وقتی پست قبلی را –به عنوان اولین نوشته از زنجیرهٔ روایتدرمانی- منتشر کردم، یکی از خوانندگان پیام داد و پرسید: «روایتدرمانی برای چه اختلالاتی مناسب است؟ به طور خاص برای اضطراب اجتماعی چقدر موثر است؟» من برای نوشتن پست دوم دربارهٔ روایتدرمانی ایدههای دیگری داشتم. اما این پرسش مثل یک چراغ چشمکزن در ذهنم روشن شد و حالا میخواهم به آن بپردازم.
میخواهم به این پرسش دو پاسخ بدهم: یک پاسخ کوتاه که مقصود سوالکننده را بدون منتظر نگاه داشتنش برآورد و یک پاسخ بلندتر که همزمان دربارهٔ چیستی روایتدرمانی و روح حاکم بر آن نیز توضیح بدهد.
پاسخ کوتاه این است: روایتدرمانگران مراجعانشان را صرف نظر از اینکه روانشناسان دیگر یا خود ایشان قبلا چه نامی به مشکلشان داده باشند میپذیرند. آنها با افراد افسرده و مضطرب و کسانی که رویدادهای دشوار و ضربههای شدید را پشت سر گذاشتهاند کار میکنند. با کسانی کار میکنند که برچسب «اختلال شخصیت» به آنها زده شده. حتی با افراد «اسکیزوفرنیک» کار میکنند که بر اساس باور عمومی، در وهلهٔ اول دارودرمانی -و نه رواندرمانی- برایشان مفید است.
پژوهشهایی که میزان تاثیر روایتدرمانی را بررسی میکنند به طیف گستردهای از «اختلالات» و مشکلات پرداختهاند. و بله، اضطراب اجتماعی هم در میان آنها هست. دست کم از دو پژوهش خبر دارم که روایتدرمانی را برای بهبود اضطراب اجتماعی در گروههای کودک ونوجوان مفید یافتهاند. (و اگر کسی مایل باشد، میتوانم آدرس اینترنتی دسترسی به این مقالات را برایش بفرستم.) بنابراین روایتدرمانی برای کسی که میخواهد به چنین مشکلی بپردازد یک گزینهٔ قابل اعتناست.
اما طور دیگری هم میتوان به این سوال پرداخت. باور عمومی بین روانشناسان معاصر این است که هر درمانی برای گروههای خاصی از مراجعان مفیدتر است. روایتدرمانگران هم ادعایی جز این ندارند؛ به خصوص که فلسفهای که الهامبخش اصول و روشهایشان بوده (یعنی دیدگاه پستمدرن) بر گوناگونی و انفرادی بودن تجارب بشری تاکید میکند و نتیجه میگیرد که نمیتوان دنبال نسخهٔ واحدی برای همهٔ مشکلات مختلف و حتی مشکلات مشابه افراد مختلف پیچید.
همراه با سایر رواندرمانگران، روایتدرمانگران نیز میپذیرند که به گروههایی از مراجعان نمیتوانند یا کمتر میتوانند نزدیک شوند. پس چرا به صراحت اعلام نمیکنند که شیوههایشان برای درمان کدام «اختلالها» مناسبتر است؟ چرا چنانکه بالاتر گفتم مراجعانشان را صرف نظر از نام مشکل میپذیرند؟
پاسخ را باید در نوع نگاه روایتدرمانی به مفهوم اختلال جستجو کرد. روایتدرمانگران از پایه به این مفهوم انتقاد دارند. فلسفهای که آنها را هدایت میکند، از آنجا که بر منحصر به فرد بودن تجارب انسانی تاکید دارد، با دستهبندی آدمها در قالبهای پیشساختهای مثل اختلال مخالف است. به عقیدهٔ روایتدرمانگران، برای اینکه دو انسان را دارای یک اختلال بدانیم، لازم است از هزاران تفاوت معنادار میان آنها چشمپوشی کنیم. این کار وجود چندساحتی انسان را چنان تقلیل میدهد که شناختن او آنچنان که هست و خودش خودش را درک میکند، غیر ممکن میشود.
