از گویهها و واگویهها
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ
دو شب پیش، در ساعت صفر بین سهشنبه و چهارشنبه، با بابا راهی رشت شدیم. چهارشنبه را، نیمی خواب بودم و نیمی مشغول باز کردن توشهام که بزرگتر از همیشه بود؛ چون این بار از خوابگاه جاکن شدهبودم و هرچه داشتم با خودم آورده بودم. وسایل برادرم را که دیگر نیست، جابهجا کردم به داخل پستوی دیواری و جایی برای کتابهای خودم باز کردم. همزمان آن دسته از خرت و پرتهایش را که قابل استفاده بود (مثل انبوه کاغذها و سررسیدهای قدیمی و قلمها و پوشهها) جلوی دست و چشم گذاشتم تا اجازه بگیرم و استفاده کنم.
تازگیها مدام دنبال «مصرف بهینه» هستم؛ یعنی تا چیزی به تمامی استفاده نشده، آن را دور نریزم و برایش جایگزین نخرم. همین طور که انبوه کاغذها را نظم و نظام میدادم با خودم فکر میکردم از دوسال پیش چه قدر تغییر کردهام؛ آن وقتها تا راه میرسیدم هرچه را میدیدم، کیلویی و یلخی بیرون میریختم تا جا باز کنم و احساس کنم فضا گشاده شدهاست. بعدتر، حدود یک سال پیش، از این رویه برگشتم و به مفهوم «برکت» آویختم؛ حرف قدیمیها را برای خودم تکرار کردم که میگویند: «اسراف نکنید تا مالتان برکت داشتهباشد.» حالا میدیدم که از این هردو مرحله گذشتهام. با خودم روراستتر شدهام و میدانم که برکت را هنوز شخصا تجربه نکردهام، هرچند برایم خوشایند است و دوستش دارم. در چنین احوالی، حرف زدن از برکت ، بیشتر شبیه شعار است تا اعتقاد صادقانه؛ از اصالت به دور است. حالا فقط به این دلیل که از مصرفگرایی فاصله بگیرم صرفهجویی میکنم، بدون اینکه مدعی باشد «اثر مضاعفی» مثل برکت در این کار هست. البته خوشحال میشوم که در این میان، اثر مضاعفی را هم شخصا و بیواسطهٔ سخن دیگران تجربه کنم. و منظورم فقط تجربهٔ مادی و عینی نیست؛ این طور نیست که عینیتگرا و کیمیتگرا شده باشم و از چه انتزاع دست شستهباشم. فقط میخواهم به اصالت عقایدم اهمیت بیشتری بدهم؛ به اینکه عقاید بازنمایی تجربههای خودم باشند، یا دست کم آنها را به شیوهٔ قانعکنندهای توضیح بدهند.
تازگیها مدام دنبال «مصرف بهینه» هستم؛ یعنی تا چیزی به تمامی استفاده نشده، آن را دور نریزم و برایش جایگزین نخرم. همین طور که انبوه کاغذها را نظم و نظام میدادم با خودم فکر میکردم از دوسال پیش چه قدر تغییر کردهام؛ آن وقتها تا راه میرسیدم هرچه را میدیدم، کیلویی و یلخی بیرون میریختم تا جا باز کنم و احساس کنم فضا گشاده شدهاست. بعدتر، حدود یک سال پیش، از این رویه برگشتم و به مفهوم «برکت» آویختم؛ حرف قدیمیها را برای خودم تکرار کردم که میگویند: «اسراف نکنید تا مالتان برکت داشتهباشد.» حالا میدیدم که از این هردو مرحله گذشتهام. با خودم روراستتر شدهام و میدانم که برکت را هنوز شخصا تجربه نکردهام، هرچند برایم خوشایند است و دوستش دارم. در چنین احوالی، حرف زدن از برکت ، بیشتر شبیه شعار است تا اعتقاد صادقانه؛ از اصالت به دور است. حالا فقط به این دلیل که از مصرفگرایی فاصله بگیرم صرفهجویی میکنم، بدون اینکه مدعی باشد «اثر مضاعفی» مثل برکت در این کار هست. البته خوشحال میشوم که در این میان، اثر مضاعفی را هم شخصا و بیواسطهٔ سخن دیگران تجربه کنم. و منظورم فقط تجربهٔ مادی و عینی نیست؛ این طور نیست که عینیتگرا و کیمیتگرا شده باشم و از چه انتزاع دست شستهباشم. فقط میخواهم به اصالت عقایدم اهمیت بیشتری بدهم؛ به اینکه عقاید بازنمایی تجربههای خودم باشند، یا دست کم آنها را به شیوهٔ قانعکنندهای توضیح بدهند.
