کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

از خامی و شرم

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ
بیست روز رشت بودم اما نرفتم پارکی را که سال قبل در آن ورزش می‌کردم ببینم؛ از ترس رو در رو شدن با آقای ر. آقای ر پیرمرد خوش‌بنیهٔ خنده‌رویی است که گاهی در پارک به هم سلام می‌کردیم. یکبار حرف کوهنوری را پیش کشید و من خواستم به دوستان کوهنوردش وصلم کند. شماره تلگرام دادم. شماره را که دادم، شروع کرد پا را از حد خودش فراتر گذاشتن. با صمیمیتی بیش از آنکه معقول باشد و با آشنایی مختصر ما جور در بیاید خطابم می‌کرد، صبح و شب می‌پرسید کجایم و چه می‌کنم. و من متاسفانه آن قدر قاطعیت نداشتم که همان ابتدا حد و حدودش را برایش روشن کنم. 

تحمل کردم و یکی دوبار به گام‌های رو به جلویش مجال دادم (چون درباره نیت او و آستانهٔ تحمل خودم مطمئن نبودم) تا به جایی رسیدم که از دیدن پیام‌هایش عقم می‌گرفت. معنای جنسی آشکاری در پیام‌هایش نبود، نخ نمی‌داد یا رفتارهایش با هیچ کدام از مصداق‌های نخ‌دادن که من می‌شناسم همسان نبود، اما میم می‌گفت همیشه معنای جنسی مستتری در این قبیل رفتارهای مردها هست. نمی‌دانستم باور کنم یا نه. هنوز به این احتمال فکر می‌کردم که شاید خریت باشد نه نظر داشتن؛ خریت آدمی که نمی‌فهمد صمیمیت این شکلی ایجاد نمی‌شود؛ با تحمیل کردن خود، با تظاهر، با استفاده از کلمات محبت‌آمیزی که جدا به جان یک آشنایی ساده زار می‌زنند. 

خریت یا نظرداشتن، هرچه بود بار خاطرم شده‌بود. شب و روز از خودم می‌پرسیدم این آدم را چه باید بکنم؟ پیشنهاد میم را گوش گرفتم: پیام‌هایش را دیگر حتی نگاه نکردم. شماره پیام‌ها همین طور بالا می‌رفت. یک بار دستم خورد و پیام‌ها تیک خوردند. جواب سردی به آخرین احوال‌پرسی‌اش دادم و دوباره نگاه نکردم. دوباره شماره‌ها بالا رفت و من دوباره دم عید جواب سرسری دیگری به تبریکش دادم و باز نگاه نکردم. بالاخره منظورم را گرفت و سیل شمع و گل و پروانه‌ای را که بر سرم می‌بارید متوقف کرد. 

راحت شدم. تردید و دودلی قبل از تصمیم‌گیری تمام شد. برای ابهامی که شاید در ذهنش مانده باشد عذاب وجدان ندارم. غصهٔ حسن‌نیتی که شاید داشته و از پس ابرازش برنمی‌آمده را نمی‌خورم. رهایش کرده‌ام که با سیل زمان دور و دورتر شود و خاطرهٔ بی‌اهمیتی بشود از گذشتهٔ دور. حتی ترس چندانی ندارم که ناغافل در خیابان ببینمش.به خودم می‌گویم عادی و بی‌حساسیت سلامی خواهی گفت و عبور خواهی کرد، انگار هرگز شماره‌ای نداده‌ای و او هم چیزی نگفته که ناخوشت بیاید. او هم گلایه و پرسشی نخواهد کرد. چون اغلب ما به یک اندازه از آشکار کردن ضمیرمان می‌ترسیم.

این ظاهر ماجراست. اما چیزی ته دلم نمی‌گذارد پا کج کنم سمت پارک عزیزم که ممکن است او را آنجا ببینم. چیزی عوض شده. ترس و شرمی در قلبم هست که قبلا نبود. بندی بر پایم هست که نداشتمش. یک تصمیم غلط از سر بی‌تجربگی قدم‌هایم را محدود کرده. ناراضی‌ام. انگار با دست خودم آزادی‌ام را تسلیم کرده‌باشم. و حالا باید قدری بگذرد، قدری بزرگتر شوم تا دوباره بتوانم با آن پارک رو به رو شوم؛ و نیز با ترس و شرمم از آنچه انجام داده‌ام؛ با خاطرهٔ آن خامی و ندانم‌کاری. این است که می‌ترساندم نه دیدار آقای ر. باید قدری بزرگتر شوم تا خامی خودم را ببخشم. 
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی