کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

دربارهٔ «زنان و زندگی»

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ
چند چیز با هم روی داد: اول در یکی از شهرگردی‌هایم «زنان و زندگی» را پیدا کردم که مجلهٔ کاغذی جدیدی است. بعد، صبحی در خانهٔ دخترعموها از خواب بیدار شدم و فهمیدم مدت‌هاست موسیقی خوب گوش نداده‌ام. عزم کردم برایش برنامه بگذارم تا یوغش را به گردنم بیندازم؛ درست مثل تماشای فیلم که یک تعهد هفتگی است. بعدتر، در همین اوقات بلاتکلیفی قبل از سفر، مجله را باز کردم و با وسواس، ورق به روق خواندم -انگار که کتاب باشد- . از جمله مصاحبهٔ نگار خارکن را خواندم که نوازندهٔ کمانچه و آهنگساز است. امروز، اولین و فعلا تنها آلبوم مستقلش را از بیپ‌تونز خریدم. حالا که دارم می‌نویسم «آن سیاه افسونگر» دارد برای بار دوم پخش می‌شود. انگار گوش موسیقی‌نشنیدهٔ من، به بازپخش و بازپخش و بازپخش‌های مکرر نیاز دارد تا زبان آهنگ‌ها را بفهمد. 

دربارهٔ «زنان و زندگی» باید بنویسم، چون از یافتنش خوشحال شدم و چون به گذران روزهای رخوت و کسالت کمک کرد. فکر کردم مجله‌خوانی نقشهٔ خوبی برای روزهای مرخصی است؛ حالا چه مرخصی پریود، چه مرخصی پس از روزهای پرکاری و پرخوانی. خارج از حال و هوای مرخصی، میلم بیشتر به کتاب می‌کشد تا مجله. در واقع نیاز دارم بیشتر اوقاتم را به سختکوشی بگذرانم و مجله‌ها مرا به فراغت و تفنن وصل می‌کنند. شاید چون هیچ وقت مجلهٔ پرباری نیافته‌ام که ‌هم‌وزن و ‌هم‌عیار کتاب‌ها بدانمش. (و راستش خیلی هم در جستجویش نبوده‌ام.) طبعا «زنان و زندگی» نیز چنین وزنی ندارد وگرنه نمی‌گذاشتمش برای مرخصی‌ها. با این حال مجلهٔ خوبی است، دریچه‌ای است به اینکه بدانم بقیهٔ زن‌های این ولایت و سایر ولایات در چه کارند و با زندگی‌هایشان چه می‌کنند. به این سرک کشیدن در زندگی زن‌های دیگر و دانستن از آن‌ها نیاز دارم. 

بقیهٔ زن‌های این ولایت و سایر ولایات، به روایت شمارهٔ چهارم زنان و زندگی، خشونت خانگی را تحمل می‌کنند، کج‌دار و مریز حرفهٰ مدلینگ را پی می‌گیرند، زخم‌های جدایی را می‌لیسند، در پانسیون زندگی می‌کنند، در معدن کار می‌کنند، گل‌آرایی و گل‌فروشی می‌کنند، تجارت می‌کنند، تسهیل‌گر اکوتوریسم هستند، شاعر و نویسنده‌اند، بچه‌های آسمی و اوتیسمی دارند، موتورسواری و دوچرخه‌سواری می‌کنند، در میانسالی تحصیل را از سر می‌گیرند، رحم‌شان را اجاره می‌دهند، دونده‌اند و طبعا کارهای دیگری هم می‌کنند. دانستن این‌ها برایم خوب است؛ مثل نسیمی می‌پیچد در احساس تک‌افتادگی و انزوایم و آن را پراکنده می‌کند. می‌دانم برای خروج از انزوا، خواندن کافی نیست؛ باید ارتباط بگیرم و شبکهٔ ارتباطی خودم را معماری کنم. از بس این روزها دربارهٔ شبکه‌های ارتباطی نوشته‌ام، حالا دیگر از اسم‌ش هم عقم می‌گیرد؛ مخصوصا که در این وضعیت پادرهوایی، هیچ عمل مشخصی را هم نمی‌توانم یا نمی‌خواهم شروع کنم. اینجاست که مجله‌خوانی به کار می‌آید؛ هم گذر زمان را فراموشم می‌کند، هم به یادم می‌آورد دیگرانی هم هستند که دارند زندگی می‌کنند و کم و بیش، با همان قید و بندهایی درگیرند که من. 

مجله را که می‌خوانم، مکررا یادم می‌آید که زمانی آرزو داشتم با حلقه‌ای از دوستان و آشنایان مجلهٔ زنانه‌ای اداره کنیم. آدم‌ها را هم مشخص کرده‌بودم، کسانی با عقاید و سلایق و حتی فرهنگ‌های متنوع و بعضا متضاد. خوش‌بینی نوجوانانه‌ای داشتم که بالاخره هدف مشترکی پیدا می‌شود که مثل سریشم ما را کنار هم نگه دارد. حالا می‌دانم که نمی‌شود. به علاوه از اغلب آن آدم‌ها فاصله گرفته‌ام و از خیلی‌هایشان حتی خبر هم ندارم. روزنامه‌نگاری هم چیزی نیست که بخواهم عمر و انرژی بگذارم و در آن خبره شوم. سر جاهای دیگری را دارم حالا. شاید تنها چیزی که از آن آرزوی خام باقی مانده، همین ایدهٔ شبکه‌سازی است. اصلا مهم نیست همه یک جا جمع شویم و یک شغل واحد داشته‌باشیم. کافی است زنان قدرتمند و توانمند و صاحب نفوذی در حوزه‌های خودمان باشیم و اتصالمان برقرار باشد. همین دانش و حمایت و همدلی که در شبکه به گردش می‌افتد خواه ناخواه مسیر تغییر را صاف می‌کند. همین کافی است برای ساختن چیزی که من می‌خواستم از طریق آن مجلهٔ خیالی بسازم. 
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی