کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

این دوستان که داری*

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ
دیگر تنها نیستم. از آخرین باری که احساس تنهایی می‌کردم شاید دو سال گذشته باشد. یک روز تابستانی به نظرم رسید بی‌دوست مانده‌ام. فکر کردم برای آن‌هایی که در اوقات مختصر نزدیکی، دل‌هایمان به هم نزدیک بود نامه‌بنویسم. مریم و نیلوفر و سهیلا را انتخاب کردم. همه چیز از همین‌جا شروع شد؛ از این که وعده دادم هفته‌ای یک نامه برایشان بنویسم. و نوشتم، ولی نه این قدر منظم و به قاعده. تمامش همین بود. انگار جهان را یک هل کوچک دادم. و جهان شروع به چرخیدن کرد؛ نه با نامهٔ اول و نه حتی با ده نامهٔ اول. اما جهان چرخید و چرخید. و وقتی رسید که دیگر تنها نبودم. چشم باز کردم دیدم دوستانم هستند؛ دوستانی که یا از قبل بودند و یادم رفته‌بود یا بعد از آن نامه نگاری‌ها سر رسیدند. و کسان دیگری هم هستند که به هم خوش‌دلیم و شاید روزی دوست بشویم. یا نشویم و همین آشنایان خوش‌دل باقی بمانیم. آشنایان خوش‌دل هم بخشی از تنهایی آدم را پر می‌کنند.

حیرت می‌کنم که همه چیز از یک قدم کوچک، از هل کوچکی که به دنیا دادم شروع شد. فکر می‌کردم می‌دانم چه می‌کنم، می‌دانم کجا می‌روم؛ هفته‌ای یک نامه، برای سه تا آدم مشخص. قدم اول را برداشتم، اما  دیگر نفهمیدم چه شد. برای سهیلا و نیلوفر و مریم نامه نوشتم. اما نفهمیدم راضیه از کجا پیدا شد. نفهمیدم محدثه را چه طور دوباره پیدا کردم. و سین و سارا که همیشه بودند ولی حال بد من مثل دیواری سد راهم می‌شد به سمتشان. آخری هم سعیده است که بعد از دوسال بی‌خبری و کم‌خبری، هفته پیش به صرافت نامه‌نگاری با هم افتادیم. حیرت می‌کنم که قدم‌های باری به هر جهت‌مان چه طور ما را به همان‌جایی می‌برند که می‌خواستیم برویم. اقبال خوشم حیرانم می‌کنم. 

این آدم‌ها اقبال خوش من هستند. کنارشان برای چند لحظه فراموش می‌کنم از بعضی‌ها چه خشمی دارم، چقدر از بخشیدن بعضی چیزها عاجزم، و چقدر نمی‌خواهم بعضی چیزها را ببخشم. کنارشان به فردا فکر می‌کنم. من خیالباف آن‌ها را می‌برم به تجسم فرداهایم. خودمان را می‌بینم که از این بند روزها و این رنج‌ها و خشم‌ها رسته‌ایم، قد کشیده‌ایم. هر کدام کوهی شده‌ایم در دنیای خودمان؛ درخت بارور سایه‌گستری در جنگل خودمان. وای که چه خیال خوشی است خیال کوه‌هایی که با هم دوستند؛ خیال آدم‌های جان به دربرده‌ای که پشت به پشت هم داده‌اند تا محکم‌تر بایستند. مستم می‌کند این خواب و خیال‌ها. کاش این خیال‌ها را زندگی کنیم. 


* من فتنهٔ زمانم وین دوستان که داری/ بی‌شک نگاه دارند از فتنهٔ زمانت (سعدی)

عشق است و داو اول*

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ
کم زیسته‌ام، خالی زیسته‌ام، خام و بی‌تجربه‌ام. به مدد قدم‌هایی که هر روز برمی‌دارم این فکر را پس می‌زنم؛ به مدد جیرهٔ ورزش روزانه، درس‌هایی که می‌خوانم و تعهدی که برای (تقریبا) هر روز نوشتن دارم. با کاغذهای شطرنجی و رنگی سه تا جدول پیگیری درست کرده‌ام؛ روزانه، هفتگی، ماهانه. ستون‌ها دوره‌های زمانی هستند (روز، هفته، ماه)، ردیف‌ها وظایف تکرار شوندهٔ هر دوره. مثلا هر روز باید آمار بخوانم. هر هفته، چهارشنبه‌ها باید فیلم ببینم. هر اول ماه باید وزن کنم بدنم را. هرکاری که تمام و کمال انجام شود، خانه‌اش را آبی می‌کنم، وگرنه صورتی یا زرد. از قدیم کارم با جدول‌ها خوب پیش می‌رفت. از این دفتر و دستک‌ها خوشم می‌آید؛ خوشم می‌آیم که دفترچهٔ دخل و خرج از سررسید و دفتر یادداشت‌های روزانه و جدول‌های ارزیابی روز و هفته و ماه جدا باشند. خوب از پس این همه دفتر برمی‌آیم. برخلاف تصور آن‌هایی که این عادت را ندارند، قاطی نمی‌کنم، کلافه نمی‌شوم. 

