دلم میخواست برای داستان جدید شین پاسخی بنویسم؛ دلم میخواست با صداقت تمام، شیوایی و خودبیانگریاش را ستایش کنم. اما به خودم هی زدم که او همین اواخر، با نشانهای صریح، گویا و غیرقابل تردید به من فهماندهاست دیگر نمیخواهد با هم در ارتباط باشیم. شین را برای خیلی چیزهایش میخواستم؛ از خوشسلیقگیاش در انتخاب پیژامه گرفته تا راحتی و یلگیاش در دوستی با آدمهای جدید و بعضا «شمع محفل»؛ آدمهایی که من فقط به تماشایشان در جمع دوستدارانشان بسنده میکردم. بدون اینکه بدانم، پیش خودم خیال میکردم اگر به قدر کافی دور و بر شین بمانم ویژگیهایش به من هم سرایت خواهد کرد؛ یا دقیقتر بگویم، ویژگیهایش به سوی من جاری خواهد شد، تا جایی که من از آن ویژگیها پر و او از آنها خالی شود. اگر با خودم صادق بودم میفهمیدم از چیزی که شین بود و من نبودم شاکی بودم و زبان حالم این بود که: «چرا من شین نیستم؟!» اما با خودم صادق نبودم.
نه اینکه خیلی به شین آویخته باشم. ما دوستان مهم هم نبودیم. فقط فاصله را در حدی حفظ میکردم که بتوانم از حالش خبر داشته باشم و به آن غبطه بخورم. چند باری من و چند باری او، سعی کردیم به هم نزدیکتر شویم. نشد؛ بیشتر به خاطر کار و بارمان و نیز به خاطر اینکه دنیای هرکداممان از آدمهای دیگری پر بود. نمیدانم آن یکی دو تلاش شین برای نزدیکی بیشتر به چه معنا بود، اما تلاشهای من به خاطر همان ایده کذایی سرایت بود؛ به این دلیل که فکر میکردم اگر نتوانم به شین نزدیک شوم، نخواهم توانست به آنچه در او هست و آنچه در او رشکش را دارم نزدیک شوم. تا اینکه شین آن نشانه صریح و غیرقابل تردید را فرستاد که معنایش «دیگر هرگز نزدیک نشو» بود. آن روز برای من لحظهای از اشراق بود. فقط آنجا بود که به ماهیت این رابطه پی بردم.
نمیدانم، هیچ وقت نفهمیدم، آیا شین چیزی از رشک من احساس کرد و رمید، یا به دلایلی خیلی درونی خواست زندگیاش را از آدمهای بیربط خالی کند. این دومی را من هم تجربه کردهام و میدانم چه حالی است. حتی به این هم فکر کردهام که شاید پیام ورود ممنوعش، به رغم «هرگزی» که در آن احساس میشد، واقعا آن قدرها هم ابدی نبود؛ شبیه دورههای انزوایی که خودم از سر گذراندم و دوباره بازگشتم. اما صرف نظر از هر آنچه شین از احساس من فهمید یا نفهمید، و هر قطعیتی که پیامش داشت یا نداشت، من در آن لحظه اشراق فهمیدم که ماهیت رابطهام با او شیانگارانه بودهاست؛ که او را فقط برای تهییج عاطفی خودم میخواستم؛ برای برانگیختن حسادت، احساس عجز، خودترحمی و کینه و نفرت در دقایقی که از سر ضعف، خودم را در قعر افسردگی رها میکردم. شین ابزار خودآزاری من بود. همان لحظه که به این شهود رسیدم، چند جمله درباره روابطی که نادانسته شیانگارانهاند در توییتر نوشتم. نوشتم تا این لحظه را نشانهگذاری کنم.
شین نه اولین نفر بود نه آخرین نفر؛ اما کسی بود که با او این الگو را کشف کردم؛ این الگوی نزدیک شدن به آدمهایی که مورد حسدم هستند، به نیت دزدیدن نوری که از دور در آنها دیدهام. امروز به نظرم رسید اسمش را بگذارم «تب دوستی اشتباهی»، چون هر بار پس از اینکه دستم برای خودم رو میشود گرفتار نوعی تب روحی میشوم. اما هر قدر «تب» اینجا بامسماست، «دوستی اشتباهی» مبهم و دوپهلو و طفرهزن است و به آنچه واقعا این وسط اتفاق میافتد اشاره نمیکند؛ به آن بیوفایی به خویشتن؛ به آن ندیدن آتش درون و آواره شدن به خاطر آتش این و آن؛ به آن نگاه ابزاری که با آن، همزمان خودم و دیگری را به شی تبدیل میکنم؛ به آن عواطف ناخوشایند که میچشم و میچشانم -زیرا مگر میشود دیگران این همه غبن و رشک را دستکم در ناخودآگاهشان احساس نکنند؟- بعد دیدم «تب آتشدزد» تعبیر بهتری برای این همه است؛ درست که خیلی استعاری و شخصی است و تا شرحش ندهم کسی معنایش را نمیفهمد، اما دست کم صراحت و صداقت دارد و به تقصیر خودم در این بازی عبث اشاره میکند، برخلاف «دوستی اشتباهی» که همه چیز را سوتفاهم میانگارد.
چه شد که این قصه را بازگو کردم؟ دلیلش فقط خواندن داستان تازه شین نبود؛ حتی شگفتی از احساس تازه و تغییریافتهام به شین هم نبود؛ احساسی که حالا به من اجازه میدهد صادقانه و با رشکی خیلی کم -اگر نگوییم بدون رشک- نوشته او را بستایم. دلیلش یک همزمانی بود: همزمانی خواندن داستان شین با «تب آتش دزد» تازهای که دارم از سر میگذرانم؛ این بار با آدمی جدید. این قصه را بازگو کردم تا مسیرم را نشانهگذاری کردهباشم. تا بعدها نگاهی بندازم و به یاد بیاورم که از این لحظه عبور کردهام؛ این لحظه که تب کردهبودم از کشف یک دوستی شیانگارانه دیگر، و همزمان چشمم به داستان شین افتادهبود و دلم میخواست چیزی برایش بنویسم، اما به خودم اجازه ندادم.
* با همین حال و هوا: رو به آفتاب
شاید بازی کنم؛ مثل دختر پرندهای که یک روز بودم. اول پنجره را باز کنم تا پرندههای کاغذی بیرون بروند، بعد خودم هم پرواز کنم. شاید روی سنگهای ساحل بازی کنم؛ اگر مرا از غرق شدن نترسانند. شاید روی گورها لی لی کنم؛ اگر مردههای محترم ناراحت نشوند. شاید این بار تربیت نشوم؛ اگر همسایهها دست از سرم بردارند، و مامان، آن مامانی که دخترهای پرنده را دوست داشت، برگردد.
با اینکه وضعیت سکونتمان از چندین ماه پیش از ازدواج مشخص بود، درباره انصراف از خوابگاه مردد بودم؛ برایم سخت بود که یکباره از آن حیاط بزرگ و سرسبز با چنارها و گلهایش و طوطیها و سارها و بلبلهایش دل بردارم. فکر میکردم شاید بد نباشد یک ترم دیگر هم خوابگاه را نگه دارم و اگر شده ماهی چند بار به زیارت آن همه زیبایی که در این سالها انیسم بودند بروم. به سختی تصمیم به انصراف گرفتم. اما امروز وقتی تماس گرفتم تا انصرافم را اعلام کنم، پاسخی که از مسئول پشت خط گرفتم مرا از درستی تصمیمم مطمئن کرد. آن زن بعد از اینکه دلیل انصرافم را پرسید گفت: «این موضوع را با پدرت چک میکنیم؛ اگر تایید کرد اسمت را از فهرست حذف میکنیم.»
ناگهان یادم آمد روی دیگر باغ و بستانی که شیفتهاش هستم چنین جهنمی است: جایی که با هر سن و سطح تحصیل و درآمد و وضعیت تاهل-تجرد، همواره برایت قیم قائلاند و خودت را به هیچ نمیگیرند.
از قضا، کسی که پشت خط بود، ناظمه سال اول خوابگاه بود. همان هفتههای اول یک بار با او بگو مگو کردهبودم. به اتاقمان آمده بود و شماره تلفن پدرها را میخواست برای تکمیل دفترش. گفتم: «شماره پدرم را از بر نیستم. شماره مادرم را بگویم؟» گفت نه و من گرخیدم و با لحن معترضی پرسیدم: «چرا؟! پدر و مادر چه فرقی میکنند؟!» وقتی داشت درباره ولایت پدر توضیح میداد، صورت اخمویم را پشت کتابی پنهان کردهبودم. با غیظ گفت: «خانم محترم وقتی سوال میپرسی به جوابت هم گوش بده.» ولی من به بیاعتنایی ساختگی و خشمآلودم ادامه دادم تا او رفت.
هنوز نمیدانم از عذاب وجدان بدرفتاری با آدمی بیربط و «مامور و معذور» بود یا از ترس دردسرهای بعدی، صبح روز بعد از او عذرخواهی کردم و پس از آن رابطه معمول و محترمانهای داشتیم. ولی این ماجرا همیشه پس ذهن هردومان حاضر بود. نشان به آن نشان که در آخرین ترم لیسانس، وقتی خبر فارغالتحصیلیام را شنید، گفت: «چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که درباره شماره پدرت با من بحث میکردی.» امروز هم احساس میکردم در دو سوی خط تلفن، هر دو داریم به همین خاطره فکر میکنیم.
حالا این خاطره و این آدم برای من تبدیل شدهاند به نماد خشمی که در تمام سالهای زندگی خوابگاهی حمل کردهام. خشمی که یک سویش مسئولین عموما بدخلق، ظنین و همیشه کنترلگر خوابگاه بودند؛ کسانی که پاسخ معمولشان به هر درخواستی «نه» بود و انگار میکوشیدند به حرکت ما به سوی استقلال و خودبسندگی مهار بزنند تا از حد قابل قبولی فراتر نرود. سوی دیگرش پدرم بود که هر بار از این آدمها بابت کنترل دختر بالغ بیست و چند سالهاش صمیمانه تشکر میکرد. حتی پیشنهاد میکرد برایشان سوغاتی ببرم و وقتی مخالفت مرا میدید، آن را به پای کینهتوزی و لجبازی من با آن آدمهای به خصوص میگذاشت؛ نمیفهمید که من این ساختار تحقیرآمیز را برنمیتابم. اگر هم میفهمید قطعا همدلی نمیکرد.
تسکین قلبم در این مواجهه هر روزه با کنترل و سرکوب و تحقیر فقط یک فکر بود: اینکه بعضی از دخترها (از جمله خودم) دارند با استفاده از همین امکان مشروط و منتآلود زندگی در خوابگاه، گامهایی به سمت استقلال و توانمندی برمیدارند؛ مهارت و تخصص میآموزند و کار میکنند و آیندهای را هموار میکنند که در آن کمتر وابسته و قابل کنترل باشند. حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم عجب سخن عاقلانه و پختهای از من جوان و خام و سرکش! کاش بیشتر و باز هم بیشتر به این نسخه طلایی خودم آویخته بودم. کاش بیشتر برای کسب دانش و مهارت کوشیدهبودم و انرژی کمتر و باز هم کمتری صرف جدل با مهرهها و ماموران معذور کردهبودم. حقا که این مبارزه بهتری بود.
