کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

حسب حالی

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ
نتبجهٔ کنکور از چیزی که فکرش را می‌کردم بهتر از آب درآمد. رتبه‌ام آن قدر خوب هست که بهترین امیدهایم ادامه پیدا کنند، بدون اینکه قطعی و حتمی باشند. همین هم خوب است. من به همین وضعیت «امکان» هم راضی‌ام. ذهنم درگیر روزهای بعد است و اینکه چگونه نظم جدیدی برقرار کنم. چون حالا اوضاع با یک هفته قبل فرق کرده؛ حالا می‌دانم روانشناسی بالینی تهران قبول می‌شوم و باید برایش آماده شوم. این هم به همان اصل لیاقت برمی‌گردد؛ فکر می‌کنم وقتی چیزی را می‌خواهی باید به خودت ثابت کنی که لیاقتش را داری. اگر کل تابستان را با جدیت مطالعه کنم برایم مسلم می‌شود که لایق همان دانشگاه و همان رشته هستم که می‌خواهم. 

دربارهٔ لیاقت

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ
فردا نتابج اولیهٔ کنکور اعلام می شود. کمی مضطربم. ولی جای شکرش باقی است که اضطرابم خاص همین دو سه روزه اخیر است و تمام این مدت را به دلشوره نگذرانده‌ام. همین را به فال نیک می‌گیرم و نشانهٔ خوبی می‌دانم؛ نه نشانهٔ قبولی، اما نشانهٔ اینکه راهم را درست آمده‌ام، در مسیر درستی گام زده‌ام. 

آن روزها که برای کنکور درس می‌خواندم میم مدام تکرار می‌کرد که «خودت را لایق قبولی بدان.» دیشب در میانهٔ دلشوره با خودم فکر می‌کردم لایقش هستم؛ لایق همان چیزی که می‌خواهم، همان دانشگاه، همان رشته. نه چون بیشتر از همه تلاش کرده‌ام، ای بسا که خیلی‌ها بهتر و بیشتر از من درس خوانده‌باشند. لایقش هستم چون قدرش را خواهم دانست. چون راهی که آمده‌ام قدردانستن را یادم داده. با همان وسعی که داشتم-کم یا زیاد- درس خواندن را آغاز کردم و جالب اینکه در طول مسیر وسعم و گنجایشم و توانم بیشتر شد. اگر وسع امروزم را روزی که شروع می‌کردم داشتم، لابد حالا از قبولی خاطرجمع‌تر بودم. ولی حسرتش را نمی‌خورم. برای همین است که فکر می‌کنم لیاقت این فرصت را دارم؛ برای اینکه یاد گرفته‌ام آدمها را جاده‌ها و گام زدن‌ها بزرگ می‌کنند. حالا که این را می‌دانم لیاقش را دارم که جاده‌ وسیعی پیش پایم باز شود. چون کسی نیستم که کنار جاده به تماشا و تردید بنشینم. این را نشان داده‌ام؛ هم در آن چند ماهی که درس می‌خواندم، هم در این یکی دو ماهی که آزادتر بودم.

ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ
تب تازه‌ای هست که این روزها به جانم افتاده؛ اینکه گذشته فرهنگی‌ام را بشناسم؛ بدانم پای کدام بوته عمل آمده‌ام، از چه ساخته‌شده‌ام و بی‌واسطه‌ترین محیطی که مرا احاطه کرده از چه ساخته شده. به شکل مبهم و بی‌دلیل و شهودگونه‌ای گمان می‌کنم راهم از میان ورق‌پاره‌های گذشته می‌گذرد و در آن انباری متروک، پاره‌ای چیزها چشم‌انتظارم هستند. از پیش‌ترها می‌دانستم برخی از متون دینی و آثار ادبی کهن را باید یک روز بخوانم؛ و این باید یک باید انفسی است؛ یعنی به نظرم می‌رسید آن نوشته‌ها در ارتباط با مجموعهٔ تاملات و خوانده‌ها و دانسته‌های پیشینم معنادارند، همدیگر را کامل می‌کنند، مرزهای ذهنی مرا می‌گسترند  و دورنمایی از ادامهٔ مسیر خواندن و تامل کردن به دست می‌دهند. آن قدر در این باره مطمئن بودم که همواره به آن کتاب‌ها به چشم کارهای عقب‌افتاده‌ام می‌نگریستم. و عاقبت چند هفتهٔ پیش، عملا پای کار آمدم. 