این همه دفتر برای این است که یادم برود چقدر خامم؛ وصل شوم به قدم‌های آهسته و پیوستهٔ هرروزه و مقصد را فراموش کنم. یک بار به رفیقی گفته بودم ماها اگر بتوانیم به اندازهٔ دوسال چشم از مقصد برداریم و فقط پیش برویم به خیلی جاها می‌رسیم. به تجربه می‌دانم غرق شدن در روزمره‌ها چنین اثری دارد؛ خیالت را از آنچه در نهایت می‌خواهی بسازی منصرف می‌کند. به خیلی‌ها همین غرق شدن را توصیه کرده‌ام. وقتی حالم خوب است، مست پیروزی‌های کوچکم هستم، مردم را زیاد نصیحت می‌کنم. بعدا که حالم به اوسط امور نزدیک‌تر است پشیمان می‌شوم از داد سخن دادن. وقتی حالم خوش نیست از این هم بدتر؛ شک می‌کنم که این نسخه حتی برای خودم به کار بیاید، چه برسد به دیگران. اینکه خام بودنت را فراموش کنی مگر چیزی را تغییر می‌دهد؟ شاید بدهد. راستش فکر می‌کردم تغییر می‌دهد که این بازی را شروع کردم. می‌دیدم حسرت زندگی‌های نزیسته و درس‌های نیاموخته و راه‌های نرفته به افسردگی و فلج اراده می‌کشاندم. فکر می‌کردم شاید برایم بهتر است همه این‌ها را از یاد ببرم. محو گام‌هایم بشوم، بلکه یک روز چشم باز کنم ببینم خیلی دور شده‌ام؛ دیگر آن قدرها بی‌مایه نیستم که در آغاز بودم. 

زندگی قمار است. همین بازی دفتر و دستک‌ها هم قمار است. شاید به آنجا که من امید بسته‌ام برسد، شاید راه به هیچ دهی نبرد. نون می‌گفت مایی که در این زمانه زاده‌شده‌ایم از میان‌مایگی گریزی نداریم. شاید حق با او باشد. اما من می‌خواهم روی نتیجه‌ای که خوش دارم قمار کنم؛ روی آرزوی پختگی، آرزوی ثمر دادن، سایه‌گستر شدن، به قله‌ای رسیدن و سپس از راهپیمایان همان قله دستگیری کردن. اگر قمار نکنم چه کنم؟ بنشینم کنج اتاقم، زانوبغل‌زده، به عمق ناکجای غم فروبروم؟ این رودخانه را که در من جاری‌است به بستر ناامیدی هدایت کنم؟ این همه واژه را برای شرح بی‌حاصلی و بی‌آرزویی به کار ببرم؟ مگر پیشتر همهٔ این کارها را نکرده‌ام؟ این راه را مگر تا نیمه نرفته‌ام؟ نه، نمیخواهم به آن روزها برگردم، حتی اگر هیچ حجتی نباشد که امید راست‌تر از ناامیدی است. در سیاهی راه می‌روم که بروم؛ می‌خواهم به آن بارقه‌ای که دیده‌ام یا خیال کرده‌ام که دیده‌ام مومن باشم. قمار است که باشد، عادلانه نیست که نیست. می‌خواهم دست خودم را بازی کنم. نمی‌خواهم بی‌آنکه تاسی ریخته‌باشم ببازم. 

*عشق است و داو اول بر ترک جان توان زد (داو یعنی نوبت بازی. با این معنی بخوانید تا مصرع خودش را نشان بدهد.)

یاد می‌گیرم پس هستم

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ
آمار را به خوب جایی رسانده‌ام. حالا دیگر می‌شود حرفش را زد. کنکور که تمام شد از یک دانشجوی دکتری روانشناسی مشورت خواستم که حالا چه بخوانم. آمار توصیهٔ او بود، از روی کتاب درسی بچه‌های لیسانس. بعدا میم هم به این فکر پر و بال داد. پبشنهاد کرد یک ترم سر کلاس آمار دانشگاه گیلان بنشینم. آن کتاب و آن کلاس‌ها زیرپایم را محکم کردند. کم کم حس کردم منطق آمار را می‌فهمم. مشتاق شدم که بیشتر یاد بگیرم. بعد ایده‌هایی جرقه زد. فکر کردم حالا که خبرنگاری را کنار گذاشته‌ام می‌توانم از آمار پول دربیاورم؛ از تدریس آمار و از انجام تحلیل‌های آماری برای پروژه‌های پژوهشی. دیده بودم در هر دانشکده‌ای یکی دوتا استاد هستند که به مهارت‌های آماری‌شان معروف‌اند. به چشمم آدم‌های شاخص و متمایزی بودند؛ به خاطر جدیت و سختگیری‌شان و چون از چیزی سردرمی‌آوردند که دیگران ترجیح می‌دهند نزدیکش نشوند. دیدم دلم می‌خواهد چنین کسی باشم؛ ابزاری داشته‌باشم که خیلی‌ها ندارند. 

هر روز دارم آمار می‌خوانم. کتاب اول را که تمام کنم، می‌روم سراغ منبع پیشرفته‌تری که آمار و spss را هم‌پای هم یاد می‌دهد. هم‌زمان باید روش تحقیق هم بخوانم، چون آمار با روش تحقیق معنا می‌دهد. پروژه‌ای است که خودم برای خودم تعریف کرده‌ام. از این خودمختاری در تعریف پروژه‌ها لذت می‌برم؛ از اینکه چیزی را یاد بگیرم که مجبور نیستم. آمار خواندن برایم مثل تمام کردن یک کار نصفه‌نیمهٔ قدیمی است. هیچ وقت آن طور که باید درگیرش نشده‌ام، آن طور که باید به عمقش نرفته‌ام. حالا دوست دارم یک بار برای همیشه آن را یاد بگیرم. جاذبهٔ دیگر آمار این است که مثل بقیهٔ شاخه‌های ریاضی، همیشه مردانه انگاشته‌شده. حتی آن اساتیدی که حرف‌شان را زدم غالبا مردند. خوشم می‌آید که در یک فضای مردانه جای پایی برای خودم باز کنم. این کار از حسرت‌هایم کم می‌کند؛ حسرت اینکه چرا زمینه‌هایی که برای کار و تحصیل انتخاب کرده‌ام - یعنی روانشناسی و ادبیات- هیچ کدام آن قدرها مردانه نیستند. حسرت اینکه چرا پیش‌گام جنسیت‌زدایی از زمینه‌ها و رشته‌های خاص نیستم. (مثل دخترهایی که علوم پایه و مهندسی و مالی می‌خوانند.) آمار که می‌خوانم حس می‌کنم من هم سهمی در برچیدن مرزهای موهوم جنسیتی دارم. 

تازه رسیده‌ام به آن نقطه‌ای که می‌فهمی تلاش‌هایت اثر داشته‌اند؛ که چیزی دارد می‌جنبد و تغییر می‌کند. حالا منطق رشته را می‌فهمم، زبانش را می‌فهمم و می‌دانم چه نمی‌دانم. قدر این نقطه را می‌دانم. قدر ادامه دادنم را در روزهایی که هنوز هیچ نشانه‌ای از پیشروی نبود. هرکس در عمرش چیزی کاشته و پرورده باشه (چه در معنای حقیقی و چه در معنای استعاری) این نقطه را می‌شناسد و قدرش را می‌داند. قدر حمایت‌های میم را هم می‌دانم. قدر اینکه برایش علی‌السویه نبود آمار بدانم یا ندانم. تشویق می‌کرد، ایده می‌داد، از تجربه‌های خودش می‌گفت. این چیزی است که در میم خیلی می‌پسندم و برایم ارزشمندتر از هر شعار فمنیستی‌ است که از مردها شنیده‌ام. اینکه می‌فهمد حال من وقتی خوب است که پر و بال بگیرم به هوای آرزوهایم، رشد کنم، فراتر بروم از آنچه تا به حال بوده‌ام. اینکه می‌داند عشق با حال خوب معنا دارد. اینکه مرا با حال خوب می‌خواهد. 

