کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

که گذرگاه عافیت تنگ است

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ
خانه‌تکانی تمام نشده اما شاخش شکسته شده؛ هال و سه تا اتاق خواب را تمیز کردیم، آشپزخانه و حمام و دستشویی باقی مانده. از اول با خودم قرار گذاشتم وسواس به خرج ندهم؛ بیشتر به فکر زدودن کثیفی و گرد و خاک باشم تا برق انداختن در و دیوار که در این خانه قدیمی، کم و بیش غیر ممکن است. این بود که کارها خوب و روی روال پیش رفت و هر اتاق را در همان مهلت تعیین‌شده‌اش تمام کردیم. به سرم زد برای سال بعد -که شاید خودم نباشم که کمک کنم- مامان را قانع کنم کارگر بگیرد؛ البته اگر خوی چپ‌گرایانهٔ خودش و خلق محتاط و انزواطلب و غریبه‌گریز بابا اجازه بدهد. نقدا، مهم این است که خانه‌تکانی امسال را هم پشت سر گذاشتیم، خیلی ساده‌تر از آنچه می‌پنداشتم؛ مثل بقیهٔ دشواری‌های امسال، مثل دشواری‌های هرسال. 

لابه‌لای تمیزکاری‌ها سعی کردم مختصری هم کتاب بخوانم؛ برای درس نظریه‌های درمان که استادش آن قدر کتاب و مطالعه تکلیف می‌کند که وهم برت می‌دارد هرمیون گرنجری، سیمون دوبواری چیزی باشی. من که راضی‌ام. خواندن و خواندن و بسیار خواندن میلی را در من ارضا می‌کند که با هیچ چیز دیگری ارضا نمی‌شود؛ نه حتی با یادگیری که ظاهرا غایت خواندن است اما واقعا نیست. اصلش این است که خواندن به خودی خود موضوعیت دارد. غرق شدن در کلمات، در صفحات، و همراه شدن با آنها تا چیزی در تو تغییر کند. تند و تند جارو می‌کشم و گردگیری می‌کنم تا بعد خودم را برسانم به چهار صفحه کتابی که آن بین فرصت می‌کنم بخوانم. به گمانم این ولع را از مادرم به ارث برده‌ام. بابا مدل کتاب‌خواندش این نیست؛ فقط در فراغت و حال خوش و اوضاع آرام می‌تواند بخواند. عشق کتاب هست اما کرم کتاب، نه. 

در گودریدز هم زیاد ول می‌چرخم این روزها. می‌گردم کتاب‌های پیشترخواندهٔ اینک‌فراموش‌شده را پیدا می‌کنم و نمره می‌دهم و به قفسه‌ها اضافه می‌کنم. یک جور حرص و طمع کتاب‌جمع‌کردن که استعلا پیدا کرده و مجازی شده. اگر بتوانم تمام حرص کتاب‌جمع‌کردنم را به همین فهرست‌های گودریدز محدود کنم خیلی خوب می‌شود. حاصل یک عمر کتاب‌جمع کردن را دارم در زندگی پدر و مادرم می‌بینم و در این روزهای خانه‌تکانی بیشتر از هر وقت دیگری از آن اکراه دارم. قفسه‌ها انباشتهٔ کتاب، که حتی فکر خریدن کتاب‌های جدید را برایت گناه‌آلود می‌کنند، با کتاب‌هایی که بعضی سال‌هاست ورق نخورده‌اند و بعضی -مخصوصا اهدایی‌ها- رسما بی‌مایه و بی‌اصالت‌اند و گرد و خاکی که گمان نمی‌کنم چیزی جز آتش حریف آن باشد. هربار گذارم به آن اتاق کذایی موسوم به کتابخانه می‌افتد با خودم می‌گویم خوب است آدمی اگر می‌تواند سبک‌بار باشد؛ حتی سبک‌بار از کتاب‌ها، اما البته، نه سبک‌بار از اندیشه‌ها. 

تحویل حال

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ
به آرزوی لحظهٔ تحویل سال باور دارم؟ یا عادت دارم؟ یا صرفا دوست دارم باور داشته‌باشم؟ کدام یکی درست‌تر است؟ هرچه که هست در شش هفت سال گذشته پیوسته به آن پابند بوده‌ام و روزهای آخر اسفند، فعالانه و مشتاقانه در جستجوی چیزی بوده‌ام که ارزش داشته‌باشد در این لحظهٔ منحصر به فرد سالی یک‌بار، همان و فقط همان را از خودم و جهان طلب کنم. حالا که فکرش را می‌کنم بیشتر به آرزومندی باور دارم، به آنچه فعل آرزو کردن با سال و ماه و روز آدمی می‌کند، تا اینکه به اجابت آرزوها دل خوش کرده‌باشم.  

