دوشنبه با میم پالپ فیکشن را تماشا کردیم. من بار اولم بود و او بار چندمش. خشونت عریان فیلم را هنوز همچون غباری بر ذهنم احساس میکنم. مخصوصا صحنهٔ تجاوز برایم آزارنده بود. یادم آمد فرهنگ چه طور عمل جنسی را با قدرت و مهار مرتبط میکند؛ طوری که فرد دریافتکننده، صرف نظر از جنسیتش، همیشه سهمی از فرودستی و سرافکندگی دارد. احساس میکنم بعد از همه چیز، هنوز روی خردهشیشههای فرهنگ مردسالار راه میرویم. استعارههای مردسالارانه را منسوخ میکنیم، معانی و استعارههای تازه خلق میکنیم، با کسانی معاشرت میکنیم که استعارههای مردسالارانه را نفی میکنند، اما باز هم این استعارهها، مثل خردههای شیشه، ناغافل به پایمان فرو میروند و میگزند.
چیز دیگری که ناراضیام میکرد شخصیتپردازی زنان فیلم بود؛ همه ضعیف و منفعل. یکی عصبی و بیثبات (هانی بانی)، یکی نگران اما احمق و بیخبر (فابین). سومی هم زنی اغواگر، با جذابیت کلیشهای آمریکایی که نوچهٔ سربه هوا و ضعیفالنفس شوهرش را مرعوب میکند، اما بر اقتدار شوهر گنگسترش خش هم نمیاندازد (میا). در پایان هم «شبان نیک»ی داریم که طبق معمول، مرد است. میتوانم تصور کنم که پالپ فیکشن در فضای فرهنگی خود فیلمی خلاف جریان به حساب میآید؛ شاید حتی فیلمی معترض. اما برای من -زن جوان خاورمیانهای در سال ۲۰۱۸- چیز تازهای ندارد؛ تکرار همان هوای مسمومی است که بسیار تنفسش کردهام، با چاشنی فرهنگ آمریکایی (که از قضا خوشایندم نیست.)
و با این همه به فیلم ۸ دادم، به خاطر غنای دراماتیکش و بازیهای خوبش. حتی لحظهای مردد ماندم که ۹ بدهم یا نه؟ بعد چیزهایی که بالاتر نوشتم را از نظر گذراندم و ندادم. گفتم ۹ بماند برای همان معدود فیلمهایی که «روحم را لمس میکنند.» به هیچ فیلمی ۱۰ نمیدهم. به دبیران ریاضی میمانم که معتقدند: «۲۰ مال خداست.»
اگر درباره اهمالکاری از من بپرسید، میگویم آن هنر -و گاهی دانش!- معصومانه به خویشتن خیانت کردن است. الگویی بازگشتی از پراکنده کردن نیروها و از دست دادن فرصتها؛ مثل وزیری که ملکهاش را به بزدل بودن و گریختن از همهٔ نبردها پند میدهد؛ تا جایی که از ملکه هیبتی پوشالی میماند و حکمش را هیچ کجا نمیخوانند. مدتی است دربارهٔ اهمالکاری خیلی میخوانم؛ هم به خاطر خودم که گرفتارش هستم، هم برای کمک کردن به چند تنی که در این باره مشورت میخواستند.
احتمالا بسندهترین و کارآترین چهارچوب نظری برای شناخت و تبیین و درمان اهمالکاری، الگوی شناختی-رفتاری (CBT) است. طبق این الگو چرخهٔ خودافزای اهمالکاری با یک نگرانی اولیه (شاید نگرانی از شکست) آغاز میشود. پای کار نشستن این نگرانی را یادآوری میکند. مینشینی به تمرین و فکر میکنی اگر هیچ وقت یاد نگیری چه طور؟ کار اصلی را کنار میگذاری و خودت را با کار خوشایند یا حواسپرتکن دیگری سرگرم میکنی و به این طریق نگرانی موقتا رفع میشود. دور شدن نگرانی -که حالت ناخوشایندی است- مثل یک پاداش، تشویقت میکند به اهمالکاری بیشتر و بیشتر.