یک روایتدرمانگر، مثل هر درمانگر دیگری اعتراف میکند که نمیتواند به همهٔ افراد به یک اندازه کمک کند. شاید حتی بر حسب تجربه دانسته باشد که وجود بعضی ویژگیها و نگرشها در انسانها آنها را گزینههای بهتری برای کار روایتدرمانی میکند و برعکس، بعضی ویژگیها مانع ارتباط گرفتن با شیوههای روایتی است. اما از مفهوم اختلال و اسامی اختلالهای شناختهشده روانشناسی برای تبیین این تفاوتها استفاده نمیکند. زیرا به آنها باور ندارد. یک روایتدرمانگر ترجیح میدهد مشکلات مردم را به همان نامی بخواند که خودشان برای آن برگزیدهاند.
نپذیرفتن مفهوم اختلال و استفاده نکردن از برچسبهای تشخیصی چیزی بیش از یک بازی کلامی است و در کار روایتدرمانگران بازتاب واقعی و عینی دارد. بسیاری از رواندرمانگرانی که از شیوههای دیگر استفاده میکنند، در شروع درمان زمانی را صرف شناسایی و «تشخیص» و نامگذاری مشکل میکنند. سپس وقت بیشتری را به یافتن راه حل و آزمودن این راه حلها در عمل اختصاص میدهند. این راهحلها بسته به نظرگاههای مختلف روانشناسان بسیار متنوعاند. اما اغلب آنها توسط روانشناس تجویز و توسط مراجع اجرا میشوند. در مقابل روایتدرمانگرها زمان زیادی را صرف میکنند تا همراه با مراجع به کشف تجربهٔ زیستهٔ او از مشکل بروند؛ بدون اینکه بخواهند این تجربه را به تجربهٔ شخص دیگری مانند کنند یا نامی به آن بدهند که قبلا به مشکل دیگران داده شده.
روایتدرمانگران میخواهند بدانند مشکل از کجا آمده، چه چیزی آن را تبدیل به مشکل کرده و چه کسانی آن را مشکل میدانند. پاسخ همهٔ این سوالات نزد مراجع است. در روایتدرمانی دانش بومی هر فرد از جهان زیستهاش ارزشمندتر و معتبرتر از دانش تخصصی روانشناس و روانپزشک است. نه تنها مشکل را باید از منظر این دانش بومی فهمید، بلکه راه حل نیز از دل شناخت مراجع از تجربهٔ زیستهٔ خودش ظاهر میشود. روانشناس هیچ راه حلی تجویز نمیکند. بلکه در کشف راه حلی همکاری میکند که از پیش وجود دارد و مراجع صالحترین فرد برای شناختن و به کار گرفتن آن است.
بگذارید همهٔ اینها را با یک مثال تکرار کنم. فردی را تصور کنید که به روانشناس مراجعه میکند و از «اضطراب اجتماعی» شکایت میکند. در اتاق درمان او و روانشناس وقتشان را صرف این میکنند که بدانند اضطراب اجتماعی –آن طور که این فرد خاص تجربهاش کرده- چه طور موجودی است؟ چه رفتاری دارد؟ چه تاثیری بر زندگی مراجع میگذارد؟ از کجا آمده؟ کدام تجارب فرد به آن مربوطند؟ کدام تجارب حرف دیگری برای گفتن دربارهٔ آن دارند؟ چه کسی این نام را به آن داده؟ آیا این بهترین نامی است که میتوان به آن داد؟
همین طور که این موضوعات روشن میشوند، هر مراجع فرضی ممکن است به تصمیم متفاوتی دربارهٔ «اضطراب اجتماعی» برسد. شاید بخواهد نام دیگری به آن بدهد و با آن نه مثل یک مشکل، که مثل یک ویژگی شخصی کنار بیاید. شاید بخواهد محیطی را که از این ویژگی یک مشکل میسازد ترک کند. شاید بخواهد با «اضطراب اجتماعی» بجنگد و ابزارها و نیروهایش را برعلیه آن بسیج کند. شاید بفهمد که قبلا به طرق موثری با آن مقابله کرده و حالا بخواهد از خودش در گذشته سرمشق بگیرد. شاید بخواهد بعضی از فنون روانشناسی شناختی –یا شاخههای دیگر روانشناسی- را بر علیه آن به کار بگیرد. به تعداد آدمهایی که برای چنین مشکلی مراجعه میکنند تجربهٔ زیسته و خروجی بالقوه برای درمان وجود دارد.
روایتدرمانی محصول نگاهی است که به مرجعیت بیچون و چرای «دانش تخصصی» شک کرده و متوجه تجربهٔ زیستهٔ تک تک افراد به عنوان منبع ارزشمندی از معرفت شدهاست. در این چارچوب، بیشتر سوالات با ارجاع به همین تجربهٔ زیسته است که پاسخ داده میشوند. در نهایت تجربهٔ زیستهٔ درمانگر و مراجعان اوست که میگوید این روش برای درمان کدام مشکلات موثر و برای کدام مشکلات ناموثر است. استعارهٔ «اختلال» جایی در پاسخ این سوال ندارد.
پروژهٔ پایاننامهام دربارهٔ روایتدرمانی است. باید یک بار مفصل بنویسم که روایتدرمانی چیست، از آن چه آموختهام و به چه طرقی به خود من کمک کردهاست. نقدا همین قدر بپذیرید که روایتدرمانی سعی میکند با غنی کردن -ولی نه الزاما تغییر دادن- روایتهای افراد از زندگی و خودشان و گذشته، به آنها کمک کند که هویتشان را بازتعریف کنند. فرض بر این است که بعد از این بازتعریف افراد گزینههای بیشتری برای زندگی در حال و آینده خواهند داشت.
اول قرار بود یک دوره روایتدرمانی برای گروهی با مشکلات خاص برگزار کنم. به دلایلی نشد. رسیدم به گروه دردسترسترِ دانشجویان دانشگاه. کار را با یک دورهٔ آزمایشی شروع کردم که حالا نیمی از جلساتش سپری شده. با وجود همهٔ افت و خیزها، با وجود اینکه همه چیز طبق نقشهٔ ذهنی من پیش نرفت، این تجربه برایم رشددهنده و نویددهنده بود.
برنامهٔ جلسات درمان را خودم، زیر نظر استاد راهنما و بر اساس منابعی که دربارهٔ روایتدرمانی وجود دارند نوشتم. با احتیاط در گوشه و کنار برنامه چند تکنیک و تمرین گنجاندم که الزاما از خود روایتدرمانی نیستند اما میتوانند با آن سازگار شوند و برای اهداف آن به کار گرفته شوند. اینها همگی ابزارهایی هستند که در دورههای مختلف زندگی برای کمک به خودم به کار گرفتهام. به اشتراک گذاشتنشان با دیگران و دیدن اینکه چگونه بر آنها تاثیر میگذارد هیجانانگیزترین بخش تجربهٔ روایتدرمانی است. نوید محقق شده غایت خواستهٔ من از رواندرمانی را میدهد.
بعد از اینکه توانستم جاهطلبیهای اجتماعپسندم را کنار بزنم، دیدم غایت خواستهٔ من از رواندرمانی این است که آنچه برای خودم مفید بوده را با کسانی شبیه خودم به اشتراک بگذارم. «روانکاوی» رازآلود و احترامبرانگیز است؟ کار کردن با بیماران اسکیزوفرنیک شباهت بیشتری به تصویر سینمایی رواندرمانی دارد؟ دارد باشد! اینها نیستند که مرا عمیقا راضی میکنند. اینها را نمیتوانم عرضه کنم.
اما چه چیزی برای خودم مفید بوده که حالا میخواهم به اشتراکش بگذارم؟ اشکال مختلف نوشتن. در طول این سالها نوشتن را بیشتر خطاب بیش از هر کس خطاب به خودم به کار گرفتهام. آن را در غالبهای مختلف ریختهام تا در موقعیتهای مختلف تسکینم بدهد، هدایتم کند، مرا پیش براند یا اگر لازم شد دنبال خودش بکشد. ایمان من به نوشتن است و سرانجام در ان نقطهٔ خاص از زندگی، پذیرفتهام که فقط میتوانم داعی ایمانم باشم.
آنچه در گروهدرمانی دانشگاه آموزش میدهم روایتدرمانی است در تلفیق با تکنیکهای نوشتنی. راهی است که خودم قبلا در نقش مسافر طی کردهام. حالا کمی بلدراهم. اما خیلی بیشتر نوآموزم. نوآموزی که با هر گروه تازهای از مسافران جاده را بیشتر و بیشتر میشناسد. به آدمها نشان میدهم که من و دیگران برای کمک به خودمان چه کردهایم. آنها هم نشانم میدهند که برای کمک خودشان چه کردهاند. این بزرگترین چیزی است که کار در زمین روایتدرمانی به من دادهاست: پی بردن به راز زندهماندن آدمها در بیابانهای بیرحم و خصمانهٔ زندگیشان.
به خاطر پایاننامهام مدتی است در مراکز و موسسات توانبخشی اتیسم رفت و آمد میکنم. از همان روز اول که تازهواردی علاقهمند و ناآشنا بودم تا حالا که مراکز بسیاری را دیدهام و با مربیان و توانجویان و والدین زیادی آشنا شدهام، همیشه مادران افراد دارای اتیسم توجهام را جلب کردهاند. بعضی از آنها شرمزده و خجولاند و چشمهایشان را طوری میدزدند که گویی مقصرند. بعضی جنگنده و باصلابتند؛ آن قدر که دلت میخواهد کنارشان بمانی و لمسشان کنی تا چیزی از نور و قدرت درونیشان را به خودت بگیری. بعضی هم ایناند و هم آن، یا هیچ کدام نیستند. اما هرچه هستند رنج، اثر انگشت خودش را روی آنها به جا گذاشته. در نگاهشان خستگی و اندوه و نگرانی، گاه به تنهایی و گاه در کنار امید و سخاوت و شفقت، با تو حرف میزند. اغلب با خودم فکر کردهام که رنج این زنها نه سزاوار و عادلانه است، و نه حتی اجتنابناپذیر. اغلب با خودم فکر کردهام که ما، در نقش جامعهٔ پیرامون آنها، چه قدر دربارهٔ این رنج مقصریم.
اتیسم اتاقی با پنجرههای بسته است
اتیسم -که احتمالا نامش را از رسانهها شنیدهاید- یک اختلال رشدی-عصبی است؛ این یعنی در اتیسم مسیر رشد درست طی نمیشود و بعضی از تواناییها –که ریشه در اعصاب مغزی دارند- شکل نمیگیرند. اتیسم با دو ویژگی شناخته میشود: اول، تخریب روابط و تعاملات اجتماعی. دوم، علایق و رفتارهای تکراری و کلیشهای. بعضی از افراد اوتیستیک نمیتوانند حرف بزنند. بعضی حرف میزنند اما نه روان و راحت. بعضی در فهم پیامهای ظریف و غیرکلامی که در خلال روابط اجتماعی رد و بدل میشوند مشکل دارند. آنها ممکن است عواطفشان را به شیوههای نامنتظری بروز بدهند؛ مثلا با سر و صدای زیاد. همچنین ممکن است بارها و بارها یک جمله را تکرار کنند، یک فیلم را تماشا کنند یا حرکات بدنی عجیب و خاصی را نشان بدهند.
هستهٔ اصلی اتیسم فقدان توانایی ارتباط موثر است؛ مشکلی که احتمالا از بدو تولد وجود دارد اما زودتر از دوسالگی خودش را نشان نمیدهد. انگار ذهن افراد اوتیستیک نمیتواند دیگران را به عنوان موجوداتی مستقل و قابل تعامل به رسمیت بشناسد و/ یا فکر آنها را تا حدی که لازمهٔ برقراری ارتباط است بخواند. بعضی از کسانی که اتیسم دارند طوری رفتار میکنند که انگار دیگران وجود ندارند. بعضی نمیتوانند تاثیر رفتار خودشان را بر دیگران پیشبینی کنند؛ این است که گاهی اعمالشان خام و نپخته یا بیمناسبت و ناجور به نظر میرسد. فهم وجود «دیگران متمایز از من» و درک و پیشبینی افکار و احساسات آنها پیشنیاز برقراری ارتباط است. همهٔ ما بیآنکه حتی آگاهانه بدانیم، این تواناییها را داریم، اما فقط وقتی توجهمان را جلب میکنند که فقدان یا نقصانشان را در گروهی از همنوعانمان، یعنی افراد اوتیستیک میبینیم.
اگر دنبال مقصر بگردیم...
