سوپ فصل
پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ق.ظ
نزدیک پایان این فصلم. هفتهٔ آینده برمیگردم به دانشگاه و خوابگاه. قبل از هر چیز به این فکر میکنم که آشپزی کردن دیگر تمام شد! دلم صاف نمیشود با آشپزی، آن هم آشپزی برای کسی که هر چندگاهی با هم مشاجره داریم. اما بگذار سر این روضه را نگشایم. روزهای سختی بود اما پشت سر مرده حرف نمیزنند گویا. این فصل زندگی هم دارد میرود که بمیرد. روزهای آخر است و نفسهای آخر.
بارهایم را نصفه و نیمه بستهام. رختخوابم، چمدان و ساک لباسها. لوازم مصرفی ضروری که پیشاپیش خریدهام، از سر احتیاط. همه را گذاشتهام در اتاقی که بهش میگوییم کتابخانه و در زمستان گرمش نمیکنیم و مثل حیاط سرد است. گاهگاهی میروم چیزکی اضافه میکنم و زود برمیگردم که سرما به مغز استخوانم نرود. سرمای گیلان بد چیزی است. نافذ است. در استخوانت تلنبار میشود و تا مدتها بعد از اینکه خودت را به جای گرم رساندی خردک خردک از مخفیگاهش بیرون میخزد و به گوشت و پیات ورود میکند.
کتابها را هنوز نبستهام و تا نبدم واقعا احساس مسافر بودن نمیکنم. پدرم اصرار میکند بستههای کتابها را کوچکتر بگیرم تا حملشان سادهتر باشد. به خودم اگر باشد همه را در کارتن موزی میچینم و خلاص. حملش هم یک بار جان کندن است و خلاص. خیال دارم فقط کتابهای نخوانده را ببرم با یکی دوتایی که برایم حیاتی هستند؛ آن قدر برمیگردم و در صفحاتشان دنبال چیزهای خاص قبلا خوانده میگردم که بگویی نگویی تبدیل به دستنامه شدهاند. همین دیشب خالهبزرگه هدیه تولدم را پیشاپیش داد. دوتا کتاب بزرگ و قطور: «یک بعلاوه یک» و «پس از تو». از آن کتابهایی نبودند که خودم ممکن بود بخرم. حس مثبتی دربارهٔ کتابهایی که مد روزند ندارم. شاید این نوعی تکبر باشد. به هر حال گویا آب نطلبیده مراد میدهد. بخوانم ببینم چه میگویند.
درس و کتابخانه را هم احتمالا تعطیل کنم. یا دست کم آمار و زبان را تعطیل کنم در این اندک روزهای باقیمانده. آخرش هم نشد کتابهایی که دست داشتم را تمام کنم و بروم. باید دنبالهاش را در خوابگاه پی بگیرم. اما دلم نمیآید از تمرینهای روزانهٔ نویسندگی هم دست بردارم. بس که این روزها به جاهای خوبی رسیدهاند. بس که احساس رشد میدهند به آدم. اگر بنا باشد این فصل رو به پایان را نام بگذارم، نامش فصل شروع قصهنویسی است. جرئت کردم و تن زدم به آبی که هیچ چیز ازش نمیدانستم و حالا دست کم نوآموزم. قبلا نوآموز هم نبودم؛ فقط علاقهمند مشتاق پشت ویترین بودم؛ با صورت آرزومندی چسبانده به شیشه.
حرف از جرئت شد. این فصل، فصل جرئت هم بود. هفتهٔ پیش که رفتهبودم استخر به نظرم رسید از جرئتورزی هم یکی دو درس آموختهام در این فاصله. مسئول سالن رفت سرسره آبی را روشن کرد. من با پاهای لرزان از پلههایش بالا رفتم. قبلا آزمودهبودم سرسره را. میدانستم این بری و آن بری شدن دارد و نفست را به شماره میاندازد از هیجان. میدانستم معلق میافتی توی آب و چند ثانبه طول میکشد تا خودت را پیدا کنی و بعدش سرگیجه داری. میدانستم و با پاهای لرزان بالا رفتم و سرخوردم. بعد از سقوط، این بار تقلای کمتری کردم. دست و پا نزدم. سر پا که شدم به خودم گفتم دختر تو محشری. بالاتر از توقع من عمل کردی. بعد از آن، هربار نیاز به شجاعت داشتم به خودم گفتم ببین، تو آن دختری هستی که با پاهای لرزان از سرسره بالا میرود.
امروز هم به شجاعت نیاز دارم. گویا دوباره مشاجره در پیش است. بویش را میشنوم. به کوچکترین نشانههای دلخوری، نشانههای خشم، نشانههای شعله کشیدن آتش اختلاف حساسم. چیزهایی را بو میکشم که هیچ کس دیگری در این خانه نمیفهمد. بیزارم از این بو کشیدنها، از این پیشآگاهی فرساینده که در طول سالها، برای محافظت خودم رشدش دادهام. پارادوکسی است برای خودش. یاد گرفتهام مشاجرهها را پیشبینی کنم تا در امان بمانم، و همین پیشبینی است که میفرسایدم. شاید بیشتر از خود مشاجره. قرار نیست شروعکننده باشم. اما اگر سر بحث را باز کنند خیال دارم حرفهایم را بزنم. حرفهایم را زدن، این هم چیز دیگری است که این فصل را متمایز و ممتاز میکند. در این فصل رو به پایان، یاد گرفتم و تمرین کردن که حرفهایم را بزنم، در حالی که میترسیدم بعدش چه میشود. شبیه بالا رفتن از پلههای سرسره بود.
حالا که فکرش را میکنم، خیلی زیستهام در این فصل. پر و پیمان، پرمایه. مثل سوپی که از خوب و بد همه چیز دارد و همه چیزش هم زیاد است. مثل سوپ غلیظی که رو به سفتی میرود از شدت غلظت.
- ۹۵/۱۱/۰۷