کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

ترم اول ارشد تمام شد؛ درس پربار نظریه‌های درمان هم. اما زنجیره یادگیری‌هایی که این ترم، با این درس شروع شد هنوز ادامه دارد. روزها تکالیف کلاسی را انجام می‌دهم و توی دلم تصدق استاد می‌روم که حتی وقتی حضور فیزیکی ندارد سایه پربرکتش هست؛ سیستم نمره‌دهی‌اش را جوری تنظیم کرده که از آن هم یاد بگیریم. بخش بزرگی از ارزیابی‌مان این است که ده-دوازده تا کتاب تعیین‌شده را بخوانیم و خلاصه کنیم. کتاب‌ها منابع دست اولی هستند به قلم مهم‌ترین نظریه‌پردازان روان‌درمانی؛ کسانی که ایده‌هایشان الهام‌بخش و جهت‌دهنده نظریه‌پردازان بعدی بوده. در واقع داریم نظریه‌ها را از زاویه تاثیری که بر نظریه‌های بعدی داشته‌اند مطالعه می‌کنیم و این باعث شده نگاه کل‌نگرانه‌ای داشته باشم. اهمیت مطالعه منبع اصلی را هم از همین تجربه آموخته‌ام؛ به چشم خودم دیده‌ام که چه طور منابع دست دوم و سوم و مخصوصا منابع خودیاری ظرایف تعیین‌کننده نظریه را نادیده می‌گیرند و تصویری کاریکاتوری از آن می‌سازند؛ تصویری که شاید به چشم خواننده غیرمتخصص جذاب باشد، اما برای دانشجویی که در غالب سنت علمی آموزش دیده، فقط شک و ظن و بدبینی به بار می‌آورد. 

یک مثال از نظریه‌های روانشناسی کاریکاتورشده و کم‌اعتبارشده، «تحلیل رفتار متقابل» یا TA است. خیلی‌ها اسمش را شنیده‌اند؛ چون کم و بیش مد روز است و اخیرا کلاس‌ها و کارگاه‌هایش زیاد شده‌اند. آن‌هایی هم که با خود نظریه آشنا نیستند، احتمالا کلیدواژه معروفش، «کودک درون» را شنیده‌اند. این اصطلاح از کتاب‌های خودیاری وارد فرهنگ روزمره و گفتگوهای معمولی شده و آدم‌ها یاد گرفته‌اند، هر رفتار کودک‌واری را که در خودشان می‌بینند به این کودک درون نسبت بدهند. اما این چیزی نیست که اریک برن، صاحب نظریه تحلیل رفتار متقابل در نظر داشت. مفهوم کودک درون به این موضوع اشاره می‌کند که افراد پس‌مانده الگوهای فکری-احساسی-رفتاری کودکی‌شان را در بزرگسالی حفظ می‌کنند. پس اگر بناست رفتاری به کودک درون شما نسبت داده‌شود، باید شواهدی در دست باشد که در کودکی به همین طریق رفتار می‌کردید و این الگوی واکنش را از کودکی با خودتان آورده‌اید. تفاوت این دوتا برای منی که دانشجوی روانشناسی هستم و می‌کوشم به چارچوب‌های روش علمی پایبند باشم مهم و معنادار است: شیوه اول چیزی بیش از نامگذاری مجموعه‌ای از رفتارها نیست؛ یک نامگذاری دلبخواهی که می‌شد و می‌شود به طریق دیگری انجام شود؛ مثلا به جای کودک درون از خر درون یا ابلیس درون یا والیبالیست درون حرف بزنیم، کما اینکه می‌زنیم. اما شیوه دوم یک تشخیص روش‌‌مند است که اعتبار نظری دارد و به منشا متفاوت برخی از رفتارها اشاره می‌کند. 

در سطح عملی هم، آنچه اریک برن در نظر داشته، با آنچه نسخه‌های بازاری TA توصیه می‌کنند تفاوت تعیین‌کننده‌ای دارد. کتاب‌های خودیاری پرند از توصیه‌هایی درباره آزاد گذاشتن کودک درون، فرصت بازی و تفریح دادن به آن و وعده اینکه این کارها زندگی ما را نجات می‌دهد و خلاقیت و سرزندگی را وارد زندگی‌مان می‌کند. این‌ها البته غلط نیستند، ولی فقط یک روی سکه‌اند. واقعیت این است که «کودک درون» هم مثل کودک واقعی در کنار حمایت و مراقبت و رفاه به نظم و انضباط و آموزش نیاز دارد. (و در نظر داشته باشید که «کودک درون» فقط یک مفهوم نظری و تحلیلی است؛ نباید با آن مثل واقعیت عینی و بیرونی برخورد کرد.) غیر از نشاط و خلاقیت، انفعال و بی‌عملی و عدم جدیت هم می‌تواند ناشی از الگوهای باقی‌مانده دوران کودکی باشد. هدف درمان‌های مبتنی بر TA (مثل خیلی از الگوهای درمانی دیگر) آموزش یک سبک متعادل از خودوالدگری است که بین کار و تفریح و بازیگوشی و جدیت تعادل برقرار کند. همین الگوی خودوالدگری می‌تواند بعدها مبنایی برای رابطه سالم و متعادل فرد با کودکان واقعی‌اش باشد. این آن چیزی است که گاهی در میان وعده‌های تاکیدآمیز کتاب‌های خودیاری درباره معجزه‌های توجه به کودک درون، گم می‌شود. 