باقی بقای شما، خانم ماهی

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ
از کتاب‌ها دور افتاده‌ام. درست نمی‌دانم از کی شروع شد. اما می‌دانم تمام چهار سال کارشناسی داشتم دورتر و دورتر می‌شدم. حتی رشته‌ام -کتابداری- به این فاصله کمکی نکرد. دارم کم کم قبول می‌کنم که در آن چهارسال، بدحال بودم و دوری از کتاب‌ها را هم مثل یک تکه از این پازل بدحالی می‌بینم. وقتی این طوری نگاهش می‌کنی خیلی چیزها جور درمی‌آیند. بعضی از بازخوردها را که قبلا رد می‌کردم، دارم خرد خرد می‌پذیرم؛ بازخوردهایی درباره تصمیم‌های اشتباهی که در این فاصله گرفته‌ام و آدم‌های نابابی که با آن‌ها بُر خورده‌بودم و «حاشیه رفتن و به جاده‌خاکی انداختنـ»م. این آخری را ح.م گفته‌بودم و من چه دست و پایی می‌زدم که قبول نکنم. با دروغ گفتن از خودم دفاع می‌کردم. و شاید دفاع بدی هم نبود. شاید اگر از همان اول پذیرفته‌بودم که اشتباه کرده‌ام (مثلا درباره انصراف از رشته فرش) دوام نمی‌آوردم و تلاش نمی‌کردم و به این نقطه‌ای نمی‌رسیدم که حالا هستم؛ به این روزهای پس از فاجعه، به این اولین پیچ جاده که رد آتش‌سوزی روی علف‌هایش نیست. اما در هر حال به خودم دروغ می‌گفتم. 

اما کتاب‌ها را می‌گفتم. از آن‌ها دورافتاده‌ام. خیلی کم می‌خوانم، تازگی خیلی کم خوانده‌ام. تابستان می‌خواستم در مسابقهٔ کتابخوانی شرکت کنم، یادم آمد از آخرین باری که رمان خوانده‌ام نه ماه گذشته. بعد کم کم تکانی به خودم دادم. «به انتخاب مترجم» را خواندم و «شما که غریبه نیستید» و همین اواخر «زندگی عزیز» را. دلم تنگ شده برای روزگار خوشی که با کتاب‌ها داشتم. هرچند همهٔ خوشی آن روزگار از کتاب‌ها نبود؛ بخش بزرگی‌ش از بی‌خبری و معصومیت خوش‌خیالانه بود. اما من انگار خودم را بیش از آنکه بی‌خبر به یاد بیاورم، کتاب به دست به یاد می‌آورم. چند روز پیش نشستم و برای این خود بی‌خبر کتابخوان ازدست‌رفته مراسم ختم نمادین گرفتم. یادش کردم؛ مخصوصا یاد کردم از آن ضربه‌ای که برای روح خام و جوانش زیادی بزرگ بود و پس از آنکه اصابت کرد، او را به حالی انداخت که من اسمش را می‌گذارم خون‌ریزی روحی. و بعد هم مرگ بود؛ مرگ روحی. جداً هم آن بخش از روح و روانم را مرده و تمام‌شده احساس می‌کنم. غم‌انگیز است اما تحمل‌ناپذیر نیست، و مخصوصا بعد از آن مراسم ختم نمادین تحمل‌پذیرتر هم شده. 

جالب است که ختم چه طور می‌تواند خودش نقطهٔ آغاز باشد. وسط مراسم ختم نمادین به نظرم رسید هنوز می‌شود بعضی از خصایص آن دخترک ناکام را زنده کرد. از جمله عشقش به وبلاگ‌نویسی و کتاب‌خوانی را. و از این جا بود که احساس کردم کتاب‌ها دوباره برایم عزیز شدند؛ انگار یادگار جگرگوشهٔ ازدست‌رفته‌ای باشند. یک جور محبت خاص و خالص که قبلا برایم آشنا بود و در همه این سال‌ها تجربه‌اش نکرده‌بودم؛ شبیه حال آن‌هایی که با کتاب‌هایشان عشق‌بازی می‌کنند؛ عکس می‌گیرند از آن‌ها، بالا و پایین‌شان می‌کنند، حلواحلوایشان می‌کنند. شبیه حال بچه‌ها با اسباب‌بازی‌هایشان یا حال نوجوان‌ها با رفقای جان‌جانی‌شان. بعد از مراسم ختم احساس کردم دوباره چیز نوجوانانه‌ای در من زنده‌شده. چیزی که سال‌ها نبود یا بود و انکارش می‌کردم. رفتم برای خودم از نمایندگی رنگی‌رنگی چیزکی خریدم، به یاد آن دخترک که اگر زنده‌بود حتما خوشش می‌آمد. عصری هم از مرخصی روز اول پریودم استفاده کردم و اکانت گودریدز درست کردم. گفتم کتاب‌های نوخوانده را ثبت کنم، بلکه همین انگیزه بیشتر و بیشتر خواندن بشود. بس است هرچه دوری کشیدیم. 

