اولین بار که احساس کردم خوابهایم با من حرف میزنند کی بود؟ در بیست و چهار سالگی، وقتی خواب آن انگشتر چهارگوش را دیدم که قرار بود «به وقتش» مال من شود؟ در آستانهٔ بیست سالگی، وقتی خودم را دیدم که از روبهرو آمد و هُلم داد و گذشت؟ قبلتر، وقتی بارها و بارها خواب ریختن و از نو روییدن دندانهایم را میدیدم؟ قبلتر که شبهای بسیاری در جواهرفروشیها و عتیقهفروشیها سرگردان چیزی بودم که هرگز پیدایش نمیکردم؟ از همان کودکی تا توانستهام خوابها را در ذهنم نگهداشتهام؛ حتی پیش از آنکه ایدهٔ نوشتنشان را کشف کنم؛ حتی پیش از آنکه احساس کنم خوابها حرفی برای گفتن دارند. آیا این نوعی پیشآگاهی، نوعی دانش زیرآستانهای و تصدیقنشده بود درباره اینکه روزی به خوابهایم نیاز خواهم داشت؟ درباره اینکه روزی فصلهایم زندگیام را از دریچهٔ خوابهایی که در هر فصل دیدهام خواهم نگریست؟
اما نه، نباید تمامش را به پای خودم بنویسم. هرچه باشد من از خانه و خانوادهای میآیم که خوابها را جدی میگرفتند. ما خیلی وقتها خوابهایمان را برای پدربزرگم -که ملای ما و مردم بود- و پس از مرگ او برای داییام که قرار بود جایش را بگیرد تعریف میکردیم. مخصوصا خواب مرده را دیدن مهم بود. مردهها در آن خوابها با ما حرف میزدند. پدربزرگ و دایی منظورشان را میفهمیدند. آیا مشوشاند؟ ترسیدهاند؟ در عذابند؟ یا راضی و خوشنودند؟ چه کار باید برایشان کرد؟ برای کدام خوابها باید صدقه داد؟ کدامها را باید رها کرد تا فراموش شوند؟ مانند چشم و ابروی سیاهم، مثل صدای بلند و پرطنینم وقتی به هیجان میآیم، شاید گوش دادن به خوابها را هم از قوم و قبیلهام به ارث بردهباشم.
اولین بار که احساس کردم خوابهایم با من حرف میزنند کی بود؟ اولین بار که خواستم گوش بدهم و حرفشان را بفهمم چه طور؟ اولین بار که خوابهایم را نوشتم تا از دست نروند؟ اولین بار که تفسیرشان کردم؟ اولین بار که فکر کردم چارچوب و نمادشناسی لازم برای تفسیرشان را در اختیار دارم؟ من خوابهایم را نه با نمادشناسی اخروی پدربزرگم که با نمادشناسی التقاطی خودم میفهمم- که بخشهایی از آن را از برونو بتلهایم و یونگ و روانشناسان یونگی وام گرفتهام و بخشهایی را خودم بر اساس فرهنگی که در آن زیستهام سرهم کردهام. ظرف همان ظرف است اما محتوا عوض شده. حالا دیگر خوابهایم صدای اشباح درون ذهنم هستند، نه مردگان واقعی. کمکم میکنند در تاریکیهای روانم پیش بروم. این شیوه فهم خود -مثل بقیه روشهای تحلیلی و غیرعینی روانشناسی- چیزی نیست که جرئت کنم به دیگران، به خصوص آنهایی که برای مشاوره به من اعتماد کردهاند توصیه کنم. اما درباره خودم سخاوتمندانه و بیباکانه به کارش میگیرم. و آنچه تا به حال از آن به دست آوردهام ادامه دادنش را تجویز میکند.
خوابهایم با من حرف میزنند. تازگی زبان همدیگر را بهتر از هر وقت دیگری میفهمیم. تازگی تهدید کردهاند اگر آرزوهایم را بکشم تا آخر عمر دست از تعقیب و مجازاتم برنمیدارند. پیشگویی کردهاند اگرچه دیر، اما سرانجام شکوفا خواهم شد. حتی وعده دادهاند زبان خودشان را بیشتر و بهتر از قبل به من بیاموزند. شبها منتظر خوابهایم هستم. روز را با نوشتن هرچه از آنها به یاد دارم شروع میکنم. در ساعات بیداری بارها مرورشان میکنم. درباره معنای هر تصویر و هر کلمه میپرسم؛ مخصوصا درباره تصاویری میپرسم که در خوابهای مختلف تکرار شدهاند. دو تا اتاق کار یعنی چه؟ بچههای دوقلو چه معنایی دارند و چرا دوبار ظاهر شدند؟ «ناجی غریق» چه معنایی دارد؟ گروه زنهایی که باید همراهشان سرود میخواندم که بودند و چرا از آنها میترسیدم؟ خانهای که دارد فرومیریزد کجاست؟ سوالها را میپرسم و جوابها زود یا دیر آشکار میشوند. خیلی از خوابها را با ارجاع به آنچه قبلا از خوابهای دیگر فهمیدهام میفهمم.
اسمش خرافه است؟ اسمش ذهنیتگرایی افراطی است؟ به شکل ترسناکی خیالزدگی و مسخشدگی را تداعی میکند؟ با تربیت دانشگاهی من به عنوان روانشناس عینیتگرای متکی به شواهد جور در نمیآید؟ راستش را بگویم، باکم نیست. یادگرفتهام علم تجربی را همچون عینکی بدانم که میتوان به چشم زد و از چشم برداشت. بیعینک نگاه کردن را ترک نکردهام. در گوشهای از ذهنِ منِ روانشناس دانشگاهی، زنی زندگی میکند که با ساحرهها و کاهنهها و خوابگزاران جهان باستان خویشاوند است. زنی که شهود و معرفت غیرعلمی و فهم نمادین را برای خودش مفید میداند.
راستی، خوابهایتان با شما حرف نمیزنند؟
* بر سیاق «مراسم قطع دست در اسپوکن»