البته به عقیده من، تحلیل رفتار متقابل، حتی در شکل آکادمیکش دیگر نظریه پیشرو و زایایی نیست و بسندگی نظری ندارد؛ یعنی همان مفاهیم را نظریه‌پردازان دیگری بهتر بیان کرده‌اند. از جمله نظریه‌پردازان طرحواره‌درمانی که تبیین و تحلیل‌شان از تکرار الگوهای فکری-هیجانی-رفتاری کودکی در بزرگسالی، جامع‌تر و دقیق‌تر است و به مداخله‌های درمانی بهتری هم ختم می‌شود. برخی از اصول نظریه TA و مفهوم کودک درون، به خوبی در نظریه طرحواره‌ها جاگیر شده‌اند و در ارتباط با اجزای دیگر آن، ساختار منسجم‌تری را پدیدآورده‌اند. در واقع ما تحلیل رفتار متقابل را به خاطر تاثیری که بر طرحواره‌درمانی دارد مطالعه کردیم. استاد من طرحواره‌درمانگر است و عجیب نیست که نظر مثبتش درباره طرحواره‌درمانی را به من هم منتقل کرده‌باشد. اما صرف نظر از اینکه به کدام نظریه‌های درمانی اعتقاد بیشتری دارم، مهم‌تری چیزی که از او آموخته‌ام این است که مطالعه پیوستگی و ارتباط نظریه‌های مختلف می‌توانند ابزارهای تحلیلی منعطفی برای شناخت خودمان و دیگران در اختیارمان بگذارد؛ ابزارهایی که هیچ نظریه‌ای به تنهایی آن‌ها را فراهم نمی‌کند. 

به سلامتی گفتن و شنیدن

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ
جمعه با میم رفتیم «ویلایی‌ها» را دیدیم. از زمان جشنواره و جار و جنجال‌هایش، دید خوبی به فیلم و کارگردانش نداشتم. (همان طور که نگاهم به شخصیت محمدحسین مهدویان هم خیلی منفی شده، بعد از حرف و حدیث‌هایی که در جشنواره پیش آورد.) فیلم را در یک سالن کوچک در سینما آزادی دیدیم. سالن خلوت بود. جماعت بیشتری دو طبقه بالاتر منتظر اکران فیلم دیگری بودند که نفهمیدم چه بود. فیلم را دیدم و دوستش داشتم و موقع نمره دادن، در نظر گرفتم که کار اول کارگردانش بوده و ارفاق کوچکی کردم: هفت از ده. 

برای کسی که چیزی از ادبیات مستند (ولی عمدتا سوگیرانه) جنگ و جبهه نخوانده باشد (مثلا از خاطرات همسران فرماندهان و شهدا) فیلم موضوع بدیعی دارد. همان طور که ماجرای نیم‌روز هم برای چنین مخاطبی بدیع‌اند. اینکه این قدر به مهدویان ارجاع می‌دهم برای آن است که کارهایش را با ویلایی‌ها یک پدیده می‌دانم و از یک جنس. پدیده‌ای که سعی می‌کند جنگ و انقلاب را با استفاده از منابعی که دست کم در حوزه سینما بکر و دست‌نخورده‌اند روایت کند. پدیده‌ای که مخاطبش فقط آن‌هایی نیستند که فتیش شعار و گنده‌گویی درباره انقلاب و جنگ دارند؛ آدم‌های عادی هم با روایتش ارتباط می‌گیرند چون سعی می‌کند عادی و انسانی روایت کند؛ یا دست کم عادی‌تر و انسانی‌تر از آنچه ما عادت داریم درباره جنگ بشنویم.

از من اگر بپرسید، پدیده مبارکی است. از هر طرف که حسابش کنید مبارک است؛ مبارک است که سازمان رسانه‌ای اوج، در کنار همه تولیدات مشعشع‌اش در شبکه افق، سرمایه‌گذار فیلمی مثل ماجرای نیم‌روز بشود. خوب است که این زبان جدید و متفاوت را برای حرف زدن می‌آزمایند؛ زبانی که برد بیشتری دارد. خوب است که حرف‌هایشان را با برد بیشتری می‌زنند؛ باشد که بیشتر از آنچه سابقا نشان می‌دادند به حرف زدن ایمان بیاورند و کمتر بروند سراغ ابزارهای خشن‌تری که انحصارا در دست خودشان است. خوب است که آدم‌های بیشتری این حرف‌های تازه را می‌شنوند؛ آن‌هایی که شاید هیچ وقت پرشان هم به پر جنگ و جبهه نگرفته؛ آن‌هایی که در دورترین حلقه‌های خویشاوندی‌شان هم رزمنده و جانباز و مجروح نداشته‌اند. باشد که ببینند جماعتی که آن همه با اکراه و تردید و گاهی نفرت نگاهشان کرده‌اند چقدر عادی و انسانی‌اند. ببینند همه دغدغه‌های خودشان و این آدم‌ها از جنسی نیست که هرگز جمع نشود. این هم‌زمانی گوش شنوای مردم با زبان جدید مهدویان و قیدی به چشم من چیز مبارکی است. 

با این همه نه ویلایی‌ها، نه ماجرای نیمروز آن شخصیت‌پردازی پیچیده و دقیق و چندلایه و مشاهده‌گرانه‌ای را ندارند که من می‌پسندم و دوست دارم تماشایش کنم. (ایستاده در غبار را ندیده‌ام.) هر دو فیلم آن قدر کوشیده‌اند رویه انسانی و معمولی آدم‌های جنگ و انقلاب را نشان بدهند که پاک از یاد برده‌اند این آدم‌ها واقعا یک رویه ایدئولوژیک صلب هم داشتند؛ دست کم بعضی‌هایشان داشتند؛ و همین رویه است که برای خیلی از ما نه قابل درک است نه قابل پذیرش. آدم‌های هردو فیلم کاملا نزدیک و قابل درک‌اند و به نظر من این صادقانه نیست. صادقانه‌اش این است که مخاطب با آن وجه غیرقابل درک آن‌ها هم رو به رو شود؛ با آن تصمیماتی که فقط با باورمندی شورمندانه به آرمانی که آن را راه حل همه مشکلات جهان بدانی قابل توضیح است؛ و با انگیزه‌های آتشینی که ناشی از چنین باوری است؛ نه با هیج چیز دیگر. 

شاید فقط در گفتار است که ساده می‌نماید؛ شاید درآمیختن آن دو سویه در یک تصویر واحد کار خیلی دشواری باشد؛ و نیز درک چنین تصویری و چنین شخصیتی؛ درکی که نه از سر مقدس‌سازی باشد، نه از سر دشمنی و کینه و رد و نفی؛ یک درک مشاهده‌گرانه و اگر نه بی‌طرف، دست کم منصف. اما حتی اگر سینما به این زودی از پس ساختن چنین ملغمه‌ای از ویژگی‌های پیچیده برنیاید-یا نخواهد که بربیاید- فکر می‌کنم ماها باید بخواهیم و باید بتوانیم که چنین آدم‌هایی را درک کنیم. چون آن‌ها گذشته نزدیک ما هستند؛ چه خویشاوندان‌ نزدیک‌مان باشند و چه نباشند. و چون با درک آن‌هاست که می‌شود امید داشت خودمان و حال حاضرمان را درک کنیم. 

هذیان‌های قبل از عروسی

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ
دو ماه مانده تا عروسی. احساس می‌کنم بین تقاضاهای گوناگون زندگی پاره‌پاره‌شده‌ام. یک طرف درس، یک طرف تقاضای درونی و مصر نوشتن (شعر نوشتن، داستان‌ نوشتن)، یک طرف روابط و خویشاوندی‌های جدید و یک سو هم خرده‌کاری‌ها و خریدهای قبل از عروسی. این آخری بیشتر از همه کلافه‌ام می‌کند، با اینکه هنوز شروع هم نشده. ترکش‌های غرولندم به جان همه دور و بری‌ها خورده. اخیرا چندین بار مچ خودم را گرفته‌ام که داشتم بار تصمیمی را به دوش دیگران می‌انداختم، یا از آن بدتر، سعی می‌کردم از زبان‌شان تاییدی برای تصمیم‌هایم بیرون بکشم. صبح با خودم قرار گذاشتم چند روزی مطلقا درباره نگرانی‌های مربوط به عروسی با هیچ کس حرف نزنم. هر حرفی که می‌زنم نشخوار دوباره و دوباره همان سوالات و اما و اگرهاست. گفتم چند روزی در سکوت بگذرد، بلکه یا دنیا بچرخد، با من بچرخم و دنیا را از زاویه دیگری ببینم. 

این وسط، احساس تنهایی عجیبی هم می‌کنم. هر بار که سعی می‌کنم حول هر کلمه‌ای تداعی واژه کنم (تمرینی است برای داستان‌نویسی) کلمه تنهایی از ناکجا پیدایش می‌شود و خودش را به شبکه واژه‌ها می‌چسباند. «تنهایی» و بعد هم «ترس»؛ ترس از افشا شدن. به عروسی و به همخانه شدن با میم که فکر می‌کنم ترس از افشا شدن می‌آید سراغم. افشا شدن آن سایه‌های درونی که تا به حال با موفقیت از میم -و البته از خودم نیز- پنهان نگه داشته‌ام. فکر مسخره‌ای مدام در ذهنم تکرار می‌شود: اینکه وقتی همخانه بشویم هردو باید از یک دستشویی استفاده کنیم. این برایم معادل مجسم و سمبلیک «افشا شدن» است. خیال می‌کنم بعد از مرحله افشا  شدن بیداری خواهد بود؛ بیداری از خواب عشق. و بعد از آن شاید الفت باشد یا نباشد. نمی‌دانم. 

چیزی که درباره الفت خیلی ترسناک است جنبه تحقق‌یافته آن است. عشق این گونه نیست. در عشق چیز نامعینی هست. وقتی عاشقی انگار که در هیولای نخستین معلقی. و هیچ معلوم نیست از این دیگ جوشان چه بیرون خواهد آمد؛ الفت؟ ازدواج؟ نفرت؟ جدایی؟ خیانت؟ تنهایی؟ آرامش؟ همه چیز ممکن است. ولی الفت الفت است و هیچ چیز دیگری نیست. عجیب است که چیزی بودن و هیچ چیز دیگری نبودن چقدر می‌تواند ترسناک باشد. حتی وقتی آن چیزی که هست غایت مطلوب خودت و خیلی‌های دیگر بوده باشد و این را بدانی. عجیب است که به شکل و قالب معینی در آمدن چقدر ترسناک است. ترسناکتر اینکه می‌دانم همین به قالب معین درآمدن تنها انتخاب درستی است که دارم. می‌دانم بهای غوطه خوردن در بی‌شکلی چقدر سنگین است. 

خلاصه اینکه ترسان و لرزان ولی مصمم دارم پیش می‌روم به جانب آینده‌ای که خودم انتخابش کرده‌ام. 