آرزوی امسالم را هم -مثل آرزوی سال پیش- خیلی زود و خیلی راحت یافته‌ام. حالا فاشش نمی‌کنم، چون آرزوی سال نو باید رازی باشد بین انسان و سفرهٔ هفت‌سین و سبزه و سنبل آن؛ اولین بار در گوش سفرهٰ هفت‌سین فاش شود و بعد اگر خواستی به آن‌ها که محرم‌ترند بگویی. اما آرزوی سال پیشم را می‌گویم؛ جز اجابت شده‌اش را می‌گویم؛ سه جز داشت و یک جز آن قبولی در آزمون ارشد روانشناسی بود، که پیش آمد و همان قدر که می‌خواستم و خیال می‌کردم خیر بود؛ البته خیری آمیخته به زحمت؛ خیری که اگر بناست خیریتش آشکار شود، باید سخت بکوشم و پابند و متعهدش باشم. -و شاید این خاصیت همه تصمیم‌هاست.-

حالا بهار تازه در راه است. می‌توانم یک بار دیگر با همهٔ جانم چیزی را بخواهم و در همهٔ لحظه‌های پس از آن با همهٔ وسعم برایش بکوشم و بعد تماشا کنم که چه طور همین کوشش وسعم را بیشتر کرده‌است. این چیزی است که باورش دارم، این چیزی است که از آرزو و آرزومندی می‌دانم. این چیزی است که در همهٔ این سالها پیوسته دگرگونم کرده‌است تا این شده‌ام که حالا هستم. و هنوز و همچنان دارم دگرگون می‌شوم. 


کژ می‌شد و مژ می‌شد؛ بله همین خود ِ نگارنده

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ
اینترنت خوابگاه قرار بود قطع باشد اما نیست. صدایش را درنیاوردم. بی‌حرفی نشستم پای لپتاپم. قبلش داشتم توی کتابخانه آمار می‌خواندم. بعدش هم باید بروم پی همان کار. آمده بودم توی اتاق ناهار بخورم که اتفاقی فهمیدم اینترنت قطع نیست. وی‌پی‌ان اپرا هم کار می‌کرد برخلاف این چند روز. چه بهتر که بنویسم. 

بالاخره توانستم به ذهنم نظم بدهم و بین وظایف درسی مختلفی که روی دوشم هست (عمدتا خودم روی دوش خودم گذاشته‌ام) خط و ربطی پیدا کنم. به این خط و ربط نیاز دارم. بدون یک نقشهٔ ذهنی احساس قایق بادبان‌شکستهٔ وسط اقیانوس را دارم. بالاخره تکلیفم را با خودم و این ترم اول ارشد روشن کردم: قرار است آمار و زبان را تقویت کنم. برای هرکدام از درس‌هایی که دارم هم یک منبع اصلی بخوانم. برای رسیدن به همین تصمیم ساده یک ماه بود دور خودم می‌چرخیدم. اینکه روشن شد تصمیم‌های بعدی هم روشنتر شدند. و دانستم کجا به کدام موقعیت باید بله یا خیر بگویم. مثلا به پخش مستند زنانگی نه گفتم. باید برسم کتاب‌ها را تمام کنم. قسمت دوم ارائهٔ فروید هم باقی‌مانده. میم می‌گوید اگر همین کارها را تا آخر ترم پی‌بگیری و ادامه بدهی بعدش احساس خوبی خواهی داشت. ببینیم و تعریف کنیم. 

واقعا هم به احساس خوب نیاز دارم. تغییررشته‌ای بودن بیش از آنکه خیال می‌کردم چالش‌برانگیز است. با خودم فکر می‌کنم باید در این دو سال به اندازهٔ شش سال تلاش کنم تا چیزی بشوم که باید. و کیست که از چنین فکری مضطرب نشود؟ درهای جدیدی برایم باز شده، فرصت‌های وسوسه‌برانگیز جدید. اما پشت هرکدام‌شان ترس از دست دادن‌شان هم هست. و نگرانی از اینکه بین این همه چه طور جمع کنم؟ ولی همین که می‌دانم چه می‌خواهم بکنم قدری تمرکزم را بیشتر و ترسم را کمتر کرده. 