با تاریخ بیهقی شروع کردم، بیشتر از سر تفنن. خیلی زود دیدم این یکی کافی نیست، باید مجموعهٔ گزیده‌ای از ادبیات کهن را بخوانم؛ عمدتا آن‌هایی را که ماهیت روایی و داستانی دارند؛ مثل هزار و یک شب، مثنوی، شاهنامه و منطق الطیر. بعد رمضان آمد و به این بهانه قرآن دست گرفتم که خودم هم باورم نمی‌شود چه طور تا به حال ختمش نکرده‌ام. به خودم وعده دادم از متون دینی هم یک مجموعهٔ گزیده بخوانم -مثلا نهج‌البلاغه و صحیفه و گروهی از مهم‌ترین دعاهای مفاتیح-؛ فعلا با ترجمه تا بعدتر از آموختن انگلیسی فارغ شوم و عربی بیاموزم. راستش به نظرم می‌آید اگر عربی ندانم انگار فارسی‌ام کامل نیست؛ از بس که عربی با فارسی آمیخته شده، و از بس که فرهنگ و تاریخ ما با فرهنگ و تاریخ اعراب. 

موضوع ریشه‌های فرهنگی ذهنم را پر کرده. فکر می‌کنم بریدن از آن‌ها غیر ممکن است؛ هر چند به آن‌ها نقد داشته باشم، هر چند از آن‌ها در عذاب باشم. و اگر هم بتوانم ببرم، برایم دیر است که با این سن و سال در فرهنگ دیگری بومی شوم؛ باید تمام عمرم را صرف این کار کنم و دست بالا یک مهاجر خوب‌انطباق‌یافته باشم. ولی من برای عمرم نقشه‌های دیگری دارم؛ آنچه من در هوایش هستم -یعنی نوشتن- ریشه‌های انبوه می‌خواهد، پیشینه و سنت ادبی می‌خواهد. اگر همهٔ توش و توانم را برای سهیم شدن در میراث ادبی دیگران به کار بگیرم با چه توش و توانی بنویسم؟ کی به خودم گوش کنم؟ کی از درون خودم چیزی برآورم؟ نه! نمی‌دانم از کی، اما مدتی است از آرزوی خام مهاجرت فرهنگی دل برداشته‌ام؛ و نیز از این آرزوی خامتر و محالتر که خودم یک تنه فرهنگ تازه‌ای تاسیس کنم! 

و با همهٔ این‌ها خوشحالم که آدم‌ها چیزی بیش از ریشه‌هایشان هستند؛ ساقه و شاخه و برگ هم دارند و می‌توانند با برگ‌هایشان در هوای فرهنگ‌های دیگر تنفس کنند، از کسانی غیر از اخلافشان درس و الهام بگیرند و با اندیشه‌ها و قلم‌هایی از زمان‌ها و مکان‌ها و گسترده‌های دیگر همدل و نزدیک باشند. کلاریسا استس چیزی نزدیک به این معنای را خیلی لطیف بیان کرده‌است: «اغلب به دخترانم می‌گویم: "شما وقتی به دنیا می‌آییید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوش‌اقبال باشید، در آینده مادران بیشتری خواهید داشت."» دلم می‌خواهد «مادران بیشتری داشته باشم» و خوشحالم که می‌توانم به چنین دورنمایی از آینده دل و امید ببیندم: خودم را ببینم که گذشته‌ فرهنگی‌ام را بیشتر و بیشتر شناخته‌ام و همزمان، کمتر و کمتر دربند و محصورش هستم. 

و سیصبح حزنک اشجارا

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ
آخرین باری که با صاد بحثم شد گفتم: «من در رفتار تو خصومت می‌بینم، با من خصمانه رفتار می‌کنی.» (بعدا فکر کردم ای کاش «نفرت» را هم گفته بودم.) منکر شد. گفت در دل خودش خصومتی حس نمی‌کند، بلکه به سبک خودش دوستم دارد. سبک خودش! امروز دوباره بحث کردیم. وقتی از هم جدا شدیم در ذهن خودم بحث را ادامه دادم. (عادت بدی است که دارم.) گفتم: «پر از نفرت و خشم و ترسی و خودت نمی‌دانی. پر از چیز متعفن و قیرگونی هستی که به آن عادت کرده‌ای. نمی‌دانم چه به سرت آمده، چه زخمی خورده‌ای که این چنین شده‌ای. فقط می‌دانم آن زخم را با همهٔ زهرابه و عفونتش با خودت حمل می‌‌کنی. در تو کینه و انتقام‌جویی می‌بینم.» و بعد به خودم فکر کردم، به زخم و خشم و ترس خودم. قرار است من هم رد پاهای او را تعقیب کنم؟