همین طور که بارها و بستهها را باز میکردم این افکار در ذهنم واگویه میشدند. اینها بخش ذهنیتر مونولوگم بودند، اما افکار ملموستری هم داشتم که برمیگشت به آخرین تغییرات خانه؛ به اینکه مامان و بابا را خیلی پیرتر از سه سال پیش که به خوابگاه میرفتم یافتهام. حالا دیگر در مقابل سرما و خستگی و بیرحمی و تنهایی حساستر از من هستند. آن قدر پیر شدهاند که مخالفت و مقابله با آنها احمقانه به نظر میرسد. به چشمم ضعیف میآیند و این مشوشم میکند. میبینم که جاهایمان کم کم عوض میشود؛ حالا من باید مراقبتکننده باشم و آنها مراقبت شونده. میترسم از پس این کار برنیایم.
و جای خالی برادرم، دومین تغییری است که ناراحتم میکند. در میانههای کار، وقتی آلبوم بچگیهایمان روی زمین پخش شد، ذهنم به سوی این تغییر دوم چرخید و دلتنگی مثل چاقوی زنگزدهای به قلبم فرورفت. برادرم را دیدم که پسر نوجوان موبور و ظریفی بود؛ رقیب و متحد همزمان من، که یک لحظه با هم میجنگیدیم و لحظهٔ بعد در دفاع از هم به مامان و بابا زباندرازی میکردیم. خودمان را دیدم که در گذشته و حال شریک بودیم و خیال میکردیم در آینده هم همین قدر یگانه خواهیم بود. اما حالا هزار کیلومتر از هم دوریم. هر کدام آیندهٔ خودمان را دنبال میکنیم و تمام کاری که میتوانیم برای هم بکنیم، این است که به آیندهٔ هم علاقهمند باشیم. غمانگیز است. در آن لحظه از تلخی این غم دلشوره گرفتهبودم.
میان جعبهها و لباسها و کتابها ایستاده بودم، به یگانگی از دست رفتهام با برادرم فکر میکردم و دلشوره گرفتهبودم. به جوانی از دست رفتهٔ پدر و مادرم فکر میکردم و دلشوره گرفتهبودم. سخت غمگین بودم. اما چیزی در این میان عجیب بود: این بار غم، این دلشوره، به عجز نمیکشاند و بیتحملم نمیکرد؛ انگار پذیرفتهبودم که این دلشوره سهم منصفانهٔ من است و تحملش بیشتر از توانم نیست. میدانستم این غمی است برای همیشه، میدانستم هیچ تسلایی در کار نیست ولی میدیدم که با غم بیتسلا هم میتوانم به زندگی ادامه بدهم و حتی خوشبخت باشم. حال عجیبی بود. شانه بالا انداختم و به خودم گفتم: «خب، انگار بزرگتر شدهای. شاید این هم نوعی بلوغ است.» و بعد به کارم ادامه دادم.
و جای خالی برادرم، دومین تغییری است که ناراحتم میکند. در میانههای کار، وقتی آلبوم بچگیهایمان روی زمین پخش شد، ذهنم به سوی این تغییر دوم چرخید و دلتنگی مثل چاقوی زنگزدهای به قلبم فرورفت. برادرم را دیدم که پسر نوجوان موبور و ظریفی بود؛ رقیب و متحد همزمان من، که یک لحظه با هم میجنگیدیم و لحظهٔ بعد در دفاع از هم به مامان و بابا زباندرازی میکردیم. خودمان را دیدم که در گذشته و حال شریک بودیم و خیال میکردیم در آینده هم همین قدر یگانه خواهیم بود. اما حالا هزار کیلومتر از هم دوریم. هر کدام آیندهٔ خودمان را دنبال میکنیم و تمام کاری که میتوانیم برای هم بکنیم، این است که به آیندهٔ هم علاقهمند باشیم. غمانگیز است. در آن لحظه از تلخی این غم دلشوره گرفتهبودم.
میان جعبهها و لباسها و کتابها ایستاده بودم، به یگانگی از دست رفتهام با برادرم فکر میکردم و دلشوره گرفتهبودم. به جوانی از دست رفتهٔ پدر و مادرم فکر میکردم و دلشوره گرفتهبودم. سخت غمگین بودم. اما چیزی در این میان عجیب بود: این بار غم، این دلشوره، به عجز نمیکشاند و بیتحملم نمیکرد؛ انگار پذیرفتهبودم که این دلشوره سهم منصفانهٔ من است و تحملش بیشتر از توانم نیست. میدانستم این غمی است برای همیشه، میدانستم هیچ تسلایی در کار نیست ولی میدیدم که با غم بیتسلا هم میتوانم به زندگی ادامه بدهم و حتی خوشبخت باشم. حال عجیبی بود. شانه بالا انداختم و به خودم گفتم: «خب، انگار بزرگتر شدهای. شاید این هم نوعی بلوغ است.» و بعد به کارم ادامه دادم.