زندگی در هفتهای که گذشت
پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ
جداً میخواهم تمام این هفتهٔ شلوغ و بیسامان را روایت کنم؟ واقعا قصدم این است؟ حالا که همت کردهام بگذار از هفتهٔ قبل شروع کنم و ناگفتههایش را بنویسم. هفتهٔ قبل، شروع بیشتر کلاسها بود و من در اولین جلسهٔ دوتا از کلاسها، دو چیز مهم را دربارهٔ خودم و پیشینهام و روابطم با آدمها افشا کردم؛ چون یکی از استادها را شبیه مادرم یافته بودم -و چیزی را برایش افشا کردم که همیشه دوست داشتم به مادرم بگویم- و دیگری خیلی عزیز و نازنین بود. بعد پریشان و پشیمان شدم و هزار و یک انگ به خودم بستم، از جمله اینکه دنبال جلب توجه هستم. از آن وقت دارم سعی میکنم از همکلاسیها -که شاهد آن افشاگریها بودند و بعضی صادقانه و بعضی متظاهرانه همدلی کردند- فاصلهٔ عاطفی بگیرم تا مگر آن افسارگسیختگی هفتهٔ اول جبران شود.
یکی از استادها -همان که خیلی عزیز و نازنین بود- تکلیف کرد برای هفتهٔ اول درسش، کتابی از کارن هورنای بخوانیم و این مرا برد به حال و هوای هری پاتر و کلاسهای هاگوارتز! همیشه دلم میخواست معلمها ما را و درس را همین قدر جدی بگیرند و بالاخره یک نفر این کار را کرد. اولین بارم بود که منبع دست اول را به عنوان ماده درسی میخواندم و تازه فهمیدم چقدر با درسنامه فرق میکند. خیلی فرق میکند که فلان پروفسور آمریکایی نظر کارن هورنای را نقل کند یا آن را از زبان خودش بخوانی. از ذهن سازمانمند و شفاف هورنای و البته از انتقادات نافذش به فروید -این فروید مردسالار که دلم با او صاف نمیشود- هم خیلی لذت بردم؛ آن قدر که کتاب رولو می را -تکلیف هفتهٔ جدید- هنوز شروع نکردهام و در عوض دارم کتاب دومی از هورنای میخوانم. محض اطلاع، در مجموع نیمی از کتابهای هورنای که در دانشگاه ما موجود است -چه در کتابخانه مرکزی و چه کتابخانهٔ دانشکده- الآن در دست من امانت است.
خبر بد اینکه در یک لحظهٔ هیجانزدگی و بیفکری اغفال شدم و پذیرفتم برای هفتهٔ آینده نظریهٔ شخصیت فروید را در کلاس ارائه بدهم. آخر بگو هیچ کس نه و من؟! هیچ نظریهای نه و نظریهٔ فروید؟! فقط دلم را خوش کردهام به آن دقایقی که از زمینههای فلسفی و اجتماعی نظریه میگویم، یا از نقدهایی که به او کردهاند. (بله، البته که از هورنای هم نقل خواهم کرد.) و نیز خودم را دلداری میدهم که یک بار برای همیشه فروید را عمیق یاد میگیری؛ مردی که هر قدر هم دوستش نداشتهباشی -که ندارم- نمیتوانی انکار کنی که بخش اعظم روانشناسی، یا در دنبالهروی از اوست یا در مخالفت با او. (و تضاد هم که تقلید نوع دوم است.)
حالا میرسیم به عجیبترین اتفاق هفته که همین امروز رخ داد: در قالب یک تیم پنج نفره در استارتآپویکند رایگان دانشگاه شرکت کردم. بله، همین خود من. راستش تصادفی بود و نبود. تصادفی نبود، چون نزدیک دو سال است میم زیر گوشم میخواند: «تو باید هوشمندانه پول دربیاوری» و منظور از هوشمندانه، کسب و کار مستقلی است که ارزش افزوده قابل ملاحظه و تصاعدی تولید کند؛ نه مثل مشاوره و آموزش که ارزش افزوده حسابی و محدودی دارند. تصادفی بود، چون بر حسب تصادف فهمیدم منظور از «نخستین رویداد کارآفرینی زنان» همان استارتآپ ویکند است. (والا! با این تبلیغاتشان!) بعدا این تصادف را تصادفهای دیگر حمایت کردند؛ آخریش اینکه فهمیدم مهر 96، دانشگاه بهشتی همایش کارآفرینی آموزشی برگزار میکند که شاید بتوانم با ایده پختهتری در آن شرکت کنم؛ ایدهای مرتبط با رشتهٔ خودم.
ایده امروز پخته نبود و تقریبا مطمئنیم که انتخاب نمیشویم. آن کس که پیشنهاد داد و پیگیری و اصرار کرد که در این ماراتن شرکت کنیم شخص شخیص خودم بودم. عصری که از محل رویداد خارج میشدیم همگی از این کارم راضی بودیم. تجربه خوبی شد، خاطره خوبی شد، گام اول خوبی بود و با همه اینها، نمیفهمم چرا این قدر غمگینم دراین لحظات پایان شب. شاید چون خستهشدهام؟ چون کار آن قدر خستهمان کرد که عاقبت توافق کردیم همان چیزی که ساختهایم را تحویل بدهیم و بیشتر تلاش نکنیم؟ چون درد دارم؟ چون روز اول پریودم را به جای تختخواب پشت میز و لپتاپ گذراندم؟ هرچه که هست، حالا که دارم اینها را مینویسم حال خوبی ندارم. نوشتهام چیز دیگری میگوید، چون لحن حراف و پرانرژی و سرخوشی دارد و فریبنده است. اما این سرخوشی شبیه حرارت ناشی از تب است؛ شبیه مانیاست و نباید آن را بد فهمید.
- ۹۵/۱۲/۰۵