کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

ترم اول ارشد تمام شد؛ درس پربار نظریه‌های درمان هم. اما زنجیره یادگیری‌هایی که این ترم، با این درس شروع شد هنوز ادامه دارد. روزها تکالیف کلاسی را انجام می‌دهم و توی دلم تصدق استاد می‌روم که حتی وقتی حضور فیزیکی ندارد سایه پربرکتش هست؛ سیستم نمره‌دهی‌اش را جوری تنظیم کرده که از آن هم یاد بگیریم. بخش بزرگی از ارزیابی‌مان این است که ده-دوازده تا کتاب تعیین‌شده را بخوانیم و خلاصه کنیم. کتاب‌ها منابع دست اولی هستند به قلم مهم‌ترین نظریه‌پردازان روان‌درمانی؛ کسانی که ایده‌هایشان الهام‌بخش و جهت‌دهنده نظریه‌پردازان بعدی بوده. در واقع داریم نظریه‌ها را از زاویه تاثیری که بر نظریه‌های بعدی داشته‌اند مطالعه می‌کنیم و این باعث شده نگاه کل‌نگرانه‌ای داشته باشم. اهمیت مطالعه منبع اصلی را هم از همین تجربه آموخته‌ام؛ به چشم خودم دیده‌ام که چه طور منابع دست دوم و سوم و مخصوصا منابع خودیاری ظرایف تعیین‌کننده نظریه را نادیده می‌گیرند و تصویری کاریکاتوری از آن می‌سازند؛ تصویری که شاید به چشم خواننده غیرمتخصص جذاب باشد، اما برای دانشجویی که در غالب سنت علمی آموزش دیده، فقط شک و ظن و بدبینی به بار می‌آورد. 

یک مثال از نظریه‌های روانشناسی کاریکاتورشده و کم‌اعتبارشده، «تحلیل رفتار متقابل» یا TA است. خیلی‌ها اسمش را شنیده‌اند؛ چون کم و بیش مد روز است و اخیرا کلاس‌ها و کارگاه‌هایش زیاد شده‌اند. آن‌هایی هم که با خود نظریه آشنا نیستند، احتمالا کلیدواژه معروفش، «کودک درون» را شنیده‌اند. این اصطلاح از کتاب‌های خودیاری وارد فرهنگ روزمره و گفتگوهای معمولی شده و آدم‌ها یاد گرفته‌اند، هر رفتار کودک‌واری را که در خودشان می‌بینند به این کودک درون نسبت بدهند. اما این چیزی نیست که اریک برن، صاحب نظریه تحلیل رفتار متقابل در نظر داشت. مفهوم کودک درون به این موضوع اشاره می‌کند که افراد پس‌مانده الگوهای فکری-احساسی-رفتاری کودکی‌شان را در بزرگسالی حفظ می‌کنند. پس اگر بناست رفتاری به کودک درون شما نسبت داده‌شود، باید شواهدی در دست باشد که در کودکی به همین طریق رفتار می‌کردید و این الگوی واکنش را از کودکی با خودتان آورده‌اید. تفاوت این دوتا برای منی که دانشجوی روانشناسی هستم و می‌کوشم به چارچوب‌های روش علمی پایبند باشم مهم و معنادار است: شیوه اول چیزی بیش از نامگذاری مجموعه‌ای از رفتارها نیست؛ یک نامگذاری دلبخواهی که می‌شد و می‌شود به طریق دیگری انجام شود؛ مثلا به جای کودک درون از خر درون یا ابلیس درون یا والیبالیست درون حرف بزنیم، کما اینکه می‌زنیم. اما شیوه دوم یک تشخیص روش‌‌مند است که اعتبار نظری دارد و به منشا متفاوت برخی از رفتارها اشاره می‌کند. 

در سطح عملی هم، آنچه اریک برن در نظر داشته، با آنچه نسخه‌های بازاری TA توصیه می‌کنند تفاوت تعیین‌کننده‌ای دارد. کتاب‌های خودیاری پرند از توصیه‌هایی درباره آزاد گذاشتن کودک درون، فرصت بازی و تفریح دادن به آن و وعده اینکه این کارها زندگی ما را نجات می‌دهد و خلاقیت و سرزندگی را وارد زندگی‌مان می‌کند. این‌ها البته غلط نیستند، ولی فقط یک روی سکه‌اند. واقعیت این است که «کودک درون» هم مثل کودک واقعی در کنار حمایت و مراقبت و رفاه به نظم و انضباط و آموزش نیاز دارد. (و در نظر داشته باشید که «کودک درون» فقط یک مفهوم نظری و تحلیلی است؛ نباید با آن مثل واقعیت عینی و بیرونی برخورد کرد.) غیر از نشاط و خلاقیت، انفعال و بی‌عملی و عدم جدیت هم می‌تواند ناشی از الگوهای باقی‌مانده دوران کودکی باشد. هدف درمان‌های مبتنی بر TA (مثل خیلی از الگوهای درمانی دیگر) آموزش یک سبک متعادل از خودوالدگری است که بین کار و تفریح و بازیگوشی و جدیت تعادل برقرار کند. همین الگوی خودوالدگری می‌تواند بعدها مبنایی برای رابطه سالم و متعادل فرد با کودکان واقعی‌اش باشد. این آن چیزی است که گاهی در میان وعده‌های تاکیدآمیز کتاب‌های خودیاری درباره معجزه‌های توجه به کودک درون، گم می‌شود. 

البته به عقیده من، تحلیل رفتار متقابل، حتی در شکل آکادمیکش دیگر نظریه پیشرو و زایایی نیست و بسندگی نظری ندارد؛ یعنی همان مفاهیم را نظریه‌پردازان دیگری بهتر بیان کرده‌اند. از جمله نظریه‌پردازان طرحواره‌درمانی که تبیین و تحلیل‌شان از تکرار الگوهای فکری-هیجانی-رفتاری کودکی در بزرگسالی، جامع‌تر و دقیق‌تر است و به مداخله‌های درمانی بهتری هم ختم می‌شود. برخی از اصول نظریه TA و مفهوم کودک درون، به خوبی در نظریه طرحواره‌ها جاگیر شده‌اند و در ارتباط با اجزای دیگر آن، ساختار منسجم‌تری را پدیدآورده‌اند. در واقع ما تحلیل رفتار متقابل را به خاطر تاثیری که بر طرحواره‌درمانی دارد مطالعه کردیم. استاد من طرحواره‌درمانگر است و عجیب نیست که نظر مثبتش درباره طرحواره‌درمانی را به من هم منتقل کرده‌باشد. اما صرف نظر از اینکه به کدام نظریه‌های درمانی اعتقاد بیشتری دارم، مهم‌تری چیزی که از او آموخته‌ام این است که مطالعه پیوستگی و ارتباط نظریه‌های مختلف می‌توانند ابزارهای تحلیلی منعطفی برای شناخت خودمان و دیگران در اختیارمان بگذارد؛ ابزارهایی که هیچ نظریه‌ای به تنهایی آن‌ها را فراهم نمی‌کند. 

به سلامتی گفتن و شنیدن

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ
جمعه با میم رفتیم «ویلایی‌ها» را دیدیم. از زمان جشنواره و جار و جنجال‌هایش، دید خوبی به فیلم و کارگردانش نداشتم. (همان طور که نگاهم به شخصیت محمدحسین مهدویان هم خیلی منفی شده، بعد از حرف و حدیث‌هایی که در جشنواره پیش آورد.) فیلم را در یک سالن کوچک در سینما آزادی دیدیم. سالن خلوت بود. جماعت بیشتری دو طبقه بالاتر منتظر اکران فیلم دیگری بودند که نفهمیدم چه بود. فیلم را دیدم و دوستش داشتم و موقع نمره دادن، در نظر گرفتم که کار اول کارگردانش بوده و ارفاق کوچکی کردم: هفت از ده. 

برای کسی که چیزی از ادبیات مستند (ولی عمدتا سوگیرانه) جنگ و جبهه نخوانده باشد (مثلا از خاطرات همسران فرماندهان و شهدا) فیلم موضوع بدیعی دارد. همان طور که ماجرای نیم‌روز هم برای چنین مخاطبی بدیع‌اند. اینکه این قدر به مهدویان ارجاع می‌دهم برای آن است که کارهایش را با ویلایی‌ها یک پدیده می‌دانم و از یک جنس. پدیده‌ای که سعی می‌کند جنگ و انقلاب را با استفاده از منابعی که دست کم در حوزه سینما بکر و دست‌نخورده‌اند روایت کند. پدیده‌ای که مخاطبش فقط آن‌هایی نیستند که فتیش شعار و گنده‌گویی درباره انقلاب و جنگ دارند؛ آدم‌های عادی هم با روایتش ارتباط می‌گیرند چون سعی می‌کند عادی و انسانی روایت کند؛ یا دست کم عادی‌تر و انسانی‌تر از آنچه ما عادت داریم درباره جنگ بشنویم.

از من اگر بپرسید، پدیده مبارکی است. از هر طرف که حسابش کنید مبارک است؛ مبارک است که سازمان رسانه‌ای اوج، در کنار همه تولیدات مشعشع‌اش در شبکه افق، سرمایه‌گذار فیلمی مثل ماجرای نیم‌روز بشود. خوب است که این زبان جدید و متفاوت را برای حرف زدن می‌آزمایند؛ زبانی که برد بیشتری دارد. خوب است که حرف‌هایشان را با برد بیشتری می‌زنند؛ باشد که بیشتر از آنچه سابقا نشان می‌دادند به حرف زدن ایمان بیاورند و کمتر بروند سراغ ابزارهای خشن‌تری که انحصارا در دست خودشان است. خوب است که آدم‌های بیشتری این حرف‌های تازه را می‌شنوند؛ آن‌هایی که شاید هیچ وقت پرشان هم به پر جنگ و جبهه نگرفته؛ آن‌هایی که در دورترین حلقه‌های خویشاوندی‌شان هم رزمنده و جانباز و مجروح نداشته‌اند. باشد که ببینند جماعتی که آن همه با اکراه و تردید و گاهی نفرت نگاهشان کرده‌اند چقدر عادی و انسانی‌اند. ببینند همه دغدغه‌های خودشان و این آدم‌ها از جنسی نیست که هرگز جمع نشود. این هم‌زمانی گوش شنوای مردم با زبان جدید مهدویان و قیدی به چشم من چیز مبارکی است. 

با این همه نه ویلایی‌ها، نه ماجرای نیمروز آن شخصیت‌پردازی پیچیده و دقیق و چندلایه و مشاهده‌گرانه‌ای را ندارند که من می‌پسندم و دوست دارم تماشایش کنم. (ایستاده در غبار را ندیده‌ام.) هر دو فیلم آن قدر کوشیده‌اند رویه انسانی و معمولی آدم‌های جنگ و انقلاب را نشان بدهند که پاک از یاد برده‌اند این آدم‌ها واقعا یک رویه ایدئولوژیک صلب هم داشتند؛ دست کم بعضی‌هایشان داشتند؛ و همین رویه است که برای خیلی از ما نه قابل درک است نه قابل پذیرش. آدم‌های هردو فیلم کاملا نزدیک و قابل درک‌اند و به نظر من این صادقانه نیست. صادقانه‌اش این است که مخاطب با آن وجه غیرقابل درک آن‌ها هم رو به رو شود؛ با آن تصمیماتی که فقط با باورمندی شورمندانه به آرمانی که آن را راه حل همه مشکلات جهان بدانی قابل توضیح است؛ و با انگیزه‌های آتشینی که ناشی از چنین باوری است؛ نه با هیج چیز دیگر. 

شاید فقط در گفتار است که ساده می‌نماید؛ شاید درآمیختن آن دو سویه در یک تصویر واحد کار خیلی دشواری باشد؛ و نیز درک چنین تصویری و چنین شخصیتی؛ درکی که نه از سر مقدس‌سازی باشد، نه از سر دشمنی و کینه و رد و نفی؛ یک درک مشاهده‌گرانه و اگر نه بی‌طرف، دست کم منصف. اما حتی اگر سینما به این زودی از پس ساختن چنین ملغمه‌ای از ویژگی‌های پیچیده برنیاید-یا نخواهد که بربیاید- فکر می‌کنم ماها باید بخواهیم و باید بتوانیم که چنین آدم‌هایی را درک کنیم. چون آن‌ها گذشته نزدیک ما هستند؛ چه خویشاوندان‌ نزدیک‌مان باشند و چه نباشند. و چون با درک آن‌هاست که می‌شود امید داشت خودمان و حال حاضرمان را درک کنیم. 