ازدواج و دام‌هایش

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ
اگر یک چیز را دربارهٔ دههٔ شصت خیلی دوست داشته باشم، ازدواج‌های ساده و مکتبی‌طور آن است؛ اینکه آن قدر راحت می‌زدند زیر میز آداب و رسوم و تشریفات و پدر و مادرها هم خواهی نخواهی، از سر همراهی با موج زمانه یا از سر استیصال در مقابل جوان‌های پر شر و شورشان رضایت می‌دادند. اوایل فکر می‌کردم شاید ما هم بتوانیم این طور پیش برویم. اما پای عمل که افتاد در هر مرحله‌اش انقلتی آمد. بعد دیدیم در خیلی چیزها به عرف زمانه و خواستهٔ پدر و مادرها تن داده‌ایم. اگر می‌خواستیم رشتهٔ کار از دستمان در نرود، می‌بایست از همان اول رادیکال و انقلابی رفتار می‌کردیم. با عرف تنومند و پاگرفتهٔ ازدواج فقط این طور می‌شود درافتاد؛ مصالحه جواب نمی‌دهد. باید از همان اول صفر تا صد تقاضاهای عرف را رد کنی. این طوری حتی برای بزرگترها -این نگهبانان مقتدر وضعیت موجود- هم راحت‌تر است. فکر می‌کنند با دو جوان انقلابی طرف‌اند و به هر روی، همینی که هستی را می‌پذیرند. ولی اگر قرار نیست انقلاب کنی، به این راحتی‌ها قبول نمی‌کنند که روی عرف موجود دست به اصلاحات جزئی بزنی. 

دلم می‌خواست انقلاب کنیم و حالا که اینها را می‌نویسم هنوز حسرتی در دلم هست از اینکه نکرده‌ایم. افتاده‌ایم روی چرخ نقالهٔ ازدواج سنتی و دیگر به این راحتی‌ها نمی‌شود متوقفش کرد. اوضاع‌مان البته از آنچه بیشتر زوج‌های جوان تجربه می‌کنند خیلی بهتر است. منصفانه نیست که این را نگویم. پدر و مادرهایمان از متوسط پدر و مادرها سهل‌گیرترند. کمتر از دیگران تنش داشته‌ایم و همه چیز دارد برایمان ساده‌تر از بیشتر زوج‌هایی که می‌شناسیم می‌گذرد. و راستش این است که پذیرفتن رسم‌های معمول ازدواج ایرانی را هم خودمان انتخاب کردیم. سر محاسبهٔ هزینه-فایده و و اقتصاد انرژی به این انتخاب رسیدیم؛ دیدیم نمی‌صرفد همین ابتدای ازدواج‌مان این همه هزینه بدهیم و برای هرچیز کوچکی بجنگیم. فکر کردیم مهم‌تر از چند و چون مراسم ازدواج، سبک زندگی مستقلی است که بعدا می‌خواهیم در پیش بگیریم. دست کم استدلال من این بود و فکر می‌کنم بخشی از استدلال میم هم همین باشد. با این همه هنوز چیزی قلب مرا می‌خراشد از اینکه آغاز ازدواج‌مان با قدری محافظه‌کاری و کوتاه آمدن از روشی بوده که بهترش می‌دانستیم. 

خب بله، قدری محافظه‌کاری در ذات ازدواج هست. این را می‌دانم و مدتهاست قبول کرده‌ام. بهایی است که برای بودن با میم می‌پردازم؛ مردی که این قدر همراه و حمایت‌گر است و دورنمای سال‌های آینده و مسیرهای دور و درازش با او خیلی شیرین‌تر و دست‌یافتنی‌تر است. انتخابی است که کرده‌ام و امیدوارم آن قدر بالغ باشم که مسئولانه انتخابم را پی بگیرم. اما مساله دربارهٔ "چقدر" محافظه‌کاری است. و پس این نارضایتی پنهان و زیرپوستی از تن دادن به رسوم غالبا بی‌معنای بزرگترها -رسومی که شاید یک وقتی معنا داشته ولی حالا ندارد- نگرانی دیگری هست: اینکه مبادا کنترل کل زندگی هم به دنبال کنترل این چند صباح مراسم ازدواج از دستمان خارج شود. اینکه مبادا به خودمان بیاییم و ببینیم محافظه‌کاری تمام زندگی‌مان را برداشته. آرزوهایمان را کنار گذاشته‌ایم، کوشش را ترک کرده‌ایم و تن داده‌ایم به روزمرگی. امروز که با میم حرف می‌زدم -اولین گفتگوی دو به دو بعد از جلسهٔ بله‌برون که برای هیچ کدام‌مان کاملا خوشایند نبود- دیدم این نگرانی‌ها در او هم هست. و شاید در زوج‌های بسیار دیگری هم بوده‌است. کاش می‌شد یکی از این زوج‌ها را پیدا کنیم -یکی از آن‌هایی که تسلیم محافظه‌کاری نشده‌باشند- و دربارهٔ این ترس‌ها و تردیدها بگوییم و بشنویم. و دربارهٔ اینکه چه کرده‌اند تا در این دام نیفتند. 

آموختن از آموخته‌ها

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ق.ظ
روش‌هایی که برای برنامه‌ریزی روزهایم داشتم دیگر مثل قبل جواب نمی‌دهند. این نابسندگی از تعطیلات نوروز شروع شد که برگشتم به خانهٔ پدر و مادرم و کنترلی را که بر جوانب زندگی‌ام داشتم دیگر احساس نمی‌کردم. پس از آن هم تا دو هفته هنوز تقویم سال جدید را نداشتم در حالی که شیوه‌هایم کاملا وابسته به تقویم بودند؛ اینکه جدولی از وظایف روزانه درست کنم و با رجوع به آن تصمیم بگیرم که هر روز و هر ساعت چه می‌خواهم بکنم. از دل این وضعیت گذار شیوه‌های جدیدی شکل گرفتند. پذیرفتم و خودم را آزاد گذاشتم که به جای اقتدار بی‌چون و چرای تقویم، برای اینکه بدانم حالا وقت چه کاری است، کمی به تشخیص آنی خودم اعتماد کنم. در واقع تقویم جانشین همین تشخیص آنی بود و بنا بود تضمین کند تکلیف هر لحظه‌ام از پیش مشخص است. تجربه کردم که بی‌تقویمی مساوی بطالت نیست. و بعدا که تقویم جدیدم به دستم رسید، دیگر نمی‌خواستم به همان شیوه‌های نامنعطف قبلی تن بدهم. و ناگهان دیدم معنای نظم زمانی برایم یک پله بالاتر رفته‌است. 

دقیقا چه چیزی تغییر کرده؟ هنوز روی صفحات تقویم و مقابل سطرهایی که متناسب با ساعت‌های روز شماره‌گذاری شده‌اند می‌نویسم چه کارهایی را دارم. نکته اصلی جایگزینی «قصد‌» با «وظیفه» است. قصد بار روانی کمتری برایم دارد و بخش کمتری از انرژی‌ام صرف ملزم کردن خودم به انجام‌ها درچارچوب‌های زمانی حتمی می‌شود. به لطف اینکه تقویم جدیدم جای بیشتری دارد، اغلب مقابل هر کدام از این قصدها جمله‌ای هم می‌نویسم در تایید خودم و اینکه توان انجام آن کار را دارم. خواندن این جمله‌ها در میانهٔ روز قوت قلبی است. شب‌ها فقط کارهای انجام شده را با دایره‌های سبز علامت می‌زنم، بدون هیچ ضربدر یا دایرهٔ قرمزی که انجام‌نشده‌ها را نشانه‌دار کند و مرا سرزنش. چرخه‌های انجام کارها را هم تقریبا کنار گذاشته‌ام. دیگر هیچ فهرستی وجود ندارد از اینکه چه کارهایی باید هر روز، هر هفته، هر ماه تکرار شوند. (به جز یکی دوتا که در واقع چکاپ‌های سلامتی هستند.) به جای فهرست‌هایی که می‌نوشتم و به دیوار می‌زدم به خودم اعتماد کرده‌ام. به اینکه می‌توانم به خاطر بسپارم که پیوسته لغت‌های جدید انگلیسی یاد بگیرم، هرازچندگاهی تنهایی بروم جای جدیدی از شهر را ببینم، گاهی فیلم تماشا کنم و بقیه کارهایی که قبلا همگی وظیفه بودند.

احساس آزادی و حرمت بیشتری می‌کنم. اوایل کمی سرخورده بودم از اینکه شیوه‌های قدیمی‌ام که آن همه وقت صرف شکل دادنشان کردم حالا باید به انباری بروند و خاک بخورند. اما به زودی توانستم تغییرات جدید را به شکل ادامهٔ طبیعی چیزهایی که از قبل وجود داشتند ببینم؛ مثل کسرهای غیرمتعارف که یک پله بالاتر از کسرهای متعارف بودند. باید یکی را خوب یاد می‌گرفتی تا بتوانی از پیش‌فرض‌های نهفته‌اش فراتر بروی و دیگری را یاد بگیری. این طرز نگاه را در حوزه‌های دیگر زندگی هم به کار بردم و حاصلش خوب بود. تغییر رویه‌های کوچکم را به عنوان یادگیری‌های تازه‌ای که بر درس‌آموخته‌های قبلی بنا شده‌اند دیدم. حالا دیگر مجبور نیستم خودم را به بی‌ثباتی متهم کنم. در وجودم احساس یکپارچگی می‌کنم و این خوب است. 

اما بعد از همه این‌ها، تازه وقتی احساس می‌کردم درس‌های جدیدم را درباره نظم و زمان، کم و بیش آموخته‌ام، تکان محکمی خوردم و دیدم در شیوه‌هایم دربارهٔ نظم مالی هم باید تغییر عمده‌ای بدهم.  آنجا هم چیزهای جدیدی هست که باید بیاموزم. این یکی هم دربارهٔ کاستن از کنترل است؛ دربارهٔ اینکه خودت را لایق مالی که داری یا قرار است داشته‌باشی یا می‌خواهی داشته‌باشی بدانی. و این احساس لیاقت را وقتی که می‌کاوی، می‌بینی با چه چیز‌های به ظاهر بعیدی مرتبط است. مثلا با اینکه از گردش و رفت و آمد پول نترسی. و نیز با احساس درونی قدردانی از آنچه داری. دربارهٔ همهٔ این‌ها خیلی نوآموزم. شاید بعدا مفصل‌تر بنویسم. حالا زود است. 

دخترخاله‌ها

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ق.ظ
برای من گلی که عشق را تداعی می کند استوخودوس است، رز نیست. هم‌راستا با این، رنگی که عشق را تداعی می‌کند بنفش است، سرخ نیست. امسال در بزرگراه‌های تهران، دخترخالهٔ نزدیک استوخودوس را -که رزماری باشد- با استوخودوس اشتباه گرفتم. از قبل تفاوت برگ‌های این دوتا را می‌شناختم و دیده‌بودم آن بوته‌ای که برگ‌های کرک‌دار متمایل به خاکستری دارد (یعنی استوخودوس) دیرتر، در میانه‌ها یا اواخر تابستان به گل می‌نشیند. اما وقتی گل‌های کوچک بنفش را روی این بوتهٔ دیگر، با برگ‌های سبز و شفاف و تیره‌اش دیدم، وسوسه شدم آن را به جای استوخودوس بگیرم؛ مخصوصا که در آن صورت وضعیت معنای نمادینی هم پیدا می‌کرد: گل‌هایی که برای من گل عشق‌اند، در همان فصلی می‌شکفتند که من و میم برای اولین بار همدیگر را دیده‌بودیم. یا حتی از یک جنبهٔ دیگر، در این بهار به خصوص (بهار 96) که حالمان خیلی خوب است و کنار هم خیلی خوشیم، آن‌ها این قدر پر و پیمان و شکوفا، در اغلب اتوبان‌های تهران به چشم می‌خوردند. 

