کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مردسالاری» ثبت شده است

خشم می‌کارم

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ

دوست نداشتم میم برود سربازی. دوست ندارم هیچ کس برود. منطق سربازی -و قبل از آن، منطق جنگ- به کتم نمی‌رود. غیظم می‌گیرد که کسانی مثل من، از تن و گوشت و خون‌شان مایه بگذارند و زندگی نو را شکل بدهند و بزایند و بپرورند، بعد دیگرانی از راه برسند و حاصل مادری ما را را پیاده‌نظام شطرنج قدرت کنند؛ قربانی ایده‌هایی کنند که به خیال‌شان، ارزش قربانی گرفتن دارد؛ ایده‌های انتزاعی شرافت و شجاعت و غیرت. چه شرافت و شجاعتی؟! چه کشکی؟! کسانی که هیچ وقت نزاییده‌اند و نمی‌زایند کجا صلاحیت دارند که بر زندگی زاد و رود ما قیمت بگذارند؟! کجا صلاحیت دارند بگویند چه چیزی ارزش مردن دارد؟!


دوست نداشتم میم برود سربازی، ولی دستم به هیچ کجا بند نبود. میم زنگ می‌زد و می‌گفت نمی‌دانم چه می‌کشد. توی دلم می‌گفتم: «تو هم نمی‌دانی من چه می‌کشم.» غلیان‌های غیظ می‌آمد و می‌رفت. غیظ آن لحظه که فهمیدم به‌شان میوه و سبزی نمی‌دهند. غیظ وقتی از وضع بهداشت خوابگاه‌شان شنیدم. غیظ روزی که میم آمد مرخصی و تنش بوی آفتاب‌سوختگی و خستگی می‌داد. غیظ هر لحظه و ساعت و روزی که منطق پشت همه این‌ها را به یاد می‌آوردم: اینکه کسانی فکر می‌کنند بر زندگی و تن و جان عزیزان ما حقی دارند؛ مالکش هستند. غیظم می‌گرفت و غیظ را نمی‌گذاشتم سرریز کند؛ وا می‌داشتم از درون قل‌قل بزند؛ بلکه به چیزی نافذتر و برنده‌تر از خودش تبدیل شود. بلکه از آن درختی بروید. 


نزدیک است که میم از آموزشی برگردد. این چند سطر را می‌نویسم تا این روزها را گم نکنم. چون اینجا جایی است که زندگی را قاب می‌کنم، مسیر را نشانه‌گذاری می‌کنم. می‌نویسم و غیظ هنوز در من هست؛ خیلی بیش از آنچه این کلمات باز می‌تابانند. بیشتر نمی‌نویسم، بیشتر نمی‌گویم. به خودم هی می‌زنم: «بخوان، بخوان تا بدانی، بخوان تا بفهمی. بخوان تا با دانشت به دل این ستم و ستم‌های دیگر نفوذ کنی.» به خودم وعده می‌دهم یک روز مفصل بنویسم؛ روزی که برگ و باری داشته باشم؛ بزرگتر از زنِ جوانِ دانشجوی نوآموزی باشم که حالا هستم. روزی که فقط صدای خودم و غیظ خودم نباشم. 

another American movie

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ق.ظ

دوشنبه با میم پالپ فیکشن را تماشا کردیم. من بار اولم بود و او بار چندمش. خشونت عریان فیلم را هنوز همچون غباری بر ذهنم احساس می‌کنم. مخصوصا صحنهٔ تجاوز برایم آزارنده بود. یادم آمد فرهنگ چه طور عمل جنسی را با قدرت و مهار مرتبط می‌کند؛ طوری که فرد دریافت‌کننده، صرف نظر از جنسیتش، همیشه سهمی از فرودستی و سرافکندگی دارد. احساس می‌کنم بعد از همه چیز، هنوز روی خرده‌شیشه‌های فرهنگ مردسالار راه می‌رویم. استعاره‌های مردسالارانه را منسوخ می‌کنیم، معانی و استعاره‌های تازه خلق می‌کنیم، با کسانی معاشرت می‌کنیم که استعاره‌های مردسالارانه را نفی می‌کنند، اما باز هم این استعاره‌ها، مثل خرده‌های شیشه، ناغافل به پایمان فرو می‌روند و می‌گزند. 