علت اتیسم چیست؟ درست نمیدانیم. به نظر میرسد چندین علت مختلف وجود دارند که مستقل از هم یا مشترکا بر یک یا چند مسیر عصبی مختلف در مغز اثر میکنند و یکی از اشکال متعدد اتیسم را به بار میآورند. تقریبا هیچ دو اتیسمی شبیه هم نیستند؛ به همین دلیل آنها را «اختلالات طیف اتیسم» مینامند. در میان افراد اوتیستیک از نابغهها تا کمتوانهای ذهنی را میبینید. بعضی از آنها تا حدودی با مقتضیات زندگی اجتماعی سازگار میشوند. بعضی هم تا ابد در دنیای ساکت و غیرقابل نفوذ خودشان میمانند.
بسیاری از عللی که تا به حال برای اتیسم شناسایی شده از جنس آلودگیها صنعتی هستند؛ خیلی از بچههای اتیسم پیش از تولد و در دوران بارداری مادرانشان در معرض سموم شیمیایی یا تشعشعات ناشی از فعالیتهای صنعتی بودهاند. اتیسم در سکونتگاههای نزدیک به مناطق صتعتی شیوع بیشتری دارد. تحقیقات هنوز ادامه دارند اما به نظر میرسد بتوانیم با احتیاط بگوییم افزایش شیوع اتیسم در دهههای اخیر، هزینه/جریمهٔ صنعتی شدن جوامع و فعالیتهای صنعتی بشر بودهاست.
رنج مضاعف
اکثریت افراد جامعه به درجات مختلفی از مزایای صنعت بهره میبرند. اما تنها اقلیتی از خانوادهها و به ویژه مادران، بار سنگین اتیسم را به دوش میکشند. آنها با مشکلی مواجهاند که نه علتش شناختهشدهاست و نه درمان واقعی دارد. هزینههای آموزش کودکان اتیسم -به ویژه انواع شدید آن- بالاست. مراقبت از آنها میتواند دشوار و خستهکننده باشد. از همه مهمتر، مادرها هیچ وقت از این نگرانی که آیندهٔ کودکشان چه خواهد شد رهایی ندارند. همهٔ اینها فشار مالی و روانی سنگینی بر آنها تحمیل میکند. مادرانی که فرزند اوتیستیک دارند خیلی وقتها خودشان را اقلیت تنهایی احساس میکنند. اما جامعه با این اقلیتی که در واقع دارد جور اکثریت را میکشد چه طور رفتار میکنند؟
در کشور ما خدمات بهزیستی برای اتیسم کافی نیست. آموزش و پرورش تنها چندسالی است که مدارس ویژهٔ اتیسم را راهاندازی کرده. تا پیش از آن این کودکان با کمتوانان ذهنی که گروه بسیار متفاوتی هستند آموزش داده میشدند. به علاوه، آموزشهای تکمیلی و عملی که کودک را در زندگی روزمرهاش توانمند کند را باید در مراکز خصوصی با هزینههای بالا جستجو کرد. گفتاردرمانی و کاردرمانی که خیلی از کودکان به آن نیاز دارند تحت پوشش بسیاری از بیمهها نیست. هیچ برنامهٔ نظاممندی نیست که والدین و خواهر و برادرهای این افراد را به سمت رواندرمانی سوق بدهد تا به نیازهای روانی خودشان پاسخ بدهند و از رنجهای خودشان بکاهند. مگر اینکه خود خانواده به فکر چنین راهحلهایی بیفتد و از پس هزینههای آن بربیاید که آن هم در بحبوحهٔ مراقبت از فرد اوتیستیک، بسیار بعید و نادر است.
اما شاید از همه چیز بدتر، قضاوتهای سنگین و نادرستی باشد که خانواده را به انزوا میکشد. اتیسم علامت ظاهری خاصی ندارد. شما نمیتوانید با نگاه کردن آن را تشخیص بدهید. این است که خیلیها رفتار متفاوت بچهها را به پای تربیت نادرست میگذارند و مادرانشان را که معمولا مراقبان اصلی و همراهان همیشگی آنها هستند شماتت میکنند. مقصر دانستن خانوادهها، ترحم و فاصله گرفتن از فرد اوتیستیک -طوری که انگار بیماری واگیردار دارد یا به دیگران صدمه خواهد زد- خیلی از مادرها را به جایی میرساند که ترجیح میدهند اصلا از خانه خارج نشوند. بیعدالتیای که این مادرها تحمل میکنند دردناک و مضاعف است. آنها قربانی و جورکش روندهای صنعتی و سیاستهای محیطزیستی غلط هستند، اما به جای حمایت شدن، تنها میمانند و طرد میشوند.