باری، از همان رزماری که به جای استوخودوس گرفته‌بودم، یک کیسهٔ کوچک توری پر کردم و دادم به میم که از آینهٔ ماشینش آویزان کند. جای شکرش باقی است که ته کیسه کمی از آن برگ‌های متمایل به خاکستری هم ریخته بودم (استوخودوس واقعی) و کارم تماما قلب‌فروشی نبود. برای خودم هم دوشاخه رزماری گل‌دار چیدم که روی قفسهٔ کتاب‌هایم، کنار عکس نوزادی‌ام با مامان بگذارم (و کنار قوطی کوچکی که محتویاتش اغلب هدایای دوستانم هستند.) گل‌ها خیلی زود خشک شدند و عطر قوی و نافذشان را در تن‌شان محبوس کردند. مگر برگی از برگ‌های اینک ترد و شکننده‌شان بشکنی تا رایحه را بفهمی. یا اینکه گاهی نسیمی در اتاق بپیچد و عطر رزماری را برای یک لمحهٔ گذرا به مشامت برساند. امروز دوباره اسم‌ها را سرچ کردم و دانستم که اشتباه کرده‌بودم. اما خودم را این طور تسکین می‌دهم که در عوض نکتهٔ کوچک اضافه‌ای دربارهٔ این دو گیاه عزیز دانستم: اینکه رزماری به رغم استوخودوس فروردین گل می‌دهد. این را نمی‌دانستم. 

سفری که نمی‌دانم به کجا می‌رود

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ب.ظ
می‌خواهم مستقیما به مسالهٔ جنسیت نگاه کنم. آیا جرئتش را خواهم داشت؟ دیگر برایم روشن شده که چه طور از جنسیت و تبعیض جنسیتی برای خودم «عینک قرمز» ساخته‌ام. حتی در اولین خاطره‌هایی که به یاد می‌آورم جنسیت و احساس تبعیض به خاطر آن عمده‌است. سه شنبه بعد از کلاس نظریه‌های درمان گفتگوی خصوصی کوتاهی با استادم داشتم. اعتراف کردم که تصویر من از اولوهیت شدیدا آمیخته به عنصر جنسیت‌ است؛ نمی‌توانم عنصر جنسیت را کنار بگذارم و در عین حال، مفهوم اولوهیت را هم نمی‌توانم کنار بگذارم. این تبدیل شده به بن‌بست زندگی‌ام. 

همان روز (سه‌شنبه) بر بی‌میلی‌ام غلبه کردم و کمی از «نیروی حال» را خواندم؛ کتابی است که نیلوفر برای تولد 26 سالگی‌ام هدیه داده. نویسنده تلاش کرده جوهرهٔ مشترک شیوه‌های مختلف عرفانی را استخراج کند. تاکیدش بر حضور در لحظه برایم ارزشمند است؛ چیزی را که از وجودگراها آموخته‌ام کامل می‌کند. رولو می (و بقیهٔ روانشناس‌های وجودگرا) نیز به اهمیت حضور در حال اشاره کرده‌اند؛ اما این کتاب چگونگی انجام آن را به شیوه‌ای فنی شرح می‌دهد. چند وقتی بود کتاب را ناتمام کنار گذاشته‌بودم؛ و روز سه‌شنبه که سراغش رفتم رسیدم به بخشی از کتاب که دربارهٔ زنانگی و تبعیض جنسیتی بحث می‌کرد. آن گونه که نویسنده موضوع را صورت‌بندی کرده‌بود برای من معنا داشت. می‌گفت زن‌ها تجربهٔ تبعیض جنسیتی را در شکل فردی و تاریخی‌اش در خودشان نگه می‌دارند و به درد روانی-جسمانی تبدیل می‌کنند. این حتی اگر دربارهٔ همهٔ زن‌ها حقیقت نداشته‌باشد، موقعیت و تجربهٔ مرا به خوبی توضیح می‌دهد. 

هویت قربانی، این چیزی است که برای خودم ساخته‌ام و نگه داشته‌ام. اینجا یک دوراهی هست: اگر هویت قربانی را رها کنیم آیا به این معناست که دیگر ظلم را تشخیص نمی‌دهیم یا مردود نمی‌شماریم؟ و آن وقت آیا راهی برای دگرگون کردن روندهای ظالمانه وجود دارد؟ جواب این سوال را ندارم و همین است که تغییر کردن را دشوار می‌کند. اما سنت‌های درمانی گوناگون، هر کدام با واژه‌های خودشان، بارها و بارها گفته‌اند که کلید درمان در فراتر رفتن از هویت قربانی است. می‌دانم اگر بخواهم صادق و شجاع باشم؛ این راهی است که باید بروم. اما کی؟ به نظرم همین حالا. و چگونه؟ هنوز نمی‌دانم. 

