درس معلم
آخرین امتحان ارشد را گذراندم. هرچند استادش هنوز درباره کارهای کلاسی که تحویل دادهایم بهانه میگیرد. استادی که خیلی به اخلاقمداریاش مطمئن بودم و حتی برایم الهامبخش بود؛ اما در عرض یک هفته با دو رفتار نابالغ و ناعادلانه از چشمم افتاد. حالا که مرور میکنم، خیلی از حرفهای الهامبخشش هم، و به خصوص هیجانی که همراه آنها بروز میداد، به چشمم نمایشی میآید؛ شبیه ابراز احساسات کسانی که از احساسات اغراقشده به خودی خود لذت میبرند. این حالت را میشناسم چون در خودم هم هست.
یک تحویل کار دیگر هم باقی مانده که موعدش چهارشنبه است. هنوز دست به سویش نبردهام. دست و دلم نمیرود. این یکی را هم باید به یک استاد نامنصف دیگر بدهیم؛ کسی که بر خلاف اولی، بیانصافیاش از مدتها پیش برایمان محرز بود. دمش گرم که دست کم غافلگیرمان نکرد. بیانصافی، چیزی بود که در این ترم آخر دوره ارشد خیلی انتظارش را داشتم؛ اینکه تلاشهایت وزنی نداشته باشند و در عوض چیزهایی وزن داشته باشند که دست تو نیست؛ یا اگر دست تو هست، ربطی به درس و دانشگاه ندارد؛ با اگر دارد، خواسته گزافی است از تو. تمام طول ترم انتظار داشتم چنین برخوردی ببینم و همین از تلاش کردن، آن طور که ترمهای پیش میکردم و از خستگیاش لذت میبردم ناامیدم میکرد.
یک بار جایی نوشته بودم: «فکری برای ضعفهای شخصیتی کوفتیمان بکنیم که بعدها، در مقام استاد، به جوانی که باید بلد و امینش باشیم خیانت نکنیم.» این را در اوج خشم نوشته بودم. حالا حتی همان خشم را هم ندارم. خستگی؟ نه، چندان خسته هم نیستم. تبدیل به نظارهگر خنثایی شدهام که منتظر است این دوره هم بگذرد. ناامیدی؟ ناامید هم نیستم. خوب یا بد، در من طلسمی است که از ناامیدی حفظم میکند؛ شاید یک جور خوشبینی بیپایه و اساس درباره اینکه آنچه پیشآمده نمیتواند صدمه بزرگی بزند. شاید هم از همان خصلت شبهنمایشیام برمیخیزد؛ از دوست داشتن احساسات، دوست داشتن امید، به خودی خود.
دیروز با دوستی حرف میزدم، دوستی که مثل خودم احساس میکرد دانشگاه و اساتیدش با ما بیانصافند؛ حتی خیلی خشمگینتر از من بود، و تا حدودی ناامید. بهش گفتم شاید ما اشتباه میکنیم که در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد میگردیم؛ که میخواهیم از استاد چیزی بیش از دانش و محفوظاتش بگیزیم؛ چیزی مثل الهام، احترام، علاقه، سرمشق زندگی. میگفتم و او تایید میکرد. ولی دانستن این موضوع چیزی از بار دلمان برنمیداشت. شاید چون میدانستیم علی رغم این اشکالی که بر خودمان میگیریم، باز هم و تا ابد، در وجود هر استاد و معلمی دنبال مراد و مرشد خواهیم گشت؛ هیچ وقت نخواهیم توانست با معلمانمان با همان بیطرفی و تاثیرناپذیری مواجه شویم که با پزشک و فروشنده و کتابدار. دست کم من درباره خودم مطمئن بودم.