نمی‌خواهم، نمی‌خواهم خشم تسخیرم کند و از زبان من سخن بگوید و خودم حتی خبر نداشته‌باشم. نمی‌خواهم من و زخمم یکی بشویم. بیزارم از این دورنما، اما گاهی در این کار درمی‌مانم؛ در کار زخمی که خورده‌ام، در کار رها کردن و رد شدن. سخت است عبور کردن از ستمی که هنوز تمام نشده. (تا چه رسد به بخشیدنش!) نون می‌گفت دانش تسلی‌بخش است. دلم را به دانش خوش کرده‌ام. دلم را به طبیعت خوش کرده‌ام که می‌گویند پر از نو‌ش‌داروست. دلم را به «گوهر وجود»م خوش کرده‌ام، به آن اصل امکان، به آن موضع مرکزی وجود که هر مرده‌ای زنده می‌شود و هر زخمی شفا می‌گیرد. دلم را به میم خوش کرده‌ام و به آنچه از او آموخته‌ام: اینکه مهربانی اهم امور است، اینکه عشق فقط یک زبان دارد و آن مهربانی است. 

درست می‌شوم؟ سر این زخم هم می‌آید؟ حزنم به درخت بدل می‌شود؟ ریشه می‌دوانم؟ برگ و بار می‌دهم؟ سایه‌گستر می‌شوم؟ اگر نشوم، اگر بار ندهم، غم پوچی این زخم را، پوچی این زندگی را، در کدام چاه ویل فریاد بزنم؟ با بار این بیهودگی سر به کدام بیابان زمین بگذارم؟ این بی‌معنایی را به کدام محکمه عریضه ببرم؟ نه، من باید فرابروم از این رنج. باید فرابروم.

در ستایش بدن‌ها

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ق.ظ
مردم خیلی بیشتر از چیزی که من گمان می‌کردم ورزش می‌کنند. این را همین یکی دو هفتهٔ اخیر کشف کرده‌ام که صبح‌ها به فاصلهٔ نیم‌ساعت از بیداری راهی پارک می‌شوم. پیش از من کسانی در پارک حاضرند و با من و پس از من نیز بسیاری از راه می‌رسند. همه‌گونه آدمی هست: زوج‌های سالخورده، سالخوردگان تنها، مردان و زنان میانسال، دخترها و پسرهای جوان، زوج‌های جوان، بچه‌ها. هرکدام به فراخور حالشان ورزش می‌کنند؛ برخی می‌دوند، گروهی چابک و سبک گام می‌زنند، برخی پینگ‌پونگ و والیبال بازی می‌کنند و بسیاری با دستگاه‌های بدنسازی مشغول‌اند. رویه خودم این است: دو دور پیاده‌روی سریع در مسیر پیرامونی پارک، نیم‌دور دوی سبک و قدری تمرین با دستگاه‌های منتخبم؛ عمدتا آن‌هایی که عضلات پا را ورز می‌دهند. 

در پارک دو دست دستگاه بدنسازی هست، یکی کهنه‌تر و کاملتر، یکی جدیدتر. لابد با این نیت نصب‌شان کرده‌اند که زنان و مردان هرکدام از یک دست استفاده کنند. اما در عمل همه از زن و مرد، هردو دست را به کار می‌گیرند و کسی هم متعرض‌شان نمی‌شود؛ چه نگهبان‌های پارک، چه پلیس‌های موتورسوار که همیشه در آمد و شدند و چه لباس‌شخصی‌های بیسیم‌به‌دست که نمی‌دانم که هستند و چه کاره‌اند. هفتهٔ اولی که به پارک می‌رفتم مدام با خودم بگومگو داشتم که آیا نباید نزد مدیر پارک بروم و به این اختلاط اعتراض کنم؟ آخر از گوشه و کنار می‌شنیدم که زن‌ها در بارهٔ حضور مردها غر می‌زنند؛ مثلا دربارهٔ گرمای بدنشان که روی دستگاه‌ها می‌ماند یا درباره اینکه باید پشت به مردان بایستند و ورزش کنند. دیگر اینکه مادر خودم به خاطر همین اختلاط از ورزش کردن در پارک صرف نظر کرده، و حدس می‌زدم زنان دیگری هم مثل او باشند. ور صرفه‌جو و بهره‌ور ذهنم دل می‌سوزاند که چرا نباید شهروندان بیشتری (در واقع زنان بیشتری) از امکانات شهری فایده ببرند؟ اما در سوی دیگر بددلی و بدبینی‌ام نسبت به جداسازی جنسیتی بود که سخن می‌گفت. به اضافهٔ این واقعیت که خودم با ورزش کردن کنار مردان مشکلی ندارم. چرا نگذارم کسانی که مشکل دارند خودشان زبان باز کنند؟ عاقبت هم اعتراض نکردم. 

واقعا هم، تا اینجای کار، ورزش کنار مردان برایم فرق چندانی با ورزش کنار زنان نداشته. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، تجربهٔ نزدیکی به تن‌های آدم‌ها آن قدر برایم تازه و مشغول‌کننده است که جنسیت این تن‌ها در مرتبهٔ بعدی قرار می‌گیرد. خیلی جالب است که تکاپوی جسمانی دیگران را از نزدیک تماشا کنی؛ نفس‌نفس‌هایشان را بشنوی، بوی تن‌شان را باد به صورتت پرتاب کند، لرزش پوست‌شان را زیر لغزش لانه‌های عرق ببینی. مخصوصا که خودت هم در تکاپو باشی و در تماس مستقیم با جسمت، و این تو را به درک جسمانیت آنها نزدیکتر کند. حیرت‌انگیز است که بدن‌ها چه تنوعی دارند؛ پیر و جوان‌اند، استوار و سست‌اند، سرخوش و خموده‌اند. بعضی زخم جراحی دارند، بعضی مثل تاک منعطف‌اند، بعضی می‌لنگند، بعضی نورس‌اند. هر کدام شکل و شمایل خودشان را دارند؛ هر طرف که چشم می‌گردانی گوناگونی خط و نقش و رنگ می‌بینی، گوناگونی ترکیب، گوناگونی صدا و حتی گوناگونی بو. تا ابد می‌شود در بدن‌ها سِیر کرد و سیر نشد. 

وقتی این قدر به بدن‌ها نزدیک باشی کم کم چشمت به زیبایی‌هایی باز می‌شود که عادت نداشتی ببینی: زیبایی بدن‌های چاق، زیبایی بدن‌های استخوانی، زیبایی بدن‌های پیر، زیبایی بدن‌های نابالغ، زیبایی بدن‌های معلول، زیبایی بدن‌های ورزیده. خطوطی را می‌بینی که قبلا ندیده بودی. یاد می‌گیری در هر تنی چیزی برای ستایش کردن پیدا کنی. از تحدب شکم‌هایی که رو به جلو آویخته‌اند خوشت می‌آید، از سرمهٔ شره‌کرده بر گونه‌های پیرزن‌ها، از گونه‌های چروک‌خوردهٔ آویخته، از دست‌های زبر از آشپزی، زخم زانوی بچه‌ها، دندان‌های یک در میان هفت‌‌ساله‌ها، از گردن‌های کوتاه و کلفت، از چشم‌های آب‌آورده، سرهای بی‌مو، موهای عرق‌کرده، پوست‌های چرب، پوست‌های خشک، خط طویل بخیه بر قفسهٔ سینه، گوش‌های کشیدهٔ بزرگ، خال‌های سیاه، پلک‌های پف‌کرده، پاهای ورم‌کرده از واریس، پاهای نیرومند استوار. از بوها هم خوشت می‌آید: بوهای شور شبیه دریا، بوهای تلخ، بوهای شیرین و چرب، بوی عرق آمیخته به خاک، بوی خون، بوی اسانس‌های ارزان‌قیمت، بوی صابون و خمیرریش. 

وقتی به بدن‌ها نزدیک باشی تقریبا هرچیزی خوشایند است. تعجب می‌کنم که آدم‌ها چه طور می‌توانند از تن هم بیزار باشند؛ تن هم را تحقیر کنند، از لمس هم پرهیز کنند، همدیگر را آلوده و نجس بدانند. بدن‌ها آن قدر ساده و بسیط‌‌اند، آن قدر خودشان هستند و زمینی و ملموس‌اند که حیرت می‌کنم از همهٔ آن لایه‌ها و پرده‌هایی که فرهنگ گرداگردشان کشیده؛ این همه باید و نباید، این همه قانون، این همه فن و ابزار و دستورزی و دستکاری، این همه خیال و انتزاع و رازورزی و قصه و افسانه، دربارهٔ بدنی که اگر مجال پیدا کند خودش را به تمامی و به سادگی بیان می‌کند.

از خواندن و نوشتن

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ
1
داستان نوشتن سخت است؛ سخت‌تر از چیزی که گمان می‌کردم و سخت‌تر از هرچه تا به حال نوشته‌ام. (شعر، یادداشت روزانه، مقاله، نوشتهٔ باری‌به‌هرجهت.) شروع کردم به نوشتن اما با گرفتگی و انقباض فراوان؛ مثل اولین روزهای دویدن دونده‌های ناوارد. پر بودم از اکراه و مقاومت . سعی کردم لقمه‌های کوچک فروبردنی بردارم، سعی کردم نوشتن را به بازی تبدیل کنم. نشد، راه به جایی نمی‌بردم، عضلاتم نرم‌تر نمی‌شد، کارم آسانتر نمی‌شد. عاقبت گفتم این طوری نمی‌شود؛ آموزش لازم دارم، راهنمایی و نقد و دلسوزی لازم دارم. و چون در خودم این زهره را نمی‌دیدم که دنبال معلم بگردم («نه، حالا نه»)، فکر کردم از همان اندک‌چیزی که فعلا در دست دارم شروع کنم: دو کتاب آموزش داستان‌نویسی برای نوجوانان داشتم. خریده بودم که اگر قرار شد در مدرسه انشا درس بدهم به کارم بیایند. چند روز پیش از اعماق جعبه‌ها بیرون‌شان کشیدم. فعلا اولی را در دست دارم: «کتاب کوچک داستان‌نویسی» از فریدون عموزادهٔ خلیلی. بعدا «یک، دو، سه، نویسندگی» را خواهم خواند از آتوسا افشین‌نوید. بعدتر اینجا می‌نویسم که از هرکتاب چه آموخته‌ام. در کل خیال دارم گام‌هایی را که در این مسیر (مسیر نوشتن) برمی‌دارم اینجا مستند کنم. شاید به کار خودم یا دیگران بیاید. 

2
با شعر هم به مشکل برخورده‌ام، با اینکه در این یکی تازه‌کار نیستم. تک‌بیت‌های خوبی می‌نویسم ولی یا نمی‌توانم ادامه بدهم یا ادامه را نمی‌پسندم. تا بوده شعر گفتن برایم شبیه دست فروکردن در کیسهٔ کلمات و بیرون کشیدن ترکیب‌های تصادفی بوده. بنا بر همین استعاره، فکر می‌کنم مشکل اینجاست که حاضر نیستم دست در کیسه فروکنم، مگر اینکه مطمئن باشم چیز دندان‌گیری به چنگ می‌آورم. حاضر نیستم خطر کنم، حاضر نیستم بیت بد بنویسم. این می‌شود که قفل می‌کنم. برای درمان این مرض هم نسخه‌ای پیچیده‌ام: صبح‌ها که می‌روم ورزش، سعی می‌کنم به زبان شعر فکر کنم. با واژه‌ها ور می‌روم، ترکیب‌سازی می‌کنم. بیت‌ها و بندهای بد می‌سازم، در حد اولین تجربه‌های موزون بچه‌دبستانی‌ها. آن‌هایی را که اندکی بهترند یادداشت می‌کنم. نه اینکه خواسته‌باشم این کارها را جانشین اصل الهام کنم؛ نه، این همه دستگرمی و تمرین‌اند. تمرین می‌کنم تا وقتی الهام پیش آمد آماده‌تر باشم.

در میانهٔ تمرین‌ها متوجه شده‌ام که ذهنم مدام حول کلمات و مضامین تکراری دور می‌زند. این را گذاشته‌ام به پای خامی‌ام و اینکه هنوز به قدر کفایت نزیسته‌ام. حالا حالاها باید راه بروم. مسیر دور و درازی است. راستش از تنهایی گام زدن ملول شده‌ام. ای کاش در ادامهٔ مسیر به معلمی چند هم بربخورم. (از آن قسم که امیلی داشت.)

3
دربارهٔ کتاب خریدن هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست. باید بخرم؟ نباید بخرم؟ باید بخرم و اگر نگه‌داشتنی نبود به کسی، جایی ببخشم؟ باید اول امانت بگیرم و بخوانم و اگر نگه‌داشتنی بود بخرم؟ باید با لیست از پیش‌تعیین شده به کتابفروشی بروم یا همانجا تورق کنم و تصمیم بگیرم؟ باید تازه‌های نشر را بخرم یا قدیمی‌های امتحان پس‌داده را؟ هر چند وقت یک بار کتاب بخرم؟ چند تا بخرم؟ این همه و بیشتر به این موضوع فکر می‌کنم.  تازگی دربارهٔ اصل قضیه (و فقط اصلش) با خودم به توافق رسیده‌ام: تصمیم گرفته‌ام کتاب خریدن را به خاطر کم‌پولی ترک نکنم. اگر خودم حاضر نباشم برای اندیشه‌ها و نوشته‌های دیگران پول بدهم نمی‌توانم از مردم انتظار داشته‌باشم که برای نوشته‌ها و اندیشه‌هایم پول بدهند. فعلا بنا را بر این گذاشته‌ام که ماهی یک کتاب بخرم تا هم رعایت جیبم را کرده‌باشم، هم فرصت خواندنش را داشته‌باشم، هم کتابخانه‌ام را بیهوده شلوغ نکنم. چون خوشم می‌آید کتابخانه زبده و گزیده‌باشد، همهٔ کتاب‌هایش نگه‌داشتنی باشند.

باری، برای این ماه «به انتخاب مترجم» را خریده‌ام، مجموعه‌داستانی به انتخاب و ترجمهٔ احمد اخوت. بین این کتاب و «سه داستان عاشقانه» انتشارات هیرمند دوبه‌شک مانده بودم ولی در نهایت همین را برگزیدم چون داستانی از کاترین منسفیلد درخود دارد و من مدتی است می‌خواهم از کاترین منسفیلد بخوانم. «جودت‌بیگ و پسران» هم چشمم را گرفت، ولی گران بود. بماند برای وقتی که گُلی به سر خودم زده‌باشم و لایق جایزه گرفتن باشم. 

تصمیم‌ها و تسلیم‌ها

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
خیلی با خودم کلنجار رفتم، ولی عاقبت قبول کردم صبح‌ها در خانه بمانم و آشپزی کنم. مادرم دارد دکتری می‌گیرد و برای اینکه بتواند مقاله‌های این ترمش را بنویسد به کمک نیاز دارد. البته جور دیگری هم می‌شد کمک کرد؛ این جوری که شب‌ها قبل از خواب، غذای فردا را بپزم و صبح‌ها بروم کتابخانه. در این حالت کمتر در نقش زن خانه‌دار -که از آن نفرت دارم- فرو می‌رفتم، اما در عوض خسته‌تر و احتمالا بدخلق‌تر می‌شدم. ضمنا از کتابخانه هم دلزده شده‌ام. حالا برنامه‌ها را طوری چیده‌ام که از 6 تا 10-11 صبح مال خودم باشد، یکی دو ساعت در آشپزخانه بگذرانم، غروب‌ها بروم خیابان‌گردی و سرشب دوباره آشپزی سبکی بکنم.

بخش نچسب و مکروه قضیه این است که اهل خانه با من مثل «خانم خانه» رفتار می‌کنند؛ نظرم را دربارهٔ خرید‌ها می‌پرسند، خرده‌کاری‌هایشان را به من حواله می‌کنند و به شکل اغراق‌آمیزی از دستپخت متوسطم تعریف می‌کنند. یا نمی‌دانند چقدر از این نقش بیزارم، یا به روی خودشان نمی‌آورند و در هر حال به خیال خودشان دارند تشویق و تقویتم می‌کنند. اگر حساس نباشم و این موضوع را آسان بگیرم، آشپزی به خودی خود خیلی هم نفرت‌انگیز نیست. در واقع فکر می‌کنم اگر آشپزی در تجربهٔ زیستهٔ من این قدر محکم به کلیشه‌های جنسیتی گره نخورده‌بود می‌توانستم از آن لذت هم ببرم. خودم را با این فکر تسلی می‌دهم که در خانه و خانوادهٔ خودم -خانواده‌ای که بعدا تاسیس خواهم کرد- فرهنگ دیگری بنا می‌گذارم؛ فرهنگ همکاری مستقل از جنسیت، روحیه همدلی و بار از دوش هم برداشتن. و فرصتی فراهم می‌کند که همه تا جایی که می‌شود در همه‌قسم کار و وظیفه‌ای شریک شوند. گوربابای تقسم کار زنانه-مردانه. 

