلی‌هایشان حتی خبر هم ندارم. روزنامه‌نگاری هم چیزی نیست که بخواهم عمر و انرژی بگذارم و در آن خبره شوم. سر جاهای دیگری را دارم حالا. شاید تنها چیزی که از آن آرزوی خام باقی مانده، همین ایدهٔ شبکه‌سازی است. اصلا مهم نیست همه یک جا جمع شویم و یک شغل واحد داشته‌باشیم. کافی است زنان قدرتمند و توانمند و صاحب نفوذی در حوزه‌های خودمان باشیم و اتصالمان برقرار باشد. همین دانش و حمایت و همدلی که در شبکه به گردش می‌افتد خواه ناخواه مسیر تغییر را صاف می‌کند. همین کافی است برای ساختن چیزی که من می‌خواستم از طریق آن مجلهٔ خیالی بسازم. 

حالا رها کن

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ب.ظ
وقتی پیاپی به سطور نگاشته‌شده بی‌حرمتی می‌کنی چه طور انتظار داری باز هم بتوانی بنویسی؟ پاک کردن سطرها به عقیده من بی‌حرمتی است. این عقیده را هم از خود سطرها گرفته‌ام. نه سطرهای اینجا، سطرهایی که بی‌خود و خودجوش در دفترم می‌نویسم. بارها تذکر داده‌اند که پاک کردن، خط زدن، نیمه‌تمام گذاشتن و نوشته را به مسیرهای اجباری کشاندن بی‌حرمتی است. از دیشب چهاربار یا بیشتر در ویرایشگر وبلاگ نوشته‌ام و پاک کرده‌ام. و دوتا از نوشته‌ها آشکارا چیزهای خوبی بودند؛ جوانه‌هایی از ایده‌های بدیع در خودشان داشتند. ملعونم، ملعون، اگر یک بار دیگر سطرها را پاک کنم. بگذار ببینم مرا به کجا می‌برند. 

حالم خوش نیست. بلاتکلیف و بی‌عملم. حالا دیگر نمی‌توانم خودم را به ندانستن بزنم که بی‌عملی برایم سم است. درس و ورزش و نوشتن نظام‌مند را تعطیل کردم به این بهانه که سر سفرم. همه چیز را بسته‌بندی کردم. هوس هر کاری از سرم گذشت به خودم وعده دادم: «باشد برای خوابگاه». فقط ماند نوشتن بی‌قید و بند و خودانگیخته در دفترم. که در این چند روزه با آن اوردوز کردم. از آشپزی خسته شدم، نوشتم. اصظراب گرفتم، نوشتم. دلتنگ شدم، نوشتم. و حاصلش حالی است که اکنون دارم. شبیه حال مسمومیت با قهوه. شبیه حال بعد از هر نوع زیاده‌روی. 

نوشتن مرا به عمق می‌برد. اما نباید در عمق زیاد توقف کرد. این کاری است که این هفته مکررا انجام داده‌ام. برای فرار از وضعیت نامشخصی که داشته‌ام. برای فرار از بلاتکلیفی که از بچگی تحملش را نداشتم. حالا برف سنگینی می‌بارد و نوید می‌دهد که شاید روزهای بلاتکلیفی‌ام طولانی‌تر شوند. شاید سفرم عقب بیفتد. و من چه می‌خواهم بکنم؟ باز هم مست کنم با نوشتن؟ باز هم زیر پایم را حفر کنم و به عمق و عمق و عمق بیشتر بروم؟ بابا خوش دارد بگوید: «العبد یدبر و الله یقدر» و من هرچند این جمله آتشم می‌زند، می‌دانم وجه درستی در آن هست. من کنترلگرم. حال بدم از این است؛ از اینکه حاضر نیستم افسار زمان را رها کنم تا به میل خودش پیش برود. وادادن در جایی که دیگر مهمیز زدن فایده‌ای ندارد؛ این درسی است که همه  دیر یا زود باید بیاموزند. مومنان با آن حدیث یا حکمت یا هرچه که هست خودشان را چیزفهم می‌کنند که درس را فرابگیرند. من هم باید به شیوه‌ای خودم را چیز فهم کنم. عجیب است که چه طور بعضی از این حکمت‌های دینی، در خارج از چارچوب معنایی خودشان، هنوز معتبرند. 

سوپ فصل

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ق.ظ
نزدیک پایان این فصلم. هفتهٔ آینده برمی‌گردم به دانشگاه و خوابگاه. قبل از هر چیز به این فکر می‌کنم که آشپزی کردن دیگر تمام شد! دلم صاف نمی‌شود با آشپزی، آن هم آشپزی برای کسی که هر چندگاهی با هم مشاجره داریم. اما بگذار سر این روضه را نگشایم. روزهای سختی بود اما پشت سر مرده حرف نمی‌زنند گویا. این فصل زندگی هم دارد می‌رود که بمیرد. روزهای آخر است و نفس‌های آخر. 

بارهایم را نصفه و نیمه بسته‌ام. رختخوابم، چمدان و ساک لباس‌ها. لوازم مصرفی ضروری که پیشاپیش خریده‌ام، از سر احتیاط. همه را گذاشته‌ام در اتاقی که بهش می‌گوییم کتابخانه و در زمستان گرمش نمی‌کنیم و مثل حیاط سرد است. گاهگاهی می‌روم چیزکی اضافه می‌کنم و زود برمی‌گردم که سرما به مغز استخوانم نرود. سرمای گیلان بد چیزی است. نافذ است. در استخوانت تلنبار می‌شود و تا مدتها بعد از اینکه خودت را به جای گرم رساندی خردک خردک از مخفیگاهش بیرون میخزد و به گوشت و پی‌ات ورود می‌کند.

کتاب‌ها را هنوز نبسته‌ام و تا نبدم واقعا احساس مسافر بودن نمی‌کنم. پدرم اصرار می‌کند بسته‌های کتابها را کوچکتر بگیرم تا حملشان ساده‌تر باشد. به خودم اگر باشد همه را در کارتن موزی می‌چینم و خلاص. حملش هم یک بار جان کندن است و خلاص. خیال دارم فقط کتاب‌های نخوانده را ببرم با یکی دوتایی که برایم حیاتی هستند؛ آن قدر برمی‌گردم و در صفحاتشان دنبال چیزهای خاص قبلا خوانده می‌گردم که بگویی نگویی تبدیل به دستنامه شده‌اند. همین دیشب خاله‌بزرگه هدیه تولدم را پیشاپیش داد. دوتا کتاب بزرگ و قطور: «یک بعلاوه یک» و «پس از تو». از آن کتاب‌هایی نبودند که خودم ممکن بود بخرم. حس مثبتی دربارهٔ کتاب‌هایی که مد روزند ندارم. شاید این نوعی تکبر باشد. به هر حال گویا آب نطلبیده مراد می‌دهد. بخوانم ببینم چه می‌گویند. 

درس و کتابخانه را هم احتمالا تعطیل کنم. یا دست کم آمار و زبان را تعطیل کنم در این اندک روزهای باقی‌مانده. آخرش هم نشد کتاب‌هایی که دست داشتم را تمام کنم و بروم. باید دنباله‌اش را در خوابگاه پی بگیرم. اما دلم نمی‌آید از تمرین‌های روزانهٔ نویسندگی هم دست بردارم. بس که این روزها به جاهای خوبی رسیده‌اند. بس که احساس رشد می‌دهند به آدم. اگر بنا باشد این فصل رو به پایان را نام بگذارم، نامش فصل شروع قصه‌نویسی است. جرئت کردم و تن زدم به آبی که هیچ چیز ازش نمی‌دانستم و حالا دست کم نوآموزم. قبلا نوآموز هم نبودم؛ فقط علاقه‌مند مشتاق پشت ویترین بودم؛ با صورت آرزومندی چسبانده به شیشه. 

حرف از جرئت شد. این فصل، فصل جرئت هم بود. هفتهٔ پیش که رفته‌بودم استخر به نظرم رسید از جرئت‌ورزی هم یکی دو درس آموخته‌ام در این فاصله. مسئول سالن رفت سرسره آبی را روشن کرد. من با پاهای لرزان از پله‌هایش بالا رفتم. قبلا آزموده‌بودم سرسره را. میدانستم این بری و آن بری شدن دارد و نفست را به شماره می‌اندازد از هیجان. می‌دانستم معلق می‌افتی توی آب و چند ثانبه طول میکشد تا خودت را پیدا کنی و بعدش سرگیجه داری. می‌دانستم و با پاهای لرزان بالا رفتم و سرخوردم. بعد از سقوط، این بار تقلای کمتری کردم. دست و پا نزدم. سر پا که شدم به خودم گفتم دختر تو محشری. بالاتر از توقع من عمل کردی. بعد از آن، هربار نیاز به شجاعت داشتم به خودم گفتم ببین، تو آن دختری هستی که با پاهای لرزان از سرسره بالا می‌رود. 

امروز هم به شجاعت نیاز دارم. گویا دوباره مشاجره در پیش است. بویش را می‌شنوم. به کوچکترین نشانه‌های دلخوری، نشانه‌های خشم، نشانه‌های شعله کشیدن آتش اختلاف حساسم. چیزهایی را بو می‌کشم که هیچ کس دیگری در این خانه نمی‌فهمد. بیزارم از این بو کشیدن‌ها، از این پیش‌آگاهی فرساینده که در طول سال‌ها، برای محافظت خودم رشدش داده‌ام. پارادوکسی است برای خودش. یاد گرفته‌ام مشاجره‌ها را پیشبینی کنم تا در امان بمانم، و همین پیشبینی است که می‌فرسایدم. شاید بیشتر از خود مشاجره. قرار نیست شروع‌کننده باشم. اما اگر سر بحث را باز کنند خیال دارم حرف‌هایم را بزنم. حرف‌هایم را زدن، این هم چیز دیگری است که این فصل را متمایز و ممتاز می‌کند. در این فصل رو به پایان، یاد گرفتم و تمرین کردن که حرف‌هایم را بزنم، در حالی که می‌ترسیدم بعدش چه می‌شود. شبیه بالا رفتن از پله‌های سرسره بود. 

حالا که فکرش را می‌کنم، خیلی زیسته‌ام در این فصل. پر و پیمان، پرمایه. مثل سوپی که از خوب و بد همه چیز دارد و همه چیزش هم زیاد است. مثل سوپ غلیظی که رو به سفتی می‌رود از شدت غلظت.  

این دوستان که داری*

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ
دیگر تنها نیستم. از آخرین باری که احساس تنهایی می‌کردم شاید دو سال گذشته باشد. یک روز تابستانی به نظرم رسید بی‌دوست مانده‌ام. فکر کردم برای آن‌هایی که در اوقات مختصر نزدیکی، دل‌هایمان به هم نزدیک بود نامه‌بنویسم. مریم و نیلوفر و سهیلا را انتخاب کردم. همه چیز از همین‌جا شروع شد؛ از این که وعده دادم هفته‌ای یک نامه برایشان بنویسم. و نوشتم، ولی نه این قدر منظم و به قاعده. تمامش همین بود. انگار جهان را یک هل کوچک دادم. و جهان شروع به چرخیدن کرد؛ نه با نامهٔ اول و نه حتی با ده نامهٔ اول. اما جهان چرخید و چرخید. و وقتی رسید که دیگر تنها نبودم. چشم باز کردم دیدم دوستانم هستند؛ دوستانی که یا از قبل بودند و یادم رفته‌بود یا بعد از آن نامه نگاری‌ها سر رسیدند. و کسان دیگری هم هستند که به هم خوش‌دلیم و شاید روزی دوست بشویم. یا نشویم و همین آشنایان خوش‌دل باقی بمانیم. آشنایان خوش‌دل هم بخشی از تنهایی آدم را پر می‌کنند.

حیرت می‌کنم که همه چیز از یک قدم کوچک، از هل کوچکی که به دنیا دادم شروع شد. فکر می‌کردم می‌دانم چه می‌کنم، می‌دانم کجا می‌روم؛ هفته‌ای یک نامه، برای سه تا آدم مشخص. قدم اول را برداشتم، اما  دیگر نفهمیدم چه شد. برای سهیلا و نیلوفر و مریم نامه نوشتم. اما نفهمیدم راضیه از کجا پیدا شد. نفهمیدم محدثه را چه طور دوباره پیدا کردم. و سین و سارا که همیشه بودند ولی حال بد من مثل دیواری سد راهم می‌شد به سمتشان. آخری هم سعیده است که بعد از دوسال بی‌خبری و کم‌خبری، هفته پیش به صرافت نامه‌نگاری با هم افتادیم. حیرت می‌کنم که قدم‌های باری به هر جهت‌مان چه طور ما را به همان‌جایی می‌برند که می‌خواستیم برویم. اقبال خوشم حیرانم می‌کنم. 

این آدم‌ها اقبال خوش من هستند. کنارشان برای چند لحظه فراموش می‌کنم از بعضی‌ها چه خشمی دارم، چقدر از بخشیدن بعضی چیزها عاجزم، و چقدر نمی‌خواهم بعضی چیزها را ببخشم. کنارشان به فردا فکر می‌کنم. من خیالباف آن‌ها را می‌برم به تجسم فرداهایم. خودمان را می‌بینم که از این بند روزها و این رنج‌ها و خشم‌ها رسته‌ایم، قد کشیده‌ایم. هر کدام کوهی شده‌ایم در دنیای خودمان؛ درخت بارور سایه‌گستری در جنگل خودمان. وای که چه خیال خوشی است خیال کوه‌هایی که با هم دوستند؛ خیال آدم‌های جان به دربرده‌ای که پشت به پشت هم داده‌اند تا محکم‌تر بایستند. مستم می‌کند این خواب و خیال‌ها. کاش این خیال‌ها را زندگی کنیم. 


* من فتنهٔ زمانم وین دوستان که داری/ بی‌شک نگاه دارند از فتنهٔ زمانت (سعدی)