چیز دیگری که ناراضی‌ام می‌کرد شخصیت‌پردازی زنان فیلم بود؛ همه ضعیف و منفعل. یکی عصبی و بی‌ثبات (هانی بانی)، یکی نگران اما احمق و بی‌خبر (فابین). سومی هم زنی اغواگر، با جذابیت کلیشه‌ای آمریکایی که نوچهٔ سربه هوا و ضعیف‌النفس شوهرش را مرعوب می‌کند، اما بر اقتدار شوهر گنگسترش خش هم نمی‌‌اندازد (میا). در پایان هم «شبان نیک‍»‍ی داریم که طبق معمول، مرد است. می‌توانم تصور کنم که پالپ فیکشن در فضای فرهنگی خود فیلمی خلاف جریان به حساب می‌آید؛ شاید حتی فیلمی معترض. اما برای من -زن جوان خاورمیانه‌ای در سال ۲۰۱۸- چیز تازه‌ای ندارد؛ تکرار همان هوای مسمومی است که بسیار تنفسش کرده‌ام، با چاشنی فرهنگ آمریکایی (که از قضا خوشایندم نیست.)


و با این همه به فیلم ۸ دادم، به خاطر غنای دراماتیکش و بازی‌های خوبش. حتی لحظه‌ای مردد ماندم که ۹ بدهم یا نه؟ بعد چیزهایی که بالاتر نوشتم را از نظر گذراندم و ندادم. گفتم ۹ بماند برای همان معدود فیلم‌هایی که «روحم را لمس می‌کنند.» به هیچ فیلمی ۱۰ نمی‌دهم. به دبیران ریاضی می‌مانم که معتقدند: «۲۰ مال خداست.»

خوابگاه دختران: برو با بزرگترت بیا!

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

منبع عکس


با اینکه وضعیت سکونت‌مان از چندین ماه پیش از ازدواج مشخص بود، درباره انصراف از خوابگاه مردد بودم؛ برایم سخت بود که یک‌باره از آن حیاط بزرگ و سرسبز با چنارها و گل‌هایش و طوطی‌ها و سارها و بلبل‌هایش دل بردارم. فکر می‌کردم شاید بد نباشد یک ترم دیگر هم خوابگاه را نگه دارم و اگر شده ماهی چند بار به زیارت آن همه زیبایی که در این سال‌ها انیسم بودند بروم. به سختی تصمیم به انصراف گرفتم. اما امروز وقتی تماس گرفتم تا انصرافم را اعلام کنم، پاسخی که از مسئول پشت خط گرفتم مرا از درستی تصمیمم مطمئن کرد. آن زن بعد از اینکه دلیل انصرافم را پرسید گفت: «این موضوع را با پدرت چک می‌کنیم؛ اگر تایید کرد اسمت را از فهرست حذف می‌کنیم.» 

ناگهان یادم آمد روی دیگر باغ و بستانی که شیفته‌اش هستم چنین جهنمی است: جایی که با هر سن و سطح تحصیل و درآمد و وضعیت تاهل-تجرد، همواره برایت قیم قائل‌اند و خودت را به هیچ نمی‌گیرند. 


از قضا، کسی که پشت خط بود، ناظمه سال اول خوابگاه بود. همان هفته‌های اول یک بار با او بگو مگو کرده‌بودم. به اتاق‌مان آمده بود و شماره تلفن پدرها را می‌خواست برای تکمیل دفترش. گفتم: «شماره پدرم را از بر نیستم. شماره مادرم را بگویم؟» گفت نه و من گرخیدم و با لحن معترضی پرسیدم: «چرا؟! پدر و مادر چه فرقی می‌کنند؟!» وقتی داشت درباره ولایت پدر توضیح می‌داد، صورت اخمویم را پشت کتابی پنهان کرده‌بودم. با غیظ گفت: «خانم محترم وقتی سوال می‌پرسی به جوابت هم گوش بده.» ولی من به بی‌اعتنایی ساختگی و خشم‌آلودم ادامه دادم تا او رفت. 

