توراث
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ
نمیخواستم امروز پیادهروی کنم. استخوانهایم هنوز از پریود تمامشده درد میکردند و میخواستم امروز به خودم تخفیف بدهم. اما «چنین گفت زرتشت» را خواندم -به عنوان نهمین کتاب از آن لیست 12تایی کذایی- و منقلب شدم. فهمیدم اگر پیادهروی نکنم و تب روحیام را به شکل حرارتی جسانی بیرون نریزم، از هم میپاشم. زنستیزی آشکار نیچه منقلبم کردهبود. اینکه میگفت با زنها نمیشود دوستی کرد، اینکه میگفت وقتی به سراغ زنها میروی نباید شلاقت را فراموش کنی. قبلا هم زنستیزی فروید به همین شدت بهمم ریخته بود، و قبلتر زنستیزی ملاصدرا و دیگرانی که اسم نمیبرم. همیشه زنستیزی «نوابغ» منقلبم میکند. حیوان زخمخوردهای در قلبم در خودش میپیچد و زوزه میکشد. و هنوز هیچ راهی پیدا نکردهام که این درد آمیخته به خشم را برای کسی که آن را نچشیدهباشد توضیح بدهم.
دردناک است که از آدم به خاطر چیزی که هست بیزار باشند. دردناک است که به هیچ چیز جز خرد کردن آدم، له کردنش، نفی کردنش راضی نباشند. که آدم را فقط لهشده و خردشده و نفیشده دوست بدارند. دردناک است که آدم را به جرم اینکه به تمامی همان است که هست طرد کنند. که محبتشان را مشروط کنند به اینکه خردی و حقارت را بپذیری. دردناک است چون آنها پدرهای ما، برادرهایمان، معشوقهایمان و بچههایمان هستند و من هیچ نمیفهمم با آنها چه کردهایم که مستحق چنین نفرت کوبندهای هستیم. چه کردهایم جز اینکه بچههایشان را -و بچههای خودمان را- به دنیا آوردهایم، جز اینکه وقتی بچه بودند و از هر سایهای میترسیدند پناهشان دادهایم، جز اینکه غرور و بلندپروازیشان را مثل آینه به آنها منعکس کردهایم و الهامبخششان بودهایم تا دنیایشان را بسازند. پس چرا آنها نمیتوانند غرور و بلندپروازی را در صورت ما تاب بیاورند؟ چرا اینکه ما هم دنیایمان را بسازیم این طور وحشتزده و خشمگینشان میکند؟ دردناک است که عشق بدهی و چنین نفرت عظیمی پس بگیری.
فروید دربارهٔ کارن هورنای، که «رشک آلت مردی» را نفی کردهبود، میگفت: -نقل به مضمون- عجیب نیست که یک زن نتواند آن را تشخیص بدهد! دردناک است که به تو به خاطر زن بودنت نقصی را نسبت بدهند و بعد که نفیاش کردی، بگویند چون زنی نمیتوانی تشخیصش بدهی! دردناک است این طور همهجانبه کوبیده شدن. دردناک است که کارن هورنای باشی و فروید این طور نفیات کند. دردناک است که دختر هوشمندی باشی و پدرت، استادت، معشوقت نفیات کند. دردناک است که ناچار باشی بین هوشمند بودن و محبوب بودن انتخاب کنی. بین بزرگ بودن و محبوب بودن، بین شکوفا بودن و محبوب بودن. و تاریخ پدرسالاری همین است: داستان انتخاب زنها بین شکوفا بودن و محبوب بودن. داستان مخیر کردن زنها بین استقلال و عشق، آن هم به دست عزیزترین عزیزانشان، به دست نزدیکانی که آدمی به حکم غریزه، از آنها انتظار عشق بیشائبه و نامشروط دارد. دردناک است وارث چنین تاریخی از تحقیر و طردشدگی بودن.
- ۹۴/۰۶/۲۵
به تو گفته بودم گور بابای فروید و نیچه؟ گفته بودم گور بابای همشون؟ اگه نگفته بودم حالا میگم. اینا کی ان که برای ما تعیین کنن زندگی چی هست و چی نیست؟
کسی که نتونسته بین تجربه ی زندگی شخصی و تحلیل های عمومیش تفکیک قایل بشه و اینطور شدید تاثیر پذیرفته، همون بهتر که بگیم گور باباش :)