معاشقه با امتحان و تکلیف
جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۴۶ ب.ظ
امتحانات تمام شدند. حالا یک ماه و قدری کمتر فرصت دارم که گزارشها و مقالهها را تحویل بدهم. تقریبا به همان فشردگی روزهای امتحانات دارم کار میکنم و حظ میبرم. چندسالی هست که فهمیدهام پرکاری حالم را خوب میکند و با این حال هنوز از بعضی پرکاریها میگریزم. شاید چون این لذت را درست باور نکردهام. هنوز طعمش با دندانم قدری غریبه است.
امتحانات را دوست دارم. برخلاف بعضی از دوستانم به چشمم پوچ و بیحاصل نیستند؛ فرصت فشرده و جبرانی یادگیری هستند تا دیون نپرداختهٔ طول ترمت را با خودت تصفیه کنی؛ مصداق آن آیه کتاب مقدساند که میگوید: «سالهایی را که ملخها خوردهاند به تو باز میگردانم.» از لا به لای امتحانات و فشردگی و اضطرارشان روزهای ملخزدهٔ عمرم را بازمیجویم. هرچه در طول ترم نخواندهام و نیاموختهام اینجا میآموزم. کمحاصلی طول ترم با پرحاصلی این چند هفته سر به سر میشود. خواندن و خواندن و خواندن؛ غرق شدن در کتابها و کاغذها. وای که دیوانهاش هستم!
مرید اساتیدی هستم که میدانند چه طور امتحان و ارزیابی را به فرصت دیگری برای یاد دادن تبدیل کنند. چقدر واژه استاد به نامشان میبرازد. این ترم با دوتا از این آدمها کلاس داشتیم. اولی امتحان گرفت و یک خروار تکلیف داد. روز آخر که داشت فهرست بلندبالای تکالیف را یادآوری میکرد در چشمهایش برق شیطنت بود. انگار داشت میگفت «بخواهید یا نخواهید یادتان میدهم.» حالتش مثل گربهای بود که موشها را بازی بدهد. و من عاشق این موشوگربهبازی هستم؛ عاشق گربهای چنین عزیز که چابک شدن موشها برایش مهم است.
آن استاد دیگر امتحان نگرفت؛ فقط تکلیف داد؛ آن قدر زیاد که نمیدانم اگر شب و روز بیدار بمانم آیا از پس تمام کردنشان برمیآیم یا نه. اما میدانم هر یک تکلیفش همچون سفری است که از آن پختهتر و خردمندتر برمیگردی. هر یک تکلیفش غنیمتی است. چه خوب است معلم راهبلدی داشته باشی که تو را سفر بفرستد، جای اینکه خودت باری به هر جهت طی طریق کنی. چه خوب است که تیرگی و ناشناختگی مسیر را کمی برایت بشکافند.
همه اساتید این قدر مرشد و بلد راه نیستند. ولی من خوشدلانه فکر میکنم حتی اگر استاد نخواهد و نتواند، دانشجو خودش میتواند امتحان را به فرصت دیگری برای یادگیری تبدیل کند. روی این حساب، تکالیف بیمزهتر و فرمایشیتر را هم دارم با ذوق و شوق و البته با وسواس کامل میکنم. گاهی عذاب وجدان میگیرم از اینکه این قدر به جو عمومی احساسات دانشجویی خائنم. گاهی حتی شک میکنم که کودن و سطحی باشم؛ که کور باشم بر برهنگی امپراطور، بر پوچی آنچه بیشتر اساتید از ما میخواهند. نکند آنهایی که گرفتار ملالاند از من تیزبینتر باشند؟
اما پس از همه اینها، باز هم این لذت است که مرا هدایت میکند؛ لذت خواندن و خواندن و نوشتن، لذت آموختن، حتی اندکی آموختن، حتی به سختی آموختن. چیزی به بیواسطگی لذت را کمتر استدلالی میتواند ساقط کند. این روزها دارم به طعم غریب این لذت خوگیر میشوم؛ مثل قهوه و چای که ذائقهات باید به آن خو کند تا بپسندی.