درباره «تحلیل رفتار متقابل» و در ستایش التقاطیگری در روانشناسی
يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ب.ظ
ترم اول ارشد تمام شد؛ درس پربار نظریههای درمان هم. اما زنجیره یادگیریهایی که این ترم، با این درس شروع شد هنوز ادامه دارد. روزها تکالیف کلاسی را انجام میدهم و توی دلم تصدق استاد میروم که حتی وقتی حضور فیزیکی ندارد سایه پربرکتش هست؛ سیستم نمرهدهیاش را جوری تنظیم کرده که از آن هم یاد بگیریم. بخش بزرگی از ارزیابیمان این است که ده-دوازده تا کتاب تعیینشده را بخوانیم و خلاصه کنیم. کتابها منابع دست اولی هستند به قلم مهمترین نظریهپردازان رواندرمانی؛ کسانی که ایدههایشان الهامبخش و جهتدهنده نظریهپردازان بعدی بوده. در واقع داریم نظریهها را از زاویه تاثیری که بر نظریههای بعدی داشتهاند مطالعه میکنیم و این باعث شده نگاه کلنگرانهای داشته باشم. اهمیت مطالعه منبع اصلی را هم از همین تجربه آموختهام؛ به چشم خودم دیدهام که چه طور منابع دست دوم و سوم و مخصوصا منابع خودیاری ظرایف تعیینکننده نظریه را نادیده میگیرند و تصویری کاریکاتوری از آن میسازند؛ تصویری که شاید به چشم خواننده غیرمتخصص جذاب باشد، اما برای دانشجویی که در غالب سنت علمی آموزش دیده، فقط شک و ظن و بدبینی به بار میآورد.
یک مثال از نظریههای روانشناسی کاریکاتورشده و کماعتبارشده، «تحلیل رفتار متقابل» یا TA است. خیلیها اسمش را شنیدهاند؛ چون کم و بیش مد روز است و اخیرا کلاسها و کارگاههایش زیاد شدهاند. آنهایی هم که با خود نظریه آشنا نیستند، احتمالا کلیدواژه معروفش، «کودک درون» را شنیدهاند. این اصطلاح از کتابهای خودیاری وارد فرهنگ روزمره و گفتگوهای معمولی شده و آدمها یاد گرفتهاند، هر رفتار کودکواری را که در خودشان میبینند به این کودک درون نسبت بدهند. اما این چیزی نیست که اریک برن، صاحب نظریه تحلیل رفتار متقابل در نظر داشت. مفهوم کودک درون به این موضوع اشاره میکند که افراد پسمانده الگوهای فکری-احساسی-رفتاری کودکیشان را در بزرگسالی حفظ میکنند. پس اگر بناست رفتاری به کودک درون شما نسبت دادهشود، باید شواهدی در دست باشد که در کودکی به همین طریق رفتار میکردید و این الگوی واکنش را از کودکی با خودتان آوردهاید. تفاوت این دوتا برای منی که دانشجوی روانشناسی هستم و میکوشم به چارچوبهای روش علمی پایبند باشم مهم و معنادار است: شیوه اول چیزی بیش از نامگذاری مجموعهای از رفتارها نیست؛ یک نامگذاری دلبخواهی که میشد و میشود به طریق دیگری انجام شود؛ مثلا به جای کودک درون از خر درون یا ابلیس درون یا والیبالیست درون حرف بزنیم، کما اینکه میزنیم. اما شیوه دوم یک تشخیص روشمند است که اعتبار نظری دارد و به منشا متفاوت برخی از رفتارها اشاره میکند.
در سطح عملی هم، آنچه اریک برن در نظر داشته، با آنچه نسخههای بازاری TA توصیه میکنند تفاوت تعیینکنندهای دارد. کتابهای خودیاری پرند از توصیههایی درباره آزاد گذاشتن کودک درون، فرصت بازی و تفریح دادن به آن و وعده اینکه این کارها زندگی ما را نجات میدهد و خلاقیت و سرزندگی را وارد زندگیمان میکند. اینها البته غلط نیستند، ولی فقط یک روی سکهاند. واقعیت این است که «کودک درون» هم مثل کودک واقعی در کنار حمایت و مراقبت و رفاه به نظم و انضباط و آموزش نیاز دارد. (و در نظر داشته باشید که «کودک درون» فقط یک مفهوم نظری و تحلیلی است؛ نباید با آن مثل واقعیت عینی و بیرونی برخورد کرد.) غیر از نشاط و خلاقیت، انفعال و بیعملی و عدم جدیت هم میتواند ناشی از الگوهای باقیمانده دوران کودکی باشد. هدف درمانهای مبتنی بر TA (مثل خیلی از الگوهای درمانی دیگر) آموزش یک سبک متعادل از خودوالدگری است که بین کار و تفریح و بازیگوشی و جدیت تعادل برقرار کند. همین الگوی خودوالدگری میتواند بعدها مبنایی برای رابطه سالم و متعادل فرد با کودکان واقعیاش باشد. این آن چیزی است که گاهی در میان وعدههای تاکیدآمیز کتابهای خودیاری درباره معجزههای توجه به کودک درون، گم میشود.
البته به عقیده من، تحلیل رفتار متقابل، حتی در شکل آکادمیکش دیگر نظریه پیشرو و زایایی نیست و بسندگی نظری ندارد؛ یعنی همان مفاهیم را نظریهپردازان دیگری بهتر بیان کردهاند. از جمله نظریهپردازان طرحوارهدرمانی که تبیین و تحلیلشان از تکرار الگوهای فکری-هیجانی-رفتاری کودکی در بزرگسالی، جامعتر و دقیقتر است و به مداخلههای درمانی بهتری هم ختم میشود. برخی از اصول نظریه TA و مفهوم کودک درون، به خوبی در نظریه طرحوارهها جاگیر شدهاند و در ارتباط با اجزای دیگر آن، ساختار منسجمتری را پدیدآوردهاند. در واقع ما تحلیل رفتار متقابل را به خاطر تاثیری که بر طرحوارهدرمانی دارد مطالعه کردیم. استاد من طرحوارهدرمانگر است و عجیب نیست که نظر مثبتش درباره طرحوارهدرمانی را به من هم منتقل کردهباشد. اما صرف نظر از اینکه به کدام نظریههای درمانی اعتقاد بیشتری دارم، مهمتری چیزی که از او آموختهام این است که مطالعه پیوستگی و ارتباط نظریههای مختلف میتوانند ابزارهای تحلیلی منعطفی برای شناخت خودمان و دیگران در اختیارمان بگذارد؛ ابزارهایی که هیچ نظریهای به تنهایی آنها را فراهم نمیکند.