این اتیسم زیبا
اگر از نزدیک با افراد اوتیسیتک در هر سن و سالی سر و کار داشته باشید به درستی جملهای که مربیان کودکان با نیازهای ویژه میگویند ایمان میآورید: آنها به طرز غافلگیرکنندهای فرشتهآسا و دوستداشتنی هستند. معصومیتی دارند که قللبتان را لمس میکند. وقتی نگاهشان میکنید انسانهای ساده و صادقی را میبینی که فرسنگها دور از شما، در نقطهای دستنیافتنی ایستادهاند. خیلی وقتها تلاشهایتان برای نزدیک شدن به آنها بینتیجه میماند. اما هربار که کوچکترین علامتی از آشنایی و دوستی نشان میدهند بزرگترین شادیها را پاداش میگیرید.
وقتی به موسسات اتیسم قدم میگذارید میفهمید که همین لذت گاهگاهِ پا گذاشتن به جهان دورافتاده و منزوی افراد اوتیستیک بسیاری از والدین، معلمان، مربیان، روانشناسان و مددکاران را پاگیر آنها کردهاست. تمام آنچه ممکن است دربارهٔ زیباییهای زندگی در کنار افراد اوتیستیک شنیدهباشید واقعیت دارد، اما مادر یک کودک اوتیستیک بودن تمامش این نیست؛ لحظاتی از اندوه و خشم و اضطراب عظیم هم هست. احساس تنهایی و استیصال و افسردگی هم هست. مادران افراد این افراد در واقع صلیب گناهان جامعه را بر دوش میکشند؛ جامعهای که با بر هم زدن توازن طبیعت، همان قدر که برخی رنجها را تسکین داده، رنجهای دیگری به بار آورده است. این مادران در تحمل رنجهایشان سخت تنها هستند و جامعه، جامعهٔ گناهکار نه تنها دستشان را نمیگیرد بلکه سنگشان نیز میزند.
* بازنشر کامل و بیکم و کاست این نوشته با ذکر نام نویسنده (خودم، مائده ایمانی) آزاد است.
اولین بار که احساس کردم خوابهایم با من حرف میزنند کی بود؟ در بیست و چهار سالگی، وقتی خواب آن انگشتر چهارگوش را دیدم که قرار بود «به وقتش» مال من شود؟ در آستانهٔ بیست سالگی، وقتی خودم را دیدم که از روبهرو آمد و هُلم داد و گذشت؟ قبلتر، وقتی بارها و بارها خواب ریختن و از نو روییدن دندانهایم را میدیدم؟ قبلتر که شبهای بسیاری در جواهرفروشیها و عتیقهفروشیها سرگردان چیزی بودم که هرگز پیدایش نمیکردم؟ از همان کودکی تا توانستهام خوابها را در ذهنم نگهداشتهام؛ حتی پیش از آنکه ایدهٔ نوشتنشان را کشف کنم؛ حتی پیش از آنکه احساس کنم خوابها حرفی برای گفتن دارند. آیا این نوعی پیشآگاهی، نوعی دانش زیرآستانهای و تصدیقنشده بود درباره اینکه روزی به خوابهایم نیاز خواهم داشت؟ درباره اینکه روزی فصلهایم زندگیام را از دریچهٔ خوابهایی که در هر فصل دیدهام خواهم نگریست؟
اما نه، نباید تمامش را به پای خودم بنویسم. هرچه باشد من از خانه و خانوادهای میآیم که خوابها را جدی میگرفتند. ما خیلی وقتها خوابهایمان را برای پدربزرگم -که ملای ما و مردم بود- و پس از مرگ او برای داییام که قرار بود جایش را بگیرد تعریف میکردیم. مخصوصا خواب مرده را دیدن مهم بود. مردهها در آن خوابها با ما حرف میزدند. پدربزرگ و دایی منظورشان را میفهمیدند. آیا مشوشاند؟ ترسیدهاند؟ در عذابند؟ یا راضی و خوشنودند؟ چه کار باید برایشان کرد؟ برای کدام خوابها باید صدقه داد؟ کدامها را باید رها کرد تا فراموش شوند؟ مانند چشم و ابروی سیاهم، مثل صدای بلند و پرطنینم وقتی به هیجان میآیم، شاید گوش دادن به خوابها را هم از قوم و قبیلهام به ارث بردهباشم.