غیر از مورد آشپزی عقب‌نشینی دیگری هم کرده‌ام. از چندین ماه قبل به خودم وعده داده‌بودم بعد از کنکور تاریخ فلسفهٔ ملکیان را که ناتمام گذاشته‌ام بردارم و بخوانم. اما دست و دلم نمی‌رفت که نمی‌رفت. هر روز خودم را با این فکر که چقدر کم‌مایه و بی‌سوادم عذاب می‌دادم ولی رغبت نمی‌کردم به قدر دو صفحه از کتاب بخوانم. تا اینکه امروز در دفترم با خودم به مذاکره نشستم. از خودم پرسیدم: «چه کتاب دیگری اگر می‌بود با دل و جان می‌خواندی؟» و جواب غیرمنتظره‌ای از اعماق ذهنم بیرون پرید: «تاریخ بیهقی!» از سال‌های دبیرستان و «حکایت بردار کردن حسنک وزیر» در ذهنم مانده‌بود که این کتاب را باید یک روز بخوانم. ولی آخر حالا؟! حالا که در باغ سبز علوم انسانی را دیده‌ام و بی‌شکیبم دنیاهای تازه‌اش را کشف کنم؟! حالا که هزار و یک سرنخ مطالعاتی جذاب برای خودم فهرست کردم؟! حالا که می‌خواهم بین فلسفه و رواشناسی پل بزنم و به فلسفهٔ ذهن برسم؟! باز هم چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم و در نهایت تسلیم شدم. 

وقتی از این هردو تصمیم فارغ شدم، رفتم سراغ کمد دیواری تا دفترچه‌ای چیزی پیدا کنم برای پیشنویس اول شعرهایم. آنجا دفترچهٔ سیاه نقش‌داری بود که عید پارسال از سهیلا هدیه گرفته‌ام. بعد از یک سال بازش کردم و دوباره چند خطی را که در صفحهٔ اول برایم نوشته‌بود خواندم. متن از خودش نبود و اسم نویسنده هم نداشت. اما طوری بود که انگار دارد دو تصمیم اخیر مرا تایید می‌کند. سرچ کردم و همان متن را از وبلاگی پیدا کردم و حالا اینجا کپی می‌کنم.

یک گوشه‌ای هم هست به‌نام سَلمَک‌. یک جایی بین پرده‌ی چهارم و پنجم دستگاه شور. وقتی می‌خواهی از شوربیفتی تویِ دشتی. آن‌جا؛ درست همان لحظه، یک مکث می‌کنی؛ یک توقف چند ثانیه‌ای بین دو پرده.یک لحظه آواز را به جای آن‌که رها کنی توی هوا ،نگه میداری توی گلو. می‌پیچانی، مکث می‌کنی، خسیس می‌شوی توی خرج کردنش. چرا؟ چون بعدش که می‌روی توی دشتی و صدا را رها می‌کنی، آزادش می‌کنی، آن مکث چند ثانیه‌ای کرشمه می‌شود روی صدایت.یک دمِ دل‌انگیز می‌آفرینی. جانِ جهان ‌می‌شود ترمه‌ی آوازت. 
زندگی هم همین است. گاهی اگر دلش خواست مکث کند پاپی نشوید که هل بدهیدش جلو. بگذارید لحظه‌ای را توقف کند، دراز بکشد بین دو اتفاق. رها کنید این با شتاب پیش رفتن را. کش بیائید میان حادثه‌ها. دست بیندازید توی جیبتان. سوت بزنید و خیابان‌ها را فتح کنید و بسپارید خودتان را به خیالِ خوشِ آسودگی. شاید زندگی آن نغمه‌ی جادویی که برایتان حبس کرده است در گلو را، همین زودی، پشت این مکثِ کش‌دارِ بدِ حادثه‌ها، رها کند توی سرنوشت‌تان. 
نویسنده : کاوه راد