هزار ساله شدم در عبور چند بهار*
شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
25 ساله شدم. از 17 سالگی به بعد، این اولین بار است که شمارهٔ سنم را دوست دارم و با آن غریبگی نمیکنم. در سالهای میان این دو مدام دلهره داشتم که چه بیهوده به سنم افزوده میشود، منی که هنوز خام و «میانتهی و فراوانسخن» هستم. امسال هم تحفهٔ نوبری نشدهام، اما دست کم در حال حرکتم و جادهای زیر پایم هست و دورنمایی از مقصد مقابل چشمم. همین، قدری از اضطراب تاخیرم میکاهد. 25 سالگی لباسی نیست که به تنم زار بزند. تعارفی نیست که از سرم زیاده باشد. 25 ساله شدهام درحالی که 25 ساله هستم.
دستم خالی است. تا مدتها ارزشمندترین دستاورد سالهای جوانیام را جنگ مغلوبهٔ هویتی با پدر و مادرم میدانستم. اما آن هم مدتی است در چشمم عیاری ندارد. از همهٔ آنچه کردم، فقط برداشتن چادر تصمیم درستی بود. (و وای که چقدر بر سرم سنگینی میکرد!) اما بقیهٔ آن هیاهوها و جنجالها و گروکشیهای عاطفی به نظرم بچگانه میآیند. بچه بودم که فکر میکردم باید هویتم را مثل کارنامهٔ سالهای دبستان به امضای پدر و مادرم برسانم. بچه بودم که میخواستم خطاهای همهٔ اجدادم را یکتنه جبران کنم. بچه بودم که فکر میکردم غلبه بر پدرم یعنی غلبه بر مردسالاری.
از جایی که ایستادهام دنیا خیلی سادهتر و واقعیتر از چند سال پیش است: زمانه منتظر من نیست تا میان کفر و دین انتخاب کنم. زنان خانوادهام نفرین نشدهاند. ارواح مردگان هیچ سهمی از جوانی و آرزوهایم ندارند. آشپزخانه خط مقدم مبارزه با مردسالاری نیست. گاهی دلم برای دنیای آن سالها و اشباح و افسانههایش تنگ میشود. اما میبینم که دنیای واقعی این روزها برای دستهای خالی من که مشتاق خوشهچینی هستند چیزهای بیشتری دارد. در این دنیا میشود عاشق شد، دوستی کرد، یاد گرفت و یاد داد. در این دنیا میشود 25 ساله شد و با سن خود غریبگی نکرد. میشود خود را روز به روز آفرید. و نمیدانم، شاید حتی بشود آن دنیای قدیمی را بازجست، در شعر یا در داستان.
* هزارساله شدم در عبور چند بهار- به سرنوشت سیهپوش من مخند، بهار (خالده فروغ)
- ۹۴/۱۱/۲۴