اولین بار که احساس کردم خوابهایم با من حرف میزنند کی بود؟ اولین بار که خواستم گوش بدهم و حرفشان را بفهمم چه طور؟ اولین بار که خوابهایم را نوشتم تا از دست نروند؟ اولین بار که تفسیرشان کردم؟ اولین بار که فکر کردم چارچوب و نمادشناسی لازم برای تفسیرشان را در اختیار دارم؟ من خوابهایم را نه با نمادشناسی اخروی پدربزرگم که با نمادشناسی التقاطی خودم میفهمم- که بخشهایی از آن را از برونو بتلهایم و یونگ و روانشناسان یونگی وام گرفتهام و بخشهایی را خودم بر اساس فرهنگی که در آن زیستهام سرهم کردهام. ظرف همان ظرف است اما محتوا عوض شده. حالا دیگر خوابهایم صدای اشباح درون ذهنم هستند، نه مردگان واقعی. کمکم میکنند در تاریکیهای روانم پیش بروم. این شیوه فهم خود -مثل بقیه روشهای تحلیلی و غیرعینی روانشناسی- چیزی نیست که جرئت کنم به دیگران، به خصوص آنهایی که برای مشاوره به من اعتماد کردهاند توصیه کنم. اما درباره خودم سخاوتمندانه و بیباکانه به کارش میگیرم. و آنچه تا به حال از آن به دست آوردهام ادامه دادنش را تجویز میکند.
خوابهایم با من حرف میزنند. تازگی زبان همدیگر را بهتر از هر وقت دیگری میفهمیم. تازگی تهدید کردهاند اگر آرزوهایم را بکشم تا آخر عمر دست از تعقیب و مجازاتم برنمیدارند. پیشگویی کردهاند اگرچه دیر، اما سرانجام شکوفا خواهم شد. حتی وعده دادهاند زبان خودشان را بیشتر و بهتر از قبل به من بیاموزند. شبها منتظر خوابهایم هستم. روز را با نوشتن هرچه از آنها به یاد دارم شروع میکنم. در ساعات بیداری بارها مرورشان میکنم. درباره معنای هر تصویر و هر کلمه میپرسم؛ مخصوصا درباره تصاویری میپرسم که در خوابهای مختلف تکرار شدهاند. دو تا اتاق کار یعنی چه؟ بچههای دوقلو چه معنایی دارند و چرا دوبار ظاهر شدند؟ «ناجی غریق» چه معنایی دارد؟ گروه زنهایی که باید همراهشان سرود میخواندم که بودند و چرا از آنها میترسیدم؟ خانهای که دارد فرومیریزد کجاست؟ سوالها را میپرسم و جوابها زود یا دیر آشکار میشوند. خیلی از خوابها را با ارجاع به آنچه قبلا از خوابهای دیگر فهمیدهام میفهمم.
اسمش خرافه است؟ اسمش ذهنیتگرایی افراطی است؟ به شکل ترسناکی خیالزدگی و مسخشدگی را تداعی میکند؟ با تربیت دانشگاهی من به عنوان روانشناس عینیتگرای متکی به شواهد جور در نمیآید؟ راستش را بگویم، باکم نیست. یادگرفتهام علم تجربی را همچون عینکی بدانم که میتوان به چشم زد و از چشم برداشت. بیعینک نگاه کردن را ترک نکردهام. در گوشهای از ذهنِ منِ روانشناس دانشگاهی، زنی زندگی میکند که با ساحرهها و کاهنهها و خوابگزاران جهان باستان خویشاوند است. زنی که شهود و معرفت غیرعلمی و فهم نمادین را برای خودش مفید میداند.