سومین سرنخ را از «ارزیابی و درمان سبک زندگی» گرفتم؛ کتابی دربارهٔ رویکردهای آدلری به روان‌درمانی که برای درس نظریه‌های درمان، به عنوان تکلیف کلاسی می‌خوانم. آدلر به اهمیت خاطره‌های اولیه اشاره می‌کند که افشاکنندهٔ درک کنونی ما از جهان هستند. من همیشه پیش خودم از اهمیت خاطره‌های اولیه باخبر بودم؛ حتی قبل از آنکه یک کلمه روانشناسی بدانم. و گفتم که خاطره‌های اولیه‌ام همه به برداشت‌هایم از جنسیت اشاره می‌کنند. اگر بخواهیم با کلمات آدلر حرف بزنیم، سبک زندگی‌ای ترتیب داده‌ام که در آن همه چیز با ارجاع به تفاوت‌های زیستی و اجتماعی بین دوجنس فهم میشود. می‌خواهم به دل این سبک زندگی بروم و آن را بفهمم. می‌خواهم بدانم چه‌طور تجربیاتم برداشت‌هایم را شکل داده‌اند (و برعکس). این دشوار و ترسناک است و تعهد عظیمی می‌طلبد، اما بهتر از آن است که به جانبی کشیده‌شوم بدون اینکه بدانم چرا. اگر دربارهٔ مسالهٔ جنسیت درون خودم کاری انجام ندهد، هرکاری که در این مورد در جهان بیرون انجام بدهم غیرصادقانه و احتمالا کم‌اثر خواهد بود. 

سبکی تحمل‌ناپذیر دانستن

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ
برای درس نظریه‌های درمان چند کتاب از روانشناسان وجودی خواندیم، چون استاد گرایش آشکاری به آن‌ها دارد و در رویکرد درمانی‌اش و حتی رویکردش به زندگی (تا آنجا که ما فرصت دیدنش را داشته‌ایم) رگه‌های بزرگی از وجودگرایی و اعتقاد به اصالت اراده هست. وجودگراها را وقتی سرسری می‌خوانی نوعی شور و خوشبینی در تو ایجاد می‌کنند؛ ترغیب می‌شوی و انگیزه می‌گیری که تغییراتی در زندگی‌ات ایجاد کنی و با قدرت بیشتری به سمت آنچه خیال ساختنش را داشته‌ای پیش بروی. اما اگر حسابی با آنچه می‌گویند درگیر شوی اتفاق دیگری می‌افتد و حتی شاید اثر عکس داشته‌باشد. من بعد از اینکه «انسان در جستجوی خویشتن» را تمام کردم احساس کردم باید متوقف شوم یا از سرعتم کم کنم و نگاه دقیقی به آنچه تا به حال کرده‌ام و آنچه تا به حال بوده‌ام بیندازم. 

صداقت و اصالت، این دو کلیدواژهٔ ادبیات وجودگرایان را انگار برای اولین بار فهمیده‌بودم. و همزمان درک آزارنده، فرار و تحمل‌ناپذیر اینکه تا به حال چندان با خودم و با دیگران صادق نبوده‌‌ام. چیزی را احساس کرده‌ام و خلافش را ابراز کرده‌ام و این حتی در روابطم با نزدیکانم کم نبوده؛ حتی در روابط نسبتا امن دوستی و حتی در رابطه‌ام با میم که از همه روابط دیگرم امن‌تر است. و از همه بدتر اینکه گاهی حتی درست نفهمیده‌ام چه احساسی دارم، بس که خودم را مسخ و بی‌حس کرده‌بودم. همه آن چیزهایی که در خوانش‌های قبلی‌ام از روانشناسی وجودگرا رژهٔ زیبای تعدادی کلمهٔ خوش‌آهنگ و فلسفی بود، حالا تبدیل شده‌‌‌بود به درکی درون‌نگرانه و تجربی. حالا دقیقا می‌فهمیدم مسخ کردن خود به چه چیزی اشاره دارد، بی‌خویشتنی به چه چیزی اشاره دارد. و احساس می‌کردم این درکی است که مایلم و هر آن ممکن است از زیر آن شانه خالی کنم و به تیرگی و بی‌بینشی پیش از آن بازگردم. 

بدترین بینش‌ها را شاید دیشب به دست آوردم. با میم رفته‌بودیم چیزی بخریم و من انتخابی کردم که مخالف اصول معمولم در خرج کردن بود و از آنجا که حسابش با میم بود منصفانه هم نبود. دوباره دوگانهٔ آنچه احساس می‌کنم و آنچه ابراز می‌کنم خودش را نمایان کرد؛ بی‌صداقتی‌ام در بیان آنچه می‌خواهم. اما چیز دیگری هم بود. دیدم من «اصولم» را هیچ وقت واقعا از آن خودم نکرده‌ام. ذهنا انتخابشان کرده‌ام، چون به نظر به‌روز و مترقی و جمع‌پسند می‌آمده‌اند. اما احساسی از درستی نسبت به آن‌ها ندارم. آنچه اسمش را گذاشته‌ام اصول، کلکسیونی از باید و نبایدهای دیگران است که پسندشان کرده‌ام. اما دریغ از احساس اخلاقی درونی. غمی آمیخته به اضطراب به جانم نشست. و بعد فکر کردم شاید این غم و اضطراب از نداشتن اصول اصیل خودگزیده، تنها احساس اخلاقی من باشد. حالا تمام آنچه برایم باقی مانده و تمام آنچه می‌خواهم بکنم این است که این دانستن را حفظ کنم و نگذارم از دست برود؛ چون گریزنده و سیال است و در من هم میلی به رها کردنش هست. 

از خامی و شرم

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ
بیست روز رشت بودم اما نرفتم پارکی را که سال قبل در آن ورزش می‌کردم ببینم؛ از ترس رو در رو شدن با آقای ر. آقای ر پیرمرد خوش‌بنیهٔ خنده‌رویی است که گاهی در پارک به هم سلام می‌کردیم. یکبار حرف کوهنوری را پیش کشید و من خواستم به دوستان کوهنوردش وصلم کند. شماره تلگرام دادم. شماره را که دادم، شروع کرد پا را از حد خودش فراتر گذاشتن. با صمیمیتی بیش از آنکه معقول باشد و با آشنایی مختصر ما جور در بیاید خطابم می‌کرد، صبح و شب می‌پرسید کجایم و چه می‌کنم. و من متاسفانه آن قدر قاطعیت نداشتم که همان ابتدا حد و حدودش را برایش روشن کنم. 

تحمل کردم و یکی دوبار به گام‌های رو به جلویش مجال دادم (چون درباره نیت او و آستانهٔ تحمل خودم مطمئن نبودم) تا به جایی رسیدم که از دیدن پیام‌هایش عقم می‌گرفت. معنای جنسی آشکاری در پیام‌هایش نبود، نخ نمی‌داد یا رفتارهایش با هیچ کدام از مصداق‌های نخ‌دادن که من می‌شناسم همسان نبود، اما میم می‌گفت همیشه معنای جنسی مستتری در این قبیل رفتارهای مردها هست. نمی‌دانستم باور کنم یا نه. هنوز به این احتمال فکر می‌کردم که شاید خریت باشد نه نظر داشتن؛ خریت آدمی که نمی‌فهمد صمیمیت این شکلی ایجاد نمی‌شود؛ با تحمیل کردن خود، با تظاهر، با استفاده از کلمات محبت‌آمیزی که جدا به جان یک آشنایی ساده زار می‌زنند. 

خریت یا نظرداشتن، هرچه بود بار خاطرم شده‌بود. شب و روز از خودم می‌پرسیدم این آدم را چه باید بکنم؟ پیشنهاد میم را گوش گرفتم: پیام‌هایش را دیگر حتی نگاه نکردم. شماره پیام‌ها همین طور بالا می‌رفت. یک بار دستم خورد و پیام‌ها تیک خوردند. جواب سردی به آخرین احوال‌پرسی‌اش دادم و دوباره نگاه نکردم. دوباره شماره‌ها بالا رفت و من دوباره دم عید جواب سرسری دیگری به تبریکش دادم و باز نگاه نکردم. بالاخره منظورم را گرفت و سیل شمع و گل و پروانه‌ای را که بر سرم می‌بارید متوقف کرد. 

راحت شدم. تردید و دودلی قبل از تصمیم‌گیری تمام شد. برای ابهامی که شاید در ذهنش مانده باشد عذاب وجدان ندارم. غصهٔ حسن‌نیتی که شاید داشته و از پس ابرازش برنمی‌آمده را نمی‌خورم. رهایش کرده‌ام که با سیل زمان دور و دورتر شود و خاطرهٔ بی‌اهمیتی بشود از گذشتهٔ دور. حتی ترس چندانی ندارم که ناغافل در خیابان ببینمش.به خودم می‌گویم عادی و بی‌حساسیت سلامی خواهی گفت و عبور خواهی کرد، انگار هرگز شماره‌ای نداده‌ای و او هم چیزی نگفته که ناخوشت بیاید. او هم گلایه و پرسشی نخواهد کرد. چون اغلب ما به یک اندازه از آشکار کردن ضمیرمان می‌ترسیم.

این ظاهر ماجراست. اما چیزی ته دلم نمی‌گذارد پا کج کنم سمت پارک عزیزم که ممکن است او را آنجا ببینم. چیزی عوض شده. ترس و شرمی در قلبم هست که قبلا نبود. بندی بر پایم هست که نداشتمش. یک تصمیم غلط از سر بی‌تجربگی قدم‌هایم را محدود کرده. ناراضی‌ام. انگار با دست خودم آزادی‌ام را تسلیم کرده‌باشم. و حالا باید قدری بگذرد، قدری بزرگتر شوم تا دوباره بتوانم با آن پارک رو به رو شوم؛ و نیز با ترس و شرمم از آنچه انجام داده‌ام؛ با خاطرهٔ آن خامی و ندانم‌کاری. این است که می‌ترساندم نه دیدار آقای ر. باید قدری بزرگتر شوم تا خامی خودم را ببخشم. 

چندپارگی

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ
خوابیدن در خانهٔ مادربزرگم در میانده حظ عجیبی دارد. به خودم وعده داده بودم پس از ناهار درس بخوانم، اما لحاف پنبه‌ای را برداشتم و در زیرشیروانی چوبی خودم را به خواب سپردم. خوابم سبک و پرهیاهو بود. چیزهایی از بیداری را با تصاویر و صداهایی از ناکجای درونم می‌آمیختم و خواب‌های سبک و سیال و گریزان می‌دیدم. صدای زندایی را شنیدم که می‌گفت آش آبغوره می‌خواهد بپزد. و فهمیدم که مهمان آمده. اما در خیالم مهمانان دیگری را هم آفریدم؛ از جمله خواهر و برادری از خویشان مادرم. در خواب با خودم کلنجار رفتم که بروم پایین رو نشان بدهم؟ یا صبر کنم تا بروند؟ مهری که به آن آدم‌ها داشتم با دلخوری‌هایم کشتی می‌گرفت. سپس صدای خودم را شنیدم که به خودم می‌گفت: «نرو، اهل فامیل همیشه تو را چندپاره می‌کنند.»