هنوز نمی‌دانم از عذاب وجدان بدرفتاری با آدمی بی‌ربط و «مامور و معذور» بود یا از ترس دردسرهای بعدی، صبح روز بعد از او عذرخواهی کردم و پس از آن رابطه معمول و محترمانه‌ای داشتیم. ولی این ماجرا همیشه پس ذهن هردومان حاضر بود. نشان به آن نشان که در آخرین ترم لیسانس، وقتی خبر فارغ‌التحصیلی‌ام را شنید، گفت: «چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که درباره شماره پدرت با من بحث می‌کردی.» امروز هم احساس می‌کردم در دو سوی خط تلفن، هر دو داریم به همین خاطره فکر می‌کنیم. 


حالا این خاطره و این آدم برای من تبدیل شده‌اند به نماد خشمی که در تمام سال‌های زندگی خوابگاهی حمل کرده‌ام. خشمی که یک سویش مسئولین عموما بدخلق، ظنین و همیشه کنترلگر خوابگاه بودند؛ کسانی که پاسخ معمول‌شان به هر درخواستی «نه» بود و انگار می‌کوشیدند به حرکت ما به سوی استقلال و خودبسندگی مهار بزنند تا از حد قابل قبولی فراتر نرود. سوی دیگرش پدرم بود که هر بار از این آدم‌ها بابت کنترل دختر بالغ بیست و چند ساله‌اش صمیمانه تشکر می‌کرد. حتی پیشنهاد می‌کرد برایشان سوغاتی ببرم و وقتی مخالفت مرا می‌دید، آن را به پای کینه‌توزی و لج‌بازی من با آن آدم‌های به خصوص می‌گذاشت؛ نمی‌فهمید که من این ساختار تحقیرآمیز را برنمی‌تابم. اگر هم می‌فهمید قطعا همدلی نمی‌کرد. 

تسکین قلبم در این مواجهه هر روزه با کنترل و سرکوب و تحقیر فقط یک فکر بود: اینکه بعضی از دخترها (از جمله خودم) دارند با استفاده از همین امکان مشروط و منت‌آلود زندگی در خوابگاه، گام‌هایی به سمت استقلال و توانمندی برمی‌دارند؛ مهارت و تخصص می‌آموزند و کار می‌کنند و آینده‌ای را هموار می‌کنند که در آن کمتر وابسته و قابل کنترل باشند. حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم عجب سخن عاقلانه و پخته‌ای از من جوان و خام و سرکش! کاش بیشتر و باز هم بیشتر به این نسخه طلایی خودم آویخته بودم. کاش بیشتر برای کسب دانش و مهارت کوشیده‌بودم و انرژی کمتر و باز هم کمتری صرف جدل با مهره‌ها و ماموران معذور کرده‌بودم. حقا که این مبارزه بهتری بود. 


* با همین حال و هوا: «زنان علیه زنان» و «خودگویی از سر خشم»

ماجرا از شوخی گذشته؛ وافعا داریم آخر همین هفته عقد می‌کنیم. تا وارد بازی نشده‌بودم درست نمی‌دانستم مراسم ازدواج ایرانی چقدر جزئیات و نمادپردازی‌های مردسالارانه دارد. از مدت‌‌ها پیش با خودم قرار گذاشته‌بودم به جزئیات بند نکنم، چشم ببندم که این روزها زود بگذرد. اما سخت است؛ خیلی سخت است. این میان بارها خشمی خودش را به گلویم رسانده، به آستانه فریاد. بارها خودم را برای محافظه‌کاری لعنت کرده‌ام. این اواخر به سرم زد یک جز، فقط یک جز از این نمایش تفوق مردانه را وارونه اجرا کنم؛ محض دل‌خوش‌کنک، محض اینکه نمادی باشد از همه آن چیزهایی که برای باقی عمرم نمی‌خواهم زیر بارشان بروم. کارت‌های دعوت‌ را انتخاب کردم و اسم‌های پشت‌شان را. اما انگار انتخاب خوبی نبود.