راستی، خوابهایتان با شما حرف نمیزنند؟
* بر سیاق «مراسم قطع دست در اسپوکن»
آخرین امتحان ارشد را گذراندم. هرچند استادش هنوز درباره کارهای کلاسی که تحویل دادهایم بهانه میگیرد. استادی که خیلی به اخلاقمداریاش مطمئن بودم و حتی برایم الهامبخش بود؛ اما در عرض یک هفته با دو رفتار نابالغ و ناعادلانه از چشمم افتاد. حالا که مرور میکنم، خیلی از حرفهای الهامبخشش هم، و به خصوص هیجانی که همراه آنها بروز میداد، به چشمم نمایشی میآید؛ شبیه ابراز احساسات کسانی که از احساسات اغراقشده به خودی خود لذت میبرند. این حالت را میشناسم چون در خودم هم هست.
یک تحویل کار دیگر هم باقی مانده که موعدش چهارشنبه است. هنوز دست به سویش نبردهام. دست و دلم نمیرود. این یکی را هم باید به یک استاد نامنصف دیگر بدهیم؛ کسی که بر خلاف اولی، بیانصافیاش از مدتها پیش برایمان محرز بود. دمش گرم که دست کم غافلگیرمان نکرد. بیانصافی، چیزی بود که در این ترم آخر دوره ارشد خیلی انتظارش را داشتم؛ اینکه تلاشهایت وزنی نداشته باشند و در عوض چیزهایی وزن داشته باشند که دست تو نیست؛ یا اگر دست تو هست، ربطی به درس و دانشگاه ندارد؛ با اگر دارد، خواسته گزافی است از تو. تمام طول ترم انتظار داشتم چنین برخوردی ببینم و همین از تلاش کردن، آن طور که ترمهای پیش میکردم و از خستگیاش لذت میبردم ناامیدم میکرد.
یک بار جایی نوشته بودم: «فکری برای ضعفهای شخصیتی کوفتیمان بکنیم که بعدها، در مقام استاد، به جوانی که باید بلد و امینش باشیم خیانت نکنیم.» این را در اوج خشم نوشته بودم. حالا حتی همان خشم را هم ندارم. خستگی؟ نه، چندان خسته هم نیستم. تبدیل به نظارهگر خنثایی شدهام که منتظر است این دوره هم بگذرد. ناامیدی؟ ناامید هم نیستم. خوب یا بد، در من طلسمی است که از ناامیدی حفظم میکند؛ شاید یک جور خوشبینی بیپایه و اساس درباره اینکه آنچه پیشآمده نمیتواند صدمه بزرگی بزند. شاید هم از همان خصلت شبهنمایشیام برمیخیزد؛ از دوست داشتن احساسات، دوست داشتن امید، به خودی خود.
دیروز با دوستی حرف میزدم، دوستی که مثل خودم احساس میکرد دانشگاه و اساتیدش با ما بیانصافند؛ حتی خیلی خشمگینتر از من بود، و تا حدودی ناامید. بهش گفتم شاید ما اشتباه میکنیم که در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد میگردیم؛ که میخواهیم از استاد چیزی بیش از دانش و محفوظاتش بگیزیم؛ چیزی مثل الهام، احترام، علاقه، سرمشق زندگی. میگفتم و او تایید میکرد. ولی دانستن این موضوع چیزی از بار دلمان برنمیداشت. شاید چون میدانستیم علی رغم این اشکالی که بر خودمان میگیریم، باز هم و تا ابد، در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد خواهیم گشت؛ هیچ وقت نخواهیم توانست با معلمانمان با همان بیطرفی و تاثیرناپذیری مواجه شویم که با پزشک و فروشنده و کتابدار. دست کم من درباره خودم مطمئن بودم.
"سرش را در آغوش گرفتم. موهایش بوی خوب و ساده و پاکیزهای داشت؛ یک جور پاکیزگی خالص، اما قدیمی و روستایی. مثل بوی برگهای ضخیمی که کنار رودخانه میرویند و اگر فشارشان بدهی کف میکنند. مثل بوی صابونهای دستساز؛ پر کف اما بیرایحه. موهایش بوی تمام زمانها و مکانهایی را داشت که مردم خودشان را با این چیزهای ساده پاکیزه میکردند."
* «پاراگراف»های بعد از این، پارههای انتخابشدهٰ نوشتههای خودم هستند.