کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

علیه خشکیدگی روح

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ب.ظ
برادرم را دیشب رساندیم به مسکن جدیدش؛ یک مجتمع خوابگاهی پر دار و درخت در شرق تهران. محله ای خلوت؛ خالی از صداهای همیشگی بوق‌بوق، با یک پارک خوب که جان می‌دهد برای قدم زدن و فکر کردن و شاید سیگاری دود کردن. خوابگاه و تمام آنچه دور و برش بود احساسی از مامن و ماوا داشت؛ شبیه احساسی که خوابگاه الزهرا در طول سال‌های دانشجویی برای من داشته است. خودم را در حالی یافتم که داشتم با لحنی مهرآمیز از خاطرات خوابگاه برای برادرم و میم و دوست‌مان که همراهمان بود حرف می‌زدم. آن‌ها سر تکان می‌دادند و شاید منتظر بودند زودتر تمام کنم تا بنهٔ برادرم را به اتاقش ببرند. من در یک لحظهٔ اکتشاف دانستم که چقدر خوابگاه را دوست دارم؛ دانستم که همیشه از آن با محبت حرف خواهم زد، مثلا برای فرزندانم. دوره زندگی در خوابگاه را مثل یک بخش روشن از زندیگی‌ام بازشناختم؛ یک پیچ خوب که در آن از دلمردگی و گمگشتگی به سوی امید و آرزو چرخیدم. یک متحد در جنگی که حالا تمام شده؛ جنگ با خشکیدگی روح. 

برگشتیم خانه. دوباره من و میم تنها بودیم، و کمی رخوت‌زده به خاطر روز پرآمد و شد و پرگفتگویی که پشت سر گذاشته‌بودیم. لم دادیم و فیلمی را که تلویزیون نمایش می‌داد تماشا کردیم: a tall man.  فیلمی دلهره‌آور. فیلمی درباره جنایت و آدم‌ربایی و هم‌زمان درباره بشردوستی؛ درباره عشق ورزیدن به افراد هنوزآلوده‌نشدهٔ نوع بشر -یعنی کودکان- و تلاش برای نجات آن‌ها از گردابی که دیر یا زود خواهد بلعیدشان. ماجرای فیلم را به رغم سانسور احمقانهٔ صدا و سیما -که کل داستان را بی‌معنا می‌کرد- دریافتیم و رفتیم خوابیدیم. در تاریکی شب به فیلم فکر کردم. از همان دقایق اول، حتی قبل از اینکه داستان فیلم را ویکی‌پدیا بخوانم، تجاوزی را که سانسورچی‌ها ماست‌مالی کرده‌بودند تا عفت عمومی جریحه‌دار نشود بو کشیده‌بودم. همان تجاوز سرنخ فهم داستان بود. فکر کردم این شم قوی، این توان بو کشیدن جنایاتی که فرهنگ ترجیح می‌دهد پنهان‌شان کند کلید کشف رسالت خودم در جهان است. بعد خوابم برد. 


صبح با نوشتن شروع شد. و بعد بیشتر نوشتن؛ چون جیرهٔ همیشگی کلمات، امروز برایم بسنده نبود. چیزهایی داشتم برای هضم کردن، چیزهایی برای زیر و رو کردن. حالا دیگر نوشتن را به عنوان سلاح اصلی خودم در زندگی پذیرفته‌ام؛ به عنوان روزنهٔ تنفس در فرهنگ خصمانه و خفقان‌آور. نوشتم و نوشته‌ها حرف زدند. بهم گفتند از این سو. از آن سو. بهم گفتند این رشته را سفت‌تر بگیر. آن یکی را شل‌تر کن. نوشته‌ها دوباره انزوا را برایم تجویز کردند؛ یک تجوز سخت‌گیرانه، تجویزی برخلاف میل درونی این روزهایم. نوشته‌ها گفتند زیستن در بعضی جمع‌ها، تنفس در هوایشان، ایده گرفتن از ایده‌هایشان «مثل باردار شدن از مردی است که دوستش نداری؛ مردی که حتی نمی‌خواهی لمست کند.» همین قدر خشن، همین قدر بی‌رحمانه گفتند. بعد وبلاگ را نشانم دادند؛ رفیق خوب دوره‌های انزوا و پیله‌نشینی؛ رفیق خوب روزهای انضباط. 
  • ماهی

روزمرگی

نظرات  (۱)

Out of damp and gloomy days, out of solitude, out of loveless words directed at us, conclusions grow up in us like fungus: one morning they are there, we know not how, and they gaze upon us. Woe to the thinker who is not the gardener but only the soil of the plants that grow up in him!

—Friedrich Nietzsche, Daybreak

از پس روزهای خراب و خفه، از پس تنهایی‌ها، از دل کلمات نامهربانی که سویمان روانه‌ است، باورهایی درونمان می‌روید همچو قارچ: صبح‌دمی چشم باز می‌کنی و می‌بینی روییده‌اند، از چگونگی‌اش بی‌خبریم، اما چشم به ما دوخته‌اند. وای بر صاحب‌فکری که نه باغبان، که فقط خاک گیاهانی است که درونش می‌رویند!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی