کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

دخترخاله‌ها

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ق.ظ
برای من گلی که عشق را تداعی می کند استوخودوس است، رز نیست. هم‌راستا با این، رنگی که عشق را تداعی می‌کند بنفش است، سرخ نیست. امسال در بزرگراه‌های تهران، دخترخالهٔ نزدیک استوخودوس را -که رزماری باشد- با استوخودوس اشتباه گرفتم. از قبل تفاوت برگ‌های این دوتا را می‌شناختم و دیده‌بودم آن بوته‌ای که برگ‌های کرک‌دار متمایل به خاکستری دارد (یعنی استوخودوس) دیرتر، در میانه‌ها یا اواخر تابستان به گل می‌نشیند. اما وقتی گل‌های کوچک بنفش را روی این بوتهٔ دیگر، با برگ‌های سبز و شفاف و تیره‌اش دیدم، وسوسه شدم آن را به جای استوخودوس بگیرم؛ مخصوصا که در آن صورت وضعیت معنای نمادینی هم پیدا می‌کرد: گل‌هایی که برای من گل عشق‌اند، در همان فصلی می‌شکفتند که من و میم برای اولین بار همدیگر را دیده‌بودیم. یا حتی از یک جنبهٔ دیگر، در این بهار به خصوص (بهار 96) که حالمان خیلی خوب است و کنار هم خیلی خوشیم، آن‌ها این قدر پر و پیمان و شکوفا، در اغلب اتوبان‌های تهران به چشم می‌خوردند. 

باری، از همان رزماری که به جای استوخودوس گرفته‌بودم، یک کیسهٔ کوچک توری پر کردم و دادم به میم که از آینهٔ ماشینش آویزان کند. جای شکرش باقی است که ته کیسه کمی از آن برگ‌های متمایل به خاکستری هم ریخته بودم (استوخودوس واقعی) و کارم تماما قلب‌فروشی نبود. برای خودم هم دوشاخه رزماری گل‌دار چیدم که روی قفسهٔ کتاب‌هایم، کنار عکس نوزادی‌ام با مامان بگذارم (و کنار قوطی کوچکی که محتویاتش اغلب هدایای دوستانم هستند.) گل‌ها خیلی زود خشک شدند و عطر قوی و نافذشان را در تن‌شان محبوس کردند. مگر برگی از برگ‌های اینک ترد و شکننده‌شان بشکنی تا رایحه را بفهمی. یا اینکه گاهی نسیمی در اتاق بپیچد و عطر رزماری را برای یک لمحهٔ گذرا به مشامت برساند. امروز دوباره اسم‌ها را سرچ کردم و دانستم که اشتباه کرده‌بودم. اما خودم را این طور تسکین می‌دهم که در عوض نکتهٔ کوچک اضافه‌ای دربارهٔ این دو گیاه عزیز دانستم: اینکه رزماری به رغم استوخودوس فروردین گل می‌دهد. این را نمی‌دانستم. 

سفری که نمی‌دانم به کجا می‌رود

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ب.ظ
می‌خواهم مستقیما به مسالهٔ جنسیت نگاه کنم. آیا جرئتش را خواهم داشت؟ دیگر برایم روشن شده که چه طور از جنسیت و تبعیض جنسیتی برای خودم «عینک قرمز» ساخته‌ام. حتی در اولین خاطره‌هایی که به یاد می‌آورم جنسیت و احساس تبعیض به خاطر آن عمده‌است. سه شنبه بعد از کلاس نظریه‌های درمان گفتگوی خصوصی کوتاهی با استادم داشتم. اعتراف کردم که تصویر من از اولوهیت شدیدا آمیخته به عنصر جنسیت‌ است؛ نمی‌توانم عنصر جنسیت را کنار بگذارم و در عین حال، مفهوم اولوهیت را هم نمی‌توانم کنار بگذارم. این تبدیل شده به بن‌بست زندگی‌ام. 

همان روز (سه‌شنبه) بر بی‌میلی‌ام غلبه کردم و کمی از «نیروی حال» را خواندم؛ کتابی است که نیلوفر برای تولد 26 سالگی‌ام هدیه داده. نویسنده تلاش کرده جوهرهٔ مشترک شیوه‌های مختلف عرفانی را استخراج کند. تاکیدش بر حضور در لحظه برایم ارزشمند است؛ چیزی را که از وجودگراها آموخته‌ام کامل می‌کند. رولو می (و بقیهٔ روانشناس‌های وجودگرا) نیز به اهمیت حضور در حال اشاره کرده‌اند؛ اما این کتاب چگونگی انجام آن را به شیوه‌ای فنی شرح می‌دهد. چند وقتی بود کتاب را ناتمام کنار گذاشته‌بودم؛ و روز سه‌شنبه که سراغش رفتم رسیدم به بخشی از کتاب که دربارهٔ زنانگی و تبعیض جنسیتی بحث می‌کرد. آن گونه که نویسنده موضوع را صورت‌بندی کرده‌بود برای من معنا داشت. می‌گفت زن‌ها تجربهٔ تبعیض جنسیتی را در شکل فردی و تاریخی‌اش در خودشان نگه می‌دارند و به درد روانی-جسمانی تبدیل می‌کنند. این حتی اگر دربارهٔ همهٔ زن‌ها حقیقت نداشته‌باشد، موقعیت و تجربهٔ مرا به خوبی توضیح می‌دهد. 

هویت قربانی، این چیزی است که برای خودم ساخته‌ام و نگه داشته‌ام. اینجا یک دوراهی هست: اگر هویت قربانی را رها کنیم آیا به این معناست که دیگر ظلم را تشخیص نمی‌دهیم یا مردود نمی‌شماریم؟ و آن وقت آیا راهی برای دگرگون کردن روندهای ظالمانه وجود دارد؟ جواب این سوال را ندارم و همین است که تغییر کردن را دشوار می‌کند. اما سنت‌های درمانی گوناگون، هر کدام با واژه‌های خودشان، بارها و بارها گفته‌اند که کلید درمان در فراتر رفتن از هویت قربانی است. می‌دانم اگر بخواهم صادق و شجاع باشم؛ این راهی است که باید بروم. اما کی؟ به نظرم همین حالا. و چگونه؟ هنوز نمی‌دانم. 

سومین سرنخ را از «ارزیابی و درمان سبک زندگی» گرفتم؛ کتابی دربارهٔ رویکردهای آدلری به روان‌درمانی که برای درس نظریه‌های درمان، به عنوان تکلیف کلاسی می‌خوانم. آدلر به اهمیت خاطره‌های اولیه اشاره می‌کند که افشاکنندهٔ درک کنونی ما از جهان هستند. من همیشه پیش خودم از اهمیت خاطره‌های اولیه باخبر بودم؛ حتی قبل از آنکه یک کلمه روانشناسی بدانم. و گفتم که خاطره‌های اولیه‌ام همه به برداشت‌هایم از جنسیت اشاره می‌کنند. اگر بخواهیم با کلمات آدلر حرف بزنیم، سبک زندگی‌ای ترتیب داده‌ام که در آن همه چیز با ارجاع به تفاوت‌های زیستی و اجتماعی بین دوجنس فهم میشود. می‌خواهم به دل این سبک زندگی بروم و آن را بفهمم. می‌خواهم بدانم چه‌طور تجربیاتم برداشت‌هایم را شکل داده‌اند (و برعکس). این دشوار و ترسناک است و تعهد عظیمی می‌طلبد، اما بهتر از آن است که به جانبی کشیده‌شوم بدون اینکه بدانم چرا. اگر دربارهٔ مسالهٔ جنسیت درون خودم کاری انجام ندهد، هرکاری که در این مورد در جهان بیرون انجام بدهم غیرصادقانه و احتمالا کم‌اثر خواهد بود. 

سبکی تحمل‌ناپذیر دانستن

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ
برای درس نظریه‌های درمان چند کتاب از روانشناسان وجودی خواندیم، چون استاد گرایش آشکاری به آن‌ها دارد و در رویکرد درمانی‌اش و حتی رویکردش به زندگی (تا آنجا که ما فرصت دیدنش را داشته‌ایم) رگه‌های بزرگی از وجودگرایی و اعتقاد به اصالت اراده هست. وجودگراها را وقتی سرسری می‌خوانی نوعی شور و خوشبینی در تو ایجاد می‌کنند؛ ترغیب می‌شوی و انگیزه می‌گیری که تغییراتی در زندگی‌ات ایجاد کنی و با قدرت بیشتری به سمت آنچه خیال ساختنش را داشته‌ای پیش بروی. اما اگر حسابی با آنچه می‌گویند درگیر شوی اتفاق دیگری می‌افتد و حتی شاید اثر عکس داشته‌باشد. من بعد از اینکه «انسان در جستجوی خویشتن» را تمام کردم احساس کردم باید متوقف شوم یا از سرعتم کم کنم و نگاه دقیقی به آنچه تا به حال کرده‌ام و آنچه تا به حال بوده‌ام بیندازم. 

صداقت و اصالت، این دو کلیدواژهٔ ادبیات وجودگرایان را انگار برای اولین بار فهمیده‌بودم. و همزمان درک آزارنده، فرار و تحمل‌ناپذیر اینکه تا به حال چندان با خودم و با دیگران صادق نبوده‌‌ام. چیزی را احساس کرده‌ام و خلافش را ابراز کرده‌ام و این حتی در روابطم با نزدیکانم کم نبوده؛ حتی در روابط نسبتا امن دوستی و حتی در رابطه‌ام با میم که از همه روابط دیگرم امن‌تر است. و از همه بدتر اینکه گاهی حتی درست نفهمیده‌ام چه احساسی دارم، بس که خودم را مسخ و بی‌حس کرده‌بودم. همه آن چیزهایی که در خوانش‌های قبلی‌ام از روانشناسی وجودگرا رژهٔ زیبای تعدادی کلمهٔ خوش‌آهنگ و فلسفی بود، حالا تبدیل شده‌‌‌بود به درکی درون‌نگرانه و تجربی. حالا دقیقا می‌فهمیدم مسخ کردن خود به چه چیزی اشاره دارد، بی‌خویشتنی به چه چیزی اشاره دارد. و احساس می‌کردم این درکی است که مایلم و هر آن ممکن است از زیر آن شانه خالی کنم و به تیرگی و بی‌بینشی پیش از آن بازگردم. 

بدترین بینش‌ها را شاید دیشب به دست آوردم. با میم رفته‌بودیم چیزی بخریم و من انتخابی کردم که مخالف اصول معمولم در خرج کردن بود و از آنجا که حسابش با میم بود منصفانه هم نبود. دوباره دوگانهٔ آنچه احساس می‌کنم و آنچه ابراز می‌کنم خودش را نمایان کرد؛ بی‌صداقتی‌ام در بیان آنچه می‌خواهم. اما چیز دیگری هم بود. دیدم من «اصولم» را هیچ وقت واقعا از آن خودم نکرده‌ام. ذهنا انتخابشان کرده‌ام، چون به نظر به‌روز و مترقی و جمع‌پسند می‌آمده‌اند. اما احساسی از درستی نسبت به آن‌ها ندارم. آنچه اسمش را گذاشته‌ام اصول، کلکسیونی از باید و نبایدهای دیگران است که پسندشان کرده‌ام. اما دریغ از احساس اخلاقی درونی. غمی آمیخته به اضطراب به جانم نشست. و بعد فکر کردم شاید این غم و اضطراب از نداشتن اصول اصیل خودگزیده، تنها احساس اخلاقی من باشد. حالا تمام آنچه برایم باقی مانده و تمام آنچه می‌خواهم بکنم این است که این دانستن را حفظ کنم و نگذارم از دست برود؛ چون گریزنده و سیال است و در من هم میلی به رها کردنش هست. 

از خامی و شرم

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ
بیست روز رشت بودم اما نرفتم پارکی را که سال قبل در آن ورزش می‌کردم ببینم؛ از ترس رو در رو شدن با آقای ر. آقای ر پیرمرد خوش‌بنیهٔ خنده‌رویی است که گاهی در پارک به هم سلام می‌کردیم. یکبار حرف کوهنوری را پیش کشید و من خواستم به دوستان کوهنوردش وصلم کند. شماره تلگرام دادم. شماره را که دادم، شروع کرد پا را از حد خودش فراتر گذاشتن. با صمیمیتی بیش از آنکه معقول باشد و با آشنایی مختصر ما جور در بیاید خطابم می‌کرد، صبح و شب می‌پرسید کجایم و چه می‌کنم. و من متاسفانه آن قدر قاطعیت نداشتم که همان ابتدا حد و حدودش را برایش روشن کنم. 

تحمل کردم و یکی دوبار به گام‌های رو به جلویش مجال دادم (چون درباره نیت او و آستانهٔ تحمل خودم مطمئن نبودم) تا به جایی رسیدم که از دیدن پیام‌هایش عقم می‌گرفت. معنای جنسی آشکاری در پیام‌هایش نبود، نخ نمی‌داد یا رفتارهایش با هیچ کدام از مصداق‌های نخ‌دادن که من می‌شناسم همسان نبود، اما میم می‌گفت همیشه معنای جنسی مستتری در این قبیل رفتارهای مردها هست. نمی‌دانستم باور کنم یا نه. هنوز به این احتمال فکر می‌کردم که شاید خریت باشد نه نظر داشتن؛ خریت آدمی که نمی‌فهمد صمیمیت این شکلی ایجاد نمی‌شود؛ با تحمیل کردن خود، با تظاهر، با استفاده از کلمات محبت‌آمیزی که جدا به جان یک آشنایی ساده زار می‌زنند. 

خریت یا نظرداشتن، هرچه بود بار خاطرم شده‌بود. شب و روز از خودم می‌پرسیدم این آدم را چه باید بکنم؟ پیشنهاد میم را گوش گرفتم: پیام‌هایش را دیگر حتی نگاه نکردم. شماره پیام‌ها همین طور بالا می‌رفت. یک بار دستم خورد و پیام‌ها تیک خوردند. جواب سردی به آخرین احوال‌پرسی‌اش دادم و دوباره نگاه نکردم. دوباره شماره‌ها بالا رفت و من دوباره دم عید جواب سرسری دیگری به تبریکش دادم و باز نگاه نکردم. بالاخره منظورم را گرفت و سیل شمع و گل و پروانه‌ای را که بر سرم می‌بارید متوقف کرد. 

راحت شدم. تردید و دودلی قبل از تصمیم‌گیری تمام شد. برای ابهامی که شاید در ذهنش مانده باشد عذاب وجدان ندارم. غصهٔ حسن‌نیتی که شاید داشته و از پس ابرازش برنمی‌آمده را نمی‌خورم. رهایش کرده‌ام که با سیل زمان دور و دورتر شود و خاطرهٔ بی‌اهمیتی بشود از گذشتهٔ دور. حتی ترس چندانی ندارم که ناغافل در خیابان ببینمش.به خودم می‌گویم عادی و بی‌حساسیت سلامی خواهی گفت و عبور خواهی کرد، انگار هرگز شماره‌ای نداده‌ای و او هم چیزی نگفته که ناخوشت بیاید. او هم گلایه و پرسشی نخواهد کرد. چون اغلب ما به یک اندازه از آشکار کردن ضمیرمان می‌ترسیم.

این ظاهر ماجراست. اما چیزی ته دلم نمی‌گذارد پا کج کنم سمت پارک عزیزم که ممکن است او را آنجا ببینم. چیزی عوض شده. ترس و شرمی در قلبم هست که قبلا نبود. بندی بر پایم هست که نداشتمش. یک تصمیم غلط از سر بی‌تجربگی قدم‌هایم را محدود کرده. ناراضی‌ام. انگار با دست خودم آزادی‌ام را تسلیم کرده‌باشم. و حالا باید قدری بگذرد، قدری بزرگتر شوم تا دوباره بتوانم با آن پارک رو به رو شوم؛ و نیز با ترس و شرمم از آنچه انجام داده‌ام؛ با خاطرهٔ آن خامی و ندانم‌کاری. این است که می‌ترساندم نه دیدار آقای ر. باید قدری بزرگتر شوم تا خامی خودم را ببخشم. 

چندپارگی

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ
خوابیدن در خانهٔ مادربزرگم در میانده حظ عجیبی دارد. به خودم وعده داده بودم پس از ناهار درس بخوانم، اما لحاف پنبه‌ای را برداشتم و در زیرشیروانی چوبی خودم را به خواب سپردم. خوابم سبک و پرهیاهو بود. چیزهایی از بیداری را با تصاویر و صداهایی از ناکجای درونم می‌آمیختم و خواب‌های سبک و سیال و گریزان می‌دیدم. صدای زندایی را شنیدم که می‌گفت آش آبغوره می‌خواهد بپزد. و فهمیدم که مهمان آمده. اما در خیالم مهمانان دیگری را هم آفریدم؛ از جمله خواهر و برادری از خویشان مادرم. در خواب با خودم کلنجار رفتم که بروم پایین رو نشان بدهم؟ یا صبر کنم تا بروند؟ مهری که به آن آدم‌ها داشتم با دلخوری‌هایم کشتی می‌گرفت. سپس صدای خودم را شنیدم که به خودم می‌گفت: «نرو، اهل فامیل همیشه تو را چندپاره می‌کنند.»