پ.ن: و هم‌اینک موضوع نامه‌ای را که باید به بچه‌های سین بنویسم هم پیدا کردم! گودریدز! 

رفیق جدید

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ب.ظ


سرو مرداب. نامش این است. بهار امسال که در کتابخانهٔ علوم پایه درس می‌خواندم چشمم به دیدارش روشن شد. از همان اول به دلم افتاد که این باید سرو باشد. چون با همه سوزنی‌برگ‌هایی که دیده‌بودم فرق داشت. بهار بود و تازه داشت جوانه میزد. و چه برگ‌های لطیفی داشت. بعدا دیدم در باغچه همسایه عینش هست. بعدا نهال جوانش را در حیاط عمه‌ام دیدم. پاییز که شد دیدم که در حیاط همسایه رنگش دارد برمی‌گردد و اخرایی لطیفی می‌شود. آذرماه که رفتم از باغبان علوم پایه پیاز نجم آبی را بگیرم، دیدمش که میوه‌های رسیده‌اش دارند از هم می‌پاشند و پخش خاک می‌شوند. مشت زدم و مشت زدم و جیب‌هایم را از آن میوه‌های معطر که دانه‌های صمغ مثل تکه جواهری روی تنشان نشسته‌بود پر کردم. آوردم خانه و ریختم توی شیشهٔ دربسته‌ای و هربار دلتنگ شدم بو کردم. 

این سفر که رفتیم چابکسر در جاده کرانه چندین و چند بار دیدمش که با آن هیکل اخرایی نازنینش از درختان لخت و عور خاکستری یا درختان همیشه‌سبز متمایز است. برگشتنا با عمه توی ماشین حرفش را زدیم. مانده بودیم که سرو است یا کاج. گفتم هرطوری هست می‌گردم اسمش را پیدا می‌کنم. یادم مانده بود که اگر سرو را به انگلیسی جستجوی کنم، میان تصاویر، چندتایی هم از عکسهای او می‌آید. سرچ کردم و یافتم و پی‌اش را گرفتم و اسمش را دانستم: سرو مرداب. چه اسم نازنینی مثل خود نازنینش. بومی ایران نبود. ویکی پدیای فارسی نوشته بود دارند مطالعه می‌کنند که در جنگل شمال بکارندش. خوش‌خوشان، بشکن‌زنان گفتم کجای کاری عزیزم؟ آوردند، کاشتند. 

شاعر

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ
"در واقع شاعر است. واقعا شاعر است و واقعا اسب تربیت می‌کند. گاهی در کالج‌های مختلف یک ترم درس داده، ولی هرگز راهش آن قدر دور نبوده که تماسش با اصطبل‌ها قطع شود. شرکت در جلسات شعرخوانی را می‌پذیرد ولی، آن طور که خودش می‌گوید، هرازگاهی. روی شاعر بودنش تاکید نمی‌کند. گاهی از این طرز تلقی‌اش ناراحت می‌شوم- اسمش را گذاشته‌ام وجه بی‌خیال شخصیت او- ولی دلیلش را می‌فهمم. وقتی با اسب‌ها مشغولی کاری، ولی وقتی شعر می‌گویی، انگار عمرت را به بطالت می‌گذرانی و از این که بخواهی توضیح بدهی مشغول چه کاری هستی، معذب می‌شوی یا خجالت می‌کشی.

مشکل دیگر شاید این باشد که با این‌که آدم محجوبی است، شهرتش بیشتر به خاطر شعری است که مردم این اطراف- یعنی جایی که در آن بزرگ شده- احتمالا آن را بی‌پرده می‌دانند. شنیده‌ام که خودش می‌گوید خیلی بی‌پرده؛ این عذرخواهی نیست، فقط دارد کسی را از خواندن آن برحذر می‌دارد. به حساسیت‌های آدم‌هایی که می‌شناسد و ممکن است از بعضی مسائل ناراحت شوند توجه دارد، هرچند در مجموع از مدافعان سرسخت آزادی بیان است." 

*زندگی عزیز؛ آلیس مونرو؛ مژده دقیقی؛ نشر ماهی؛ ص 145.