رهرو آن است که از یاد برده آهسته و پیوسته رفتن را
ماجرا از شوخی گذشته؛ وافعا داریم آخر همین هفته عقد میکنیم. تا وارد بازی نشدهبودم درست نمیدانستم مراسم ازدواج ایرانی چقدر جزئیات و نمادپردازیهای مردسالارانه دارد. از مدتها پیش با خودم قرار گذاشتهبودم به جزئیات بند نکنم، چشم ببندم که این روزها زود بگذرد. اما سخت است؛ خیلی سخت است. این میان بارها خشمی خودش را به گلویم رسانده، به آستانه فریاد. بارها خودم را برای محافظهکاری لعنت کردهام. این اواخر به سرم زد یک جز، فقط یک جز از این نمایش تفوق مردانه را وارونه اجرا کنم؛ محض دلخوشکنک، محض اینکه نمادی باشد از همه آن چیزهایی که برای باقی عمرم نمیخواهم زیر بارشان بروم. کارتهای دعوت را انتخاب کردم و اسمهای پشتشان را. اما انگار انتخاب خوبی نبود.
بیمعناتر از این داریم که همه کارتها را همیشه به نام مردها بنویسیم؟ خاله و عمه خودم را چرا باید به نام شوهرهایشان دعوت کنم؟ آن هم در حالی که ماجرا در اصل وارونه است، آن مردها هستند که به خاطر نسبتشان با این زنها دعوتاند؟ به خیال خودم پیشنهاد مرضیالطرفینی دادم (که البته ایدهاش از میم بود)؛ گفتم اسم هر دو نفر را روی کارت بنویسیم؛ اول آن یکی را که نزدیکتر است. پدر و مادرم قبول نکردند. دعوا شد. یک علتش ضعف خودم در استدلال بود؛ زود زدم به جاده قهر. باری، شکست دیگری اضافه شد به سیاهه بلندبالای شکستهایم در برابر سنت. حالم بد بود و بعد از چند روز، هنوز رسوبات آن حال بد در من هست.
با نون و سین حرف زدم که کمک کنند ماجرا را از منظر دیگری ببینم. چه خوشاقبالم که این آدمها را میشناسم. نون گفت: «برد بزرگترت را فراموش نکن: اینکه همسرت را خودت انتخاب کردهای؛ انتخاب و تحمیل دیگران نیست.» شبیه همین را پیشتر استادم هم در پاسخ گلایههایم گفته بود. نون گفت: «آن قدر درگیر این خشمها نشو که لذتهای کوچک مراسم را نفهمی.» و من دیدم این نکته مهمی است؛ اینکه این روزها همین جا باشم، در همین مکان و زمان، نه در آرزوهای آینده و خشمهای گذشته، نه در اتمسفر انتزاعی باورها و باید و نبایدها. اگر جز این باشد خاطرهای هم نخواهم داشت؛ چون خاطرههای زنده و جاندار تهمزه حواس جسمانی هستند که باقی میمانند؛ تهمزه تصاویر، بوها، لرزشهای تن و صداها.باید در اینجا و اکنون حاضر باشی تا حسی برانگیخته شود و چیزی از آن بماند و به خاطره استحاله شود. وگرنه آنچه ذهن نگه میدارد فقط روایت است. روایت را از دیگران هم میشود گرفت. اما آنچه مال خود خود توست، آنچه به یک جرقه زنده میشود و میبردت به گذشته، خاطره است. و من از این روزها خاطره میخواهم، نه روایت.
سین گفت: «این طور رسمها کمکم برمیافتند؛ همین که گفتی و به گوششان رساندی که دعوتنامهها را جور دیگری هم میشود نوشت خوب است.» و من یادم آمد اصلا چرا انتخاب کرده بودم این روزها بر سر جزئیات نجنگم؛ به خاطر کدام مصلحت، خاطر کدام هدف بلندتر. مدام باید به خودم یادآوری کنم یا از دیگران بخواهم به یادم بیاورند که تغییرات، معجزهوار ظاهر نمیشوند؛ باید برایشان صبر کرد و کوشید. همه اینها را میدانم اما آنچه باید در این مسیر تحمل کنم آن قدر مکروه است که میل مصر گریختن و شانه خالی کردن مکررا برمیگردد و بر من غلبه میکند. سر دوستانم سلامت باشد که این طور وقتها هستند برای یادآوری کردن چنین چیزهایی.
*با همین حال و هوا: ازدواج و دامهایش