* با همین حال و هوا: «زنان علیه زنان» و «خودگویی از سر خشم»
«من یک زن متاهلم.» هنوز به این گزاره عادت نکردهام و از خودم میپرسم معنایش چیست؟ وقتی دنبال معنای چیزی میگردی، دنبال برساختن چیزی ناموجود از دانستههای پیشینت هستی؛ دنبال کشف یک الگوی دیدهنشده. پس باید شجاعت مواجهه با آن را داشته باشی؛ به خصوص که کشف و شهودت در خلال یک نوشته وبلاگی باشد، جایی که هرکسی میتواند آن را بخواند.
«من» در آن گزاره سه تاست: اولی «مائده» است که زخمهای گذشته و یادبودهایشان را حمل میکند و هنوز در خوابهایش -که کابوس نیستند اما خوابهای بدی هستند- درباره کیستی آدمهای گذشته و چیستی اتفاقات گذشته میپرسد: آیا فلانی دوستم داشت؟ آیا فلانروز به من ستم شد؟
دومی «ماهی» است که به هیچ چیز غیر از رشد نمیاندیشد، فلشی است که با قاطعیت جلو را نشانه رفته. ماهی نویسنده این روزهای دفتر یادداشتهاست و اغلب فراموش میکند مشکلاتش و ابهامات احساسیاش را موشکافی کند، بس که هر روز سرگرم نوشتن سیاهه گامهای رو به جلوست.
سومی «او»ست که برایم بسیار ناشناخته است و نمیدانم وقتی در آیندهای نامعلوم با هم یکی شویم، آیا بازش خواهم شناخت؟ «او» درمانگر و شاعر و نویسندهاست. گاهی وسوسه میشوم به درگاهش نیایش کنم تا راهی به سوی خودش نشانم بدهد اما میترسم با این کار از او دورتر شوم؛ چون وقتی به کسی نیایش میکنیم یک ابدیت از غنای او و فقر خودمان میانمان حائل میشود.
«زن» در گزاره بالا مبهمترین واژههاست. همیشه به سکوت برگزار شده. زن بودن در دنیای من یکچندباری ملازم درد و تحقیر شده. (درست نمیدانم چند بار) و پس از آن همه عمرم به نفی تعاریف دیگران از زن بودن گذشته؛ به اثبات اینکه آنها زن را غلط فهمیدهاند: زن بودن وابستگی نیست، شکننده بودن نیست، عاطفه لایتوقف نیست، ایثار نیست، محو شدن در دیگری نیست، زندگی نیابتی نیست.
کمتر به این فکر افتادهام که ببینم زن بودن چه «هست». همه درکی که از زن بودن دارم، مشتی خیال و نشخوار ذهنی است که جز به ندرت با دیگران به اشتراکش نگذاشتهام. درست نمیدانم اگر معانی پیشساخته سنت نباشد که مرا به مبارزه بطلبد، اگر کسی نباشد که تعریف و تصویر ناعادلانه خودش را حُقنه کند، من از جنسیتم چه میفهمم و آن را چگونه زندگی میکنم.
امروز به سرم زد گره این ابهام با شریک شدن در تجربه زنهای دیگر باز میشود؛ نه تجربهشان از مبارزه، که در آن بسیار شریک شدهام یا کوشیدهام شریک شوم؛ بل تجربهشان از امر روزمره، از دوستی، از کار، از خستگی و عزا و بهبود. مثل گفتگوی امروزم با زینب که درباره زن بودن و مصائبش نبود؛ روزمره و غیرایدئولوژیک* بود و با این حال انگار بارقهای انداخت روی آن معنای ایجابی که باید بسازم.
«متاهل» یعنی اهل و عیال داشتن. هنوز برایم عجیب و تازه است که من و میم اهل و عیال هم هستیم. اینجا درسهای بسیاری درباره عشق، حمایت و وابستگی هست که باید بیاموزم، چون از نوآموزترینها و معلمندیدهترینها هستم. هر روز درسی و نکتهای میآموزم.
درس ِ درسها جدا کردن عشق از وابستگی است؛ مثل باز کردن گره کاموای درهمگوریده؛ مثل جدا کردن پوسته علفی فندق نوبر. آموختهام وابسته نبودن به لج کردن و پا بر زمین کوبیدن و خصومت ورزیدن با هرکس تو را وابسته میداند و میخواهد نیست. خروج از زمین بازی «قدرت و کنترل» تلاش و جدیت و مواجهه هر روزه با ترس را طلب میکند.
باید تن بدهی به دشواری روزمره «شدن»؛ باید یک به یک، کارهایی را بیاموزی که همواره از آنها اکراه داشتی یا گریزان بودی. باید وسواس و کمالگرایی -این بهترین بهانههای وابستگی- را کنار بگذاری تا بتوانی به تنهایی تصمیم بگیری. در این راه دلگرم انرژی هرروز نوشوندهٔ «ماهی» هستم و عشق و حمایت میم؛ میم که هر روز ِ هر روز ِ هر روز نشان داده مرا آزاد و قدرتمند و بالنده میخواهد.
*منظور ایدئولوژی فمنیستی است.
عکس از شادی قدیریان، مجموعه «زنان قاجار»
شما کدام روایت را باور میکنید؟ اینکه عصر جدید با ابزارها و فناوریهایش فرصت بیشتری برای کام برداشتن از زندگی و غنی کردن تجربههایمان فراهم آورده؟ یا اینکه این ابزارها چنان میان ما و حقیقت جاری زندگی حائل میشوند که آن تجربههای با واسطه، دیگر حقیقتا از آن ما نیستند؟ در این چند صباحی که اولین گوشی هوشمندم را خریدهام، به تکرار از خودم میپرسم کدام یک از این دو موضع تجربه مرا بهتر بیان میکند؟ از طرفی، اپلیکیشنهای متنوع باعث شدهاند در زمانها و مکانهای بیشتری، فرصت پی گرفتن کارهای محبوب و مهمم را داشته باشم؛ کارهایی مثل خواندن وبلاگها و پیگیری خبرها، سر و گوش آب دادن در ویدئوها، گوش دادن به موسیقی، توییت کردن و مرور درسهای زبان. از سوی دیگر اغلب تجربههایی که به واسطه این ابزار میآزمایم، خاصیتی مجازی دارند؛ از جنس فکر و خیالاند نه از جنس حضور و وقوف در واقعیتی آنی که تو را در بر میگیرد و جزئی از خودش میکند. با آنها از اینجا و اکنون خارج میشوم و به فضایی در ناکجای ذهنم (یا شاید در ناکجای بین ذهنها) میروم. دشوار و تقریبا نشدنی است که با گوشی موبایلم مشغول باشم و همزمان «mindful» بمانم؛ با آن طور که مصطفی ملکیان ترجمه کرده، «حضورقلب» داشته باشم.
شاید مهمترین رهآوری تکنولوژی برای ما و مردمان همعصرمان، عمومی کردن و دسترسپذیر کردن تجربههاست؛ تجربههایی که قبلا محدود به زمانها و مکانهای خاصی بودند، یا منحصر به آدمهای خاصی. هر بار که به موسیقی عربی گوش میدهم با خودم فکر میکنم چنین تجربهای چقدر برای اجدادم -مثلا چهارمین نسل پیش از من- بعید و دور از دسترس بودهاست. مادربزرگ مادربزرگم شاید فقط یک بار در طول عمرش و آن هم بر حسب اتفاق میتوانست به موسیقی عربی گوش بدهد؛ مثلا اگر یک نوازنده مصری تصادفا سر از شهر کوچک و ساحلیشان درمیآورد، یا خود او در میانه تنها سفر عمرش، در بازارهای کربلا، با یک آوازهخوان عراقی رو به رو میشد. اگر چنین تصادفی رخ میداد و اگر جده من به اندازه خودم الحان عربی را شیرین مییافت، آنگاه این تجربه میتوانست یکی از تکاندهندهترین و ماندگارترین خاطرات او باشد. تجربهای که من هر گاه اراده کنم میتوانم فراخوانیاش کنم. و شاید به همین دلیل است که مدام از آن طفره میروم.
طفره رفتن از تجربهها، به خصوص تجربههای زیباشناختی، در من دو شکل دارد. شکل اول صریحتر و آشکارتر است: هر بار هوس شنیدن موسیقی، یا خواندن رمان یا به روز کردن وبلاگ یا گشت و گذار به سرم میزند، آن را پس میزنم و به یک زمان ایدهآل در آینده موکول میکنم؛ زمانی از پیش برنامهریزیشده که همه «کارهای مهمتر»م را انجام داده باشم؛ زمانی که میدانم هیچ وقت نمیرسد. این شکل از خودمحرومسازی، از کمالگرایی سمج و هنوز حلنشدهام آب میخورد و شاید چندان فراگیر نباشد. اما شکل دوم، خفیتر و زیرجلدیتر است و گمان میکنم آدمهای بیشتری گرفتارش باشند: وقتی که سرانجام رضایت میدهم به آسودن و لذت بردن از تجربه، با تمام وجودم در لحظه مواجهه حاضر نیستم؛ حضور قلب ندارم؛ پای هزار فکر و خیال به خلوتم باز است. دومین شکل طفره رفتن، در واقع گریز از تنها شدن با تجربه است؛ تنها شدن با فیلم، تنها شدن با موسیقی، تنها شدن با کتاب و سفر. از زمان-مکان مواجهه با تجربه به همان ناکجاآباد ذهنی مذکور میگریزم که جولانگاه خاطرات و بیمها و امیدهاست.
خیلی گفتهاند و نوشتهاند که تنهایی گمشده عصر ماست. اما من ترجیح میدهم آن را گمشده خودم بپندارم. به این ترتیب مسئولیت تنها نبودنم را به گردن میگیرم و زمانه و رهآوردهایش را مقصر نمیدانم. تکنولوژی شاید ما را بیش از پیش به گریز از تنهایی و گریز از لحظه جاری وسوسه کردهباشد و شاید ابزارهای تازهای برای این گریز فراهم کردهباشد؛ اما در نهایت آن کس که انتخاب میکند و میگریزد من انسان هستم، نه گوشی هوشمندم. مقصر دانستن زمانه و تکنولوژی نتایج و تلویحاتی دارد که از پذیرفتنشان اکراه دارم؛ از جمله اینکه اگر بخواهیم پرمایه و «تجربی» زندگی کنیم، باید به گذشته برگردیم، به زمانی که تراکم تجربههای در دسترس کمتر بود. این کار اگر هم شدنی باشد خلاف اصالت است. زندگی قدیمیطوری که با این مقصود برای خودمان دست و پا میکنیم مصنوعی و آکواریومی است. اصالت زندگی پدربزرگها و مادربزرگها -که امروز به چشم ما باصفا و خواستنی میآید- در این بود که خودشان بودند؛ فرزند زمان خودشان بودند. غنای واقعی آن است که در زمانه خودت و در اتمسفر واقعی دورانت تجربه کنی. غنای واقعی احتمالا سخت وابسته است به «حضور قلب» که یک توانایی اکتسابی است و اکتسابش تمرین و تعهد و شکیبایی میخواهد؛ سلوکی است برای خودش.
* برای همسرم، میم
مثل باران اگر به من بزنی، مثل شالی به رقص میآیم
تو جنوبی بخوان سرودت را، من شمالی به رقص میآیم
عشق حال درست آدمهاست، رقص حال درست شالیها
با تو حالم درست خواهد شد، من و لبخند و خوشخیالیها...
تو شبیه غروب آبادی، مه و فانوس و عطر نان داری
سفره باز کدخدا هستی؛ بیدریغی و میهمان داری
شانهات لانه پرستویی است، که ز کوچ جنوب جا مانده
از تو در خاطرات قایقها، یاد یک موج خوب جا مانده
هر چه گنجشک مرده در من هست، به تو ای صور صبح زل زدهاست
در تو رنگینکمان خیسی هست، که به خورشید تازه پل زدهاست
رقص گلهای دامنم در باد، کار دست پرندهها دادهاست
گل و باد و پرنده معذورند، عطر پیراهن تو در باد است
ماهی ایمانی
(تاریخ تکمیلش یادم نیست)
ماجرا از شوخی گذشته؛ وافعا داریم آخر همین هفته عقد میکنیم. تا وارد بازی نشدهبودم درست نمیدانستم مراسم ازدواج ایرانی چقدر جزئیات و نمادپردازیهای مردسالارانه دارد. از مدتها پیش با خودم قرار گذاشتهبودم به جزئیات بند نکنم، چشم ببندم که این روزها زود بگذرد. اما سخت است؛ خیلی سخت است. این میان بارها خشمی خودش را به گلویم رسانده، به آستانه فریاد. بارها خودم را برای محافظهکاری لعنت کردهام. این اواخر به سرم زد یک جز، فقط یک جز از این نمایش تفوق مردانه را وارونه اجرا کنم؛ محض دلخوشکنک، محض اینکه نمادی باشد از همه آن چیزهایی که برای باقی عمرم نمیخواهم زیر بارشان بروم. کارتهای دعوت را انتخاب کردم و اسمهای پشتشان را. اما انگار انتخاب خوبی نبود.
بیمعناتر از این داریم که همه کارتها را همیشه به نام مردها بنویسیم؟ خاله و عمه خودم را چرا باید به نام شوهرهایشان دعوت کنم؟ آن هم در حالی که ماجرا در اصل وارونه است، آن مردها هستند که به خاطر نسبتشان با این زنها دعوتاند؟ به خیال خودم پیشنهاد مرضیالطرفینی دادم (که البته ایدهاش از میم بود)؛ گفتم اسم هر دو نفر را روی کارت بنویسیم؛ اول آن یکی را که نزدیکتر است. پدر و مادرم قبول نکردند. دعوا شد. یک علتش ضعف خودم در استدلال بود؛ زود زدم به جاده قهر. باری، شکست دیگری اضافه شد به سیاهه بلندبالای شکستهایم در برابر سنت. حالم بد بود و بعد از چند روز، هنوز رسوبات آن حال بد در من هست.
با نون و سین حرف زدم که کمک کنند ماجرا را از منظر دیگری ببینم. چه خوشاقبالم که این آدمها را میشناسم. نون گفت: «برد بزرگترت را فراموش نکن: اینکه همسرت را خودت انتخاب کردهای؛ انتخاب و تحمیل دیگران نیست.» شبیه همین را پیشتر استادم هم در پاسخ گلایههایم گفته بود. نون گفت: «آن قدر درگیر این خشمها نشو که لذتهای کوچک مراسم را نفهمی.» و من دیدم این نکته مهمی است؛ اینکه این روزها همین جا باشم، در همین مکان و زمان، نه در آرزوهای آینده و خشمهای گذشته، نه در اتمسفر انتزاعی باورها و باید و نبایدها. اگر جز این باشد خاطرهای هم نخواهم داشت؛ چون خاطرههای زنده و جاندار تهمزه حواس جسمانی هستند که باقی میمانند؛ تهمزه تصاویر، بوها، لرزشهای تن و صداها.باید در اینجا و اکنون حاضر باشی تا حسی برانگیخته شود و چیزی از آن بماند و به خاطره استحاله شود. وگرنه آنچه ذهن نگه میدارد فقط روایت است. روایت را از دیگران هم میشود گرفت. اما آنچه مال خود خود توست، آنچه به یک جرقه زنده میشود و میبردت به گذشته، خاطره است. و من از این روزها خاطره میخواهم، نه روایت.
سین گفت: «این طور رسمها کمکم برمیافتند؛ همین که گفتی و به گوششان رساندی که دعوتنامهها را جور دیگری هم میشود نوشت خوب است.» و من یادم آمد اصلا چرا انتخاب کرده بودم این روزها بر سر جزئیات نجنگم؛ به خاطر کدام مصلحت، خاطر کدام هدف بلندتر. مدام باید به خودم یادآوری کنم یا از دیگران بخواهم به یادم بیاورند که تغییرات، معجزهوار ظاهر نمیشوند؛ باید برایشان صبر کرد و کوشید. همه اینها را میدانم اما آنچه باید در این مسیر تحمل کنم آن قدر مکروه است که میل مصر گریختن و شانه خالی کردن مکررا برمیگردد و بر من غلبه میکند. سر دوستانم سلامت باشد که این طور وقتها هستند برای یادآوری کردن چنین چیزهایی.
*با همین حال و هوا: ازدواج و دامهایش
مشق نظریههای درمان را به سررسیدش که جمعه بود رساندم. بنا بود آنچه فوت و فن درمانگری از کلاسها یاد گرفتهایم درباره خودمان به کار ببریم. طبق معمول هر نوع خودنگری، خردهریزههایی رو آمدند و روی تاریکیهایی نور افتاد. از آن وقت من با مفهوم بینش مشغولم. بینش را همه مکاتب درمانی روانشناختی وعده میدهند و کم و بیش هم محقق میکنند. منحصر به رواندرمانی هم نیست. پیشتر از نوشتن در دفتر خصوصیام نیز به بینش راه بردهام، یا از خواندن بعضی کتابها یا پای صحبت بعضیها نشستن؛ گاهی یک اشاره، یک تداعی پردهای را پس زده و من خودم را طوری دیدهام غیر از آنکه تا یک لحظه قبل میدیدم. چنین هم نیست که چیزی از بیرون به تو الهام شود؛ غالبا همه چیز از پیش همانجا هست؛ فقط باید پارههای اطلاعات کنار هم بلغزند و جالهجا شوند و آرایش دیگری بگیرند؛ یا اینکه خط و ربطهای پنهان، پررنگ شوند. بعد چنان میشوی که انگار چشمها را شستهای، یا منظره پیش رویت را باران شسته. جهان -که در واقع خودت هستی- شفافتر میشود. اگر بینش بزرگی باشد و معمای بزرگی را حل کند، شاید حس تولد دوباره داشتهباشی.
همه اینها را قبلا هم تجربه کردهبودم. تفاوت این نوبه فقط در تلاش نظاممندی است که برای رسیدن به بینش کردهام؛ نشستن و با خود خلوت کردن و تعمدا پا به تاریکی گذاشتن. و البته وقت صرف کردن. این کارها را قبلا نکردهبودم. بینشی که وابسته به نظم باشد، مثل سلوکی که وابسته به انضباط باشد، افکار دوگانهای را در آدمی بیدار میکند. از یک طرف میبینی چیزی که قبلتر عطیه و موهبت به نظر میرسید از قاعده خواستن و توانستن بیرون نیست؛ به توانستن خودت مطمئن میشوی. تازه آن وقت به خواستنت شک میکنی؛ خواستنی که قبلتر برایت مسلم بود. صادقانه که نگاه میکنی میبینی بعید بوده بدون اصرار استاد و الزام نمره، خودت را به چنین نظمی پابند کنی. و بعد از این هم بعید است. کلید اتاق ممنوعه را در دست داری، ولی در خودت آن تعهد عظیم را نمیبینی که هراز چند گاهی به آن سر بزنی. تازه باید دنبال کلید تعهد خودت بگردی. معمای بینش اینجاست که سهل و ممتنع است، و بخش ممتنعش همانی است که پیشتر سهل میدیدی.