فرارهای پیاپی لاجرم به شکستهای پیاپی منجر میشوند. اهمالگران با این شکستها به طرق مختلفی کنار میآیند؛ بعضی انکار میکنند؛ بعضی توجیه میکنند؛ بعضی خودشان را با وعده جبران سرپا نگه میدارند. کسانی هم هستند که شکستخوردگی را میپذیرند و جزئی از هویت خود میکنند. به تجویز CBT راه خروج از چرخه خودشکن این است که نگرانی را تحمل کنی و همزمان کار اصلیات را پی بگیری. چون بدن نمیتواند هیچ احساسی را برای مدت طولانی تاب بیاورد، سرانجام خوگیر میشوی؛ اضطراب ناپدید میشود و نگرانی خنثی. کار کردن با نگرانیها و بیرون کشیدن ریشههایشان و پاسخ دادن به آنها هم البته مفید است، اما کافی نیست.
با اینکه CBT تبیین بسندهای فراهم میکند، هیچ عیبی نمیبینم که یک مشکل را از چند چهارچوب نظری مختلف ببینم و تبیین کنم؛ چون علم داستان فیل در تاریکی است. در یک سطح دیگر، میشود موضوع را از منظر گشتالتدرمانگرها دید. گشتالت یعنی کل، و گشتالتدرمانی میگوید بهزیستی فقط وقتی به دست میآید که تجربهٔ زیستهٔ آدمها به کمال و یکپارچگی برسد؛ یکپارچگی احساس و عمل، یکپارچگی عقیده و کلام . یکپارچگی تجربه. این آخری همان چیزی است که اهمالکاری مختلش میکند.
با اهمالکاری انبوهی از تجربههای ابتر و ناتمام برای خودت فراهم میکنی. (همه دفعاتی که تلاش کردم شنا بیاموزم و شکست خوردم، همه کتابهایی که ناتمام گذاشتم، همه امانتهایی که پس ندادم.) این تجربههای ابتر -یا به قول گشتالتیها، گشتالتهای ناتمام- پهنای باند ذهنیات را اشغال میکنند. ظرفیتت را برای تجربه تمام و کمال زندگی کنونیات کم میکنند. همه اینها را همچون بدحالی مبهم و بیشکلی احساس خواهی کرد. بخش ثابتی از اغلب درمانهای گشتالتی این است که به عقب برگردی و گشتالتهای ناتمام دور و نزدیکت را کامل کنی.
این نامه را که تمام کنم، میروم به سراغ گشتالت ناتمام خودم؛ یکی از دشوارترینهایشان: امانتی که در برگرداندنش خیلی تاخیر کردهام. آن را با تنگی نفس و سنگینی در قفسهٔ سینهام به یاد میآورم، با شرم. به خاطرش خودم را از دیدارهای دوستانهای محروم کردهام. این بدقولی مثل لکهٔ ننگی بر دامن خاطرات بهترین دورهٔ زندگیام نشسته. میروم که کاملش کنم. چه کسی میگوید اهمالکاری خیانت به خود نیست؟
اواخر دورهٔ کارشناسی، درسی داشتیم به نام «ساختمان و تجهیزات کتابخانهها». عصرهای خوابآلود پاییزی در کلاس پرنور مینشستیم و کاتالوگ تجهیزات کتابخانهای را دست به دست میکردیم. آلبومی را که استاد خودش از عکسهای کتابخانههای دنیا درست کرده بود با احتیاط ورق میزدیم. آن کتابخانهها سالنهای پرنور و مبلمان راحت داشتند. روی کاناپههایشان نوجوانها، درازکش، مجلهٔ مصور ورق میزدند. در بوفههایشان بساط خنده و قهوه به راه بود. استاد «خب که چی» را در چشمانمان میخواند و به تکرار یادآوری میکرد: «اینها را نشانتان میدهم که دید داشتهباشید. شاید روزی نظرتان را برای ساخت کتابخانهٔ جدیدی خواستند.»
