سبکی تحملناپذیر دانستن
پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ
برای درس نظریههای درمان چند کتاب از روانشناسان وجودی خواندیم، چون استاد گرایش آشکاری به آنها دارد و در رویکرد درمانیاش و حتی رویکردش به زندگی (تا آنجا که ما فرصت دیدنش را داشتهایم) رگههای بزرگی از وجودگرایی و اعتقاد به اصالت اراده هست. وجودگراها را وقتی سرسری میخوانی نوعی شور و خوشبینی در تو ایجاد میکنند؛ ترغیب میشوی و انگیزه میگیری که تغییراتی در زندگیات ایجاد کنی و با قدرت بیشتری به سمت آنچه خیال ساختنش را داشتهای پیش بروی. اما اگر حسابی با آنچه میگویند درگیر شوی اتفاق دیگری میافتد و حتی شاید اثر عکس داشتهباشد. من بعد از اینکه «انسان در جستجوی خویشتن» را تمام کردم احساس کردم باید متوقف شوم یا از سرعتم کم کنم و نگاه دقیقی به آنچه تا به حال کردهام و آنچه تا به حال بودهام بیندازم.
صداقت و اصالت، این دو کلیدواژهٔ ادبیات وجودگرایان را انگار برای اولین بار فهمیدهبودم. و همزمان درک آزارنده، فرار و تحملناپذیر اینکه تا به حال چندان با خودم و با دیگران صادق نبودهام. چیزی را احساس کردهام و خلافش را ابراز کردهام و این حتی در روابطم با نزدیکانم کم نبوده؛ حتی در روابط نسبتا امن دوستی و حتی در رابطهام با میم که از همه روابط دیگرم امنتر است. و از همه بدتر اینکه گاهی حتی درست نفهمیدهام چه احساسی دارم، بس که خودم را مسخ و بیحس کردهبودم. همه آن چیزهایی که در خوانشهای قبلیام از روانشناسی وجودگرا رژهٔ زیبای تعدادی کلمهٔ خوشآهنگ و فلسفی بود، حالا تبدیل شدهبود به درکی دروننگرانه و تجربی. حالا دقیقا میفهمیدم مسخ کردن خود به چه چیزی اشاره دارد، بیخویشتنی به چه چیزی اشاره دارد. و احساس میکردم این درکی است که مایلم و هر آن ممکن است از زیر آن شانه خالی کنم و به تیرگی و بیبینشی پیش از آن بازگردم.
بدترین بینشها را شاید دیشب به دست آوردم. با میم رفتهبودیم چیزی بخریم و من انتخابی کردم که مخالف اصول معمولم در خرج کردن بود و از آنجا که حسابش با میم بود منصفانه هم نبود. دوباره دوگانهٔ آنچه احساس میکنم و آنچه ابراز میکنم خودش را نمایان کرد؛ بیصداقتیام در بیان آنچه میخواهم. اما چیز دیگری هم بود. دیدم من «اصولم» را هیچ وقت واقعا از آن خودم نکردهام. ذهنا انتخابشان کردهام، چون به نظر بهروز و مترقی و جمعپسند میآمدهاند. اما احساسی از درستی نسبت به آنها ندارم. آنچه اسمش را گذاشتهام اصول، کلکسیونی از باید و نبایدهای دیگران است که پسندشان کردهام. اما دریغ از احساس اخلاقی درونی. غمی آمیخته به اضطراب به جانم نشست. و بعد فکر کردم شاید این غم و اضطراب از نداشتن اصول اصیل خودگزیده، تنها احساس اخلاقی من باشد. حالا تمام آنچه برایم باقی مانده و تمام آنچه میخواهم بکنم این است که این دانستن را حفظ کنم و نگذارم از دست برود؛ چون گریزنده و سیال است و در من هم میلی به رها کردنش هست.
- ۹۶/۰۱/۱۷