در کنار همهٔ این‌ها دارم Mindfullness را هم تمرین می‌کنم. اسم روانشناسانه‌اش این است. به زبان ادبیات دینی می‌شود حضور قلب. به زبان کتابی که نیلوفر هدیه داده -و کمی حال و هوای عرفان‌های شرقی را دارد- می‌شود حضور. اصلا همه چیز از کتابی که نیلوفر هدیه داده شروع شد. شروع کردم به اینکه گاه‌گاهی در تنم بمانم. دقیقا در تنم، طوری که کانون تمرکزم باشد و آن را با همهٔ مرزهایش احساس کنم. نکتهٔ دوم ساکت نگه‌داشتن ذهن است وقتی نیازی به فکر کردن نداری؛ مثلا وقت راه رفتن، نشستن، غذا خوردن و خیلی وقت‌های دیگر. تجربهٔ جالب و عجیب و گاهی ترسناکی است. و نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود. ولی انگار بعضی از دانسته‌های دیگرم را کامل می‌کند؛ جنبه‌های دیگر زندگی را کامل می‌کند. مثلا به مراقبه -که قبلا دست و پا شکسته انجامش می‌دادم- معنای دیگری اضافه می‌کند. یا نوشتن، همین نوشتن سادهٔ هر روز صبح را وقتی مایندفول انجام می‌دهم حسی شبیه مراقبه دارد. اصلا انگار هرکاری که مایندفول انجام می‌شود تبدیل به مراقبه می‌شود و آرامم می‌کند. و من به این آرامش نیاز دارم. 

اما گمشده‌ام همچنان یکپارچگی است. بخش‌های مختلف زندگی جداافتاده و متفرق می‌نمایند و این خوب نیست. داستان‌نویسی و شعر را هم رها کرده‌ام و هر روز از خودم می‌پرسم کی شروعشان می‌کنم. ورزش را هم رها کرده‌ام. ورزشی که قرار بود سال 95 به عادت روزمره‌ام تبدیل شود. و حالا چیزی تا 96 نمانده. چه خواهم کرد؟ نمی‌دانم. خط و ربط بین درس‌ها را پیدا کرده‌ام اما خط و ربط زندگی را نه هنوز. پس احساس کشتی بی‌لنگر همچنان و تا حدودی ادامه دارد. مگر اینکه خودم حواسم را از آن پرت کنم. پر از سوالم. و میبینم که نوشته‌هایم هم پر از سوال از آب درمی‌آیند. و احساس می‌کنم چیز جالبی برای گفتن-نوشتن ندارم. صرفا از روی یک تعهد است که می‌نویسم: تعهد به هر هفته به روز کردن وبلاگ. اما حاصل کارم از چیزی که دلم میخواهد خیلی دور است. وبلاگی که می‌خواستم داشته باشم این شکلی نبود؛ نوشته‌هایش همه فکورانه و ساختارمند بودند. اما حداقل وبلاگی دارم؛ جایی هست که بگویم دو سال منظم در آن نوشته‌ام. همین هم خودش بد نیست. و شاید روزی بیاید که به این تداوم بیشتر از ساختارمندی علاقه‌مند باشم و افتخار کنم. ببینیم و تعریف کنیم. 

زندگی در هفته‌ای که گذشت

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ
جداً می‌خواهم تمام این هفتهٔ شلوغ و بی‌سامان را روایت کنم؟ واقعا قصدم این است؟ حالا که همت کرده‌ام بگذار از هفتهٔ قبل شروع کنم و ناگفته‌هایش را بنویسم. هفتهٔ قبل، شروع بیشتر کلاس‌ها بود و من در اولین جلسهٔ دوتا از کلاس‌ها، دو چیز مهم را دربارهٔ خودم و پیشینه‌ام و روابطم با آدم‌ها افشا کردم؛ چون یکی از استادها را شبیه مادرم یافته بودم -و چیزی را برایش افشا کردم که همیشه دوست داشتم به مادرم بگویم- و دیگری خیلی عزیز و نازنین بود. بعد پریشان و پشیمان شدم و هزار و یک انگ به خودم بستم، از جمله اینکه دنبال جلب توجه هستم. از آن وقت دارم سعی می‌کنم از همکلاسی‌ها -که شاهد آن افشاگری‌ها بودند و بعضی صادقانه و بعضی متظاهرانه همدلی کردند- فاصلهٔ عاطفی بگیرم تا مگر آن افسارگسیختگی هفتهٔ اول جبران شود. 