کمی قبلتر از آن روزها، استاد دیگری که از سفر خارجه برگشتهبود برایمان جلسه گزارش سفر گذاشته بود. در صندلیهای راحت اتاق شورا فرو رفتهبودیم و رد شدن اسلایدها را میدیدیم. دانشکده و دانشجوها. کلاسها. بعد نوبت کتابخانه شد: مادری با کالسکه کودکش در راهروی بین قفسهها ایستاده بود و چیزی میخواند. آه از دلمان بلند شد. آه تعجب و حسرت. آن مادر و کودک و کالسکه نماد کتابخانهای بود که بارها عکسش را اینجا و آنجا دیده بودیم؛ در نشستهای تخصصی کتابداری، در جلسههایی شبیه همین. این کتابخانهای بود که باور کردهبودیم مال ما نمیشود. شرطی شدهبودیم با دیدنش آه حسرت بکشیم. با این علامت نشان میدادیم که آن را بازشناختهایم.
باز کمی قبلتر، کارآموز کتابخانهٔ بزرگ و مشهوری بودم. از بخشی به بخش دیگر میرفتم و وظایفی داشتم که انجام بدهم. بعضی سرپرستها خوشخلق بودند، اما اغلب از آن نوعی بودند که میبایست به خودت بقبولانی جورشان از مهر پدر بهتر است. در تلاش برای همدل بودن، روزها همهٔ دلایلی را که میتوانست به این بدخلقی و نظم بیانعطاف انجامیده باشد با خودم مرور میکردم. یکی از تقصیرکاران احتمالی فضای زیرزمینی کتابخانه و نور مصنوعی آن بود. هر بار که پایت را از ساختمان بیرون میگذاشتی از تغییر نور روز شگفتزده میشدی. مجموعهٔ اصلی کتابخانه (مجموعهٔ امانت) به روی مراجعان بسته بود و جز کتابداران همان بخش کسی اجازهٔ ورود نداشت. با من بیشتر مثل مراجع رفتار میکردند تا یکی از خودشان. محروم از لذت پرسهزدن لابهلای قفسهها، اوقات استراحتم را با تحلیل رفتار کارمندان میگذراندم.
قبلتر و بعدتر -در تمام ترمهای کارشناسی- فصل امتحانات در سالن مطالعه کتابخانه دانشگاه درس میخواندم. سالن مطالعه نیمطبقهای بود بر فراز مخزن اصلی کتابخانه که قفسهها در آن بودند. مجاور سلف و بوفه بود و همیشه بوی سرخکردنی میداد. هواکشش صدای استخوانخراشی داشت. انعکاس نور زرد روی مرمرهای چرکمردهاش و فنسی که پشت پنجرهها بستهبودند افسردهام میکرد. حتی صندلیهایش انگار از صندلیهای کتابخانهٔ دانشکده و کتابخانهٔ خوابگاه ناراحتتر بودند. تنها مزیتش خلوتیاش بود که آن را هم از صدقه سر اوضاع خرابش داشت. گاهی که از خواندن فارغ میشدم، از آن بالا به قفسهها و رفت و آمد کارمندها نگاه میکردم و به شایعهٔ ساخت کتابخانه جدید میاندیشیدم. غمگنانه فکر میکردم: «به ما که وصال نمیدهد.»
گذشت و گذشت و تصادفا دانشجوی ارشد همان دانشگاه کارشناسی شدم. به رغم بدبینی و سق سیاهم، هفتهٔ پیش کتابخانهٔ جدید به من وصال داد. پس از ماههای پیاپی که منتظر افتتاحش بودم -آن قدر که عادت درس خواندن در کتابخانه از سرم افتادهبود- یک روز خبر افتتاح بی سر و صدایش را شنیدم. با دوستم رفتیم و گشتی زدیم. وه، چه قصری بود! شش طبقه، با پنجرههای عظیم سرتاسری. مثل دلبر که قصر دیو را میکاوید، به هر سوراخی سرک کشیدیم. طبقه به طبقه بالا رفتیم. آنچه در کلاس تجهیزات کتابخانه آموختهبودم و نیاموختهبودم از نو به من باز میگشت: مخزن کتابها باز بود، کف را موکت کردهبودند که صدای رفت و آمدها نپیچد. بین ردیف قفسههای سفید، کاناپه بود. میزهای مطالعه را کنار پنجرهها گذاشتهبودند. صندلیهایی با پشتیهای راحت. پریز برق به تعداد زیاد. صندلیهای چرخان و میزهای مخصوص لپتاپ. و نور و نور و نور. و منظره و منظره و منظره؛ منظرهٔ درختان قدیمی دانشگاه، منظرهٔ دانشجوها در رفت و آمد، منظره کلاغهایی که در آسمان معلق میزدند.
امروز سبزه گذاشتم. پیشنهاد میم بود. میگفت: «تو یادت رفته در حال رشد کردنی. سبزه بگذار تا قدکشیدن ذرهذرهشان را ببینی و به یاد بیاوری.» کف بشقابی پنبهٔ خیس گذاشتم و ماش پاشیدم. یادم آمد سبزه گذاشتن ایمان میخواهد. هیج اطمینانی نیست که عمل بیایند. گاهی دانههایت خرابند. گاهی آب زیاد است. گاهی نور کم است. برای همین است که سبزه نماد برکت است؛ چون مثل برکت آمدنیامد دارد.
مادربزرگم این آمدنیامد را با پرکاری خودش جبران میکرد. از دوهفته قبل از عید، هرچند روزی چندتا سبزه میگذاشت. روز عید شاید بیست تا سبزه داشت. بعضی بلند و سبز، بعضی پوسیده، بعضی خشکیده. یکی را سر سفرهٔ هفتسین میگذاشت، بقیه را میداد به مرغهایش تا دل سیری بچرند. حالا که اینها را مینویسم حسرت میخورم که چرا در روزگار جوانی و سلامتش چندگاهی کنارش زندگی نکردم. لابد از این فوت و فنها باز هم در آستین داشت.
سبزههای مادربزرگ را ما گره میزدیم. یادم نمیآید خودش سبزهای گره زدهباشد. آرزوهایش برآورده شدهبودند؟ آرزویی نداشت؟ شاید هم آرزوهایش را جای دیگری، با خرافات دیگری متبرک میکرد. ولی من اگر روزی روزگاری نوهای داشتهباشم دلم میخواهد سبزه گره زدنم را ببیند؛ بداند چه دل آرزومندی دارم. خندههای کامرواییام را ببیند، گریههای ناکامیام را ببیند -یا گریههای از ترس ناکامی را-. بداند از دنیا چه میخواهم و چه بسیار میخواهم.
هرچه میکشم از آرزومندی است. از آرزومندی است که دلم همیشه میلرزد. روزهایی مثل امروز با بیتابیها و بیقراریهای تسکینناپذیرشان تحفهٔ آرزومندی هستند. ترس از نداشتن و نرسیدن، ترس از دیر رسیدن. ترس از پوسیدن دانههایی که کاشتهای. کاش من هم یاد بگیرم مثل مادربزرگ آمدنیامد دنیا را با پرکاری خودم جبران کنم؛ آن قدر سبزه بگذارم تا چندتایی سبز شوند.
نمیدانم کجا خواندم، شاید هم از کسی شنیدم که مردهها به سمت شمال میروند. انگار ناگهان صدایی ناشنیدنی را میشنوند؛ شاید صدای زنگ، یا بانگ انفجاری عظیم، یا صدایی که نامشان را میخواند. در یک آن هرچه در دست دارند بر زمین میگذارند، رو به هر کجا دارند برمیگردند و رو به شمال میکنند. میروند و میروند؛ رفتنی بیتوقف، رفتنی بیبازگشت.
پدربزرگم آن بانگ را در بهار 81 شنید. آخرین بار دوهفته پیش از رفتنش او را دیدم. شبی تاریک بود. از ما -دو کودک و یک نوجوان- خواستهبود چیزی را برایش از خانه بیاوریم. خانه در انتهای جنوبی باغ بود، پدربزرگ در انتهای شمالی باغ، منتظر. در راهباریکهای که این دو را به هم میپیوست، آن شب برای نخستین بار شبتابها را دیدم. نزدیک صورتمان در هوا معلق بودند، اما اگر دست دراز میکردیم به جانب درختان پرتقال پس مینشستند. ما در آن تاریکی جرئت نداشتیم پا از راه بیرون بگذاریم.
آن شب بیآنکه بدانیم پدربزرگ را در سفرش به سوی شمال بدرقه کردیم. گاهی فکر میکنم اگر به قدر کافی به همان سو برویم، اگر خزر مهگرفته را پشت سر بگذاریم و روی ساحل روسیه فرود بیاییم، او را میبینیم که هنوز سفرش را به میانه نرسانده. هیبتی بههمزده مناسب پیرمردهای روس؛ با پالتوپوستی سنگین و چمدانی کوچک و ساقبندهای پشمی. میرود و میرود و گاهی به پشت سر، به آنچه ترک کرده نگاهی میاندازد.
پدربزرگ را خلاف مسیر سفرش، در قبرستانی رو به جنوب دفن کردیم. آن قبر مثل یک نشانه، مثل میخی در زمین، سمت خانه را به مسافر ما نشان میدهد. به مَثَل، انگار رشتهٔ باریکی از قبر بیرون زده که انتهای دیگرش در دست پدربزرگ است. او میرود و میرود و رشته کش میآید. رشته به او میگوید از کجا آغاز کرده و چقدر دور شده. بلی، این سفری بیبازگشت است، اما پدربزرگ به هر حال میخواهد جهت خانه را بداند.
رشتهٔ نادیدنی، در مسیرش از قبر تا شمال ِ دور، از میان باغ و خانه نیز میگذرد؛ از راهباریکهای که در آن شبتابها را ملاقات کردیم. در پرسههای گاه به گاهمان بیآنکه بدانیم به رشته برخورد میکنیم و آن را میلرزانیم. پدربزرگ فرسنگها دورتر از ما این لرزش را در کف دست پیرش احساس میکند. میفهمد که ما هنوز همینجاییم؛ هنوز از پیاش روان نشدهایم.
لیلای عزیز،
دوست مشترکمان که خودت نامش را حدس خواهی زد از من خواست با تو صحبت کنم. گفت: «شاید تو درکش میکنی.» نمیدانست که من در سکوت و انزوای این روزهایم از ادعای درک کردن همهکس و همهچیز پس کشیدهام؛ نمیدانست که حتی طغیانگران هم شبیه هم نیستند. (یا درستتر بگویم: به ویژه طغیانگران شبیه هم نیستند.)
با این حال دوستمان توانست مرا به سخن گفتن وسوسه کند. زیرا طغیان تو به من فرصتی میدهد تا قصه طغیان خودم را بازگو کنم. نمیدانی چقدر محتاج بازگو کردن قصههایم هستم. و نمیدانی این احتیاج مرا به چه صمیمتهای از بیخ و بن غلطی کشانده است. باری، عزیز، ببخش که بیشتر بهانهٔ سخن گفتن من با خودم هستی. برایت مینویسم چون زبان من همیشه مکتوب بودهاست.
لیلا، دوستمان نگران حال توست؛ نگران ناپایداری حالت؛ از یک سو خشمهایت (که میگوید همه را فراری داده و میترسد خودش را هم فراری بدهد) و از سویی اندوهت که دلش را بر تو بیاندازه رئوف میکند. انگار تو با خودت، او را هم به نوسان واداشتهای.
راست اینکه حسادتم گل کرد. وقتی من مثل تو قی میکردم پسماندههای هر باوری را که نجویده بلعیده بودم، کسی خشم و اندوه را درونم ندید و نام نگذاشت. آنچه در من دیدند لجاجت و بدخویی بود، گمراهی بود و انباشتهشدن با القائات این و آن. این است که هنوز احساس میکنم از آن تب و لرز چنان که باید عبور نکردهام.
شاید مضحک باشد اما وقتی دوستمان از نگرانیاش برای تو سخن میگفتٰ در دلم حسرتی بود که کاش من هم برگردم و یک بار دیگر آن روزها را پا به پای تو بگذرانم. اگر این بار هم کسی نگرانم نبود، خودم تیماردار و پرستار خودم باشم. نمیدانی لیلا، دختری که آن روزها بودم هنوز خشمگین و غمزده و تشنه همدردی است. دختری که حالا هستم لبریز از شفقت برای اوست، اما افسوس که میانشان دیوار شیشهای و نفوذناپذیر زمان است.