هذیان‌های قبل از عروسی

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ
دو ماه مانده تا عروسی. احساس می‌کنم بین تقاضاهای گوناگون زندگی پاره‌پاره‌شده‌ام. یک طرف درس، یک طرف تقاضای درونی و مصر نوشتن (شعر نوشتن، داستان‌ نوشتن)، یک طرف روابط و خویشاوندی‌های جدید و یک سو هم خرده‌کاری‌ها و خریدهای قبل از عروسی. این آخری بیشتر از همه کلافه‌ام می‌کند، با اینکه هنوز شروع هم نشده. ترکش‌های غرولندم به جان همه دور و بری‌ها خورده. اخیرا چندین بار مچ خودم را گرفته‌ام که داشتم بار تصمیمی را به دوش دیگران می‌انداختم، یا از آن بدتر، سعی می‌کردم از زبان‌شان تاییدی برای تصمیم‌هایم بیرون بکشم. صبح با خودم قرار گذاشتم چند روزی مطلقا درباره نگرانی‌های مربوط به عروسی با هیچ کس حرف نزنم. هر حرفی که می‌زنم نشخوار دوباره و دوباره همان سوالات و اما و اگرهاست. گفتم چند روزی در سکوت بگذرد، بلکه یا دنیا بچرخد، با من بچرخم و دنیا را از زاویه دیگری ببینم. 

این وسط، احساس تنهایی عجیبی هم می‌کنم. هر بار که سعی می‌کنم حول هر کلمه‌ای تداعی واژه کنم (تمرینی است برای داستان‌نویسی) کلمه تنهایی از ناکجا پیدایش می‌شود و خودش را به شبکه واژه‌ها می‌چسباند. «تنهایی» و بعد هم «ترس»؛ ترس از افشا شدن. به عروسی و به همخانه شدن با میم که فکر می‌کنم ترس از افشا شدن می‌آید سراغم. افشا شدن آن سایه‌های درونی که تا به حال با موفقیت از میم -و البته از خودم نیز- پنهان نگه داشته‌ام. فکر مسخره‌ای مدام در ذهنم تکرار می‌شود: اینکه وقتی همخانه بشویم هردو باید از یک دستشویی استفاده کنیم. این برایم معادل مجسم و سمبلیک «افشا شدن» است. خیال می‌کنم بعد از مرحله افشا  شدن بیداری خواهد بود؛ بیداری از خواب عشق. و بعد از آن شاید الفت باشد یا نباشد. نمی‌دانم. 

چیزی که درباره الفت خیلی ترسناک است جنبه تحقق‌یافته آن است. عشق این گونه نیست. در عشق چیز نامعینی هست. وقتی عاشقی انگار که در هیولای نخستین معلقی. و هیچ معلوم نیست از این دیگ جوشان چه بیرون خواهد آمد؛ الفت؟ ازدواج؟ نفرت؟ جدایی؟ خیانت؟ تنهایی؟ آرامش؟ همه چیز ممکن است. ولی الفت الفت است و هیچ چیز دیگری نیست. عجیب است که چیزی بودن و هیچ چیز دیگری نبودن چقدر می‌تواند ترسناک باشد. حتی وقتی آن چیزی که هست غایت مطلوب خودت و خیلی‌های دیگر بوده باشد و این را بدانی. عجیب است که به شکل و قالب معینی در آمدن چقدر ترسناک است. ترسناکتر اینکه می‌دانم همین به قالب معین درآمدن تنها انتخاب درستی است که دارم. می‌دانم بهای غوطه خوردن در بی‌شکلی چقدر سنگین است. 

خلاصه اینکه ترسان و لرزان ولی مصمم دارم پیش می‌روم به جانب آینده‌ای که خودم انتخابش کرده‌ام.