یکی از استادها -همان که خیلی عزیز و نازنین بود- تکلیف کرد برای هفتهٔ اول درسش، کتابی از کارن هورنای بخوانیم و این مرا برد به حال و هوای هری پاتر و کلاس‌های هاگوارتز‍! همیشه دلم می‌خواست معلم‌ها ما را و درس را همین قدر جدی بگیرند و بالاخره یک نفر این کار را کرد. اولین بارم بود که منبع دست اول را به عنوان ماده درسی می‌خواندم و تازه فهمیدم چقدر با درسنامه فرق می‌کند. خیلی فرق می‌کند که فلان پروفسور آمریکایی نظر کارن هورنای را نقل کند یا آن را از زبان خودش بخوانی. از ذهن سازمان‌مند و شفاف هورنای و البته از انتقادات نافذش به فروید -این فروید مردسالار که دلم با او صاف نمی‌شود- هم خیلی لذت بردم؛ آن قدر که کتاب رولو می را -تکلیف هفتهٔ جدید- هنوز شروع نکرده‌ام و در عوض دارم کتاب دومی از هورنای می‌خوانم. محض اطلاع، در مجموع نیمی از کتاب‌های هورنای که در دانشگاه ما موجود است -چه در کتابخانه مرکزی و چه کتابخانهٔ دانشکده- الآن در دست من امانت است.

خبر بد اینکه در یک لحظهٔ هیجان‌زدگی و بی‌فکری اغفال شدم و پذیرفتم برای هفتهٔ آینده نظریهٔ شخصیت فروید را در کلاس ارائه بدهم. آخر بگو هیچ کس نه و من؟! هیچ نظریه‌ای نه و نظریهٔ فروید؟! فقط دلم را خوش کرده‌ام به آن دقایقی که از زمینه‌های فلسفی و اجتماعی نظریه می‌گویم، یا از نقدهایی که به او کرده‌اند. (بله، البته که از هورنای هم نقل خواهم کرد.) و نیز خودم را دلداری می‌دهم که یک بار برای همیشه فروید را عمیق یاد می‌گیری؛ مردی که هر قدر هم دوستش نداشته‌باشی -که ندارم- نمی‌توانی انکار کنی که بخش اعظم روانشناسی، یا در دنباله‌روی از اوست یا در مخالفت با او. (و تضاد هم که تقلید نوع دوم است.)  

حالا می‌رسیم به  عجیب‌ترین اتفاق هفته که همین امروز رخ داد: در قالب یک تیم پنج نفره در استارت‌آپ‌ویکند رایگان دانشگاه شرکت کردم. بله، همین خود من. راستش تصادفی بود و نبود. تصادفی نبود، چون نزدیک دو سال است میم زیر گوشم می‌خواند: «تو باید هوشمندانه پول دربیاوری» و منظور از هوشمندانه، کسب و کار مستقلی است که ارزش افزوده قابل ملاحظه‌ و تصاعدی تولید کند؛ نه مثل مشاوره و آموزش که ارزش افزوده حسابی و محدودی دارند. تصادفی بود، چون بر حسب تصادف فهمیدم منظور از «نخستین رویداد کارآفرینی زنان» همان استارت‌آپ ویکند است. (والا! با این تبلیغاتشان!) بعدا این تصادف را تصادف‌های دیگر حمایت کردند؛ آخری‌ش اینکه فهمیدم مهر 96، دانشگاه بهشتی همایش کارآفرینی آموزشی برگزار می‌کند که شاید بتوانم با ایده پخته‌تری در آن شرکت کنم؛ ایده‌ای مرتبط با رشتهٔ خودم.

ایده امروز پخته نبود و تقریبا مطمئنیم که انتخاب نمی‌شویم. آن کس که پیشنهاد داد و پیگیری و اصرار کرد که در این ماراتن شرکت کنیم شخص شخیص خودم بودم. عصری که از محل رویداد خارج می‌شدیم همگی از این کارم راضی بودیم. تجربه خوبی شد، خاطره خوبی شد، گام اول خوبی بود و با همه این‌ها، نمی‌فهمم چرا این قدر غمگینم دراین لحظات پایان شب. شاید چون خسته‌شده‌ام؟ چون کار آن قدر خسته‌مان کرد که عاقبت توافق کردیم همان چیزی که ساخته‌ایم را تحویل بدهیم و بیشتر تلاش نکنیم؟ چون درد دارم؟ چون روز اول پریودم را به جای تخت‌خواب پشت میز و لپ‌تاپ گذراندم؟ هرچه که هست، حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم حال خوبی ندارم. نوشته‌ام چیز دیگری می‌گوید، چون لحن حراف و پرانرژی و سرخوشی دارد و فریبنده است. اما این سرخوشی شبیه حرارت ناشی از تب است؛ شبیه مانیاست و نباید آن را بد فهمید.