 

بی‌معناتر از این داریم که همه کارت‌ها را همیشه به نام مردها بنویسیم؟ خاله و عمه خودم را چرا باید به نام شوهرهایشان دعوت کنم؟ آن هم در حالی که ماجرا در اصل وارونه است، آن مردها هستند که به خاطر نسبت‌شان با این زن‌ها دعوت‌اند؟ به خیال خودم پیشنهاد مرضی‌الطرفینی دادم (که البته ایده‌اش از میم بود)؛ گفتم اسم هر دو نفر را روی کارت بنویسیم؛ اول آن یکی را که نزدیک‌تر است. پدر و مادرم قبول نکردند. دعوا شد. یک علتش ضعف خودم در استدلال بود؛ زود زدم به جاده قهر. باری، شکست دیگری اضافه شد به سیاهه بلندبالای شکست‌هایم در برابر سنت. حالم بد بود و بعد از چند روز، هنوز رسوبات آن حال بد در من هست. 


با نون و سین حرف زدم که کمک کنند ماجرا را از منظر دیگری ببینم. چه خوش‌اقبالم که این آدم‌ها را می‌شناسم. نون گفت: «برد بزرگترت را فراموش نکن: اینکه همسرت را خودت انتخاب کرده‌ای؛ انتخاب و تحمیل دیگران نیست.» شبیه همین را پیشتر استادم هم در پاسخ گلایه‌هایم گفته بود. نون گفت: «آن قدر درگیر این خشم‌ها نشو که لذت‌های کوچک مراسم را نفهمی.» و من دیدم این نکته مهمی است؛ اینکه این روزها همین جا باشم، در همین مکان و زمان، نه در آرزوهای آینده و خشم‌های گذشته، نه در اتمسفر انتزاعی باورها و باید و نبایدها. اگر جز این باشد خاطره‌ای هم نخواهم داشت؛ چون خاطره‌های زنده و جان‌دار ته‌مزه حواس جسمانی هستند که باقی می‌مانند؛ ته‌مزه تصاویر، بوها، لرزش‌های تن و صداها.باید در اینجا و اکنون حاضر باشی تا حسی برانگیخته شود و چیزی از آن بماند و به خاطره استحاله شود. وگرنه آنچه ذهن نگه می‌دارد فقط روایت است. روایت را از دیگران هم می‌شود گرفت. اما آنچه مال خود خود توست، آنچه به یک جرقه زنده می‌شود و می‌بردت به گذشته، خاطره است. و من از این روزها خاطره می‌خواهم، نه روایت. 


سین گفت: «این طور رسم‌ها کم‌کم بر‌می‌افتند؛ همین که گفتی و به گوش‌شان رساندی که دعوتنامه‌ها را جور دیگری هم می‌شود نوشت خوب است.» و من یادم آمد اصلا چرا انتخاب کرده بودم این روزها بر سر جزئیات نجنگم؛ به خاطر کدام مصلحت، خاطر کدام هدف بلندتر. مدام باید به خودم یادآوری کنم یا از دیگران بخواهم به یادم بیاورند که تغییرات، معجزه‌وار ظاهر نمی‌شوند؛ باید برایشان صبر کرد و کوشید. همه این‌ها را می‌دانم اما آنچه باید در این مسیر تحمل کنم آن قدر مکروه است که میل مصر گریختن و شانه خالی کردن مکررا برمی‌گردد و بر من غلبه می‌کند. سر دوستانم سلامت باشد که این طور وقت‌ها هستند برای یادآوری کردن چنین چیزهایی. 


*با همین حال و هوا: ازدواج و دام‌هایش