چیز دیگری هم هست که مرا به آرزوی عبث و حسرتبار بازگشت به گذشته میکشاند. راست این است که من آن لحظههای تردید و یاس و سرگشتگی را درست زندگی نکردهام؛ نه به آن معنایی که این روزها از زندگی کردن میفهمم. از رنج آن لحظهها به هرچه فکرش را بکنی گریختهام؛ به کتابها، به خیالپروری، به رفاقتهایی که مخدر بودند. لاجرم چیزی از آن رنج در حافظه اندامهایم رسوب نکرده که حالا به جرقهای بیدار شود و مرا در گذشته بیدار کند.
از آن روزها خاطره کم دارم. یک بار که داشتم داستان طغیان و گذارم را برای کسی میگفتم دیدم چقدر خاطره کم دارم. هر چه میگفتم با فاصله بود؛ انگار راوی بیحس و حالی قصهای را بازگو کند که چندان اهمیتی هم به آن نمیدهد. پررنگترین خاطرهام از روزی است که بر کاشیهای سرد حمام نشستهبودم و فکر میکردم چه میشود اگر خودم را بکشم تا از این همه تردید رها شوم. اما این داستان دیگری است و مجال دیگری میخواهد...
لیلا جان، حالا که این همه پیش رفتهام و محرمت دانستهام، بگذار چیز دیگری هم بگویم؛ اعتراف اعترافهایم. دوست دارم به عقب برگردم چون آن روزها چیزی را که بر آن شوریدم و از آن گریختم چندان نشناختم! بله، خوب میدانم چه میگویم و معنای مستور سخنم را هم میفهمم. این یعنی آنهایی که سرزنشم میکردند پر بیراه نمیگفتند که منطق نیرومندی پشت اعتراضم نیست؛ که بیفکر و احساساتیام و ستیزهجوییام چندان اعتباری ندارد.
آنها درست میگفتند و درست نمیگفتند؛ چون نفهمیده بودند که احساسات هم به جای خود اعتباری دارند. نفهمیدهبودند که -به نقل از این دوستم- اشکها استدلالهای وحشتناک انسانی هستند. احساس خاموشنشدنی و مُصری که از درونم فریاد برداشته بود «اینجا چیزی غلط است، اینجا چیزی ظالمانه است» برای خودش اعتباری داشت.
دلم میخواهد به گذشته برگردم چون تنها به نیمی از فراخوان آن فریاد درونی لبیک گفتم. از آنچه بوی نادرستی و ستم میداد گریختم، اما وقتی به قدر کافی دور شدم، نایستادم تا چشم در چشمش بنگرم و بدانم احساسم از کدام نادرستی انذارم دادهاست. این برگشتن و نگریستن وظیفهای است که این روزها بر دوش خودم گذاشتهام. اما ای کاش همان زمان پیاش گرفتهبودم تا امروز، چند سال پس از آن طوفان بزرگ، داناتر و بیناتر و پربرگ و بارتر میبودم.
لیلای عزیز، میبینی؟ نامهای که قرار بود از سر همدردی و همدلی با تو باشد را به رشکنامه بدل کردهام. عذرم را بپذیر، از آغاز گفتم که ادعای درک تو را ندارم. راهی که تو میروی راه من نیست و راهی که من رفتم راه تو نبود. اما یگانگی راهها و سرنوشتها مرا بازنمیدارد از اینکه برایت آرزو کنم: ای کاش از این تب، طغیان، دوران گذار یا هرچه نامش میدهی طوری عبور کنی که حسرت بارگشت برایت نماند. نمیدانم آنچه ممکن است روزی تو را حسرتناک کند چیست، اما ای کاش خودت بدانی.
و نیز آرزو میکنم راههای یگانه ما، جایی در آینده دوباره به هم برسد؛ روزی که هردو در خاک رنجهایمان بارور شدهباشیم؛ روزی که از رنجهای هردوی ما درخت روییده باشد.*
* و سیکبر حزنک حتی یصبح اشجارا (محمود درویش)